طرحی که چیزی در آن شکل می گیرد، قالب، تن، بدن، قالبی برای ساختن خشت و آجر، برای مثال از تن چو برفت جان پاک من و تو / خشتی دو نهند بر مغاک من و تو ی و آنگاه برای خشت گور دگران / در کالبدی کشند خاک من و تو (خیام - ۱۰۳)
طرحی که چیزی در آن شکل می گیرد، قالب، تن، بدن، قالبی برای ساختن خشت و آجر، برای مِثال از تن چو برفت جان پاک من و تو / خشتی دو نهند بر مغاک من و تو ی و آنگاه برای خشت گور دگران / در کالبدی کشند خاک من و تو (خیام - ۱۰۳)
وسیله ای فلزی برای باز کردن قفل وسیله ای برای وصل یا قطع کردن جریان برق، کنایه از هر چیزی که به شخص برای حل مشکلش کمک کند مثلاً کلید مشکلت اینجاست، پاسخ های درست به پرسش های چهارگزینه ای و مانند آن، در موسیقی علامتی در ابتدای خطوط حامل که معرف نت ها می باشد قطعه چوب بزرگی که به پای مجرمان وصل می کردند کلید دو: در موسیقی کلیدی بین خط سه و چهار خطوط حامل که معرف موقعیت نت دو می باشد کلید سل: در موسیقی کلیدی بر روی خط دوم خطوط حامل که معرف موقعیت نت سل می باشد کلید فا: در موسیقی کلیدی بر روی خط چهارم خطوط حامل که معرف موقعیت نت فا می باشد
وسیله ای فلزی برای باز کردن قفل وسیله ای برای وصل یا قطع کردن جریان برق، کنایه از هر چیزی که به شخص برای حل مشکلش کمک کند مثلاً کلید مشکلت اینجاست، پاسخ های درست به پرسش های چهارگزینه ای و مانند آن، در موسیقی علامتی در ابتدای خطوط حامل که معرف نت ها می باشد قطعه چوب بزرگی که به پای مجرمان وصل می کردند کلید دو: در موسیقی کلیدی بین خط سه و چهارِ خطوط حامل که معرف موقعیت نت دو می باشد کلید سُل: در موسیقی کلیدی بر روی خط دوم خطوط حامل که معرف موقعیت نت سُل می باشد کلید فا: در موسیقی کلیدی بر روی خط چهارم خطوط حامل که معرف موقعیت نت فا می باشد
مأخوذ از یونانی آنچه که بدان قفل بگشایند. (غیاث). ترجمه مفتاح و اقلید معرب آن و اغلب که معرب اقلی باشد که بالکسر لغت یونانی است به همان معنی... (آنندراج). ابزاری که بدان قفل را گشایند و بندند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بندگشا. آهنی یا چوبی که بدان بندو قفلی را گشایند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مفتح. مفتاح. مقلد. مقلاد. (ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب). مرتاج. اقلید. (منتهی الارب) : دانش به خانه اندردر بسته نه رخنه یابم و نه کلیدستم. ابوشکور (گنج بازیافته ص 41). به گنجی که بد جامۀ نابرید فرستاد نزد سیاوش کلید. فردوسی. کلید خورش خانه پادشا بدو داد دستور فرمان روا. فردوسی. کلید شبستان بدو داد و گفت برو تا که را بینی اندرنهفت. فردوسی. پناه روان است دین از نهاد کلید بهشت و ترازوی داد. اسدی. کلید است ای پسر نیکو سخن مرگنج حکمت را در این گنج بر تو بی کلید گنج نگشاید. ناصرخسرو. بقا به علم خدا و رسول و قرآن است سرای علم و کلید در است قرآن را. ناصرخسرو. درگنج سعادت سازگاری ست کلید باب جنت بردباری ست. (سعادتنامه، منسوب به ناصرخسرو). کلید همه دارملک سلاطین به زیر گلیم گدایی طلب کن. خاقانی. عدل است و بس کلید در هشتمین بهشت کو عدل اگر گشادن این در نکوتر است. خاقانی. چشمۀ خورشید لطف بلکه سطرلاب روح گوهر گنج حیات بلکه کلید کرم. خاقانی. پس جملۀ حکما بر آن اتفاق کردند که این حادثه را جز کفایت کلید نتواند. (سندبادنامه). ولیکن چو در شیشه افتاد سنگ کلید در چاره ناید به چنگ. نظامی. فتح جهان را تو کلید آمدی نز پی بیداد پدید آمدی. نظامی. تو آنجا از جفت خویش چون کلید بر طاق و حلقه بر در مانی. (مرزبان نامه). زبان در دهان ای خردمند چیست کلید در گنج صاحب هنر. سعدی. چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی که وهم تصور کند که تریاقند یا کلید خزانۀ ارزاق. (گلستان). کلید همه کارها صبر است. (از تاریخ گزیده). مال خواهد کلید گنج ببر مرد جوید بکوش و رنج ببر. اوحدی. گر در خلد را کلیدی هست بیش بخشیدن و کم آزاری است. ابن یمین. بهشت و دوزخت را یک کلید است کلیدی این چنین هرگز که دیده ست ؟ پوریای ولی. هیچ قفلی نیست در بازار امکان بی کلید بستگیها را گشایش از در دلها طلب. صائب. - کلید ایمان، کنایه از کلمه شهادت باشد. (برهان). کلید بهشت. کلمه شهادت. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب کلید بهشت شود. - کلید برق، ابزار یا وسیله ای که بر دیوار یا جایی دیگر نصب کنند و با حرکت دادن آن جریان برق را برقرار سازند روشنایی یا بکار افتادن ماشین و جز آن را. - کلیدبهشت، کلید ایمان، کلمه شهادت. (ناظم الاطباء). کنایه از کلمه شهادت. (انجمن آرا). و رجوع به ترکیب کلید ایمان شود. - کلید رمز. رجوع به همین ترکیب ذیل ترکیبهای رمز شود. - کلید عقل، کسی که حل و عقد کارها به او مفوض باشد. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). - کلید عقل کسی بودن، مشیر و راهنمای او بودن. راتق و فاتق امور وی بودن. مدیر و مدبر کارهای او بودن: به حرف حق همه را قفل برزبان اما کلیدعقل عدوی من اند در تزویر. شفیع اثر (از آنندراج). - کلید غلط، کلیدی که از قفل دیگر باشد و در قفل دیگر اندازند و آن را در عرف هند پرتالی خوانند. (آنندراج) : گره ز ناخن تدبیر کی گشاده شود که از کلید غلط بستگی زیاده شود. سعدالدین راقم (از آنندراج). - کلید گنج حکیم، کلمه بسم اﷲ الرحمن الرحیم. (ناظم الاطباء) : بسم اﷲ الرحمن الرحیم هست کلید در گنج حکیم. نظامی. - کلید وقت و ساعت، چیزی است که از آهن سازند و مدار بست و گشاد و وقت وساعت بر آن باشد. (از آنندراج) : کلید وقت و ساعت نیستم بختی چو او دارم که جز سرگشتگی هرگز دری نگشود بر رویم. محسن تأثیر (از آنندراج). - کلید و کلان یا کلون کردن، بستن. قفل کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، ابزاری که بدان چیزی را سفت و شل نمایند و بالا و پایین آورند و ببندند و باز کنند. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح موسیقی، علامتی که در طرف چپ حامل روی یکی از خطوط قرار می گیرد و کارش معین کردن اسم نوتی است که در روی همان خط واقع شده است. در موسیقی سه نوع کلید بکار می رود که یکی نوت ’فا’ و دیگر ’دو’ و سومی نوت ’سل’ را معرفی می کند و هر یک از آنها به اسم نوتی که معرفی کرده موسوم است. هر یک از کلیدها ممکن است روی یک یا چند خط حامل واقع شود و روی هر خطی که واقع شد اسم خود را به آن نوتی که روی آن خط است می دهد، به این طریق که کلید ’فا’ روی خط چهارم و سوم حامل قرار میگیرد. کلید ’دو’ روی خطوط اول و دوم و سوم و چهارم واقع می شود. کلید ’سل’ روی خط دوم حامل جا می گیرد، و به این ترتیب عده کلیدها مانند نوتهای موسیقی هفت است. (فرهنگ فارسی معین) ، کند چوبین که بر پای مجرمان نهند. (حاشیۀ هفت پیکر چ وحید ص 344) : هفت سالم در این خراس افکند در دو پایم کلید و داس افکند. نظامی. و رجوع به کلیدان شود
مأخوذ از یونانی آنچه که بدان قفل بگشایند. (غیاث). ترجمه مفتاح و اقلید معرب آن و اغلب که معرب اقلی باشد که بالکسر لغت یونانی است به همان معنی... (آنندراج). ابزاری که بدان قفل را گشایند و بندند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بندگشا. آهنی یا چوبی که بدان بندو قفلی را گشایند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مفتح. مفتاح. مقلد. مقلاد. (ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب). مِرتاج. اقلید. (منتهی الارب) : دانش به خانه اندردر بسته نه رخنه یابم و نه کلیدستم. ابوشکور (گنج بازیافته ص 41). به گنجی که بد جامۀ نابرید فرستاد نزد سیاوش کلید. فردوسی. کلید خورش خانه پادشا بدو داد دستور فرمان روا. فردوسی. کلید شبستان بدو داد و گفت برو تا که را بینی اندرنهفت. فردوسی. پناه روان است دین از نهاد کلید بهشت و ترازوی داد. اسدی. کلید است ای پسر نیکو سخن مرگنج حکمت را در این گنج بر تو بی کلید گنج نگشاید. ناصرخسرو. بقا به علم خدا و رسول و قرآن است سرای علم و کلید در است قرآن را. ناصرخسرو. درگنج سعادت سازگاری ست کلید باب جنت بردباری ست. (سعادتنامه، منسوب به ناصرخسرو). کلید همه دارملک سلاطین به زیر گلیم گدایی طلب کن. خاقانی. عدل است و بس کلید در هشتمین بهشت کو عدل اگر گشادن ِ این در نکوتر است. خاقانی. چشمۀ خورشید لطف بلکه سطرلاب روح گوهر گنج حیات بلکه کلید کرم. خاقانی. پس جملۀ حکما بر آن اتفاق کردند که این حادثه را جز کفایت کلید نتواند. (سندبادنامه). ولیکن چو در شیشه افتاد سنگ کلید در چاره ناید به چنگ. نظامی. فتح جهان را تو کلید آمدی نز پی بیداد پدید آمدی. نظامی. تو آنجا از جفت خویش چون کلید بر طاق و حلقه بر در مانی. (مرزبان نامه). زبان در دهان ای خردمند چیست کلید در گنج صاحب هنر. سعدی. چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی که وهم تصور کند که تریاقند یا کلید خزانۀ ارزاق. (گلستان). کلید همه کارها صبر است. (از تاریخ گزیده). مال خواهد کلید گنج ببر مرد جوید بکوش و رنج ببر. اوحدی. گر در خلد را کلیدی هست بیش بخشیدن و کم آزاری است. ابن یمین. بهشت و دوزخت را یک کلید است کلیدی این چنین هرگز که دیده ست ؟ پوریای ولی. هیچ قفلی نیست در بازار امکان بی کلید بستگیها را گشایش از در دلها طلب. صائب. - کلید ایمان، کنایه از کلمه شهادت باشد. (برهان). کلید بهشت. کلمه شهادت. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب کلید بهشت شود. - کلید برق، ابزار یا وسیله ای که بر دیوار یا جایی دیگر نصب کنند و با حرکت دادن آن جریان برق را برقرار سازند روشنایی یا بکار افتادن ماشین و جز آن را. - کلیدبهشت، کلید ایمان، کلمه شهادت. (ناظم الاطباء). کنایه از کلمه شهادت. (انجمن آرا). و رجوع به ترکیب کلید ایمان شود. - کلید رمز. رجوع به همین ترکیب ذیل ترکیبهای رمز شود. - کلید عقل، کسی که حل و عقد کارها به او مفوض باشد. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). - کلید عقل کسی بودن، مشیر و راهنمای او بودن. راتق و فاتق امور وی بودن. مدیر و مدبر کارهای او بودن: به حرف حق همه را قفل برزبان اما کلیدعقل عدوی من اند در تزویر. شفیع اثر (از آنندراج). - کلید غلط، کلیدی که از قفل دیگر باشد و در قفل دیگر اندازند و آن را در عرف هند پرتالی خوانند. (آنندراج) : گره ز ناخن تدبیر کی گشاده شود که از کلید غلط بستگی زیاده شود. سعدالدین راقم (از آنندراج). - کلید گنج حکیم، کلمه بسم اﷲ الرحمن الرحیم. (ناظم الاطباء) : بسم اﷲ الرحمن الرحیم هست کلید در گنج حکیم. نظامی. - کلید وقت و ساعت، چیزی است که از آهن سازند و مدار بست و گشاد و وقت وساعت بر آن باشد. (از آنندراج) : کلید وقت و ساعت نیستم بختی چو او دارم که جز سرگشتگی هرگز دری نگشود بر رویم. محسن تأثیر (از آنندراج). - کلید و کلان یا کلون کردن، بستن. قفل کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، ابزاری که بدان چیزی را سفت و شل نمایند و بالا و پایین آورند و ببندند و باز کنند. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح موسیقی، علامتی که در طرف چپ حامل روی یکی از خطوط قرار می گیرد و کارش معین کردن اسم نوتی است که در روی همان خط واقع شده است. در موسیقی سه نوع کلید بکار می رود که یکی نوت ’فا’ و دیگر ’دو’ و سومی نوت ’سل’ را معرفی می کند و هر یک از آنها به اسم نوتی که معرفی کرده موسوم است. هر یک از کلیدها ممکن است روی یک یا چند خط حامل واقع شود و روی هر خطی که واقع شد اسم خود را به آن نوتی که روی آن خط است می دهد، به این طریق که کلید ’فا’ روی خط چهارم و سوم حامل قرار میگیرد. کلید ’دو’ روی خطوط اول و دوم و سوم و چهارم واقع می شود. کلید ’سل’ روی خط دوم حامل جا می گیرد، و به این ترتیب عده کلیدها مانند نوتهای موسیقی هفت است. (فرهنگ فارسی معین) ، کند چوبین که بر پای مجرمان نهند. (حاشیۀ هفت پیکر چ وحید ص 344) : هفت سالم در این خراس افکند در دو پایم کلید و داس افکند. نظامی. و رجوع به کلیدان شود
درآمدن بعض پشم و مانند آن دربعضی و بهم چفسیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برهم نشستن. (آنندراج) ، سینه بر زمین نهادن مرغ و لازم گرفتن جای را (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، سخت گردیدن زمین به باران، اندیشیدن و تفرس کردن. (از اقرب الموارد)
درآمدن بعض پشم و مانند آن دربعضی و بهم چفسیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برهم نشستن. (آنندراج) ، سینه بر زمین نهادن مرغ و لازم گرفتن جای را (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، سخت گردیدن زمین به باران، اندیشیدن و تفرس کردن. (از اقرب الموارد)
بمعنی کالب است که قالب هرچیز باشد. (برهان) (منتهی الارب) (از آنندراج) ، قالب خشت زنان. (آنندراج). که در آن گل نهاده بمالند و هموار کنند خشت شدن را: پرویز را سرپوشیده بیرون بردند. اندرراه به دکان کفشگری رسیدند. آن دانست که او پرویز است و دشنام داد بر او و کالبدی بدو انداخت. بر سر اوآمد، و آن سرهنگ بازگشت و گفت ای کم از سگ تو که باشی که بر ملوک دست درازی کنی و کالبدی اندازی. شمشیرزد و سر کفشگر بدور انداخت. (ترجمه تاریخ طبری). هر آنچ از گل آمد چو بشناختند سبک خشت را کالبد ساختند. فردوسی. هر آن خشت کزکالبد شد بدر بر آن کالبد باز ناید دگر. اسدی. از تن چو رود روان پاک من و تو خشتی دو نهند بر مغاک من و تو آنگاه برای خشت گور دگران در کالبدی کشند خاک من و تو. خیام (از آنندراج). زیرا که خط، کالبد معنی است. (کلیله و دمنه) ، بمعنی تن و بدن آدمی و حیوانات دیگر نیز هست. (برهان). چون این تن خاکی برای روح حیوانی بمعنی قالب است، آن را نیز کالبد گفته اند. (از آنندراج). کالبد را تنها بر تن آدمی اطلاق نکنند، بر جماد و نبات نیز اطلاق نمایند و کالبد روینده بدن نباتی را گویند و کالبد کانی یعنی جمادی. (آنندراج) : اگر می نیستی یکسر همه دلها خرابستی اگر در کالبد جان را بدیدستی شرابستی. (منسوب به رودکی). جان گرامی به پدر باز داد کالبد تیره به مادر سپرد. رودکی. بتر دشمنی مرد را خوی بد کز او جان برنج آید و کالبد. ابوشکور بلخی. چگونه سازم با او، چگونه حرب کنم ضعیف کالبدم من، نه کوهم و نه گوم. کسائی. بترسم که از جنگ آن اژدها روان یابد از کالبدتان رها. فردوسی. اگر کار بندید فرمان من بماند بدین کالبد جان من. فردوسی. گر ایچ اندرین کالبد جان بدی جز از دست و پا تنش لرزان بدی. فردوسی. از او کالبد راست سود و زیان چو دانا بود زو نترسد روان. فردوسی. زنامست تا جاودان زنده مرد که مرده شود کالبد زیر گرد. فردوسی. شکم گرسنه، کالبد برهنه نه فرزند و خویش و نه بار و بنه. فردوسی. بدین مایه روز اندرین کالبد بجز تخم نیکی نکاری سزد. فردوسی. گفتی چو یکی کالبد است او چو روانست چاره نبودکالبدی را ز روانی. فرخی. کالبد مردان همه یکی است و کس بغلط نام نگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 483). هرچه خورشید فروز آمد و بر دوست بتافت بشدش کالبد از پرتو خورشید تباه. منوچهری. در همه کاری صبور وز همه عیبی نفور کالبدتو ز نور کالبد ما ز دود. منوچهری. ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت نشدش کالبد از زاری وز فرقت زفت. منوچهری. سخن تا بی قلم بود چون جان بی کالبد بود و چون به قلم باز بسته شود، با کالبد گردد و همیشه بماند. (نوروزنامه). روایت کرده اند از عبدالله بن عباس که ابلیس در کالبد آدم شد تا بناف رسید. (قصص الانبیاء ص 9). بمردی منازید و بد مسپرید بدین مرده و کالبد بنگرید. اسدی. تیزی شمشیر دارد و روش مار کالبد عاشقان و گونۀ بیمار. (از ترجمان البلاغۀ رادویانی). هیچ نیندیش اگر ز کالبد تو خاک به خاکی شود هوا به هوائی. ناصرخسرو. چون نیندیشم کز بهر چرا بسته است اندرین کالبد ساخته یزدانم. ناصرخسرو. این کالبد جاهل خوشخوار تو گرگی است وین جان خردمند یکی میش نزار است. ناصرخسرو. خاکست کالبد به چه آرائی او را چرا که خوارش نگذاری. ناصرخسرو. جهان بحر ژرفست و آتش زمانه ترا کالبد چون صدف، جانت گوهر. ناصرخسرو. و گر عیسی مریم باز دادی به افسون بر به بیجان کالبد جان. ناصرخسرو. در پیش تو استاده در این جامۀ پشمین این کالبد لاغر با گونۀ اصفر. ناصرخسرو. تن مردم مرکب است از دو چیز، یکی کالبد ودیگر نفس و این نفس را قوه و روح نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از کالبد تن استخوان ماندم امید بدین تن از چسان بندم. مسعودسعد. دل به ز سینه باشد و جان به ز کالبد سر به ز سینه باشد و جان به ز کالبد. ادیب صابر. تا شادمان شود ز تو مسعودسعد را جان در جنان و کالبد اندر حصار نای. سوزنی. دشمنت را که جانش معدوم است حال بد جز بکالبد مرساد. خاقانی. الوداع ای کعبه کاینک کالبد با حال بد رفته از پیش تو وجان وقت هجران آمده. خاقانی. تا نفحات ربیع صور دمید از دهان کالبد خاک را نزل رسید از روان. خاقانی. کالبد کیست که بیند حرم وصل ترا کانکه جانست به درگاه تو هم محرم نیست. خاقانی. ره بجان رو که کالبد گند است بار کم کن که بارگی تند است. نظامی. چو کار کالبد گیرد تباهی نه درویشی بکار آید نه شاهی. نظامی. گر یکی پی غلط شدی ز صدش او فتادی سرش ز کالبدش. نظامی. او چو جان است و جهان چون کالبد کالبد از جان پذیرد نیک و بد. مولوی. کالبد نامه است اندر وی نگر هست لایق شاه را آنگه ببر. مولوی. عشق ارزد صد چو خرقه کالبد که حیاتی دارد و حس و خرد. مولوی. تخم روح هر کسی را از عالم غیب آوردند و در زمین کالبد نشاندند. (کتاب المعارف بهاءالدین). آدمی را عقل باید در بدن ور نه جان در کالبد دارد حمار. سعدی. کالبد از بهر سر خویش خواه گنده بود کالبد بی کلاه. امیرخسرو دهلوی. علم کز اعمال نشانیش نیست کالبدی دارد و جانیش نیست. امیرخسرو دهلوی. نسیم زلف تو چون بگذرد بتربت حافظ ز خاک کالبدش صدهزار لاله برآید. حافظ. ، به کنایه، مشیمه و رحم. بطن. شکم. حکیم فردوسی آرد: در وقتی که بحکم افراسیاب چوب بر شکم فرنگیس مادر کیخسرو میزدند تا حملی که از سیاوش درشکم دارد ساقط کند پیران ویسه با افراسیاب گفت بگذار تا بزاید آنگه بچۀ او را می آورم بکش. (از آنندراج) : بمان تا جدا گردد از کالبد به پیش تو آرم همی ساز بد. فردوسی. برادر ز یک کالبد بود و پشت چنان پرخرد بی گنه را بکشت. فردوسی. ، هیکل. (از ناظم الاطباء). پیکر. شبح. شخص. (دهار) : ناگه آمد پدید شخصی چند کالبدهای سهمناک و بلند. نظامی. ، دل، سرمشق، نمونه، شکل، صورت، میوۀ خام و کال و نارسیده و ترش، پیوند انگشت. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس) ، سواد. مثال. ظل: ظلم. کالبد تن، قد و قامت. قالب بدن. (ناظم الاطباء). شخص. (دهار)
بمعنی کالب است که قالب هرچیز باشد. (برهان) (منتهی الارب) (از آنندراج) ، قالب خشت زنان. (آنندراج). که در آن گل نهاده بمالند و هموار کنند خشت شدن را: پرویز را سرپوشیده بیرون بردند. اندرراه به دکان کفشگری رسیدند. آن دانست که او پرویز است و دشنام داد بر او و کالبدی بدو انداخت. بر سر اوآمد، و آن سرهنگ بازگشت و گفت ای کم از سگ تو که باشی که بر ملوک دست درازی کنی و کالبدی اندازی. شمشیرزد و سر کفشگر بدور انداخت. (ترجمه تاریخ طبری). هر آنچ از گل آمد چو بشناختند سبک خشت را کالبد ساختند. فردوسی. هر آن خشت کزکالبد شد بدر بر آن کالبد باز ناید دگر. اسدی. از تن چو رود روان پاک من و تو خشتی دو نهند بر مغاک من و تو آنگاه برای خشت گور دگران در کالبدی کشند خاک من و تو. خیام (از آنندراج). زیرا که خط، کالبد معنی است. (کلیله و دمنه) ، بمعنی تن و بدن آدمی و حیوانات دیگر نیز هست. (برهان). چون این تن خاکی برای روح حیوانی بمعنی قالب است، آن را نیز کالبد گفته اند. (از آنندراج). کالبد را تنها بر تن آدمی اطلاق نکنند، بر جماد و نبات نیز اطلاق نمایند و کالبد روینده بدن نباتی را گویند و کالبد کانی یعنی جمادی. (آنندراج) : اگر می نیستی یکسر همه دلها خرابستی اگر در کالبد جان را بدیدستی شرابستی. (منسوب به رودکی). جان گرامی به پدر باز داد کالبد تیره به مادر سپرد. رودکی. بتر دشمنی مرد را خوی بد کز او جان برنج آید و کالبد. ابوشکور بلخی. چگونه سازم با او، چگونه حرب کنم ضعیف کالبدم من، نه کوهم و نه گوم. کسائی. بترسم که از جنگ آن اژدها روان یابد از کالبدتان رها. فردوسی. اگر کار بندید فرمان من بماند بدین کالبد جان من. فردوسی. گر ایچ اندرین کالبد جان بدی جز از دست و پا تنش لرزان بدی. فردوسی. از او کالبد راست سود و زیان چو دانا بود زو نترسد روان. فردوسی. زنامست تا جاودان زنده مرد که مرده شود کالبد زیر گرد. فردوسی. شکم گرسنه، کالبد برهنه نه فرزند و خویش و نه بار و بنه. فردوسی. بدین مایه روز اندرین کالبد بجز تخم نیکی نکاری سزد. فردوسی. گفتی چو یکی کالبد است او چو روانست چاره نبودکالبدی را ز روانی. فرخی. کالبد مردان همه یکی است و کس بغلط نام نگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 483). هرچه خورشید فروز آمد و بر دوست بتافت بشدش کالبد از پرتو خورشید تباه. منوچهری. در همه کاری صبور وز همه عیبی نفور کالبدتو ز نور کالبد ما ز دود. منوچهری. ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت نشدش کالبد از زاری وز فرقت زفت. منوچهری. سخن تا بی قلم بود چون جان بی کالبد بود و چون به قلم باز بسته شود، با کالبد گردد و همیشه بماند. (نوروزنامه). روایت کرده اند از عبدالله بن عباس که ابلیس در کالبد آدم شد تا بناف رسید. (قصص الانبیاء ص 9). بمردی منازید و بد مسپرید بدین مرده و کالبد بنگرید. اسدی. تیزی شمشیر دارد و روش مار کالبد عاشقان و گونۀ بیمار. (از ترجمان البلاغۀ رادویانی). هیچ نیندیش اگر ز کالبد تو خاک به خاکی شود هوا به هوائی. ناصرخسرو. چون نیندیشم کز بهر چرا بسته است اندرین کالبد ساخته یزدانم. ناصرخسرو. این کالبد جاهل خوشخوار تو گرگی است وین جان خردمند یکی میش نزار است. ناصرخسرو. خاکست کالبد به چه آرائی او را چرا که خوارش نگذاری. ناصرخسرو. جهان بحر ژرفست و آتش زمانه ترا کالبد چون صدف، جانت گوهر. ناصرخسرو. و گر عیسی مریم باز دادی به افسون بر به بیجان کالبد جان. ناصرخسرو. در پیش تو استاده در این جامۀ پشمین این کالبد لاغر با گونۀ اصفر. ناصرخسرو. تن مردم مرکب است از دو چیز، یکی کالبد ودیگر نفس و این نفس را قوه و روح نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از کالبد تن استخوان ماندم امید بدین تن از چسان بندم. مسعودسعد. دل به ز سینه باشد و جان به ز کالبد سر به ز سینه باشد و جان به ز کالبد. ادیب صابر. تا شادمان شود ز تو مسعودسعد را جان در جنان و کالبد اندر حصار نای. سوزنی. دشمنت را که جانش معدوم است حال بد جز بکالبد مرساد. خاقانی. الوداع ای کعبه کاینک کالبد با حال بد رفته از پیش تو وجان وقت هجران آمده. خاقانی. تا نفحات ربیع صور دمید از دهان کالبد خاک را نزل رسید از روان. خاقانی. کالبد کیست که بیند حرم وصل ترا کانکه جانست به درگاه تو هم محرم نیست. خاقانی. ره بجان رو که کالبد گند است بار کم کن که بارگی تند است. نظامی. چو کار کالبد گیرد تباهی نه درویشی بکار آید نه شاهی. نظامی. گر یکی پی غلط شدی ز صدش او فتادی سرش ز کالبدش. نظامی. او چو جان است و جهان چون کالبد کالبد از جان پذیرد نیک و بد. مولوی. کالبد نامه است اندر وی نگر هست لایق شاه را آنگه ببر. مولوی. عشق ارزد صد چو خرقه کالبد که حیاتی دارد و حس و خرد. مولوی. تخم روح هر کسی را از عالم غیب آوردند و در زمین کالبد نشاندند. (کتاب المعارف بهاءالدین). آدمی را عقل باید در بدن ور نه جان در کالبد دارد حمار. سعدی. کالبد از بهر سر خویش خواه گنده بود کالبد بی کلاه. امیرخسرو دهلوی. علم کز اعمال نشانیش نیست کالبدی دارد و جانیش نیست. امیرخسرو دهلوی. نسیم زلف تو چون بگذرد بتربت حافظ ز خاک کالبدش صدهزار لاله برآید. حافظ. ، به کنایه، مشیمه و رحم. بطن. شکم. حکیم فردوسی آرد: در وقتی که بحکم افراسیاب چوب بر شکم فرنگیس مادر کیخسرو میزدند تا حملی که از سیاوش درشکم دارد ساقط کند پیران ویسه با افراسیاب گفت بگذار تا بزاید آنگه بچۀ او را می آورم بکش. (از آنندراج) : بمان تا جدا گردد از کالبد به پیش تو آرم همی ساز بد. فردوسی. برادر ز یک کالبد بود و پشت چنان پرخرد بی گنه را بکشت. فردوسی. ، هیکل. (از ناظم الاطباء). پیکر. شبح. شخص. (دهار) : ناگه آمد پدید شخصی چند کالبدهای سهمناک و بلند. نظامی. ، دل، سرمشق، نمونه، شکل، صورت، میوۀ خام و کال و نارسیده و ترش، پیوند انگشت. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس) ، سواد. مثال. ظل: ظَلم. کالبد تن، قد و قامت. قالب بدن. (ناظم الاطباء). شخص. (دهار)
خانه کوچک تنگ و تاریک را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). خانه محقر و تنگ و تاریک بود. (فرهنگ جهانگیری). خانه کوچک و تیره. (از انجمن آرا) (از آنندراج). خانه کوچک. (غیاث). خانه خرد و محقر. (فرهنگ رشیدی). خانه حقیرو بی برگ. خانه محقر و ویران، چون کلبۀ درویش و کلبه خرابه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : محنت زده ای که کلبه ای داشت به دشت در نعمت و نازدیدمش دی می گشت گفتمش که یافتی گفتا نی بوطالب نعمه دی بر این دشت گذشت. انوری (از فرهنگ جهانگیری). کلبه ای کاندروبه روز و به شب جای آرام و خورد و خواب من است. انوری (از انجمن آرا). وین که در کنج کلبه ای امروز در فراق توام چو سنگ صبور. انوری. هرچند کلبۀ ما جای تو نوش لب نیست با ما شبی به روز آر یک شب هزار شب نیست. هاشمی (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2047). - کلبۀ احزان، ماتم سرا و سرای عزاداران. (ناظم الاطباء). بیت الحزن. بیت احزان. مأوای یعقوب در مدت دوری از یوسف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شبی به کلبۀ احزان عاشقان آئی دمی انیس دل سوگوار من باشی. حافظ. یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور. حافظ. حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو باز آید و ازکلبۀ احزان بدرآئی. حافظ. اینکه پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت اجر صبریست که در کلبۀ احزان کردم. حافظ. - ، نزد صوفیه دلی باشد که پر غم از هجر معشوق است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) - کلبۀ غم، کلبۀ احزان: نه خاقانیم گر همی عزم تحویل مصمم از این کلبۀ غم ندارم. خاقانی. ، حجره و دکان را نیز گفته اند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از غیاث). کربج و کربق و قربق، معرب کلبۀفارسی است. (از المعرب جوالیقی ص 280)... و کلبه کاروانسرای باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 495). حجره (اوبهی). دکان. حجره. عرب از آن قربق ساخته است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کربه. ظاهراً از پهلوی ’کورپک’ معادل ’کرپک’ ارمنی (کارخانه، دکان، میخانه) ، معرب آن کربق، قربق و نیز کربج... (حاشیۀ برهان چ معین). دکان. کارخانه. (از فهرست و لف) : یکی کلبه ای ساخت اسفندیار بیاراست همچون گل اندر بهار ز هر سو فراوان خریدار خواست بدان کلبه بر تیز بازار خواست. فردوسی. خریدار دیبای و فرش و گهر به درگاه پیران نهادند سر چو خورشید گیتی بیاراستی بدان کلبه بازار برخاستی. فردوسی. یکی خانه بگزید و برساخت کار به کلبه درون رخت بنهاد و بار. فردوسی. عطار به کلبه در با عود همی گفت کاصل تو چه چیز است و چه چیزی ز بن و بار. فرخی. هر زمان دزد اندر افتد کلبه را غارت کند مرغ چون بازاریان بر کار ناصابر شود. منوچهری. ز آهنگری رست و سالار گشت پس از کلبه داری سپهدار گشت بد آنگاه در کلبه با دود و دم کنون است در بزم با ما بهم. اسدی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کلبه ای بود پر ز در یتیم پرده ای پر ز لؤلؤ لالا. مسعودسعد. به امید ما کلبه اینجا گرفت نه مردی بودنفع ازو وا گرفت. سعدی (بوستان). - کلبۀ بزاز، دکان بزاز. دکان پارچه فروش که پررنگ و نگار است: تا ولایت بدو سپرده ملک گشت گیتی چو کلبۀ بزاز. فرخی. نه باغ را بشناسی ز کلبۀ بزاز نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان. فرخی. بازار ز رنگ او، چون کلبۀ بزاز پالیز ز بوی او، چون خانه عطار. لامعی. باطنی همچو بنگه لولی ظاهری همچو کلبۀ بزاز. سنائی. مجلس وعظ چون کلبۀ بزاز است آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی. (گلستان). - کلبۀ بقال، دکان بقال: چشم ادب برسر ره داشتی کلبۀ بقال نگه داشتی. نظامی. - کلبۀ بیطار، درمانگاه دامپزشک که چارپایان را مداوا کند: مرکب ایمانت اگر لنگ شد قصد سوی کلبۀبیطار کن. ناصرخسرو. - کلبۀ تاجر، تجارتخانه. جائی که بازرگان، متاعهای خویش در آن گرد آورد فروختن را: باد همچون دزد گردد، هرطرف دیباربای بوستان آراسته، چون کلبۀ تاجر شود. منوچهری. - کلبۀ حجامی، جائی که حجام مردم را مداوا کند. جایگاه حجامی: چون قدم از گنج تهی باز کرد کلبۀ حجامی خود باز کرد. نظامی. - کلبۀ زهد، دکان زهدفروشی. جائی که به ریا زهد و تقوی عرضه کنند: ما کلبۀ زهد برگرفتیم سجاده که می بردبه خمار. سعدی. - کلبۀ ضراب، ضرابخانه. جایگاهی که مسکوک زر و نقره سازند و عرضه کنند: ستارگان چو درمها زده ز نقرۀ خام سپید و روشن، گردون چو کلبۀ ضراب. معزی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کلبۀ عطار، دکان عطرفروش. جائی که در آن عطر سازند و فروشند. کنایه از جای خوشبوی: از روی نکو کاخ توچون خانه مانی از زلف بتان بزم تو چون کلبۀ عطار. فرخی. مردمی و آزادطبعی زو همی بوید به طبع همچنان کز کلبۀ عطار بوید مشک و بان. فرخی. از خانه به بازار همی گشتم یک روز ناگاه فتادم به یکی کلبۀ عطار. فرخی. نه باغ را بشناسی ز کلبۀ عطار نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان. فرخی. شاید که به جان، تنت شریف است از ایراک خوشبوی بود کلبۀ همسایۀ عطار. ناصرخسرو. به روی کرده همه حجره بوستان ارم به زلف کرده همه خانه کلبۀ عطار. مسعودسعد. و نسیم آن گرد از کلبۀ عطار برآرد. (کلیله و دمنه). مردم همه دانند که در نامۀ سعدی مشک است که در کلبۀ عطارنباشد. سعدی (دیوان چ فروغی ص 572). - کلبۀ قصاب، دکان قصاب. جایی که گوشت عرضه کنند و فروشند بدین جهت به جای نامطبوع اطلاق شود: گلخن ایام را باغ سلامت مگوی کلبۀ قصاب را موقف عیسی مدان. خاقانی. خان زنبور کلبۀ قصاب کلبۀ نحل صحن بستان است. خاقانی. ای چو زنبور کلبۀ قصاب که سر اندر سر دهن کردی. خاقانی. کلبۀ قصاب چند آرد برون سرخ زنبوران خون آشام خویش. خاقانی. - کلبۀ گوهرفروش، دکان جوهرفروش. جائی پررنگ و نگار از الوان و اقسام جواهر: تو را به مرغزاری برم که زمین او چون کلبۀ گوهرفروش به الوان جواهر مزین است و هوای او چون کلبۀ عطار به نسیم مشک و عنبر معطر. (کلیله، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کلبۀ میمون، در بیت زیرا ظاهراً بمعنی خانه سعد است در علوم نجوم: چرخ مقرنس نمای کلبۀ میمون اوست نعش فلک تختهاش قطب کلیدان او. خاقانی. - کلبۀ نحل، کندوی عسل. جایی که مگس نحل لانه سازد: خان زنبور کلبۀ قصاب کلبۀ نحل صحن بستان است. خاقانی. - کلبۀ نداف، دکان پنبه زن. جایی که پنبه را زنند: وان ابر همچو کلبۀ ندافان اکنون چو گنج لؤلؤ مکنون است. ناصرخسرو. کهسار که چون رزمۀ بزاز بد، اکنون گر بنگری ازکلبۀ نداف ندانیش. ناصرخسرو (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، دکان می فروش. دکان خمرفروش. میکده. خانه خمار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلبه شود، بمعنی کنج و گوشه هم بنظر آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء). گوشه. (غیاث). - کلبۀچمن، طرف چمن. گوشۀ چمن: به کلبۀ چمن از رنگ و بوی باز کند هزار طبلۀ عطار و تخت بازرگان. سعدی
خانه کوچک تنگ و تاریک را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). خانه محقر و تنگ و تاریک بود. (فرهنگ جهانگیری). خانه کوچک و تیره. (از انجمن آرا) (از آنندراج). خانه کوچک. (غیاث). خانه خرد و محقر. (فرهنگ رشیدی). خانه حقیرو بی برگ. خانه محقر و ویران، چون کلبۀ درویش و کلبه خرابه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : محنت زده ای که کلبه ای داشت به دشت در نعمت و نازدیدمش دی می گشت گفتمش که یافتی گفتا نی بوطالب نعمه دی بر این دشت گذشت. انوری (از فرهنگ جهانگیری). کلبه ای کاندروبه روز و به شب جای آرام و خورد و خواب من است. انوری (از انجمن آرا). وین که در کنج کلبه ای امروز در فراق توام چو سنگ صبور. انوری. هرچند کلبۀ ما جای تو نوش لب نیست با ما شبی به روز آر یک شب هزار شب نیست. هاشمی (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2047). - کلبۀ احزان، ماتم سرا و سرای عزاداران. (ناظم الاطباء). بیت الحزن. بیت احزان. مأوای یعقوب در مدت دوری از یوسف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شبی به کلبۀ احزان عاشقان آئی دمی انیس دل سوگوار من باشی. حافظ. یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور. حافظ. حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو باز آید و ازکلبۀ احزان بدرآئی. حافظ. اینکه پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت اجر صبریست که در کلبۀ احزان کردم. حافظ. - ، نزد صوفیه دلی باشد که پر غم از هجر معشوق است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) - کلبۀ غم، کلبۀ احزان: نه خاقانیم گر همی عزم تحویل مصمم از این کلبۀ غم ندارم. خاقانی. ، حجره و دکان را نیز گفته اند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از غیاث). کربج و کربق و قربق، معرب کلبۀفارسی است. (از المعرب جوالیقی ص 280)... و کلبه کاروانسرای باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 495). حجره (اوبهی). دکان. حجره. عرب از آن قربق ساخته است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کربه. ظاهراً از پهلوی ’کورپک’ معادل ’کرپک’ ارمنی (کارخانه، دکان، میخانه) ، معرب آن کربق، قربق و نیز کربج... (حاشیۀ برهان چ معین). دکان. کارخانه. (از فهرست و لف) : یکی کلبه ای ساخت اسفندیار بیاراست همچون گل اندر بهار ز هر سو فراوان خریدار خواست بدان کلبه بر تیز بازار خواست. فردوسی. خریدار دیبای و فرش و گهر به درگاه پیران نهادند سر چو خورشید گیتی بیاراستی بدان کلبه بازار برخاستی. فردوسی. یکی خانه بگزید و برساخت کار به کلبه درون رخت بنهاد و بار. فردوسی. عطار به کلبه در با عود همی گفت کاصل تو چه چیز است و چه چیزی ز بن و بار. فرخی. هر زمان دزد اندر افتد کلبه را غارت کند مرغ چون بازاریان بر کار ناصابر شود. منوچهری. ز آهنگری رست و سالار گشت پس از کلبه داری سپهدار گشت بد آنگاه در کلبه با دود و دم کنون است در بزم با ما بهم. اسدی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کلبه ای بود پر ز در یتیم پرده ای پر ز لؤلؤ لالا. مسعودسعد. به امید ما کلبه اینجا گرفت نه مردی بودنفع ازو وا گرفت. سعدی (بوستان). - کلبۀ بزاز، دکان بزاز. دکان پارچه فروش که پررنگ و نگار است: تا ولایت بدو سپرده ملک گشت گیتی چو کلبۀ بزاز. فرخی. نه باغ را بشناسی ز کلبۀ بزاز نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان. فرخی. بازار ز رنگ او، چون کلبۀ بزاز پالیز ز بوی او، چون خانه عطار. لامعی. باطنی همچو بنگه لولی ظاهری همچو کلبۀ بزاز. سنائی. مجلس وعظ چون کلبۀ بزاز است آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی. (گلستان). - کلبۀ بقال، دکان بقال: چشم ادب برسر ره داشتی کلبۀ بقال نگه داشتی. نظامی. - کلبۀ بیطار، درمانگاه دامپزشک که چارپایان را مداوا کند: مرکب ایمانت اگر لنگ شد قصد سوی کلبۀبیطار کن. ناصرخسرو. - کلبۀ تاجر، تجارتخانه. جائی که بازرگان، متاعهای خویش در آن گرد آورد فروختن را: باد همچون دزد گردد، هرطرف دیباربای بوستان آراسته، چون کلبۀ تاجر شود. منوچهری. - کلبۀ حجامی، جائی که حجام مردم را مداوا کند. جایگاه حجامی: چون قدم از گنج تهی باز کرد کلبۀ حجامی خود باز کرد. نظامی. - کلبۀ زهد، دکان زهدفروشی. جائی که به ریا زهد و تقوی عرضه کنند: ما کلبۀ زهد برگرفتیم سجاده که می بردبه خمار. سعدی. - کلبۀ ضراب، ضرابخانه. جایگاهی که مسکوک زر و نقره سازند و عرضه کنند: ستارگان چو درمها زده ز نقرۀ خام سپید و روشن، گردون چو کلبۀ ضراب. معزی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کلبۀ عطار، دکان عطرفروش. جائی که در آن عطر سازند و فروشند. کنایه از جای خوشبوی: از روی نکو کاخ توچون خانه مانی از زلف بتان بزم تو چون کلبۀ عطار. فرخی. مردمی و آزادطبعی زو همی بوید به طبع همچنان کز کلبۀ عطار بوید مشک و بان. فرخی. از خانه به بازار همی گشتم یک روز ناگاه فتادم به یکی کلبۀ عطار. فرخی. نه باغ را بشناسی ز کلبۀ عطار نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان. فرخی. شاید که به جان، تنت شریف است از ایراک خوشبوی بود کلبۀ همسایۀ عطار. ناصرخسرو. به روی کرده همه حجره بوستان ارم به زلف کرده همه خانه کلبۀ عطار. مسعودسعد. و نسیم آن گرد از کلبۀ عطار برآرد. (کلیله و دمنه). مردم همه دانند که در نامۀ سعدی مشک است که در کلبۀ عطارنباشد. سعدی (دیوان چ فروغی ص 572). - کلبۀ قصاب، دکان قصاب. جایی که گوشت عرضه کنند و فروشند بدین جهت به جای نامطبوع اطلاق شود: گلخن ایام را باغ سلامت مگوی کلبۀ قصاب را موقف عیسی مدان. خاقانی. خان زنبور کلبۀ قصاب کلبۀ نحل صحن بستان است. خاقانی. ای چو زنبور کلبۀ قصاب که سر اندر سر دهن کردی. خاقانی. کلبۀ قصاب چند آرد برون سرخ زنبوران خون آشام خویش. خاقانی. - کلبۀ گوهرفروش، دکان جوهرفروش. جائی پررنگ و نگار از الوان و اقسام جواهر: تو را به مرغزاری برم که زمین او چون کلبۀ گوهرفروش به الوان جواهر مزین است و هوای او چون کلبۀ عطار به نسیم مشک و عنبر معطر. (کلیله، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کلبۀ میمون، در بیت زیرا ظاهراً بمعنی خانه سعد است در علوم نجوم: چرخ مقرنس نمای کلبۀ میمون اوست نعش فلک تختهاش قطب کلیدان او. خاقانی. - کلبۀ نحل، کندوی عسل. جایی که مگس نحل لانه سازد: خان زنبور کلبۀ قصاب کلبۀ نحل صحن بستان است. خاقانی. - کلبۀ نداف، دکان پنبه زن. جایی که پنبه را زنند: وان ابر همچو کلبۀ ندافان اکنون چو گنج لؤلؤ مکنون است. ناصرخسرو. کهسار که چون رزمۀ بزاز بد، اکنون گر بنگری ازکلبۀ نداف ندانیش. ناصرخسرو (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، دکان می فروش. دکان خمرفروش. میکده. خانه خمار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلبه شود، بمعنی کنج و گوشه هم بنظر آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء). گوشه. (غیاث). - کلبۀچمن، طرف چمن. گوشۀ چمن: به کلبۀ چمن از رنگ و بوی باز کند هزار طبلۀ عطار و تخت بازرگان. سعدی
منسوب به کلب و سگ. (ناظم الاطباء) ، منسوب به قبیلۀ کلب. (ناظم الاطباء). منسوب به قبیلۀ قضاعه و هو کلب بن وبره... (منتهی الارب). چند قبیله به این انتساب معروف می باشند مانند کلب الیمین و غیره. (از انساب سمعانی). و رجوع به کلب (حی سوم از قضاعه) شود
منسوب به کلب و سگ. (ناظم الاطباء) ، منسوب به قبیلۀ کلب. (ناظم الاطباء). منسوب به قبیلۀ قضاعه و هو کلب بن وبره... (منتهی الارب). چند قبیله به این انتساب معروف می باشند مانند کلب الیمین و غیره. (از انساب سمعانی). و رجوع به کلب (حی سوم از قضاعه) شود
محمد بن السائب بن بشر الکلبی، مکنی به ابوالنصر. نسابه و عالم تفسیر و اخبار و ایام عرب بود او در کوفه متولد شد و در حدود سال 146 در همانجا درگذشت. او در وقعۀ جماجم با ابن الاشعث حضور داشت. او را تفسیری بر قرآن است و در حدیث ضعیف است. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 897). و رجوع به ابن الندیم و عیون الاخبار و تاریخ گزیده و عقدالفرید شود زید بن الحارثه الکلبی مولی خدیجه رضی الله عنها. رجوع به زید بن حارثه در همین لغت نامه و تاریخ گزیده چ نوائی ص 211 شود
محمد بن السائب بن بشر الکلبی، مکنی به ابوالنصر. نسابه و عالم تفسیر و اخبار و ایام عرب بود او در کوفه متولد شد و در حدود سال 146 در همانجا درگذشت. او در وقعۀ جماجم با ابن الاشعث حضور داشت. او را تفسیری بر قرآن است و در حدیث ضعیف است. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 897). و رجوع به ابن الندیم و عیون الاخبار و تاریخ گزیده و عقدالفرید شود زید بن الحارثه الکلبی مولی خدیجه رضی الله عنها. رجوع به زید بن حارثه در همین لغت نامه و تاریخ گزیده چ نوائی ص 211 شود
دکان می فروش. و رجوع به مادۀ قبل شود، موی دراز از دو کرانۀ دهان سگ و گربه، دوال، یا یکتاه رسن پوست خرما که بدان درز دوزند، سختی و تنگی، خشکسالی و قحط، سختی سرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
دکان می فروش. و رجوع به مادۀ قبل شود، موی دراز از دو کرانۀ دهان سگ و گربه، دوال، یا یکتاه رسن پوست خرما که بدان درز دوزند، سختی و تنگی، خشکسالی و قحط، سختی سرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
یا کلبر. در دو نسخۀ قدیم سوزنی کلمه به دو صورت فوق آمده است و معنی آن رانمی دانم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شعر من دانا خرد، نادان خر کلبن بود شعر من پیشش چو در پیش خر کلبن شعیر. سوزنی (یادداشت ایضاً)
یا کلبر. در دو نسخۀ قدیم سوزنی کلمه به دو صورت فوق آمده است و معنی آن رانمی دانم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شعر من دانا خرد، نادان خر کلبن بود شعر من پیشش چو در پیش خر کلبن شعیر. سوزنی (یادداشت ایضاً)
آلتی که بدان زمین را کنند کلنگ: (کو حمیت تا ز تیشه و ز کلند این چنین که (کوه) را بکلی بر کنند)، (مثنوی)، غلق در کلیدان: (چون همان یار در آید در دولت بگشاید زانکه آن یار کلید است و شما همچو کلندید)، (مولوی)، هر چیز نا تراشیده، چوبی که بر قلاده سگ بندند ساجور: (گه بر گردن چو سگ کلندی دارم بر پای گهی چو پیل بندی دارم)، (مسعود سعد) یا فال کلند
آلتی که بدان زمین را کنند کلنگ: (کو حمیت تا ز تیشه و ز کلند این چنین که (کوه) را بکلی بر کنند)، (مثنوی)، غلق در کلیدان: (چون همان یار در آید در دولت بگشاید زانکه آن یار کلید است و شما همچو کلندید)، (مولوی)، هر چیز نا تراشیده، چوبی که بر قلاده سگ بندند ساجور: (گه بر گردن چو سگ کلندی دارم بر پای گهی چو پیل بندی دارم)، (مسعود سعد) یا فال کلند
ابزاری که با آن قفل را باز و بسته کنند، وسیله ای برای قطع و وصل جریان الکتریسیته، وسایل برقی، علامتی که در سمت چپ خط های حاصل می گذارند تا نام نت ها از روی آن خوانده شود
ابزاری که با آن قفل را باز و بسته کنند، وسیله ای برای قطع و وصل جریان الکتریسیته، وسایل برقی، علامتی که در سمت چپ خط های حاصل می گذارند تا نام نت ها از روی آن خوانده شود