جدول جو
جدول جو

معنی کفشگران - جستجوی لغت در جدول جو

کفشگران
(کَ)
دهی است از بخش اشترینان شهرستان بروجرود که 997 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کفران
تصویر کفران
ناسپاسی کردن، نیکی های کسی را نادیده گرفتن، بی دینی، بی ایمانی
فرهنگ فارسی عمید
(کَ گَ)
جغد و بوم. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). و رجوع به کنگر شود، غله ای که دوسر نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ)
کسی که کفش می دوزد. اسکاف. اسکوف. حذأ. کفاش. خفاف. (یادداشت مؤلف). اسکاف. سیکف:
کفشگر دیدمرد داور تفت
لیف در کون او نهاد و برفت.
فرالاوی.
نه کفشگری که دوختستی
نه گندم و جو فروختستی.
رودکی.
یکی کفشگر بود و موزه فروش
بگفتار او پهن بگشاد گوش.
فردوسی.
نیا کفشگر بود و او کفشگر
از آن پیشه برتر نیامد گهر.
فردوسی.
بیامد یکی پر سخن کفشگر
چنین گفت کای شاه بیدادگر.
فردوسی.
زن چو این بشنید بس خاموش بود
کفشگر کانا و مردی لوش بود.
طیان.
مال رئیسان همه به سائل و زائر
و آن تو به کفشگرز بهر مچاچنگ.
ابوعاصم (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 280)
کفشگری به گذر آموی بگرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537).
نه از درودگر و کفشگر خبرداریم
نه بر فقاعی و پالیزبان ثنا خوانیم.
مسعودسعد.
و کفشگر و جولاه آنجا بسیار بود. (فارس نامۀ ابن البلخی ص 143). اگر زن کفشگر پارسا بود چوب نخوردی. (کلیله و دمنه). کفشگر بازرسید و او (مرد) را بردر خانه دید. (کلیله و دمنه). کفشگری بدو (زاهد) تبرک نمود. (کلیله و دمنه). و تیم کفشگران و بازار صرافان و بزازان و... همه بسوخت. (تاریخ بخارای نرشخی ص 113). چگونه ماند حال من به حال آن روباه و کفشگر. (سندبادنامه ص 325).
امیدهاست که از یال او ادیم برند
هزار کفشگر اندر میان رستۀ تیم.
سوزنی.
بقوت تو من از جملۀ بنی آدم
تراش کردم چیزی چو کفشگر زادیم.
سوزنی.
به هجو باز کنم کاسموی روی سهیل
دهم به کفشگران رایگان بحکم حکیم.
سوزنی.
شاه سنجر شدی به هر هفته
بسلام دو کفشگر یک بار.
خاقانی.
آن فرشته گفت در دمشق کفشگری نام او علی بن موفق است او به حج نیامده است اما حج او قبول است. (تذکره الاولیاء عطار).
آلت زرگربه دست کفشگر
همچو دانۀ کشت کرده ریگ در
و آلت اسکاف پیش برزگر
پیش سگ که، استخوان در پیش خر.
مولوی.
و لشکر این علویان دانی که باشند کفشگران درغایش و... (کتاب النقض ص 474). کفشگران درغایش و کلاه گران آوه و جولاهگان قم و سفیهان ورامین را به بهشت فرستد. (ایضاً ص 583). به اصفهان کفشگری بود و اتفاقاً رهگذر صاحب به مدارس بر در دکان آن کفشگر می بود. (ترجمه محاسن اصفهان ص 92)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ناگرویدن. (منتهی الارب) (دهار)، ناگرویدگی:
بدین دولت جهان خالی شد از کفران و از بدعت
بدین دولت خلیفه باز گسترده ست شادروان
فرخی.
گر مسلمان بوده عبداﷲ بن سرح از نخست
باز کافر گشته و در راه کفران آمده.
خاقانی.
لیک نفس زشت و شیطان لعین
می کشندت جانب کفران و کین.
مولوی.
، ناسپاسی کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن). پوشاندن نعمت منعم را با انکار یا با عمل. (از تعریفات جرجانی). ناسپاسی. (غیاث) (آنندراج). ناسپاسی و ناشکری. (ناظم الاطباء). حق ناشناسی. نمک کوری.نمک ناشناسی. کافرنعمتی. ناسپاسی. نان کوری. حرام نمکی. نمک بحرامی. کنود. مقابل شکران. (یادداشت مؤلف) : فمن یعمل من الصالحات و هو مؤمن فلا کفران لسعیه و انا له کاتبون. (قرآن 94/21) ، پس هر کس که نیکیها کردو به اﷲ تعالی گروید کردار او را ناسپاسی نیست و ماکردار او را نویسندگانیم. (کشف الاسرار میبدی ج 6 ص 296). گمان نمی باشد... که شتربه سوابق تربیت را به لواحق کفران خویش مقابله روا دارد. (کلیله و دمنه).
- کفران آوردن، ناسپاسی کردن:
اثر نعمت تو برمازان بیشتر است
که توان آورد آن را بتغافل کفران.
فرخی.
- کفران کردن، ناسپاسی کردن. نمک بحرامی کردن:
نعمتی بهتر از آزادی نیست
بر چنین مائده کفران چه کنم.
خاقانی.
- کفران نعمت، ناسپاسی. (آنندراج). ناشکری نعمت. (ناظم الاطباء) : گفتند (سه تن از امراء طاهری) ما مردانیم پیر و کهن و طاهریان را خدمت سالهای بسیار کرده... روا بودی ما را راه کفران نعمت گرفتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). اگر بهمه نوع خویش را بر او عرضه نکنیم... به کفران نعمت منسوب شویم. (کلیله و دمنه).
- کفران نمودن، ناسپاسی کردن. کفران کردن:
پروردۀ نان تست و از کفر
در نعمت تو نموده کفران.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(کُ هَُ)
دهی از دهستان کامفیروز است که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع است و 209 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(جِ کَ گَ)
زاج الاساکفه. رجوع به زاج الاساکفه در لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان خرقان غربی بخش آوج شهرستان قزوین، 38هزارگزی شمال باختری آوج، در کوهستان و سردسیرو دارای 1395 تن سکنه است، چشمه سار دارد، محصول آن غلات و سیب زمینی و انگور و قیسی و گردو و بادام و عسل است، شغل اهالی زراعت و قالی بافی و جاجیم بافی است، ایل بغدادی در تابستان در حدود این ده می آیند، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ص 173)
لغت نامه دهخدا
(کُ لَ گِ)
دهی از دهستان لفمجان است که در بخش مرکزی شهرستان لاهیجان واقع است و 138 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان کاکاوند است که دربخش دلفان شهرستان خرم آباد و در دامنه واقع است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروۀ شهرستان سنندج. واقع در 23هزارگزی باختری قروه ویک هزارگزی جنوب شوسۀ قره سنندج. ناحیه ای است واقع در جلگه. سردسیر دارای 300 تن سکنه میباشد. از چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. صنایع دستی زنان آن قالیچه، جاجیم و گلیم بافی است راه مالرو دارد و اتومبیل هم میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی از دهستان کیوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز. 13500گزی جنوب خاوری خدا آفرین 220هزارگزی شوسۀ اهر - کلیبر. کوهستانی و گرمسیر مالاریائی است دارای 91 تن سکنه است. آب این ده ازچشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
کفشدوز کفاش: کفشگری بدو تبرک نمود و او را بخانه خویش برد... در این میان کفشگر بیدار شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفران
تصویر کفران
ناسپاسی نا سپاسی نا شکری: (از طریق هوا داری و محرمیت بر طرف شده قدم در بادیه غدر و کفران نهاد)، یا کفران نعمت. حق نشناسی نعمت دیگران: عاقبت اسکندر... بشامت کفران نعمت از اندک نفری روی بر تافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفران
تصویر کفران
((کُ))
ناسپاسی، ناشکری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفشگری
تصویر کفشگری
کفاشی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سهشگران
تصویر سهشگران
اعصاب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کفشگر
تصویر کفشگر
کفاش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کفران
تصویر کفران
ناسپاسی
فرهنگ واژه فارسی سره
حق ناشناسی، حق نشناسی، ناسپاسی، ناشکری
فرهنگ واژه مترادف متضاد