جدول جو
جدول جو

معنی کظامه - جستجوی لغت در جدول جو

کظامه
(کِ مَ)
دهانۀ رودبار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مخرج بول زنان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، چاهی پهلوی چاه دیگر که در میانۀ آنهادر زیر زمین آبراهه ای باشد که بدان آب آن چاه به چاه دیگر رود، حلقه ای بر سر بازوی ترازو که بندهای کفه را بدان بندند، دوالی که بر گوشۀ بالایین کمان بندند، یکی از دو انتهای کمان، مسمار ترازو، ریسمانی که بدان بینی شتر را بندند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پی که بر پر تیر پیچند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جای پر از تیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، کظائم (در همه معانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(رَ)
جوانمرد گردیدن و بامروت شدن. (از منتهی الارب). نفیس و عزیز شدن. (از اقرب الموارد) ، بسیارباران گردیدن ابر. (منتهی الارب). باران آوردن ابر. (از اقرب الموارد) ، نیرو داده شدن زمین پس نیکو رویانیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بخشیدن بسهولت، ضد لؤم. (از اقرب الموارد). کرم. کرمه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به کرم، کرمه و کرامت شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
کام و مراد و خواهش و مطلب و مقصد باشد. (برهان) (غیاث) (فرهنگ نظام) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) :
کسی کآورد رازدل را پدید
ز گیتی به کامه نخواهد رسید.
ابوشکور بلخی.
اگر ز آمدن دم زنی یک زمان
برآید همه کامۀ بدگمان.
فردوسی.
بدو گفت گرسیوز این خواب شاه
نباشد بجز کامۀ نیکخواه.
فردوسی.
بدو گفت رستم که با فر شاه
برآمد همه کامۀ نیکخواه.
فردوسی.
که ازتف آن کوه آتش پرست
همه کامۀ دشمنان کرد پست.
فردوسی.
شد این تخمه ویران و ایران همان
برآمد همه کامۀ بدگمان.
فردوسی.
سپاهی ز توران بهم برشکست
همه کامۀ دشمنان کرد پست
برآمدبه هر گوشه ای نام او
روا شد به هر کامه ای کام او.
فردوسی.
ایزد از روزگار دولت تو
دور داراد کامۀ بدخواه.
ابوالفرج رونی.
ز پیش بودم بیم و امید دشمن و دوست
برنج دوستم اکنون و کامۀ دشمن.
مسعودسعد.
کامۀ دل گرچه ز جان خوشتر است
عاقبت اندیشی از آن خوشتر است.
نظامی گنجوی (حاشیۀ برهان از فرهنگ نظام).
باد جهانت بکام کز ظفر تو
کامۀ صد جان مستهام برآمد.
خاقانی.
به کامۀ دل دشمن نشیند آن مغرور
که بشنود سخن دشمنان دوست نمای.
سعدی.
ز چشم دوست فتادم بکامۀ دل دشمن
احبتی هجرونی کما تشاء عداتی.
سعدی.
- به کامۀ دشمن شدن، به کام او گشتن. مطابق خواست دشمن شدن:
در جهان دوستکام بادی تو
که شدم من بکامۀ دشمن.
مسعودسعد.
- به کامۀ دشمن کردن، بر طبق قرار و خواست او کردن:
جهد آن کن که مر مرا نکنی
پیش صاحب بکامۀ دشمن.
فرخی.
- به کامه رسیدن، کامیاب شدن. به آرزو رسیدن. نایل شدن به امانی:
کسی کآورد راز دل را پدید
ز گیتی به کامه نخواهد رسید.
ابوشکور.
- خودکامگی، استبداد. بلهوسی. خویش کامی:
جهان کام و ناکام خواهی سپرد
بخودکامگی پی چه بایدفشرد.
نظامی.
رجوع به خودکام و خودکامه و خویش کامی و خودکامی شود.
- خودکامه، خودرأی. بکام برآمده و خودسر. (برهان). خودپرست و خودپسند. (فرهنگ نظام). بلکامه. آنکه هرچه کند به میل خود کند و رجوع به خودکامه شود:
بماند از پی پاسخ نامه را
بکشت آتش مرد خودکامه را.
فردوسی.
بدو داد پس نامور نامه را
پیام جهانجوی خودکامه را.
فردوسی.
چو کاووس خودکامه اندرجهان
ندیدم کسی از کهان و مهان.
فردوسی.
چو برخوانم این پاسخ نامه را
ببیند دل مرد خودکامه را.
فردوسی.
وز آن پس چو برخواند آن نامه را
سخنهای خاقان خودکامه را.
فردوسی.
نهادند بر پشت آن نامه بر
که نزد سیاوش خودکامه بر.
فردوسی.
درین چارسو هیچ هنگامه نیست
که کیسه بر مرد خودکامه نیست.
نظامی.
سزا خود ز شه همچنین نامه بود
نه با کام و بایست خودکامه بود.
فردوسی.
تو خودکامه ای، گر ندانی شمار
برو چار صدبار بشمر هزار.
فردوسی.
به هر پادشاهی و خودکامه ای
نبشتند بر پهلوی نامه ای.
فردوسی.
چو ماهوی بدبخت خودکامه شد
از او نزد بیژن یکی نامه شد.
فردوسی.
- شادکامه، هنگامه. همهمه و غوغا. (ناظم الاطباء).
- شادکامه کردن، خشنود شدن از رنج و آزار دیگری. (ناظم الاطباء).
، کنایه از علف خودروی هم هست. (برهان). و رجوع به خودکامه شود، نوعی ریحان خوشبو که در خوزستان زیاد میروید. (شعوری ج 2 ورق 259). و رجوع به کامخ شود. و به این معنی جز شعوری در جای دیگر نیامده است، نانخورشی است مشهور که بیشتر مردم صفاهان سازند و خورند. (برهان) (آنندراج)، طعامی است که به زبان عربی کامخ میگویند و بعضی گویند کامخ معرب کامه است. (برهان) : این مرد...آچارها و کامه ها نیکو ساختی، امیر وی را بنواخت و گفت از گوسفندان خاص پدرم وی بسیار داشت. (تاریخ بیهقی) .ترا از ترشیها و لبنیات نهی کردم، تو زیره بای خوری و از کامه و انبجات پرهیز نکنی معالجت موافق نیفتد. (چهارمقاله چ معین ص 131)، ریچال که مربای دوشابی میباشد. (از برهان) (آنندراج)، آبکامه و نانخورشی است که از شیر و ماست و تخم سپندان و خمیر خشک و سرکه سازند و به تازی کامخ گویند. (ناظم الاطباء). ریچالی است که با طعام خورند و آن چنان باشد که اسپند تازه در شیر کنند تا بسته گردد و ترش شود و به عربی کامخ گویند. (فرهنگ سروری). ریچاری باشد که نوعی از آن را بتکوب و (پتکوب) سازند و نوعی دیگر را که بهتر باشد نان خورش کنند و در عسکر مکرم که لشکر نیز خوانند از ولایت خوزستان بغایت نیکو سازند و نام آن کامۀ لشکر باشد و آنجا چیله گویند. (صحاح الفرس)، شیر و دوغ درهم جوشانیده. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، خامه. نوعی روغن که روی شیر ایستد چون شبی بر او بگذرد. (یادداشت مؤلف) :
ریچاله گری پیش گرفتی تو همانا
بخیره (؟) در شیر بری کامه برآری.
ابوالعلاء ششتری.
، مرجان را نیز گویند و آن در قعر دریا میروید و ریسمانها برآن بندند و کشند تا برآید، سبزرنگ است و چون باد بر او میخورد و آفتاب میتابد سرخ میگردد و در داروهای چشم بکار برند قوت بصر دهد. (برهان) (فرهنگ نظام) (آنندراج) (الفاظالادویه) (فهرست مخزن الادویه) :
بیراهن لؤلؤی برنگ کامه
وان کفش دریده و سر بر لامه.
مرواریدی (از فرهنگ اسدی).
، آچار. (ناظم الاطباء)، لجام اسب. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، کام. عشق. (یادداشت مؤلف). و رجوع به کام شود
لغت نامه دهخدا
(مِهْ)
خودرأی و سرگشته. (منتهی الارب). خودرأی و سرگشته که نمیداند کجا میرود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ نَ)
بزرگ و کلان شدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عظم. رجوع به عظم شود
لغت نامه دهخدا
(عُ مَ)
بزرگ و کلان، مؤنث عظام. (از اقرب الموارد). رجوع به عظام شود
لغت نامه دهخدا
(عِمَ)
بالشچه ای که زنان بر سرین بندند تا کلان نماید. (منتهی الارب). جامه ای است چون وساده و بالش که زنان بوسیلۀ آن ’عجیز’ خود را بزرگ نشان می دهند. (از اقرب الموارد). عظمه. و رجوع به عظمه شود، جمع واژۀ عظم، و هاء آن برای تأنیث جمع است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عظم شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
کلان سال گردیدن مرد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : کهم الرجل کهامه و کهوماً، ناتوان گردید آن مرد، کند شدن شمشیر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کِ مَ)
غلاف طلع. (منتهی الارب) (آنندراج). غلاف شکوفۀ خرما. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، غلاف شکوفه. ج، اکمّه، کمام. (منتهی الارب) (آنندراج). غلاف شکوفه. ج، کمام و جمعالجمع، اکمّه. (ناظم الاطباء). پوشش و پردۀشکوفه. (از اقرب الموارد) ، آنچه بدان دهان شتر را بندند تا نگزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کمام. (در معنی مفرد) (از اقرب الموارد) ، توبرۀ اسب و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به کمام شود
لغت نامه دهخدا
(رَ هََ)
کظاظ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کظاظ شود
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
چاهی که در پهلوی آن چاهی دیگر باشد و در میانۀ آنها در زیر زمین آبراهه ای بود که بدان آب آن چاه به چاه دیگر بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، توشه دان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، کظائم، راویه. (منتهی الارب). ج، کظائم
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
ابن ثابت. اختلاف است درصحبت وی با نبی صلی الله علیه و سلم. (منتهی الارب)
نام جد محمد بن عثمان شیخ بخاری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش مرکزی شهرستان میانه. کوهستانی و معتدل و سکنۀ آن 266 تن است. آب آن از چشمه، محصولش غلات، حبوب، برنج و پنبه و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
گونۀ انبرود. (مهذب الاسماء). گونۀ امرود و جز آن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ مَ)
بقیۀ چیزی که خورده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ظِ)
موضعی است به بادیه. (منتهی الارب). سرزمینی است کنار دریا در راه بحرین از بصره. بین آن و بصره دو منزل راه است. چاههای فراوان دارد و آب آن خوردنی است و چشمه های آن آشکار است و اکثر شاعران یاد آن کرده اند:
یا حبّذاالبرق من اکناف کاظمه
یسعی علی قصرات المرخ والعشر
ﷲ در بیوت کان یعشقها
قلبی و یالفها ان طیبت بصر
فقدتها فقد ظمئآن ادواته
والقیظ یحذف وجه الارض بالشرر
امنیهالنفس ان تزداد ثانیه
وحالنا و الامانی حلوهالثمر.
(معجم البلدان).
و ’الخرم’ جبیلات بکاظمه و انوف جبال.
(المعرب جوالیقی ص 131).
و مضی معه ناس من قیس فیهم الضحاک بن عبداﷲ و عبدالله بن رزین، حتی قدموالحجاز فنزل مکه فجعل راجز لعبدالله بن عباس یسوق له فی الطریق و یقول:
صبحت من کاظمهالقصرالخرب
مع ابن عباس بن عبدالمطلب.
(عقدالفرید ج 5 ص 116)
لغت نامه دهخدا
(ظِ مَ)
مؤنث کاظم. رجوع به کظم و کاظم شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
سربند هرچیزی و هرآنچه چیزی را مسدود کند و شکافی را پر نماید، استواری و پایداری و قرار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). منه اخذ بکظام الامر، ای بالثقه
لغت نامه دهخدا
تصویری از عظامه
تصویر عظامه
بالشچه بر سرینه زنان بر سرین نهند تا بزرگ نماید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمامه
تصویر کمامه
کمام - و - کاسبرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کامه
تصویر کامه
کام و مراد، خواهش و مطلب و مقصد باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کظام
تصویر کظام
بند بست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کظیمه
تصویر کظیمه
توشه دان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرامه
تصویر کرامه
کرامت در فارسی نواخت، بزرگواری، دهش، ورچ (کار خارق العاده پهلوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کامه
تصویر کامه
((مِ))
مراد، آرزو، مرجان
فرهنگ فارسی معین
نهال، نهال نشایی درختان
فرهنگ گویش مازندرانی
هاله، هاله ی دور ماه
فرهنگ گویش مازندرانی