با پیمایش. بوزن. مقابل عددی چنانکه نان را آنگاه که در ترازو کشند کشیمنی گویند و آنگاه که یک یک بی کشیدن فروشند عددی نامند. (یادداشت مؤلف). مقابل چکی. مقابل عددی. رجوع به کشمنی شود
با پیمایش. بوزن. مقابل عددی چنانکه نان را آنگاه که در ترازو کشند کشیمنی گویند و آنگاه که یک یک بی کشیدن فروشند عددی نامند. (یادداشت مؤلف). مقابل چکی. مقابل عددی. رجوع به کشمنی شود
مقابل دوستی. بغض و عداوت. (آنندراج). عداوت و خصومت. کراهت و نفرت. (ناظم الاطباء). اوثر. بغض. بغضاء. تبل. تعادی. تنازع. حساکه. حسک. حسکه. حسیکه. دبار. دعث. ذحل. سبر. شحناء. شحنه. شناءه. شنف. طائله. عداوه. غلظه. غلیل. فرک. قلاء. قلی. کتیفه. کظاظ. کفاح. لزاز. محال. مدابره. مغالظه. مکافحه. ملازه. نمی. وشیمه. وغر. هوع: ایشان را با همه قومی که از گرداگرد ایشانست جنگ است و دشمنی است. (حدود العالم). ز دشمن نیاید مگر دشمنی به فرجام اگر چند نیکی کنی. فردوسی. از پدر چون از پدندر دشمنی بیند همی مادر از کینه بر او مانند مادندر شود. لبیبی. یا دوستی صادق یا دشمنی ظاهر یا یکسره پیوستن یا یکسره بیزاری. منوچهری. میان بوسهل و عبدوس دشمنی جانی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321). دشمنی این شیر هرگز کی شودت از دل برون تا همی تو خویشتن را امت این خر کنی. ناصرخسرو. گو به عم زاد از کجا برخاستت آخر بگو هم چنین بی موجبی این دشمنیها با منت. انوری. خاقانی از تو چشم چه دارد به دشمنی چون می کنی جفای دگرگون به دوستی. خاقانی. کسی قول دشمن نیارد به دوست جز آن کس که در دشمنی یار اوست. سعدی. دشمن چون از هر حیلتی درماند سلسلۀ دوستی بجنباند تا به دوستی کارها کند که در دشمنی نتواند. (گلستان سعدی). کاشخ، دشمنی پنهان دارنده. مأر، دشمنی اندیشیدن بر کسی. مکاشفه، دشمنی پیدا کردن. (از منتهی الارب). - امثال: دشمنی آهسته بزن ندارد میرغضبی آهسته ببر، از دشمن توقع رفق ومدارا بیجاست. (فرهنگ عوام). دشمنی دشمنی آرد، عداوت ایجاد عداوت می کند. (از امثال و حکم) (از فرهنگ عوام). با هر کس دشمنی کردید توقع دوستی داشتن بیجاست. (فرهنگ عوام). - خویشتن دشمنی، دشمن خویش بودن. خصم خود بودن: یکی نانشانده یکی برکنی بود بی گمان خویشتن دشمنی. ؟ (از راحه الانسان)
مقابل دوستی. بغض و عداوت. (آنندراج). عداوت و خصومت. کراهت و نفرت. (ناظم الاطباء). اوثر. بغض. بغضاء. تبل. تعادی. تنازع. حساکه. حسک. حسکه. حسیکه. دبار. دعث. ذحل. سبر. شحناء. شحنه. شناءه. شنف. طائله. عداوه. غلظه. غلیل. فرک. قلاء. قلی. کتیفه. کظاظ. کفاح. لزاز. محال. مدابره. مغالظه. مکافحه. ملازه. نمی. وشیمه. وغر. هوع: ایشان را با همه قومی که از گرداگرد ایشانست جنگ است و دشمنی است. (حدود العالم). ز دشمن نیاید مگر دشمنی به فرجام اگر چند نیکی کنی. فردوسی. از پدر چون از پدندر دشمنی بیند همی مادر از کینه بر او مانند مادندر شود. لبیبی. یا دوستی صادق یا دشمنی ظاهر یا یکسره پیوستن یا یکسره بیزاری. منوچهری. میان بوسهل و عبدوس دشمنی جانی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321). دشمنی این شیر هرگز کی شودْت از دل برون تا همی تو خویشتن را امت این خر کنی. ناصرخسرو. گو به عم زاد از کجا برخاستت آخر بگو هم چنین بی موجبی این دشمنیها با منت. انوری. خاقانی از تو چشم چه دارد به دشمنی چون می کنی جفای دگرگون به دوستی. خاقانی. کسی قول دشمن نیارد به دوست جز آن کس که در دشمنی یار اوست. سعدی. دشمن چون از هر حیلتی درماند سلسلۀ دوستی بجنباند تا به دوستی کارها کند که در دشمنی نتواند. (گلستان سعدی). کاشخ، دشمنی پنهان دارنده. مأر، دشمنی اندیشیدن بر کسی. مکاشفه، دشمنی پیدا کردن. (از منتهی الارب). - امثال: دشمنی آهسته بزن ندارد میرغضبی آهسته ببر، از دشمن توقع رفق ومدارا بیجاست. (فرهنگ عوام). دشمنی دشمنی آرد، عداوت ایجاد عداوت می کند. (از امثال و حکم) (از فرهنگ عوام). با هر کس دشمنی کردید توقع دوستی داشتن بیجاست. (فرهنگ عوام). - خویشتن دشمنی، دشمن خویش بودن. خصم خود بودن: یکی نانشانده یکی برکنی بود بی گمان خویشتن دشمنی. ؟ (از راحه الانسان)
واجب القتل. درخور کشتن. لایق کشتن. سزاوار کشتن. درخور قتل. (یادداشت مؤلف) : هرزمان ممتحنی را برهاند ز غمی هرزمان کشتنیی را دهد از کشتن امان. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 320). عمر خوش دختران رز بسر آمد کشتنیان را سیاستی دگر آمد. منوچهری. گرگ درنده گرچه کشتنی است بهتراز مردم ستمکار است. ناصرخسرو. عید است اینکه بر جان کشتن حواله کردی چون کشتنی ست جانم قربان چرا ندارم. خاقانی. گر کشتنی ام باری هم دست تو و تیغت خود دست بخون من هم تر نکنی دانم. خاقانی. فریبش داد تا باشد شکیبش نهادآن کشتنی دل بر فریبش. نظامی. هرکه بدین مقام نارسیده قدم آنجا نهد زندیق و اباحتی و کشتنی بود مگر هرچه کند به فرمان شرع کند. (تذکره الاولیاء عطار). کافر بسته دو دست او کشتنی است. مولوی. و در زندان به هر وقتی نظر فرماید و کشتنی بکشد و رها کردنی رها کند. (کلیات سعدی چ فروغی، خرمشاهی ص 893 س 9). خود کشتۀ ابروی توام من بحقیقت گر کشتنیم باز بفرمای به ابروی. سعدی. از هر طرف که رنجه شوی کشتنی منم. ، مخصوص بکشتن. (یادداشت مؤلف). هرجاندار سزاوار و شایستۀ کشتن و ذبح شدن. (ناظم الاطباء) : فراوان نبود آن زمان پرورش که کمتر بد از کشتنیها خورش جز از رستنیها نخوردند چیز ز هرچ از زمین سر برآورد نیز. فردوسی
واجب القتل. درخور کشتن. لایق کشتن. سزاوار کشتن. درخور قتل. (یادداشت مؤلف) : هرزمان ممتحنی را برهاند ز غمی هرزمان کشتنیی را دهد از کشتن امان. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 320). عمر خوش دختران رز بسر آمد کشتنیان را سیاستی دگر آمد. منوچهری. گرگ درنده گرچه کشتنی است بهتراز مردم ستمکار است. ناصرخسرو. عید است اینکه بر جان کشتن حواله کردی چون کشتنی ست جانم قربان چرا ندارم. خاقانی. گر کشتنی ام باری هم دست تو و تیغت خود دست بخون من هم تر نکنی دانم. خاقانی. فریبش داد تا باشد شکیبش نهادآن کشتنی دل بر فریبش. نظامی. هرکه بدین مقام نارسیده قدم آنجا نهد زندیق و اباحتی و کشتنی بود مگر هرچه کند به فرمان شرع کند. (تذکره الاولیاء عطار). کافر بسته دو دست او کشتنی است. مولوی. و در زندان به هر وقتی نظر فرماید و کشتنی بکشد و رها کردنی رها کند. (کلیات سعدی چ فروغی، خرمشاهی ص 893 س 9). خود کشتۀ ابروی توام من بحقیقت گر کشتنیم باز بفرمای به ابروی. سعدی. از هر طرف که رنجه شوی کشتنی منم. ، مخصوص بکشتن. (یادداشت مؤلف). هرجاندار سزاوار و شایستۀ کشتن و ذبح شدن. (ناظم الاطباء) : فراوان نبود آن زمان پرورش که کمتر بد از کشتنیها خورش جز از رستنیها نخوردند چیز ز هرچ از زمین سر برآورد نیز. فردوسی
قابل کاشتن کاشتنی، گیاهان دست پرورده و غیر وحشی که بسبب زیبایی یا فایده کشت داده می شود. لایق کشتن سزاوار قتل: اکنون قطران پهلوان را آوردند اگر داشتنی است بدارید و اگر کشتنی است بکشید. (سمک عیار)
قابل کاشتن کاشتنی، گیاهان دست پرورده و غیر وحشی که بسبب زیبایی یا فایده کشت داده می شود. لایق کشتن سزاوار قتل: اکنون قطران پهلوان را آوردند اگر داشتنی است بدارید و اگر کشتنی است بکشید. (سمک عیار)