جدول جو
جدول جو

معنی کشخنه - جستجوی لغت در جدول جو

کشخنه
(رَ هََ)
کشخان خواندن کسی را والنون زائده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(کَ خَ مَ)
تره ای است پاکیزه و نرم که آن را ملاح نیز نامند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ کِ نَ / نِ)
مخفف کشکینه است که نان جو است و بعضی گفته اند نانی باشد که از آرد جو و آرد باقلا وآرد گندم و آرد نخود فراهم آورند یعنی مجموعه را بهم آمیخته خمیرکنند و بپزند و بعضی دیگر گویند گندم بریان است که در ظرفی کنند و ماهیابه در آن ریزند و پیاز خام و ساق چغندر و تخم خرفه در آن داخل کنند و در آفتاب گذارند تا ترش گردد. (برهان) (ناظم الاطباء) :
به یمینت چه بود کشکنه و بورانی
به یسارت چه بود نان و پنیر و ریحان.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ نَ / نِ)
نوعی از حلوا باشد. (فرهنگ جهانگیری). در فرهنگ جهانگیری نوعی حلوا نوشته اند و در جای دیگر به فتح اول و بجای نون تای قرشت بر وزن شلخته آمده است به معنی حلوائی که آن را توبرتو گویند. (برهان). نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء). نامی از حلوا باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). ظاهراً مصحف مشخته، حلوائی بود... (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به ’مشخته’ شود
لغت نامه دهخدا
(کِشْ وَ)
دهی است از دهستان نمشیر بخش بانۀ سقز واقع در 34هزارگزی شمال باختری بانه و10هزارگزی شمال خاوری شوسۀ بانه به سردشت. آب آن از چشمه سار و محصول آن زراعت و میوه است. شغل اهالی کشاورزی و از صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی است و راه آن مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ / نِ)
نوعی سماروغ است و آن رستنی باشد که از جاهای نمناک و بدبو و دیوارهای حمام روید و بعضی گویند گیاهی است که سماروغ نامند. (برهان). قسمی از سماروغ شبیه به تخم مرغ. (ناظم الاطباء) (رشیدی) ، دارویی مانند سماروغ. (ناظم الاطباء) ، داروئی است که آن را شش پنجه گویند. (برهان) ، گشنیز. (ناظم الاطباء) ، سهولت. آسانی. مقابل دشواری. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کُ / کِشْ / شَ نِ)
نخود، کرسنه. گاودانه. کشنک، باقلا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کشکنه
تصویر کشکنه
نان جو، کشکین: (و از تکلفات خورش و پوشش به کشکینه و پشمینه قناعت نموده)، (انوار سهیلی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشنه
تصویر کشنه
کشنج یربوز، دارو یی است که آنرا شش پنجه گویند بقله یمانیه
فرهنگ لغت هوشیار
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی