جدول جو
جدول جو

معنی کسیلی - جستجوی لغت در جدول جو

کسیلی(کِسْ سی لا)
یک نوع پوست درختی داروئی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کسیلا
تصویر کسیلا
پوست یا ساقۀ گیاهی شبیه روناس به رنگ سرخ تیره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیلی
تصویر سیلی
ضربه ای با کف دست و انگشتان به صورت کسی، چک، توگوشی، کشیده، لت، تپانچه، کاز، سرچنگ، صفعه
فرهنگ فارسی عمید
(کَ لا)
جمع واژۀ کسلان. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به کسلان شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
گسیل. رجوع به گسیل شود. در فرهنگ ناظم الاطباء به این کلمه (با کاف تازی) معانی نامزد و منتخب شده و روانۀ سفر و دفع و طرد داده شده است
لغت نامه دهخدا
آن است که انگشتان دست را راست کنند و بهم بچسبانند و تیغوار بر گردن مجرمان، گناهکاران و بی ادبان زنند و اینکه طپانچه را سیلی میگویند غلط است، (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از جهانگیری)، ضرب دستی که بر گردن زنند و آن چنان باشد که چهار انگشت دست راست کنند و نرمۀ دست را تیغوار بر گردن مجرمان زنند، (غیاث اللغات) (یادداشت بخط مؤلف) :
گردن ز در هزار سیلی
لفچت ز در هزار زپگر،
منجیک،
رویت ز در خنده و سبلت ز در تیز
گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت،
لبیبی،
گردن سطبر کردی از سیم و این و آن
با سیلی مصادره گردن سطبر به،
سوزنی،
تا شد از سنگ و صقعه و سیلی
گردن سبزخوارگان نیلی،
سعدی،
، سیلی مطلق ضربت است خواه بر گردن واقع شود خواه بر روی و جز آن، (آنندراج) : ولف ’سیلی’ را در شاهنامه به معنی ضربت با کف دست باز گرفته، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، چک، کاج، کاچ، کشیده، لطمه:
همه مهتران زو برآشوفتند
به سیلی و مشتش همی کوفتند
همه خورد سیلی و نگشاد لب
از آن نیمۀ روز تا نیمه شب،
فردوسی،
خورد سیلی زند بسیار طنبور
دهد تیز او بتازی همچو تندور،
طیان،
تمتعی که من از فضل در جهان بردم
همان جفای پدر بود و سیلی استاد،
ظهیرالدین فاریابی،
بر سرش زد سیلی و گفت ای مهین
خصیۀ مرد نمازی باشد این،
مولوی،
سفله چو جاه آمد و سیم و زرش
سیلی خواهد بضرورت سرش،
سعدی،
چند سال از برای کارو هنر
خورده سیلی ز اوستاد و پدر،
اوحدی،
- امثال:
با سیلی روی (صورت) خود را سرخ داشتن، در باطن در نهایت فقیر بودن و تنها ظاهر غنی گونه داشتن،
سیلی نقد به از حلوای نسیه:
سیلی نقد از عطای نسیه به،
نک قفا پیشت کشیدم نقد ده،
مولوی،
، نام ورزشی است کشتی گیران را که پنجه را واکرده بر بازو، ران، سینه و زانو زنند، (غیاث اللغات از چراغ هدایت)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب به مسیل. رجوع به مسیل شود.
- دیر مسیلی، دیر بر گذرگاه سیل. کنایه است از دنیای فانی:
به حرمت شو، کز این دیر مسیلی
شود عیسی به حرمت، خر به سیلی.
نظامی (خسرو و شیرین ص 427)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
عمل رسیل. همراهی و هم آوازی. (یادداشت مؤلف) : هزاردستان با هزاردستان رسیلی داود را نشاید. (مقدمۀ ورقاء بر حدیقه).
- رسیلی کردن، همراهی کردن. هم آواز شدن:
ولی آنگه خجل گردی که استادی ترا گوید
که با داود پیغمبر رسیلی کن درین صحرا.
سنایی.
شهنشه چون شنید آواز شیرین
رسیلی کرد و شددمساز شیرین.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رُ سَ لا)
جانوری کوچک. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). جانورکی است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به رسیلاء شود
لغت نامه دهخدا
(عُ سَ)
محمد بن موسی بن علاءالدین عسیلی. از فاضلان قدس بود و به سال 1031 ه. ق. درگذشت. او راست: الخصائص النبویه که نظم است و شرح آن را نیز نوشته است. و القطر که منظومه ای است در نحو. (از الاعلام زرکلی از خلاصهالاثر)
لغت نامه دهخدا
(عُ سَ)
منسوب به عسیل، که بطنی است از سامه بن لؤی، و او عسیل بن عقبه است. (از اللباب فی تهذیب الانساب). و رجوع به عسیل شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ لا)
کسّیلی ̍ کخلّیفی ̍، کهیلی معرب است و آن چوبی است شبیه به روناس سیاه سرخی مایل و تخمش همچو حب الرشاد، و گویند پوست درختی است شبیه سلیخۀ سیاه فربه کن بدن. (منتهی الارب). کسیلی معرب کهیلی است و آن چوبی است شبیه به روناس مایل به سرخی. (از اقرب الموارد). لغت هندی است و معرب آن کسیلی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کهیلا و کهیله شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
تاریکی چشم باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 524) (لغت نامۀ اسدی یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دارویی مانند دارچین که سلیخه و کسیدا نیز گویند. (ناظم الاطباء). کسیله. به هندی کهیلا گویند
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ لَ / لِ)
کسیلا. نوعی از کسیلاست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ / کَ / کِ لا/ کَ لی)
جمع واژۀ کسلان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ابراهیم بن اسحاق بن ابراهیم بن عیسی بن محمد بن مسلمه بن سلیمان بن عبدالله بن حنظله غسیل بغدادی، مکنی به ابواسحاق. او از عراقیین، بندار بن بشار و محمد بن مثنی و عمرو بن علی و دیگران روایت کند. در خراسان حدیث کرد و اخبار را تغییر میداد وحدیث را میدزدید. (از انساب سمعانی ورق 409 الف)
عبدالرحمن بن سلیمان بن عبدالرحمن بن عبدالله بن حنظله بن ابی عامر غسیلی، برادر مسلمۀ انصاری از اهل مدینه. او از سهل بن سعد روایت کند، و عبدالله بن ادریس از وی روایت دارد. وی به سال 171 و به قولی 172 هجری قمری درگذشت. (از انساب سمعانی ورق 409 الف)
لغت نامه دهخدا
(غَ لی ی)
منسوب به غسیل، یعنی حنظله که روز احد شهید شد و او را غسیل الملائکه نامیدند. (از انساب سمعانی ورق 409 الف). رجوع به غسیل الملائکه شود
لغت نامه دهخدا
انگشتان دست را راست کرده به هم چسبانده تیغ وار بر گردن مجرمان فرود آوردن، ضربه ای که به وسیله کف دست به چهره کسی زنند تپانچه کشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسیلا
تصویر کسیلا
کسیله از کهیلا: هندی دارچین ختایی (سلیخه) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیلی
تصویر سیلی
ضربه ای که به وسیله کف دست به چهره کسی زنند، تپانچه
با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشتن: کنایه از در عین تنگدستی آبروداری کردن، به ظاهر خود را بی نیاز جلوه دادن
فرهنگ فارسی معین
تپانچه، توگوشی، چک، کشیده
متضاد: لگد
فرهنگ واژه مترادف متضاد