جدول جو
جدول جو

معنی کسحان - جستجوی لغت در جدول جو

کسحان
(کُ)
جمع واژۀ اکسح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ کسحان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). منه الحدیث الصدقه مال الکسحان و العوران. (منتهی الارب). رجوع به اکسح و کسحان شود
لغت نامه دهخدا
کسحان
(کَ)
شل و برجا مانده. اکسح. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). ج، کسحان. لنگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کسلان
تصویر کسلان
کسل، سست، ناتوان
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
دهی است از دهستان فنوج بخش بمپور شهرستان ایرانشهر، کوهستانی و گرمسیر و مالاریائی است و150تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تلفظی از کلمه کاشان، شهر معروف ایران. (تاریخ ادبیات براون ج 3 ص 423)
لغت نامه دهخدا
جزیره ای است ماوراء سراندیب و در آنجا کوهی عظیم است بنام راهوان و درآنجا یاقوت وجود دارد. (از الجماهر بیرونی ص 44)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مؤنث اکسح. برجای مانده. (ناظم الاطباء). رجوع به اکسح شود
لغت نامه دهخدا
(کِ رِ)
دهی است از دهستان طارم بالابخش سیردان شهرستان زنجان. کوهستانی و سردسیر است و 80تن سکنه دارد. و دارای معادن زاج سیاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
پرنده ای است. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(کَ)
سست و کاهل. ج، کسالی [ک لا / ک لا] . کسالی، کسلی [ک لا] . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و کسالی [ک لا] . (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ قَ یِ)
دهی است از دهستان تیر چائی بخش ترکمان شهرستان میانه. کوهستانی است و 482 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کُ سَ)
دهی است از دهستان مرگور بخش سلوانا شهرستان ارومیه. دامنه و سردسیر است و 275تن سکنه دارد. از نهر کسیان و چشمه مشروب می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ یِ)
شهری است به ناحیت کرمان با چاههای بسیار که آب از آن خورند و کشت و برز برآب چاه کنند و نعمتی فراخ و هوائی معتدل دارد. (از حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کسان
تصویر کسان
خلق، مردم، مردمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسلان
تصویر کسلان
تنبل سست بیکاره، تنبل سه انگشتی از جانوران سست کاهل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسان
تصویر کسان
((کَ))
دیگران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسلان
تصویر کسلان
((کَ))
سست، کاهل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسان
تصویر کسان
افراد
فرهنگ واژه فارسی سره
اقارب، اقوام، بستگان، خویشان، فامیل، وابستگان، اشخاص، افراد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دهقان، کشاورز
دیکشنری اردو به فارسی