قلعه ای به یمن در کوههای تیس. (از معجم البلدان). قصبۀ مرکزی در سنجاق صنعاء یمن و در فاصله 25 ساعت راه صنعاء واقع است. سکنۀ آن 6000 تن و یک قلعه و چهار باب مسجد و 120 باب دکان و 3 باب کاروانسرا دارد ودر طرف جنوبی چشمه ای موسوم به عین الیریم دارد که وادی آن گردشگاه عمومی است. (از قاموس الاعلام ترکی)
قلعه ای به یمن در کوههای تیس. (از معجم البلدان). قصبۀ مرکزی در سنجاق صنعاء یمن و در فاصله 25 ساعت راه صنعاء واقع است. سکنۀ آن 6000 تن و یک قلعه و چهار باب مسجد و 120 باب دکان و 3 باب کاروانسرا دارد ودر طرف جنوبی چشمه ای موسوم به عین الیریم دارد که وادی آن گردشگاه عمومی است. (از قاموس الاعلام ترکی)
نام قضایی است در سنجاق صنعاء از یمن و محدود است از شمال به قضای ذمار و از جنوب شرقی به قضای رداع و از غرب به قضای اب و از شمال غربی به قضای عدن. آب آن به خلیج عدن می ریزد. اراضی اش مرتفع و برآمده و هوایش معتدل و خاکش پرآب و سبز و خرم و حاصل خیز میباشد. محصولاتش عبارت است از گندم و جو و دیگر حبوبات. حیوانات اهلی و وحشی مخصوصاً اسبهای خوش نژاد و نجیب دارد. خرابه های شهر ’ظفار’ که در گذشته پایتخت یمن بود در اندرون این قضا و در مسافت دوساعته از جنوب قصبۀ یریم واقع شده. این قضا از 190 پارچه ده مرکب می باشد. (از قاموس الاعلام ترکی)
نام قضایی است در سنجاق صنعاء از یمن و محدود است از شمال به قضای ذمار و از جنوب شرقی به قضای رداع و از غرب به قضای اب و از شمال غربی به قضای عدن. آب آن به خلیج عدن می ریزد. اراضی اش مرتفع و برآمده و هوایش معتدل و خاکش پرآب و سبز و خرم و حاصل خیز میباشد. محصولاتش عبارت است از گندم و جو و دیگر حبوبات. حیوانات اهلی و وحشی مخصوصاً اسبهای خوش نژاد و نجیب دارد. خرابه های شهر ’ظفار’ که در گذشته پایتخت یمن بود در اندرون این قضا و در مسافت دوساعته از جنوب قصبۀ یریم واقع شده. این قضا از 190 پارچه ده مرکب می باشد. (از قاموس الاعلام ترکی)
نام جایی، (ناظم الاطباء)، این کلمه در تاریخ بیهقی در مواضع متعدد آمده و ضبط صحیح آن معلوم نیست، در تاریخ بیهقی چ ادیب ص 274 و 675 به صورت ’کیری’ و در تاریخ بیهقی چ فیاض ص 272 و 690 ’گیری’ و در ص 661 ’کیری’ آمده است، در حاشیۀ تاریخ بیهقی چ فیاض ص 661 و 690 آرد: این کلمه چند جا به همین شکل در این کتاب آمده است، در زین الاخبار ’کسری’ و در اخبار الدوله السلجوقیه هم شبیه به آن آمده، و صورت درست آن معلوم نیست
نام جایی، (ناظم الاطباء)، این کلمه در تاریخ بیهقی در مواضع متعدد آمده و ضبط صحیح آن معلوم نیست، در تاریخ بیهقی چ ادیب ص 274 و 675 به صورت ’کیری’ و در تاریخ بیهقی چ فیاض ص 272 و 690 ’گیری’ و در ص 661 ’کیری’ آمده است، در حاشیۀ تاریخ بیهقی چ فیاض ص 661 و 690 آرد: این کلمه چند جا به همین شکل در این کتاب آمده است، در زین الاخبار ’کسری’ و در اخبار الدوله السلجوقیه هم شبیه به آن آمده، و صورت درست آن معلوم نیست
کریم شیره ای. نائب نقاره خانه و از دلقکهای زمان ناصرالدین شاه بود و رجال از ترس زبان او مبلغی به عنوان نعل بهای خرش به وی می دادند. رجوع به تاریخ رجال ایران مهدی بامداد ج 1 صص 396-397 شود
کریم شیره ای. نائب نقاره خانه و از دلقکهای زمان ناصرالدین شاه بود و رجال از ترس زبان او مبلغی به عنوان نعل بهای خرش به وی می دادند. رجوع به تاریخ رجال ایران مهدی بامداد ج 1 صص 396-397 شود
جوانمرد. بامروت. ج، کرماء، کرام. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جوانمرد. (برهان) : هر آن کریم که فرزند او بلاده بود شگفت باشد و او از گناه ساده بود. رودکی. احمد گفت: خداوند من حلیم و کریم است و اگرنی سخن به چوب و شمشیر گفتی. (تاریخ بیهقی). از وی دریافته تر و کریمتر و حلیمتر پادشاه کسی ندیده بود. (تاریخ بیهقی). و بوالقاسم خلیک که ندیم امیر یوسف بود مردی ممتع و بکارآمده هم خدمت کسی نکرد و کریم بود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 254). اکنون کارها یک رویه شد و پادشاهی کریم و حلیم... بر تخت نشست. (تاریخ بیهقی). وگر کریم شود آرزوت نام و لقب کریم وارت فعل کرام باید کرد. ناصرخسرو. مر مرا در میان قافله بود دوستی مخلص و عزیز و کریم. ناصرخسرو. یا دینداری بود که از عذاب بترسد یاکریمی که از عار اندیشد. (کلیله و دمنه)، درگذرنده از گناه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بخشاینده. بخشنده. باکرم. سخی. ج، کرماء، کرام. (فرهنگ فارسی معین). بارحم. رحیم. آمرزنده. (از ناظم الاطباء). صاحب کرم. گفته اند که کریم اطلاق شود بر جواد کثیرالنفع و همچنین اطلاق شود بر نیکوترین هرشیئی کما قیل: الکریم صفه مایرضی و یحمد فی بابه. صفوج. (از اقرب الموارد). مقابل لئیم. (یادداشت مؤلف) : لئیم را از دیدار کریم... ملال افزاید. (کلیله و دمنه). پادشاها تو کریمی و رحیمی و غفور دست ماگیر که درماندۀ بی بال و پریم. خاقانی. چون کریمان کز عطای داده نسیانشان بود عفو حق را از خطای خلق نسیان دیده اند. خاقانی. پیش ما بینی کریمانی که گاه مائده ماکیان بر در کنند و گربه در زندان سرا. خاقانی. ترا از حیات کریمان چه سود که از مردن بخل ورزان بود. خاقانی. خدای تعالی فضل عظیم و صنع جسیم و لطف کریم خود را شامل حال و کافل روزگار خیرآثار او فرماید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 46). درویشی را شنیدم که در آتش فاقه می سوخت... کسی گفتش چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم. (گلستان). کریمان را به دست اندر درم نیست درم داران عالم را کرم نیست. سعدی. ور کریمی دوصد گنه دارد کرمش عیبها فروپوشد. سعدی. آن کریم است کو چو ابر بهار چون بریزد بخندد آخرکار. مکتبی. - رجل کریم، یعنی مرد سخی بخشنده و گفته اند: کریم کسی است که سودرساند بلاعوض و کرم افادۀ آنچه راست که سزاوار است بدون عوض پس آنکه مال بخشد بعوض جلب نفع یا خلاص از ذم کریم نیست. (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی). ، نیکوکار. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). بزرگوار. (مهذب الاسماء از یادداشت مؤلف). ج، کرام، کرماء. (مهذب الاسماء). بلندهمت. باجلال. مهربان خیرخواه. نیک اندیش. نیک نهاد. سلیم النفس. باملاطفت. (ناظم الاطباء) : وسزد از جلالت آن جانب کریم که رسولان را آنجا دیر داشته نیاید. (تاریخ بیهقی). ابوالقاسم... و قاضی بوطاهر را... به رسولی نامزد کرده می آید تا بر آن دیار کریم... آیند. (تاریخ بیهقی). کریم دولت و دین آصف سلیمان جاه جهان لطف و سپهر کرم حبیب اﷲ. (حبیب السیر ج 3 ص 2). - کریم السجایا، نیکوخصال. نیک خصلت: کریم السجایا جمیل الشیم نبی البرایا شفیعالامم. سعدی (بوستان). - کریم الشیم، نیک خصال. نیک خصلت. کریم السجایا: داد ببین تا کجاست فضل ببین تا کراست کیست عظیم انفعال کیست کریم الشیم. منوچهری. - کریم الطرفین، کسی که اجداد و پدران مادری و پدری بزرگوار دارد. (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب) : و خواجه بونصر کهتر برادر بود، اما کریم الطرفین بود. (تاریخ بیهقی). از هر دو جانب کریم الطرفین و پیوستۀ ملوک جهانی. (قابوسنامه). و فخر حسینیان بر حسنیان از این است که جدۀ ایشان شهر بانویه بوده است و کریم الطرفین اند. (فارسنامه ابن البلخی ص 4). - ، نزد شعرا آن است که جزء آخر مصراع شعر را چنان آرند که جزء اول مصراع تواند شد، مثلاً در این ابیات: زهی بر دولت میمونت از این حکم جهانداری ترا زیبد که مثل خویش کم داری نه همسر با تو کس ز اقران نه همدستت درین دوران نظیر تو ندیدم در نکوکاری. (یادداشت مؤلف). - کریم العفو، بخشندۀ عفو و از صفات خدای تعالی است: یا کریم العفو ستارالعیوب انتقام ازما مکش اندر ذنوب. مولوی. - کریم النفس، نیک نفس. که نفسی کریم دارد: ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک محضر. (گلستان سعدی). درویش به مقامی درآمد که صاحب آن بقعه مردی کریم النفس و نیک محضر بود. (گلستان سعدی). - کریم جبلت، که جبلتی کریم دارد. که طبعی و نهادی بزرگوار دارد: آنگاه دایۀ مستقیم بنیت معتدل هیأت لطیف طبیعت کریم جبلت بیاوردند. (سندبادنامه ص 43). ، گرامی. (یادداشت مؤلف). رجوع به گرامی شود، {{اسم خاص}} از اسماء حسنی ̍ است. (از اقرب الموارد). از صفات خدای تعالی است. (فرهنگ فارسی معین). یکی از نامهای خدای تعالی است. (السامی فی الاسامی) : فردا هم از شفاعت او کار آن سرای در حضرت کریم تعالی برآورم. خاقانی. راه نومیدی گرفتم رحمتم دل می دهد کای گنه کاران هنوز امید عفو است از کریم. سعدی. شنیدم که در روز امید و بیم بدان را به نیکان ببخشد کریم. سعدی. من بندۀ نعمت کریمم پروردۀ نعمت قدیمم. سعدی. هنوز ار سر صلح داری چه بیم در عذرخواهان نبندد کریم. سعدی. کریما به رزق تو پرورده ایم به انعام و لطف تو خو کرده ایم. سعدی. ، از اسماء حضرت نبوی که به ذکر آن قرآن ناطق است. (از حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 101) : شفیع مطاع نبی کریم قسیم جسیم وسیم بسیم. سعدی. - کتاب کریم، یعنی زیبا در معنی و جزالت لفظ و فایده. (از اقرب الموارد). - ، مجازاً بمعنی قرآن. (از یادداشت مؤلف). در جملۀ سی و دو نام قرآن کریم است و حق تعالی فرمود: اًنّه لقرآن کریم. (نفائس الفنون). - وجه کریم، یعنی خوش در حسن و جمال. (از اقرب الموارد). ، کثیر. (اقرب الموارد). بسیار و طیب. (منتهی الارب). - رزق کریم، یعنی کثیر. (از اقرب الموارد). ، سهل و نرم. (منتهی الارب). آسان. (ناظم الاطباء). سهل لین. (اقرب الموارد). - احجار کریمه، سنگهای گرانبها. (از یادداشت مؤلف). - قول کریم، سخن سهل و نرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). - نبات کریم، یعنی سودمند و پرنفع. (از اقرب الموارد). ، {{اسم}} پرنده ای است و این نام وی بدان جهت است که پیوسته ’یاکریم’ گوید. (از اقرب الموارد). ازانواع کبوتر و آن دست آموز باشد و ظاهراً تعبیر به ’یاکریم’ از صوت این پرنده شده است. رجوع به یاکریم شود، در بیت ذیل معنی کلمه روشن نیست و ممکن است کلمه دگرگون شدۀ کلمه دیگری باشد: موج کریمی (؟) برآمد از لب دریا ریگ همه لاله گشت از سر تا بون. دقیقی
جوانمرد. بامروت. ج، کُرَماء، کِرام. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جوانمرد. (برهان) : هر آن کریم که فرزند او بلاده بود شگفت باشد و او از گناه ساده بود. رودکی. احمد گفت: خداوند من حلیم و کریم است و اگرنی سخن به چوب و شمشیر گفتی. (تاریخ بیهقی). از وی دریافته تر و کریمتر و حلیمتر پادشاه کسی ندیده بود. (تاریخ بیهقی). و بوالقاسم خلیک که ندیم امیر یوسف بود مردی ممتع و بکارآمده هم خدمت کسی نکرد و کریم بود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 254). اکنون کارها یک رویه شد و پادشاهی کریم و حلیم... بر تخت نشست. (تاریخ بیهقی). وگر کریم شود آرزوت نام و لقب کریم وارت فعل کرام باید کرد. ناصرخسرو. مر مرا در میان قافله بود دوستی مخلص و عزیز و کریم. ناصرخسرو. یا دینداری بود که از عذاب بترسد یاکریمی که از عار اندیشد. (کلیله و دمنه)، درگذرنده از گناه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بخشاینده. بخشنده. باکرم. سخی. ج، کرماء، کرام. (فرهنگ فارسی معین). بارحم. رحیم. آمرزنده. (از ناظم الاطباء). صاحب کرم. گفته اند که کریم اطلاق شود بر جواد کثیرالنفع و همچنین اطلاق شود بر نیکوترین هرشیئی کما قیل: الکریم صفه مایرضی و یحمد فی بابه. صفوج. (از اقرب الموارد). مقابل لئیم. (یادداشت مؤلف) : لئیم را از دیدار کریم... ملال افزاید. (کلیله و دمنه). پادشاها تو کریمی و رحیمی و غفور دست ماگیر که درماندۀ بی بال و پریم. خاقانی. چون کریمان کز عطای داده نسیانشان بود عفو حق را از خطای خلق نسیان دیده اند. خاقانی. پیش ما بینی کریمانی که گاه مائده ماکیان بر در کنند و گربه در زندان سرا. خاقانی. ترا از حیات کریمان چه سود که از مردن بخل ورزان بود. خاقانی. خدای تعالی فضل عظیم و صنع جسیم و لطف کریم خود را شامل حال و کافل روزگار خیرآثار او فرماید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 46). درویشی را شنیدم که در آتش فاقه می سوخت... کسی گفتش چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم. (گلستان). کریمان را به دست اندر درم نیست درم داران عالم را کرم نیست. سعدی. ور کریمی دوصد گنه دارد کرمش عیبها فروپوشد. سعدی. آن کریم است کو چو ابر بهار چون بریزد بخندد آخرکار. مکتبی. - رجل کریم، یعنی مرد سخی بخشنده و گفته اند: کریم کسی است که سودرساند بلاعوض و کرم افادۀ آنچه راست که سزاوار است بدون عوض پس آنکه مال بخشد بعوض جلب نفع یا خلاص از ذم کریم نیست. (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی). ، نیکوکار. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). بزرگوار. (مهذب الاسماء از یادداشت مؤلف). ج، کرام، کرماء. (مهذب الاسماء). بلندهمت. باجلال. مهربان خیرخواه. نیک اندیش. نیک نهاد. سلیم النفس. باملاطفت. (ناظم الاطباء) : وسزد از جلالت آن جانب کریم که رسولان را آنجا دیر داشته نیاید. (تاریخ بیهقی). ابوالقاسم... و قاضی بوطاهر را... به رسولی نامزد کرده می آید تا بر آن دیار کریم... آیند. (تاریخ بیهقی). کریم دولت و دین آصف سلیمان جاه جهان لطف و سپهر کرم حبیب اﷲ. (حبیب السیر ج 3 ص 2). - کریم السجایا، نیکوخصال. نیک خصلت: کریم السجایا جمیل الشیم نبی البرایا شفیعالامم. سعدی (بوستان). - کریم الشیم، نیک خصال. نیک خصلت. کریم السجایا: داد ببین تا کجاست فضل ببین تا کراست کیست عظیم انفعال کیست کریم الشیم. منوچهری. - کریم الطرفین، کسی که اجداد و پدران مادری و پدری بزرگوار دارد. (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب) : و خواجه بونصر کهتر برادر بود، اما کریم الطرفین بود. (تاریخ بیهقی). از هر دو جانب کریم الطرفین و پیوستۀ ملوک جهانی. (قابوسنامه). و فخر حسینیان بر حسنیان از این است که جدۀ ایشان شهر بانویه بوده است و کریم الطرفین اند. (فارسنامه ابن البلخی ص 4). - ، نزد شعرا آن است که جزء آخر مصراع شعر را چنان آرند که جزء اول مصراع تواند شد، مثلاً در این ابیات: زهی بر دولت میمونت از این حکم جهانداری ترا زیبد که مثل خویش کم داری نه همسر با تو کس ز اقران نه همدستت درین دوران نظیر تو ندیدم در نکوکاری. (یادداشت مؤلف). - کریم العفو، بخشندۀ عفو و از صفات خدای تعالی است: یا کریم العفو ستارالعیوب انتقام ازما مکش اندر ذنوب. مولوی. - کریم النفس، نیک نفس. که نفسی کریم دارد: ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک محضر. (گلستان سعدی). درویش به مقامی درآمد که صاحب آن بقعه مردی کریم النفس و نیک محضر بود. (گلستان سعدی). - کریم جبلت، که جبلتی کریم دارد. که طبعی و نهادی بزرگوار دارد: آنگاه دایۀ مستقیم بنیت معتدل هیأت لطیف طبیعت کریم جبلت بیاوردند. (سندبادنامه ص 43). ، گرامی. (یادداشت مؤلف). رجوع به گرامی شود، {{اِسمِ خاص}} از اسماء حسنی ̍ است. (از اقرب الموارد). از صفات خدای تعالی است. (فرهنگ فارسی معین). یکی از نامهای خدای تعالی است. (السامی فی الاسامی) : فردا هم از شفاعت او کار آن سرای در حضرت کریم تعالی برآورم. خاقانی. راه نومیدی گرفتم رحمتم دل می دهد کای گنه کاران هنوز امید عفو است از کریم. سعدی. شنیدم که در روز امید و بیم بدان را به نیکان ببخشد کریم. سعدی. من بندۀ نعمت کریمم پروردۀ نعمت قدیمم. سعدی. هنوز ار سر صلح داری چه بیم در عذرخواهان نبندد کریم. سعدی. کریما به رزق تو پرورده ایم به انعام و لطف تو خو کرده ایم. سعدی. ، از اسماء حضرت نبوی که به ذکر آن قرآن ناطق است. (از حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 101) : شفیع مطاع نبی کریم قسیم جسیم وسیم بسیم. سعدی. - کتاب کریم، یعنی زیبا در معنی و جزالت لفظ و فایده. (از اقرب الموارد). - ، مجازاً بمعنی قرآن. (از یادداشت مؤلف). در جملۀ سی و دو نام قرآن کریم است و حق تعالی فرمود: اًِنّه لَقرآن کریم. (نفائس الفنون). - وجه کریم، یعنی خوش در حسن و جمال. (از اقرب الموارد). ، کثیر. (اقرب الموارد). بسیار و طیب. (منتهی الارب). - رزق کریم، یعنی کثیر. (از اقرب الموارد). ، سهل و نرم. (منتهی الارب). آسان. (ناظم الاطباء). سهل لین. (اقرب الموارد). - احجار کریمه، سنگهای گرانبها. (از یادداشت مؤلف). - قول کریم، سخن سهل و نرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). - نبات کریم، یعنی سودمند و پرنفع. (از اقرب الموارد). ، {{اِسم}} پرنده ای است و این نام وی بدان جهت است که پیوسته ’یاکریم’ گوید. (از اقرب الموارد). ازانواع کبوتر و آن دست آموز باشد و ظاهراً تعبیر به ’یاکریم’ از صوت این پرنده شده است. رجوع به یاکریم شود، در بیت ذیل معنی کلمه روشن نیست و ممکن است کلمه دگرگون شدۀ کلمه دیگری باشد: موج کریمی (؟) برآمد از لب دریا ریگ همه لاله گشت از سر تا بون. دقیقی
پایین بودن، خلاف برتری: شمس دلالت کند بر زیری آتش، (التفهیم)، گر آیی بر این در، دلیری مکن تمنای بالا و زیری مکن، نظامی، مبرا حکمش از زودی و دیری منزه دانش از بالا و زیری، نظامی
پایین بودن، خلاف برتری: شمس دلالت کند بر زیری آتش، (التفهیم)، گر آیی بر این در، دلیری مکن تمنای بالا و زیری مکن، نظامی، مبرا حکمش از زودی و دیری منزه دانش از بالا و زیری، نظامی
شکل یونانی اسم ازیری که مصریان قدیم بیکی از خدایان عمده خویش میدادند. وی خدای آفتاب غروب کننده و حامی اموات، شوهر ایزیس و پدر هروس بود. و رجوع بفرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 137 و ایران باستان تألیف پیرنیا ص 84 و 943 شود
شکل یونانی اسم ازیری که مصریان قدیم بیکی از خدایان عمده خویش میدادند. وی خدای آفتاب غروب کننده و حامی اموات، شوهر ایزیس و پدر هُروس بود. و رجوع بفرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 137 و ایران باستان تألیف پیرنیا ص 84 و 943 شود
احمد بن عبدالله بن عمار کاتب عزیری، مکنی به ابوالعباس و مشهور به حمار العزیری. محدث بود و از ابن ابی شیبه و دیگران روایت دارد. او شیعی مذهب و از غلات بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب). محدثان در فرهنگ اسلامی به عنوان حافظان میراث نبوی شناخته می شوند. آن ها با تلاش خستگی ناپذیر، هزاران حدیث را به صورت شفاهی یا مکتوب گردآوری و ثبت کردند. یکی از افتخارات تمدن اسلامی، وجود محدثانی است که در بررسی اسناد و راویان، به دقتی علمی دست یافتند که در هیچ تمدن دیگری یافت نمی شود. به واسطه محدثان، تاریخ شفاهی اسلام تبدیل به مجموعه ای دقیق و قابل اتکا شد. محمد بن عزیر سجستانی. مصنف کتاب غریب القرآن. نسبت او به پدرش است، و به دو زاء خواندن آن خطا باشد. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
احمد بن عبدالله بن عمار کاتب عزیری، مکنی به ابوالعباس و مشهور به حمار العزیری. محدث بود و از ابن ابی شیبه و دیگران روایت دارد. او شیعی مذهب و از غُلات بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب). محدثان در فرهنگ اسلامی به عنوان حافظان میراث نبوی شناخته می شوند. آن ها با تلاش خستگی ناپذیر، هزاران حدیث را به صورت شفاهی یا مکتوب گردآوری و ثبت کردند. یکی از افتخارات تمدن اسلامی، وجود محدثانی است که در بررسی اسناد و راویان، به دقتی علمی دست یافتند که در هیچ تمدن دیگری یافت نمی شود. به واسطه محدثان، تاریخ شفاهی اسلام تبدیل به مجموعه ای دقیق و قابل اتکا شد. محمد بن عزیر سجستانی. مصنف کتاب غریب القرآن. نسبت او به پدرش است، و به دو زاء خواندن آن خطا باشد. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
فرودین. اسفل. مقابل زبرین. تحتانی. سفلی. زیری. منسوب به زیر. مقابل فوقانی و برین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مقابل زبرین. (آنندراج). منسوب به زیر. آنچه در زیر است. پائینی. فرودین. مقابل زبرین. (فرهنگ فارسی معین) : عبیداﷲ عمودی آهنین در دست داشت بینداخت بر روی مختار آمد و لب زیرینش خسته شد پس بفرمود تا در زندانش بردند. (ترجمه طبری بلعمی). و نیمۀ تن زبرینشان (مردم سودان کوتاه است و نیمۀ زیرین دراز. (حدود العالم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بهقباد بالایین و میانه و زیرین از اعمال عراق. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 84). کربال و بالایین و زیرین سه بند بر رود کر کرده اند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 128). و بند قصار بر کربال زیرین ساخته اند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 152). چو دیدند آن شگرفان روی شیرین گزیدند از حسد لبهای زیرین. نظامی. وز آنجا همچنان بر دست زیرین رکاب افشاند سوی قصر شیرین. نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 299). لب بالایش از پرۀ بینی گذشته بود و لب زیرینش به گریبان فروهشته. (گلستان). آسیاسنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران همی کند. (گلستان). بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان به هر جفا که توانی، که سنگ زیرینم. سعدی. - علم های زیرین، مقابل علم های برین یعنی علویات. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : آغاز علم برین کرده شود و بتدریج به علمهای زیرین شده آید بخلاف آنکه رسم است. (دانشنامۀ علائی، یادداشت ایضاً)
فرودین. اسفل. مقابل زبرین. تحتانی. سفلی. زیری. منسوب به زیر. مقابل فوقانی و برین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مقابل زبرین. (آنندراج). منسوب به زیر. آنچه در زیر است. پائینی. فرودین. مقابل زبرین. (فرهنگ فارسی معین) : عبیداﷲ عمودی آهنین در دست داشت بینداخت بر روی مختار آمد و لب زیرینش خسته شد پس بفرمود تا در زندانش بردند. (ترجمه طبری بلعمی). و نیمۀ تن زبرینشان (مردم سودان کوتاه است و نیمۀ زیرین دراز. (حدود العالم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بهقباد بالایین و میانه و زیرین از اعمال عراق. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 84). کربال و بالایین و زیرین سه بند بر رود کر کرده اند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 128). و بند قصار بر کربال زیرین ساخته اند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 152). چو دیدند آن شگرفان روی شیرین گزیدند از حسد لبهای زیرین. نظامی. وز آنجا همچنان بر دست زیرین رکاب افشاند سوی قصر شیرین. نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 299). لب بالایش از پرۀ بینی گذشته بود و لب زیرینش به گریبان فروهشته. (گلستان). آسیاسنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران همی کند. (گلستان). بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان به هر جفا که توانی، که سنگ زیرینم. سعدی. - علم های زیرین، مقابل علم های برین یعنی علویات. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : آغاز علم برین کرده شود و بتدریج به علمهای زیرین شده آید بخلاف آنکه رسم است. (دانشنامۀ علائی، یادداشت ایضاً)
محمد بن عمر بن عبدالقادر الکفیری. (1043- 1130 ه ق) وی فقیه و عالم به حدیث و فنون ادب و از اهل دمشق بود. او راست: 1- شرح البخاری (6مجلد). 2- حاشیه علی الاشباه والنظائر (در فقه حنفی). 3- الدره البهیه علی مقدمه الاجرومیه (در نحو) و جز اینها. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 961)
محمد بن عمر بن عبدالقادر الکفیری. (1043- 1130 هَ ق) وی فقیه و عالم به حدیث و فنون ادب و از اهل دمشق بود. او راست: 1- شرح البخاری (6مجلد). 2- حاشیه علی الاشباه والنظائر (در فقه حنفی). 3- الدره البهیه علی مقدمه الاجرومیه (در نحو) و جز اینها. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 961)
کزیری، خاورشناس اسپانیائی که در کتب و آثار اسلامی اطلاعات بسیار فراهم کرد و فهرست کتاب خانه عربی ’اسکوریال’ را در مادرید از 1760 تا 1770 تنظیم کردو در دو مجلد به چاپ رسانید، کازیری از کتب یعقوب بن اسحاق کندی که در قرن 9 میلادی بوده در حدود 200 کتاب نام برده و فهرستی ترتیب داده و چاپ کرده است، او در دو کتاب: الحلل المرقومه و اللمحه البدریه فی دوله النصریه ابن خطیب غرناطی مطالعاتی کرده و مطالبی از آن دو کتاب اتخاذ نموده و مؤلفه ای ترتیب داده و نیز از خطر الطیف فی رحله الشتاء و الصیف شرحی ذکر کرده، از منفعه السائل که اصل آن مقنعه السائل عن المرض الحائل است اقتباس نموده و درباره آن شرحی نگاشته است، (از فرهنگ خاورشناسان ص 82)، و رجوع به الحلل السندسیه ص 37 و 38 شود
کزیری، خاورشناس اسپانیائی که در کتب و آثار اسلامی اطلاعات بسیار فراهم کرد و فهرست کتاب خانه عربی ’اسکوریال’ را در مادرید از 1760 تا 1770 تنظیم کردو در دو مجلد به چاپ رسانید، کازیری از کتب یعقوب بن اسحاق کندی که در قرن 9 میلادی بوده در حدود 200 کتاب نام برده و فهرستی ترتیب داده و چاپ کرده است، او در دو کتاب: الحلل المرقومه و اللمحه البدریه فی دوله النصریه ابن خطیب غرناطی مطالعاتی کرده و مطالبی از آن دو کتاب اتخاذ نموده و مؤلفه ای ترتیب داده و نیز از خطر الطیف فی رحله الشتاء و الصیف شرحی ذکر کرده، از منفعه السائل که اصل آن مقنعه السائل عن المرض الحائل است اقتباس نموده و درباره آن شرحی نگاشته است، (از فرهنگ خاورشناسان ص 82)، و رجوع به الحلل السندسیه ص 37 و 38 شود
الخوری میخائیل. یکی از دانشمندان موارنه (طایفه ای از مسیحیان) درقرن هیجدهم میلادی. اصل او از غزیر لبنان بود و به طرابلس رفت و در مدرسه موارنه دانش فراگرفت. وی عضو مجمع لبنانی و نائب مطران طرابلس به سال 1736 میلادی بودو در این مجمع استاد فلسفه و لاهوت به شمار میرفت. او راست: ’فهرست المخطوطات العربیه المحفوظه فی مکتبهاسکوریال’ (در اسپانیا). و آن دو جزء است. که به دوزبان عربی و لاتینی چاپ شده و توضیحات سودمندی را درباره بعضی از کتابها شامل است. جزء اول به سال 1760م. و جزء ثانی به سال 1770م. در مادرید به چاپ رسیده است، و در آخر جزء ثانی، فهرست عمومی درباره اسماءمؤلفان دارد. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1417)
الخوری میخائیل. یکی از دانشمندان موارنه (طایفه ای از مسیحیان) درقرن هیجدهم میلادی. اصل او از غزیر لبنان بود و به طرابلس رفت و در مدرسه موارنه دانش فراگرفت. وی عضو مجمع لبنانی و نائب مطران طرابلس به سال 1736 میلادی بودو در این مجمع استاد فلسفه و لاهوت به شمار میرفت. او راست: ’فهرست المخطوطات العربیه المحفوظه فی مکتبهاسکوریال’ (در اسپانیا). و آن دو جزء است. که به دوزبان عربی و لاتینی چاپ شده و توضیحات سودمندی را درباره بعضی از کتابها شامل است. جزء اول به سال 1760م. و جزء ثانی به سال 1770م. در مادرید به چاپ رسیده است، و در آخر جزء ثانی، فهرست عمومی درباره اسماءمؤلفان دارد. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1417)
قطع کردن کمیز بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قطع کردن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) : زرمه الدهر، ای قطع عنه الخیر. (المنجد) ، قطع کردن اشک و سخن و جز آن بر کسی، بخیل نمودن (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نسبت دادن کسی را به بخل. (از متن اللغه)
قطع کردن کمیز بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قطع کردن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) : زرمه ُالدهر، ای قطع عنه ُالخیر. (المنجد) ، قطع کردن اشک و سخن و جز آن بر کسی، بخیل نمودن (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نسبت دادن کسی را به بخل. (از متن اللغه)
منسوب به وزیر، ظرفی پهن کوچک تر از دوری، نوعی قطع کتاب به اندازه 16*5/23 سانتی متر، بزرگ نوعی کتاب در قطع 20 * 26 سانتی متر، کوچک کتاب در قطع 13*20 سانتی متر، نوعی انجیر
منسوب به وزیر، ظرفی پهن کوچک تر از دوری، نوعی قطع کتاب به اندازه 16*5/23 سانتی متر، بزرگ نوعی کتاب در قطع 20 * 26 سانتی متر، کوچک کتاب در قطع 13*20 سانتی متر، نوعی انجیر