دهی است از دهستان بربرود الیگودرز، جلگه و معتدل است و 376 تن سکنه دارد. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان بربرود الیگودرز، جلگه و معتدل است و 376 تن سکنه دارد. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
کمربندی که مسیحیان ذمی به حکم مسلمانان بر کمر می بسته اند تا از مسلمانان بازشناخته شوند، نوار یا گردن بندی که مسیحیان با صلیب کوچکی به گردن خود آویزان می کردند، کستی
کمربندی که مسیحیان ذِمی به حکم مسلمانان بر کمر می بسته اند تا از مسلمانان بازشناخته شوند، نوار یا گردن بندی که مسیحیان با صلیب کوچکی به گردن خود آویزان می کردند، کستی
میوۀ سدر، درخت سدر، درختی گرمسیری و تناور با برگ های ریز و میوۀ کوچک و خوردنی که برگ آن برای شستشوی مو به کار می رود، شجر النبق، سدره، سدرة المنتهیٰ
میوۀ سدر، درخت سِدر، درختی گرمسیری و تناور با برگ های ریز و میوۀ کوچک و خوردنی که برگ آن برای شستشوی مو به کار می رود، شَجَر النَبَق، سِدرَه، سِدرَةُ المُنتَهیٰ
بن خوشۀ خرما. (برهان) (ناظم الاطباء). و به این معنی با زای نقطه دار هم آمده است. (برهان). مصحف کناز. (حاشیه برهان چ معین). رجوع به کناز شود، میوه ای باشد که آن را موز می گویند. (برهان). یک قسم میوه که موز نیز گویند. (ناظم الاطباء) در اصطلاح صوفیه دریافتن اسرار توحید و دوام و مراقبه را گویند. کذا فی لطائف اللغات. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1561)
بن خوشۀ خرما. (برهان) (ناظم الاطباء). و به این معنی با زای نقطه دار هم آمده است. (برهان). مصحف کناز. (حاشیه برهان چ معین). رجوع به کناز شود، میوه ای باشد که آن را موز می گویند. (برهان). یک قسم میوه که موز نیز گویند. (ناظم الاطباء) در اصطلاح صوفیه دریافتن اسرار توحید و دوام و مراقبه را گویند. کذا فی لطائف اللغات. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1561)
نقیض میان. (برهان). کنارۀ چیزی وگوشه و طرف. (غیاث). گوشه و طرف. (آنندراج). ضد میان و آن را کران نیز گویند. (انجمن آرا) : برادر نداری نه خواهر نه زن چو شاخ گلی بر کنار چمن. فردوسی. پسر زاد ماهی که گفتیش مهر فرود آمد اندر کنار سپهر. فردوسی. ، جانب. طرف. جانب وحشی هر یک از دو پهلوی آدمی. حجر و آن زیر بغل تا کش باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنف. پهلو: تو مر بیژن خرد را در کنار بپرور نگه دارش از روزگار. فردوسی. خروش و ناله به من درفتاد و رنگین گشت ز خون دیده ورا هردو آستین و کنار. فرخی. شه روم خواهد که او همچو من نهد پیش او بربطی بر کنار. فرخی. خنیاگرانت فاخته و عندلیب را بشکست نای در کف وطنبور در کنار. منوچهری. برخ دلبر از دردشد چون زریر مژه ابر کرد و کنار آبگیر. اسدی. هر که او مار پرورد به کنار بگزد پرورنده را ناچار. مکتبی. سوزنی دایۀ اطفال مدیحت بادا پرورش داده سخن را به کنار و آگوش. سوزنی. تا بر کنار دجله دوش آن آفت جان دیده ام از خون کنارم دجله شد تا خود چرا آن دیده ام. خاقانی. غم داده دل ازکنارشان برد وز دلشدگی قرارشان برد. نظامی. ای آنکه عود داری در جیب و در کنار یک عود را بسوز و دگر عودرا بساز. ؟ (از صحاح الفرس). پادشاهی پسر بمکتب داد لوح سیمینش در کنار نهاد. سعدی. مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم کنار و بوس و آغوشش چگویم چون نخواهد شد. حافظ. ، دامن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آن کس که مشت خویش ندیده ست پردرم گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار. فرخی. بسا کسا که بجز نام زر شنیده نبود ز مجلس تو برون برد زر کنارکنار. فرخی. هیچ شب نیست که از مجلس او نبرد زائر او زر به کنار. فرخی. لفظ او بشنو اگر گوهر همی جویی ازآنک زیر هر حرفی ز لفظ او کناری گوهر است. عنصری. برآمد سپاه بخار از بحار سوارانش پر درّ کرده کنار. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 199). در باغ شو و کنار پر کن از دانه و میوه و ریاحین. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 312 چ مینوی - محقق ص 51). کنار رحمتت گر بازگیری بخرواران فروریزم غم دل. انوری. اتفاقاً برفی عظیم افتاده بود و دشت و صحرا پنبه زار شده و کوه و کنار از صحبت سرما چادر گازری در سر گرفته. (العراضه). یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار یا موج روزی افکندش مرده بر کنار سعدی. ، آغوش. (برهان). بغل و آغوش. (غیاث) : گر آهویی بیا و کنار منت حرم آرام گیر با من و از من چنین مشم. خفاف. همی بود بوس و کنار و نبید مگر شیر کو گور را نشکرید. فردوسی. جهانا بپروردیش در کنار وزان پس ندادی به جان زینهار. فردوسی. گزیده بهم بزم دیدار یار می ورود و شادی و بوس و کنار. فردوسی. سه بوسه مرا بر تو وظیفه است ولیکن آگاه نه ای کز پس هر بوسه کناریست. فرخی. از بوس و کنار تو اگر زشتی آید هم پیش تو نیکو کنم او را به ستغفار. فرخی. من بی کنار، بوسه نخواهم ز هیچ ترک از تو بتا به دیدن تو کردم اقتصار. فرخی. از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی. منوچهری. خوشا بهار تازه و بوس کنار یار گر در کنار یار بود خوش بود بهار. منوچهری. بچه گونه گون خلق چندین هزار کشان پروراند همی در کنار. اسدی. بدان زن مانی ای ماه سمن بر که باشد در کنارش کور دختر. اسدی. دهر همی گویدم که بر سفرم تنگ مکش سخت در کنار مرا. ناصرخسرو. اقبال و بخت و دولت پیروز را فرزند نازنینی پرورده بر کنار. سوزنی. با صدر جهان به دوستی گویی پرورده به یک کنار و پستانی. سوزنی. هنگام گل رسید ز گلروی لعبتی بر بوسه رام گشته محابا مکن کنار. سوزنی. خوش بر کنار گیر و نشان بر کنار خویش مگذار کز کنار تو گیرددمی کنار. سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نظری خواستم از دور نه بوس و نه کنار آخر از دولت عشق این قدرم بایستی. خاقانی. او خود آسود در کنار پدر انده ما برای مادر اوست. خاقانی. حلی چون آفتاب و حله چون صبح از برافکنده گرفتم در برش گفتم که ماهم در کنار است این. خاقانی امشب مگر بوقت نمی خواند این خروس عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس. سعدی. در آب دو دیده از تو غرقم و امید لب و کنار دارم. سعدی. بر بوی کنار تو شدم غرق و امید است از موج سرشکم که رساند به کنارم. حافظ. گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم. حافظ. چو من شکسته ای را از پیش خود چه رانی کم غایت توقع بوسی است یا کناری. حافظ. ، جانب و پهلو. (ناظم الاطباء). پهلو. نزد. نزدیک: خروشان بزاری و دل سوگوار یکی زر تابوتش اندر کنار. فردوسی. یکی ساعت از وی نبودش قرار در آغوش بودیش یا در کنار. شمسی (یوسف و زلیخا). بر سر هر نرگسی ماهی تمام شش ستاره بر کنار هر مهی. منوچهری. سرو بالادار در پهلوی مورد چون درازی در کنار کوتهی. منوچهری. که سروت بود پیش و مه در کنار. اسدی. بکن نیکی و در دریاش انداز که روزی در کنارت آورد باز. (ویس و رامین). گزین و بهین زنان جهان کجا بود جز در کنار علی. ناصرخسرو. خوش بر کنار گیر و نشان بر کنار خویش مگذار کز کنار تو گیرد دمی کنار. سوزنی. چشم بد مردمت رسید که ناگاه مردم چشم تو از کنار توگم شد. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 770). نگر به یوسف کنعان که از کنار پدر سفرفتادش تا مصر و گشت مستثنا. مولوی (کلیات شمس ج 1 ص 134). قرص بزرگی از شیو پوستین بیرون کرد و پوشیده در کنار من نهاد. (انیس الطالبین بخاری). - در کنار آوردن، در دسترس قرار دادن. در اختیار گذاشتن: که هر روز یاقوت بار آورد خرد بار آن در کنار آورد. فردوسی. - در کنارکسی بودن، در اختیار او بودن. مطیع او بودن. در فرمان او بودن: همیشه جهاندار یار تو باد سر اختر اندر کنار تو باد. فردوسی. - در کنار کسی نهادن چیزی را، در اختیار او قرار دادن آن را. در دسترس او قرار دادن آن را: هر چه مقصودو مراد و منتهای مرام عباد است در کنارش نه. (راحه الصدور راوندی). - ، در دست او نهادن. تحویل دادن آن چیز را به آن شخص: اگر باز آیم سزای تو بدهم و جزای تو در کنارت نهم. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 345). - کنار آمدن با کسی، با او صلح داشتن و آشتی کردن و اختلاف را از بین بردن. نوعی تصفیه حساب کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، انتها وآخر و حد و کران و کرانه. (ناظم الاطباء). کران. انتها. پایان. حد. انتهای هر چیز. حد نهائی: تا هوا را پدید نیست کنار تا فلک را پدید نیست کران. فرخی. شاید که نیست نعمت و جاه ترا کران زیرا که نیست همت و فضل ترا کنار. فرخی. بر آن سپاه خدایت همی مظفر کرد که کس ندانست آن را همی کنار و شمار. فرخی. کنار باشد باران نوبهاری را فضایل و هنرش را پدید نیست کنار. فرخی. احسان وفای تو بحدی است بس اندک لیکن حسد و مکر تو بیحد و کنار است. ناصرخسرو. اندر میان دلها شاهیست مهر تو بگرفته زین کنار جهان تا به آن کنار. سوزنی. بادند لشکر تو ز سیارگان فزون بگرفته زین کنار جهان تا بدان کنار. سوزنی. ازآنکه من وزیر نیم زو بهم یقین از فضل و مال بیحد و اندازه و کنار. خاقانی. - برکنار بودن، دور بودن. مصون بودن: بودیم برکنار ز تیمار روزگار. انوری. و رجوع به برکنارشود. - برکنار کردن کسی از کار، دور کردن او را از آن کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - برکنارماندن، دور ماندن. دخالتی نداشتن. - به کنار افکندن، دور انداختن. رها کردن: مهر او تا زیم ز مصحف دل چون ده آیت نیفکنم بکنار. خاقانی. - کنار زدن، پس زدن. دور کردن: خاشاک را از روی آب کنار زد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، لب و ساحل. (ناظم الاطباء). ساحل. لب. کناره. شط. شاطی. کرانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنارو ساحل دریا عموماً و کنار چشمه و جویبار خصوصاً: ز ریدکان سرائی چو ژاله بر سر آب بدان کنار فرستاد ریدکی سه چهار. فرخی (یادداشت ایضاً). همی کشید سپه تا به آب گنگ رسید نه آب گنگ، که دریای ناپدیدکنار. فرخی. مثال عشق خوبان همچو دریاست کنار و قعر او هر دو نه پیداست. (ویس و رامین). و چون به کنار یمن رسیدندو... که مانده بود به دریا افکند و کشتی ها را آتش زد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 96). همچو دریاست صحبت اشرار که بود ایمنی او به کنار. مکتبی. وکشتی دیدند بر لب دریا ایستاده بر آن کشتی نشستند چون به کناری رسیدند هر دو بیرون آمدند. (قصص الانبیاءص 124). به دریا در منافع بی شمار است اگر خواهی سلامت بر کنار است. سعدی. پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمی شد. (گلستان). در این ورطه کشتی فروشد هزار که پیدا نشد تخته ای بر کنار. سعدی. در آبی که پیدا ندارد کنار غرور شناور نیاید به کار. سعدی. دریای عشق را به حقیقت کنار نیست ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست. سعدی. این بگفت و پدر را وداع کرد و همچنین تا رسید بر کنار آبی. (گلستان). - بر کنار افتادن، به ساحل رسیدن. در گوشه ای قرار گرفتن: کشتی صبر من چو از غرقاب نتوانست بر کنار افتاد. خاقانی. ... بیچاره متحیر بماند روزی دو، بلا ومحنت کشید و سختی دید. سیم روز خوابش گریبان گرفت ودر آب انداخت بعد شبان روزی دگر بر کنار افتاد. (گلستان). - کنار خشک داشتن، کنایه از مفلس و تهیدست بودن. (آنندراج) : وصل تو گران بهاست ای گوهر و ما همچون دریا کنار خشکی داریم. محمدقلی سلیم (از آنندراج). ، گاهی این کلمه به آخر اسم مکان پیوندد و از ساحلی بودن محل حکایت کند چون: ارس کنار. فریدون کنار. بنده کنار. پیلسته کنار. زرکنار. دریاکنار. مرزکنار. ناتل کنار. لاش کنار. لش کنار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، سوی. جهت. گوشه. کمین. جانب: ای کاش آتشی ز کنار اندر آمدی نی حسن تو گذاشتی و نی هوای ما. خاقانی. عنان از هر طرف برزد سواری پری رویی رسید از هر کناری. نظامی. ، جدا و بریده و جدایی و بریدگی و بدین معنی با لفظ کردن به صلۀ از مستعمل است، قلاب آهنی که قناره معرب آن است. (آنندراج)
نقیض میان. (برهان). کنارۀ چیزی وگوشه و طرف. (غیاث). گوشه و طرف. (آنندراج). ضد میان و آن را کران نیز گویند. (انجمن آرا) : برادر نداری نه خواهر نه زن چو شاخ گلی بر کنار چمن. فردوسی. پسر زاد ماهی که گفتیش مهر فرود آمد اندر کنار سپهر. فردوسی. ، جانب. طَرَف. جانب وحشی هر یک از دو پهلوی آدمی. حجر و آن زیر بغل تا کش باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنف. پهلو: تو مر بیژن خرد را در کنار بپرور نگه دارش از روزگار. فردوسی. خروش و ناله به من درفتاد و رنگین گشت ز خون دیده ورا هردو آستین و کنار. فرخی. شه روم خواهد که او همچو من نهد پیش او بربطی بر کنار. فرخی. خنیاگرانت فاخته و عندلیب را بشکست نای در کف وطنبور در کنار. منوچهری. برخ دلبر از دردشد چون زریر مژه ابر کرد و کنار آبگیر. اسدی. هر که او مار پرورد به کنار بگزد پرورنده را ناچار. مکتبی. سوزنی دایۀ اطفال مدیحت بادا پرورش داده سخن را به کنار و آگوش. سوزنی. تا بر کنار دجله دوش آن آفت جان دیده ام از خون کنارم دجله شد تا خود چرا آن دیده ام. خاقانی. غم داده دل ازکنارشان برد وز دلشدگی قرارشان برد. نظامی. ای آنکه عود داری در جیب و در کنار یک عود را بسوز و دگر عودرا بساز. ؟ (از صحاح الفرس). پادشاهی پسر بمکتب داد لوح سیمینْش در کنار نهاد. سعدی. مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم کنار و بوس و آغوشش چگویم چون نخواهد شد. حافظ. ، دامن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آن کس که مشت خویش ندیده ست پردرم گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار. فرخی. بسا کسا که بجز نام زر شنیده نبود ز مجلس تو برون برد زر کنارکنار. فرخی. هیچ شب نیست که از مجلس او نبرد زائر او زر به کنار. فرخی. لفظ او بشنو اگر گوهر همی جویی ازآنک زیر هر حرفی ز لفظ او کناری گوهر است. عنصری. برآمد سپاه بخار از بحار سوارانش پر دُرّ کرده کنار. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 199). در باغ شو و کنار پر کن از دانه و میوه و ریاحین. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 312 چ مینوی - محقق ص 51). کنار رحمتت گر بازگیری بخرواران فروریزم غم دل. انوری. اتفاقاً برفی عظیم افتاده بود و دشت و صحرا پنبه زار شده و کوه و کنار از صحبت سرما چادر گازری در سر گرفته. (العراضه). یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار یا موج روزی افکندش مرده بر کنار سعدی. ، آغوش. (برهان). بغل و آغوش. (غیاث) : گر آهویی بیا و کنار منت حرم آرام گیر با من و از من چنین مشم. خفاف. همی بود بوس و کنار و نبید مگر شیر کو گور را نشکرید. فردوسی. جهانا بپروردیش در کنار وزان پس ندادی به جان زینهار. فردوسی. گزیده بهم بزم دیدار یار می ورود و شادی و بوس و کنار. فردوسی. سه بوسه مرا بر تو وظیفه است ولیکن آگاه نه ای کز پس هر بوسه کناریست. فرخی. از بوس و کنار تو اگر زشتی آید هم پیش تو نیکو کنم او را به ستغفار. فرخی. من بی کنار، بوسه نخواهم ز هیچ ترک از تو بتا به دیدن تو کردم اقتصار. فرخی. از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی. منوچهری. خوشا بهار تازه و بوس کنار یار گر در کنار یار بود خوش بود بهار. منوچهری. بچه گونه گون خلق چندین هزار کشان پروراند همی در کنار. اسدی. بدان زن مانی ای ماه سمن بر که باشد در کنارش کور دختر. اسدی. دهر همی گویدم که بر سفرم تنگ مکش سخت در کنار مرا. ناصرخسرو. اقبال و بخت و دولت پیروز را فرزند نازنینی پرورده بر کنار. سوزنی. با صدر جهان به دوستی گویی پرورده به یک کنار و پستانی. سوزنی. هنگام گل رسید ز گلروی لعبتی بر بوسه رام گشته محابا مکن کنار. سوزنی. خوش بر کنار گیر و نشان بر کنار خویش مگذار کز کنار تو گیرددمی کنار. سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نظری خواستم از دور نه بوس و نه کنار آخر از دولت عشق این قدرم بایستی. خاقانی. او خود آسود در کنار پدر انده ما برای مادر اوست. خاقانی. حلی چون آفتاب و حله چون صبح از برافکنده گرفتم در برش گفتم که ماهم در کنار است این. خاقانی امشب مگر بوقت نمی خواند این خروس عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس. سعدی. در آب دو دیده از تو غرقم و امید لب و کنار دارم. سعدی. بر بوی کنار تو شدم غرق و امید است از موج سرشکم که رساند به کنارم. حافظ. گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم. حافظ. چو من شکسته ای را از پیش خود چه رانی کم غایت توقع بوسی است یا کناری. حافظ. ، جانب و پهلو. (ناظم الاطباء). پهلو. نزد. نزدیک: خروشان بزاری و دل سوگوار یکی زر تابوتش اندر کنار. فردوسی. یکی ساعت از وی نبودش قرار در آغوش بودیش یا در کنار. شمسی (یوسف و زلیخا). بر سر هر نرگسی ماهی تمام شش ستاره بر کنار هر مهی. منوچهری. سرو بالادار در پهلوی مورد چون درازی در کنار کوتهی. منوچهری. که سروت بود پیش و مه در کنار. اسدی. بکن نیکی و در دریاش انداز که روزی در کنارت آورد باز. (ویس و رامین). گزین و بهین زنان جهان کجا بود جز در کنار علی. ناصرخسرو. خوش بر کنار گیر و نشان بر کنار خویش مگذار کز کنار تو گیرد دمی کنار. سوزنی. چشم بد مردمت رسید که ناگاه مردم چشم تو از کنار توگم شد. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 770). نگر به یوسف کنعان که از کنار پدر سفرفتادش تا مصر و گشت مستثنا. مولوی (کلیات شمس ج 1 ص 134). قرص بزرگی از شیو پوستین بیرون کرد و پوشیده در کنار من نهاد. (انیس الطالبین بخاری). - در کنار آوردن، در دسترس قرار دادن. در اختیار گذاشتن: که هر روز یاقوت بار آورد خرد بار آن در کنار آورد. فردوسی. - در کنارکسی بودن، در اختیار او بودن. مطیع او بودن. در فرمان او بودن: همیشه جهاندار یار تو باد سر اختر اندر کنار تو باد. فردوسی. - در کنار کسی نهادن چیزی را، در اختیار او قرار دادن آن را. در دسترس او قرار دادن آن را: هر چه مقصودو مراد و منتهای مرام عباد است در کنارش نه. (راحه الصدور راوندی). - ، در دست او نهادن. تحویل دادن آن چیز را به آن شخص: اگر باز آیم سزای تو بدهم و جزای تو در کنارت نهم. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 345). - کنار آمدن با کسی، با او صلح داشتن و آشتی کردن و اختلاف را از بین بردن. نوعی تصفیه حساب کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، انتها وآخر و حد و کران و کرانه. (ناظم الاطباء). کران. انتها. پایان. حد. انتهای هر چیز. حد نهائی: تا هوا را پدید نیست کنار تا فلک را پدید نیست کران. فرخی. شاید که نیست نعمت و جاه ترا کران زیرا که نیست همت و فضل ترا کنار. فرخی. بر آن سپاه خدایت همی مظفر کرد که کس ندانست آن را همی کنار و شمار. فرخی. کنار باشد باران نوبهاری را فضایل و هنرش را پدید نیست کنار. فرخی. احسان وفای تو بحدی است بس اندک لیکن حسد و مکر تو بیحد و کنار است. ناصرخسرو. اندر میان دلها شاهیست مهر تو بگرفته زین کنار جهان تا به آن کنار. سوزنی. بادند لشکر تو ز سیارگان فزون بگرفته زین کنار جهان تا بدان کنار. سوزنی. ازآنکه من وزیر نیم زو بهم یقین از فضل و مال بیحد و اندازه و کنار. خاقانی. - برکنار بودن، دور بودن. مصون بودن: بودیم برکنار ز تیمار روزگار. انوری. و رجوع به برکنارشود. - برکنار کردن کسی از کار، دور کردن او را از آن کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - برکنارماندن، دور ماندن. دخالتی نداشتن. - به کنار افکندن، دور انداختن. رها کردن: مهر او تا زیم ز مصحف دل چون ده آیت نیفکنم بکنار. خاقانی. - کنار زدن، پس زدن. دور کردن: خاشاک را از روی آب کنار زد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، لب و ساحل. (ناظم الاطباء). ساحل. لب. کناره. شط. شاطی. کرانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنارو ساحل دریا عموماً و کنار چشمه و جویبار خصوصاً: ز ریدکان سرائی چو ژاله بر سر آب بدان کنار فرستاد ریدکی سه چهار. فرخی (یادداشت ایضاً). همی کشید سپه تا به آب گنگ رسید نه آب گنگ، که دریای ناپدیدکنار. فرخی. مثال عشق خوبان همچو دریاست کنار و قعر او هر دو نه پیداست. (ویس و رامین). و چون به کنار یمن رسیدندو... که مانده بود به دریا افکند و کشتی ها را آتش زد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 96). همچو دریاست صحبت اشرار که بود ایمنی او به کنار. مکتبی. وکشتی دیدند بر لب دریا ایستاده بر آن کشتی نشستند چون به کناری رسیدند هر دو بیرون آمدند. (قصص الانبیاءص 124). به دریا در منافع بی شمار است اگر خواهی سلامت بر کنار است. سعدی. پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمی شد. (گلستان). در این ورطه کشتی فروشد هزار که پیدا نشد تخته ای بر کنار. سعدی. در آبی که پیدا ندارد کنار غرور شناور نیاید به کار. سعدی. دریای عشق را به حقیقت کنار نیست ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست. سعدی. این بگفت و پدر را وداع کرد و همچنین تا رسید بر کنار آبی. (گلستان). - بر کنار افتادن، به ساحل رسیدن. در گوشه ای قرار گرفتن: کشتی صبر من چو از غرقاب نتوانست بر کنار افتاد. خاقانی. ... بیچاره متحیر بماند روزی دو، بلا ومحنت کشید و سختی دید. سیم روز خوابش گریبان گرفت ودر آب انداخت بعد شبان روزی دگر بر کنار افتاد. (گلستان). - کنار خشک داشتن، کنایه از مفلس و تهیدست بودن. (آنندراج) : وصل تو گران بهاست ای گوهر و ما همچون دریا کنار خشکی داریم. محمدقلی سلیم (از آنندراج). ، گاهی این کلمه به آخر اسم مکان پیوندد و از ساحلی بودن محل حکایت کند چون: ارس کنار. فریدون کنار. بنده کنار. پیلسته کنار. زرکنار. دریاکنار. مرزکنار. ناتل کنار. لاش کنار. لش کنار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، سوی. جهت. گوشه. کمین. جانب: ای کاش آتشی ز کنار اندر آمدی نی حسن تو گذاشتی و نی هوای ما. خاقانی. عنان از هر طرف برزد سواری پری رویی رسید از هر کناری. نظامی. ، جدا و بریده و جدایی و بریدگی و بدین معنی با لفظ کردن به صلۀ از مستعمل است، قلاب آهنی که قناره معرب آن است. (آنندراج)
میوه ای باشد سرخ شبیه به عناب لیکن از عناب بزرگتر است و در هندوستان بسیار می باشد و شیرین و نازک می شود و به عربی آن را سدر می گویند و به هندی بیر خوانند. (برهان). بار درخت سدر فارسی است. (منتهی الارب). درختی است از تیره عنابها که برگهای آن را به جای صابون به کار می برند. (گیاه شناسی گل گلاب ص 230). ثمره ای است خوش مزه به هند آن را بیر گویند. (غیاث). نام میوه ای است سرخ رنگ از قبیل عناب و آن را می خورند و به برگ آن درخت، موی می شویند و آن را سدر گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). اسم سدر است که به هندی بیر نامند. (فهرست مخزن الادویه). نبق. (دهار) (قاموس). نبق. نبقه. (دستور اللغه). غشو. ثمرالسدر. (اقرب الموارد). میوۀ درخت سدر. (ناظم الاطباء). عتود. سدر. شجرالنبق. سدره. سنجد گرجی. نبقه. بیر. گونه ای از ارجنگ. این نام را در اطراف خلیج فارس به زیزیفوس سپیناخریستی دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاهی است از تیره عنابها که غالباً به صورت درختچه می باشد و ارتفاعش بین یک تایک و نیم گز است شاخه هایش بی کرک و برگهایش کوچک و بیضوی و نوک تیزند و گلهائی به رنگ آبی دارد. میوه اش به اندازۀ یک گوجۀ کوچک و دارای میان بر خوراکی مطبوع و مأکول است. از تخم میان بر میوۀ این گیاه تحت اثر آب نوعی شراب تهیه می گردد. برگهای کوبیدۀ آن به نام ’سدر’ در استحمام مصرف می شود. گیاه مزبور در جنوب ایران (نواحی کازرون) به فراوانی می روید. سدر. منبل دارو. سنجد گرجی. شجرالنبق. (فرهنگ فارسی معین)
میوه ای باشد سرخ شبیه به عناب لیکن از عناب بزرگتر است و در هندوستان بسیار می باشد و شیرین و نازک می شود و به عربی آن را سدر می گویند و به هندی بیر خوانند. (برهان). بار درخت سدر فارسی است. (منتهی الارب). درختی است از تیره عنابها که برگهای آن را به جای صابون به کار می برند. (گیاه شناسی گل گلاب ص 230). ثمره ای است خوش مزه به هند آن را بیر گویند. (غیاث). نام میوه ای است سرخ رنگ از قبیل عناب و آن را می خورند و به برگ آن درخت، موی می شویند و آن را سدر گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). اسم سدر است که به هندی بیر نامند. (فهرست مخزن الادویه). نبق. (دهار) (قاموس). نبق. نبقه. (دستور اللغه). غشو. ثمرالسدر. (اقرب الموارد). میوۀ درخت سدر. (ناظم الاطباء). عتود. سدر. شجرالنبق. سدره. سنجد گرجی. نبقه. بیر. گونه ای از ارجنگ. این نام را در اطراف خلیج فارس به زیزیفوس سپیناخریستی دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاهی است از تیره عنابها که غالباً به صورت درختچه می باشد و ارتفاعش بین یک تایک و نیم گز است شاخه هایش بی کرک و برگهایش کوچک و بیضوی و نوک تیزند و گلهائی به رنگ آبی دارد. میوه اش به اندازۀ یک گوجۀ کوچک و دارای میان بر خوراکی مطبوع و مأکول است. از تخم میان بر میوۀ این گیاه تحت اثر آب نوعی شراب تهیه می گردد. برگهای کوبیدۀ آن به نام ’سدر’ در استحمام مصرف می شود. گیاه مزبور در جنوب ایران (نواحی کازرون) به فراوانی می روید. سدر. منبل دارو. سنجد گرجی. شجرالنبق. (فرهنگ فارسی معین)
شهرکی از بناهای کیخسرو که از آنجا تا مراغه شش فرسنگ فاصله داشته و آتشکدۀ بسیار قدیم و عظیم در آن بوده است. (آنندراج) (انجمن آرا). شهر کوچکی که بین آن و مراغه شش فرسنگ است و در آن آتشکدۀقدیمی و معبدی برای مجوسان است و عمارت عالی و عظیمی که کیخسرو آن را بنا نهاده است. (معجم البلدان)
شهرکی از بناهای کیخسرو که از آنجا تا مراغه شش فرسنگ فاصله داشته و آتشکدۀ بسیار قدیم و عظیم در آن بوده است. (آنندراج) (انجمن آرا). شهر کوچکی که بین آن و مراغه شش فرسنگ است و در آن آتشکدۀقدیمی و معبدی برای مجوسان است و عمارت عالی و عظیمی که کیخسرو آن را بنا نهاده است. (معجم البلدان)
هر رشته را گویند عموماً. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). ریسمانی است به ستبری انگشت از ابریشم که آن را بر کمر بندند و این غیر از کستیح است. (از تعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون). مأخوذ از تازی هر رشته ای عموماً، هر حلقه و رشته ای که بر میان قدح و ساغر بندند. (ناظم الاطباء). - زنار ساغر، کنایه از موج پیالۀ شراب است. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). آن خطی که از شراب سرتاسر پیاله رود. (شرفنامۀ منیری). - ، خطی را نیز گویند منحنی که از شراب در پیاله معلوم می شود تا پر شدن پیاله. (برهان) (آنندراج). خطی از شراب درپیاله که معلوم می کند پر شدن پیاله را. (ناظم الاطباء). - ، حلقه ای که از شراب در پیاله باقی می ماند. (ناظم الاطباء). - زنار سلیمانی، خطی باریک که در میان مهرهای سلیمانی می باشد. (آنندراج). - زنار قدح، خط قدح. (غیاث) (آنندراج). - ، موج شراب در قدح. (ناظم الاطباء). - زنار مینا، خطی که از مینای نیم پر بهم رسد. (آنندراج) (از بهار عجم). ، آنچه ترسایان بر میان بندند. (منتهی الارب) (آنندراج). رشته مانندی که ترسایان بر میان بندند. (ناظم الاطباء). نشان ترسایان. (زمخشری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رشته ای که ترسایان... بر میان بندند. (ناظم الاطباء). علامت خاصی است که عیسویان راست... (فرهنگ مصطلحات عرفا). خیوط غلاظ که ترسایان بر میان، بالای همه جامه ها بستندی تمییز از مسلمانان را. ج، زنانیر. رجوع به معالم القربه ص 13 شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از یونانی ’زوناری’، از یونانی قدیم ’زوناریون’ مصغر ’زونه’ بمعنی کمربند و منطقه، زنار کمربندی بود که ذمیان نصرانی در مشرق زمین به امر مسلمانان مجبور بوده اند داشته باشند تا بدین وسیله از مسلمانان ممتاز گردند، چنانکه یهودیان مجبور بوده اند عسلی (وصلۀ عسلی رنگ) بر روی لباس خود بدوزند. (حاشیۀ برهان چ معین) : وز ایشان بسی نیز ترسا شدند به زنار پیش سکوبا شدند. فردوسی. به زنار و شماس و روح القدس کز این پس مرا خاک در اندلس. فردوسی. چو زنار قسیس شد سوخته چلیپای مطران برافروخته کنون روم و قنوج ما را یکیست چو آواز کیش مسیح اندکیست. فردوسی. نواری پیسه بر گرد میان بسته ست و می لافد که از انطاکیه قیصر فرستاده ست زنارم. سوزنی. بس ریشگاوی ای خر زنار منطقه ای قلیه و کباب تو خوک مخنقه سالاربار مطران مه مرد جاثلیق قسیس باربرنه و ابلیس بدرقه. سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ماخولیا گرفته و مصروع و گنده مغز زرداب خورده چون عسلی پیس چون زنار. سوزنی (یادداشت ایضاً). مبین به کبک که او فاسقی است در خرقه نگر به مور که او مؤمنی است با زنار. مجیر بیلقانی. عید مسیح رویش و عودالصلیب زلف رومی سلب حمایل و زنار در برش. خاقانی. گر مدح بانوان ز پی سیم و زر کنند زنار کفر خوکخوران طیلسان اوست. خاقانی. ساقی صنم پیکر شده باده صلیب آور شده قندیل ازو ساغر شده تسبیح زنار آمده. خاقانی. به ناقوس و به زنار و به قندیل به یوحنا و شماس و بحیرا. خاقانی. زاهد و راهب سوی من تاختند خرقه و زنار در انداختند. نظامی. تاکی از صومعه خمار کجاست خرقه بفکندم زنار کجاست. عطار. - زنارآویز، ترسا. مسیحی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ای خم ّ شکسته بر سر چاه کمیز با سوزن سوفار درشت سرتیز مستیز که با او نه برآئی به ستیز نی تو نه چو تو هزار زنارآویز. سوزنی (یادداشت ایضاً). ، کستی و کشتی. (صحاح الفرس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آنچه مجوس بر میان بندند. (منتهی الارب) (آنندراج)... رشته ای را که آتش پرستان با خود دارند خصوصاً. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان). رشته مانندی که... مجوسان... بر میان بندند. (ناظم الاطباء). در کتابهای فارسی گاه زنار به کستی (کشتی) زرتشتیان اطلاق شده است. (حاشیۀ برهان چ معین). کمربندی که زردشتیان بکمر بندند... (فرهنگ فارسی معین). رشته ای که... آتش پرستان بر میان بندند و موسخ و کستی نیز گویند. (ناظم الاطباء) : بگویش که گفت او به خورشید و ماه به زنار زردشت و فر و کلاه. فردوسی. یکی نیک مرد اندر آن روزگار ز تخم فریدون آموزگار پرستنده با فرو برز کیان به زنارکی شاه بسته میان. فردوسی. کمندی که بر جای زنار داشت که آن در پناه جهاندار داشت. فردوسی. دو دستش به زنار بستم چو سنگ بدانسان که خونریز گشتش دو چنگ. فردوسی. اربعین شان را ز خمسین نصاری دان مدد طیلسان شان را ز زنار مجوسی ده نشان. خاقانی. گر پرده در اندازی در دیر مغان آیی از حبل متین بینی زنار که من دارم. خاقانی. بمغان آی تا مرا بینی که ز حبل المتین کنم زنار. خاقانی. و معتصم در این سال خادمی را از کبار درگاه او پیش اصفهبد قارن بن شهریار ملک الجبال فرستاد به تهنیت آنکه اسلام قبول کرده بود و زنار او فرمود گسست. (تاریخ طبرستان). چه زنار مغ در میانت چه دلق که درپوشی از بهر پندار خلق. سعدی (بوستان). - زنار خونی بر میان بستن، میان را به زنار خونین بستن. در شواهد زیر ظاهراً کنایه از کمر قتل بستن. آمادۀ انتقام و خونخواهی شدن آمده است: همی کوه از خون گودرزیان به زنار خونی ببندد میان. فردوسی. فرنگیس بشنید رخ را بخست میان را به زنار خونین ببست. فردوسی. به زنار خونین ببسته میان خروشنده مانند شیر ژیان. فردوسی. میان را به زنار خونین ببست فکند آتش اندر سرای نشست. فردوسی. ، رشته ای که بت پرستان با خود دارند. (از برهان). رشته مانندی که بت پرستان بر میان بندند. (ناظم الاطباء). آنچه... و وثنی برمیان بندند. (منتهی الارب) (آنندراج). میان بند کافران. (زمخشری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رشته ای که... بت پرستان و برهمنان بر میان بندند. (از ناظم الاطباء) : زنار اگرچه قیمتی باشد خیره کمری مده به زناری. ناصرخسرو. اگر توئی بخرد ناصبی مسلمانی ترا که گفت که ماشیعت اهل زناریم. ناصرخسرو. دست بدان حقۀ دینار کرد زلف بتان حلقۀ زنار کرد. نظامی. زلف تو زنار خواهم کرد از آنک هر شکن اززلف تو بتخانه ای است. عطار. کی رسد از دین سر موئی به تو زیر هر موئیت زناری دگر. عطار. زاهد چو کرامات بت عارض او دید از خانه میان بسته به زنار برآمد. سعدی. زنار بود آنچه همه عمر داشتم الا کمر که پیش تو بستم به چاکری. سعدی. هر کسی را میل با چیزی و خاطر با کسیست مؤمن و سجادۀ خود، کافر و زنار خویش. اوحدی. نخواهد کرد ترک بت پرستی ها دل زارم که چون سنگ سلیمانی ست مادرزاد زنارم. نعمت خان عالی (از آنندراج). هجوم زیردستان قد رعنا را کند کافر ز طوق قمریان زنار سرو بوستان دارد. صائب (از آنندراج). - زنار اززیر خرقه گشادن، کنایه از افشای راز کردن و رسوا نمودن کسی را. (آنندراج) : حافظ این خرقه که داری تو ببینی روزی که چه زنار ز زیرش به جفا بگشایند. حافظ (از آنندراج). - زنار از کمر گشادن، زنار از میان گشادن. مقابل زنار بستن و پوشیدن. (آنندراج). باز کردن زنار از کمر. مقابل زنار بستن. (فرهنگ فارسی معین) : از کمر زنار در بتخانه می باید گشود. صائب (از آنندراج). رجوع به ترکیب بعد شود. - زنار از میان گشادن، زنار از کمر گشادن. (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) : نه دین بجای و نه ایمان، به سوی خویشم خوان مگر ز شرم تو بگشایم از میان زنار. عرفی (از آنندراج). رجوع به ترکیب قبل شود. - زنار بریدن، معروف. (آنندراج). زنار پاره کردن. بریدن و پاره کردن زنار: قیصر بر درگه تو سوزد ناقوس هر قل در خدمت تو برد زنار. فرخی. تسبیح بت تو شد ظهوری زنار بریدنی ضرور است. ظهوری (از آنندراج). - زنار گسستن، معروف. (آنندراج) : دوئی نبود میان کفر و دین در عالم وحدت دل تسبیح از بگسستن زنار می ریزد. صائب (از آنندراج). رجوع به ترکیب بعد شود. - زنار گسلاندن، زنار بریدن. زنار گشادن: برهمنی که به زنار بود نازش او ز بیم تیغ تو می بگسلد ز تن زنار. مسعودسعد. - زنار گشادن، زنار گسلاندن. زنار بریدن: الهی بر نظامی کار بگشای ز نقش کافرش زنار بگشای. نظامی. آن که باشد که نبندد کمر طاعت او جای آنست که کافر بگشاید زنار. سعدی. ، (اصطلاح تصوف) بمعنی یک رنگی و یک جهتی سالک باشد در راه دین و متابعت راه یقین ودر کشف اللغات می گوید: زنار در اصطلاح سالکان عبارت از عقد خدمت و بند طاعت محبوب حقیقی است در هر مرتبه که باشد عبادت راست و درست باید کرد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به زنار بستن شود، ونیز کنایت از زلف معشوق است. (کشاف اصطلاحات الفنون) (ناظم الاطباء) ، رشتۀ متصل به صلیب که مسیحیان بگردن خود آویزند. (فرهنگ فارسی معین). نوار مانندی از کتان یا ابریشم که کشیشان از دور گردن خود گذرانیده و دو سر آنرا از طرف جلو آویزان می کنند. (ناظم الاطباء)
هر رشته را گویند عموماً. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). ریسمانی است به ستبری انگشت از ابریشم که آن را بر کمر بندند و این غیر از کستیح است. (از تعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون). مأخوذ از تازی هر رشته ای عموماً، هر حلقه و رشته ای که بر میان قدح و ساغر بندند. (ناظم الاطباء). - زنار ساغر، کنایه از موج پیالۀ شراب است. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). آن خطی که از شراب سرتاسر پیاله رود. (شرفنامۀ منیری). - ، خطی را نیز گویند منحنی که از شراب در پیاله معلوم می شود تا پر شدن پیاله. (برهان) (آنندراج). خطی از شراب درپیاله که معلوم می کند پر شدن پیاله را. (ناظم الاطباء). - ، حلقه ای که از شراب در پیاله باقی می ماند. (ناظم الاطباء). - زنار سلیمانی، خطی باریک که در میان مهرهای سلیمانی می باشد. (آنندراج). - زنار قدح، خط قدح. (غیاث) (آنندراج). - ، موج شراب در قدح. (ناظم الاطباء). - زنار مینا، خطی که از مینای نیم پر بهم رسد. (آنندراج) (از بهار عجم). ، آنچه ترسایان بر میان بندند. (منتهی الارب) (آنندراج). رشته مانندی که ترسایان بر میان بندند. (ناظم الاطباء). نشان ترسایان. (زمخشری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رشته ای که ترسایان... بر میان بندند. (ناظم الاطباء). علامت خاصی است که عیسویان راست... (فرهنگ مصطلحات عرفا). خیوط غلاظ که ترسایان بر میان، بالای همه جامه ها بستندی تمییز از مسلمانان را. ج، زنانیر. رجوع به معالم القربه ص 13 شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از یونانی ’زوناری’، از یونانی قدیم ’زوناریون’ مصغر ’زونه’ بمعنی کمربند و منطقه، زنار کمربندی بود که ذمیان نصرانی در مشرق زمین به امر مسلمانان مجبور بوده اند داشته باشند تا بدین وسیله از مسلمانان ممتاز گردند، چنانکه یهودیان مجبور بوده اند عسلی (وصلۀ عسلی رنگ) بر روی لباس خود بدوزند. (حاشیۀ برهان چ معین) : وز ایشان بسی نیز ترسا شدند به زنار پیش سکوبا شدند. فردوسی. به زنار و شماس و روح القدس کز این پس مرا خاک در اندلس. فردوسی. چو زنار قسیس شد سوخته چلیپای مطران برافروخته کنون روم و قنوج ما را یکیست چو آواز کیش مسیح اندکیست. فردوسی. نواری پیسه بر گرد میان بسته ست و می لافد که از انطاکیه قیصر فرستاده ست زنارم. سوزنی. بس ریشگاوی ای خر زنار منطقه ای قلیه و کباب تو خوک مخنقه سالاربار مطران مه مرد جاثلیق قسیس باربرنه و ابلیس بدرقه. سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ماخولیا گرفته و مصروع و گنده مغز زرداب خورده چون عسلی پیس چون زنار. سوزنی (یادداشت ایضاً). مبین به کبک که او فاسقی است در خرقه نگر به مور که او مؤمنی است با زنار. مجیر بیلقانی. عید مسیح رویش و عودالصلیب زلف رومی سلب حمایل و زنار در برش. خاقانی. گر مدح بانوان ز پی سیم و زر کنند زنار کفر خوکخوران طیلسان اوست. خاقانی. ساقی صنم پیکر شده باده صلیب آور شده قندیل ازو ساغر شده تسبیح زنار آمده. خاقانی. به ناقوس و به زنار و به قندیل به یوحنا و شماس و بحیرا. خاقانی. زاهد و راهب سوی من تاختند خرقه و زنار در انداختند. نظامی. تاکی از صومعه خمار کجاست خرقه بفکندم زنار کجاست. عطار. - زنارآویز، ترسا. مسیحی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ای خُم ّ شکسته بر سر چاه کمیز با سوزن سوفار درشت سرتیز مستیز که با او نه برآئی به ستیز نی تو نه چو تو هزار زنارآویز. سوزنی (یادداشت ایضاً). ، کستی و کشتی. (صحاح الفرس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آنچه مجوس بر میان بندند. (منتهی الارب) (آنندراج)... رشته ای را که آتش پرستان با خود دارند خصوصاً. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان). رشته مانندی که... مجوسان... بر میان بندند. (ناظم الاطباء). در کتابهای فارسی گاه زنار به کستی (کشتی) زرتشتیان اطلاق شده است. (حاشیۀ برهان چ معین). کمربندی که زردشتیان بکمر بندند... (فرهنگ فارسی معین). رشته ای که... آتش پرستان بر میان بندند و موسخ و کستی نیز گویند. (ناظم الاطباء) : بگویش که گفت او به خورشید و ماه به زنار زردشت و فر و کلاه. فردوسی. یکی نیک مرد اندر آن روزگار ز تخم فریدون آموزگار پرستنده با فرو برز کیان به زنارکی شاه بسته میان. فردوسی. کمندی که بر جای زنار داشت که آن در پناه جهاندار داشت. فردوسی. دو دستش به زنار بستم چو سنگ بدانسان که خونریز گشتش دو چنگ. فردوسی. اربعین شان را ز خمسین نصاری دان مدد طیلسان شان را ز زنار مجوسی ده نشان. خاقانی. گر پرده در اندازی در دیر مغان آیی از حبل متین بینی زنار که من دارم. خاقانی. بمغان آی تا مرا بینی که ز حبل المتین کنم زنار. خاقانی. و معتصم در این سال خادمی را از کبار درگاه او پیش اصفهبد قارن بن شهریار ملک الجبال فرستاد به تهنیت آنکه اسلام قبول کرده بود و زنار او فرمود گسست. (تاریخ طبرستان). چه زنار مغ در میانت چه دلق که درپوشی از بهر پندار خلق. سعدی (بوستان). - زنار خونی بر میان بستن، میان را به زنار خونین بستن. در شواهد زیر ظاهراً کنایه از کمر قتل بستن. آمادۀ انتقام و خونخواهی شدن آمده است: همی کوه از خون گودرزیان به زنار خونی ببندد میان. فردوسی. فرنگیس بشنید رخ را بخست میان را به زنار خونین ببست. فردوسی. به زنار خونین ببسته میان خروشنده مانند شیر ژیان. فردوسی. میان را به زنار خونین ببست فکند آتش اندر سرای نشست. فردوسی. ، رشته ای که بت پرستان با خود دارند. (از برهان). رشته مانندی که بت پرستان بر میان بندند. (ناظم الاطباء). آنچه... و وثنی برمیان بندند. (منتهی الارب) (آنندراج). میان بند کافران. (زمخشری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رشته ای که... بت پرستان و برهمنان بر میان بندند. (از ناظم الاطباء) : زنار اگرچه قیمتی باشد خیره کمری مده به زناری. ناصرخسرو. اگر توئی بخرد ناصبی مسلمانی ترا که گفت که ماشیعت اهل زناریم. ناصرخسرو. دست بدان حقۀ دینار کرد زلف بتان حلقۀ زنار کرد. نظامی. زلف تو زنار خواهم کرد از آنک هر شکن اززلف تو بتخانه ای است. عطار. کی رسد از دین سر موئی به تو زیر هر موئیت زناری دگر. عطار. زاهد چو کرامات بت عارض او دید از خانه میان بسته به زنار برآمد. سعدی. زنار بود آنچه همه عمر داشتم الا کمر که پیش تو بستم به چاکری. سعدی. هر کسی را میل با چیزی و خاطر با کسیست مؤمن و سجادۀ خود، کافر و زنار خویش. اوحدی. نخواهد کرد ترک بت پرستی ها دل زارم که چون سنگ سلیمانی ست مادرزاد زنارم. نعمت خان عالی (از آنندراج). هجوم زیردستان قد رعنا را کند کافر ز طوق قمریان زنار سرو بوستان دارد. صائب (از آنندراج). - زنار اززیر خرقه گشادن، کنایه از افشای راز کردن و رسوا نمودن کسی را. (آنندراج) : حافظ این خرقه که داری تو ببینی روزی که چه زنار ز زیرش به جفا بگشایند. حافظ (از آنندراج). - زنار از کمر گشادن، زنار از میان گشادن. مقابل زنار بستن و پوشیدن. (آنندراج). باز کردن زنار از کمر. مقابل زنار بستن. (فرهنگ فارسی معین) : از کمر زنار در بتخانه می باید گشود. صائب (از آنندراج). رجوع به ترکیب بعد شود. - زنار از میان گشادن، زنار از کمر گشادن. (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) : نه دین بجای و نه ایمان، به سوی خویشم خوان مگر ز شرم تو بگشایم از میان زنار. عرفی (از آنندراج). رجوع به ترکیب قبل شود. - زنار بریدن، معروف. (آنندراج). زنار پاره کردن. بریدن و پاره کردن زنار: قیصر بر درگه تو سوزد ناقوس هر قل در خدمت تو برد زنار. فرخی. تسبیح بت تو شد ظهوری زنار بریدنی ضرور است. ظهوری (از آنندراج). - زنار گسستن، معروف. (آنندراج) : دوئی نبود میان کفر و دین در عالم وحدت دل تسبیح از بگسستن زنار می ریزد. صائب (از آنندراج). رجوع به ترکیب بعد شود. - زنار گسلاندن، زنار بریدن. زنار گشادن: برهمنی که به زنار بود نازش او ز بیم تیغ تو می بگسلد ز تن زنار. مسعودسعد. - زنار گشادن، زنار گسلاندن. زنار بریدن: الهی بر نظامی کار بگشای ز نقش کافرش زنار بگشای. نظامی. آن که باشد که نبندد کمر طاعت او جای آنست که کافر بگشاید زنار. سعدی. ، (اصطلاح تصوف) بمعنی یک رنگی و یک جهتی سالک باشد در راه دین و متابعت راه یقین ودر کشف اللغات می گوید: زنار در اصطلاح سالکان عبارت از عقد خدمت و بند طاعت محبوب حقیقی است در هر مرتبه که باشد عبادت راست و درست باید کرد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به زنار بستن شود، ونیز کنایت از زلف معشوق است. (کشاف اصطلاحات الفنون) (ناظم الاطباء) ، رشتۀ متصل به صلیب که مسیحیان بگردن خود آویزند. (فرهنگ فارسی معین). نوار مانندی از کتان یا ابریشم که کشیشان از دور گردن خود گذرانیده و دو سر آنرا از طرف جلو آویزان می کنند. (ناظم الاطباء)
اگر کسی بیند زنار در دست داشت، دلیل که در دین و اعتقاد ضعیف بود. اگر زنار درمیان بسته بود و بیننده مستور بود، بیم آن است که کافر شود. اگر بیند زنار را از میان ببرید و بینداخت، دلیل که ازکار بد توبه کند و به خدای تعالی بازگردد و بر گناه پشیمانی خورد و راه صلاح اختیار کند. جابر مغربی اگر کسی بیند که زنار درمیان داشت، اگر مستور و با امانت بود، دلیل که انصاف از خصم بیابد. اگر خداوند خواب مستور نباشد، به زودی توبه باید کرد، که این علامت بد باشد. محمد بن سیرین
اگر کسی بیند زنار در دست داشت، دلیل که در دین و اعتقاد ضعیف بود. اگر زنار درمیان بسته بود و بیننده مستور بود، بیم آن است که کافر شود. اگر بیند زنار را از میان ببرید و بینداخت، دلیل که ازکار بد توبه کند و به خدای تعالی بازگردد و بر گناه پشیمانی خورد و راه صلاح اختیار کند. جابر مغربی اگر کسی بیند که زنار درمیان داشت، اگر مستور و با امانت بود، دلیل که انصاف از خصم بیابد. اگر خداوند خواب مستور نباشد، به زودی توبه باید کرد، که این علامت بد باشد. محمد بن سیرین
دیدن کنار (سدر) درخواب، دلیل مالی بود که بی غش بود. گویند که میوه آدم در بهشت کنار بود. اگر بیند کنار خورد، دلیل که مال حلال یابد. محمد بن سیرین دیدن کنار (سدر) درخواب، دلیل بر مال حلال است و روزی فراخ.
دیدن کنار (سدر) درخواب، دلیل مالی بود که بی غش بود. گویند که میوه آدم در بهشت کُنار بود. اگر بیند کنار خورد، دلیل که مال حلال یابد. محمد بن سیرین دیدن کنار (سدر) درخواب، دلیل بر مال حلال است و روزی فراخ.