کرپاس. (آنندراج). جامۀ سفید معروف. (غیاث اللغات). پارچۀ سفید. (آنندراج). بمعنی جامه که از پنبه ساخته شود. (غیاث اللغات) (آنندراج). پارچۀ پنبه ای سفید درشت. (ناظم الاطباء). جامۀ سفید از پنبۀ خشن. پارچۀ پنبه ای خشن که غالباً جامۀ مردان و زنان روستایی است. جامۀ نخین درشت. (یادداشت مؤلف) : و از بم کرباس و جامه و دستاری و خرمای خیزد. (حدود العالم). و از او (از بست) ... کرباس و صابون خیزد. (حدود العالم). و از ری کرباس و برد وپنبه و عصاره و روغن و نبیذ خیزد. (حدود العالم). همه بوم و بر زیر نعل اندرون چو کرباس آهار داده بخون. فردوسی. نامۀ صاحب با نامۀاو باشد همچو کرباس حلب با قصب مقرن. فرخی. مانک آچارهای بسیار و کرباسها از دست رشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی). از تو درویشان کرباس نیابند و گلیم مطربان را جز دیبای سپاهان ندهی. ناصرخسرو. بسیاربدین و بدان به حیلت کرباس بدادی به نرخ بیرم. ناصرخسرو. با نبوت چه کار بود او را چون برفت از پس رسن کرباس. ناصرخسرو. چون نپوشی چه خز و چه کرباس چون نبویی چه نرگس و چه پیاز. ناصرخسرو. و پنبۀ بسیار خیزد (از جهرم) و برد و کرباس آرند از آنجا. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 131). فرق کن فرق کن خداوندا گوهر از سنگ و دیبه از کرباس. مسعودسعد. سایۀ زلف سیه بر روی کرباس سفید چون منقش کرده روی لوح کافوری به قار. سوزنی. حال مقلوب شد که بر تن دهر ابره کرباس و دیبه آستر است. خاقانی. نمدها و کرباسهای ستبر ببندند بر پای پویان هزبر. نظامی. سیم بربایند زین گون پیچ پیچ سیم از کف رفته و کرباس هیچ. مولوی. یا تو بافیدی یکی کرباس تا خوش بسازی بهر پوشیدن قبا. مولوی. مدتی جولاهه دربارت کشید عاقبت کرباس گشتی توله دار. نظام قاری (دیوان ص 27). ابر کرباس و شفق خسقی و شامست سمور صبح قاقم شمر و حبر پر از موج بحار. نظام قاری (دیوان ص 11). قلمی فوطه وکرباس و ندافی و قدک یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار. نظام قاری (دیوان ص 15). تویی آراسته بی آرایش چه به کرباس و چه به خز یکسون. بوشعیب. ، پارچۀ سفیدی که ململ نیز گویند. (ناظم الاطباء)، کفن. رجوع به کرپاس شود. - با شمشیر و کرباس آمدن یا شمشیر و کرباس برداشتن یا برگرفتن، به علامت تسلیم و عذرخواهی و تضرع شمشیر و کرباس (کفن) به گردن افکندن و نزد کسی رفتن: چون سلطان برسید سیدفخرالدین سالاری به تضرع با شمشیر و کرباسی پیش سلطان آمد. (جهانگشای جوینی). و خویشتن شمشیر و کرباسی برداشت. (جهانگشای جوینی). و خویشتن شمشیر و کرباسی برگرفته و به خدمت سلطان آمد. (تاریخ جهانگشا). - سر و ته (سر ته) یک کرباس بودن، مساوی هم بودن. معادل هم بودن. (فرهنگ فارسی معین) : راحتی نیست نه در مرگ و نه در هستی ما کفن وجامه هم از سر ته یک کرباسند. صائب
کرپاس. (آنندراج). جامۀ سفید معروف. (غیاث اللغات). پارچۀ سفید. (آنندراج). بمعنی جامه که از پنبه ساخته شود. (غیاث اللغات) (آنندراج). پارچۀ پنبه ای سفید درشت. (ناظم الاطباء). جامۀ سفید از پنبۀ خشن. پارچۀ پنبه ای خشن که غالباً جامۀ مردان و زنان روستایی است. جامۀ نخین درشت. (یادداشت مؤلف) : و از بم کرباس و جامه و دستاری و خرمای خیزد. (حدود العالم). و از او (از بست) ... کرباس و صابون خیزد. (حدود العالم). و از ری کرباس و برد وپنبه و عصاره و روغن و نبیذ خیزد. (حدود العالم). همه بوم و بر زیر نعل اندرون چو کرباس آهار داده بخون. فردوسی. نامۀ صاحب با نامۀاو باشد همچو کرباس حلب با قصب مقرن. فرخی. مانک آچارهای بسیار و کرباسها از دست رشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی). از تو درویشان کرباس نیابند و گلیم مطربان را جز دیبای سپاهان ندهی. ناصرخسرو. بسیاربدین و بدان به حیلت کرباس بدادی به نرخ بیرم. ناصرخسرو. با نبوت چه کار بود او را چون برفت از پس رسن کرباس. ناصرخسرو. چون نپوشی چه خز و چه کرباس چون نبویی چه نرگس و چه پیاز. ناصرخسرو. و پنبۀ بسیار خیزد (از جهرم) و برد و کرباس آرند از آنجا. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 131). فرق کن فرق کن خداوندا گوهر از سنگ و دیبه از کرباس. مسعودسعد. سایۀ زلف سیه بر روی کرباس سفید چون منقش کرده روی لوح کافوری به قار. سوزنی. حال مقلوب شد که بر تن دهر ابره کرباس و دیبه آستر است. خاقانی. نمدها و کرباسهای ستبر ببندند بر پای پویان هزبر. نظامی. سیم بربایند زین گون پیچ پیچ سیم از کف رفته و کرباس هیچ. مولوی. یا تو بافیدی یکی کرباس تا خوش بسازی بهر پوشیدن قبا. مولوی. مدتی جولاهه دربارت کشید عاقبت کرباس گشتی توله دار. نظام قاری (دیوان ص 27). ابر کرباس و شفق خسقی و شامست سمور صبح قاقم شمر و حبر پر از موج بحار. نظام قاری (دیوان ص 11). قلمی فوطه وکرباس و ندافی و قدک یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار. نظام قاری (دیوان ص 15). تویی آراسته بی آرایش چه به کرباس و چه به خز یکسون. بوشعیب. ، پارچۀ سفیدی که ململ نیز گویند. (ناظم الاطباء)، کفن. رجوع به کرپاس شود. - با شمشیر و کرباس آمدن یا شمشیر و کرباس برداشتن یا برگرفتن، به علامت تسلیم و عذرخواهی و تضرع شمشیر و کرباس (کفن) به گردن افکندن و نزد کسی رفتن: چون سلطان برسید سیدفخرالدین سالاری به تضرع با شمشیر و کرباسی پیش سلطان آمد. (جهانگشای جوینی). و خویشتن شمشیر و کرباسی برداشت. (جهانگشای جوینی). و خویشتن شمشیر و کرباسی برگرفته و به خدمت سلطان آمد. (تاریخ جهانگشا). - سر و ته (سر ته) یک کرباس بودن، مساوی هم بودن. معادل هم بودن. (فرهنگ فارسی معین) : راحتی نیست نه در مرگ و نه در هستی ما کفن وجامه هم از سر ته یک کرباسند. صائب
معرب کرباس فارسی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از غیاث اللغات). جامۀ پنبه ای سپید. (منتهی الارب). جامه ای از پنبۀ سفید و گفته اند جامۀ خشن. (از اقرب الموارد). ج، کرابیس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مأخوذ از کرباس فارسی و بمعنی آن. ج، کرابیس. (ناظم الاطباء). در رسالۀ معربات نوشته که کرباس معرب کرپاس است لفظ هندی کتابی باشد بمعنی پنبه و مجازاً بمعنی جامه که از پنبه ساخته شود و در حالت تعریب اول را کسره از آن داده اند که وزن فعلال از غیر مضاعف در کلام عرب نیامده است. (آنندراج) (از غیاث اللغات). رجوع به کرباس شود
معرب کَرباس فارسی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از غیاث اللغات). جامۀ پنبه ای سپید. (منتهی الارب). جامه ای از پنبۀ سفید و گفته اند جامۀ خشن. (از اقرب الموارد). ج، کَرابیس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مأخوذ از کرباس فارسی و بمعنی آن. ج، کَرابیس. (ناظم الاطباء). در رسالۀ معربات نوشته که کرباس معرب کَرپاس است لفظ هندی کتابی باشد بمعنی پنبه و مجازاً بمعنی جامه که از پنبه ساخته شود و در حالت تعریب اول را کسره از آن داده اند که وزن فَعلال از غیر مضاعف در کلام عرب نیامده است. (آنندراج) (از غیاث اللغات). رجوع به کَرباس شود
به معنی غرواش. برس: ای چو غرواس سبلتت کفک فشان چون شانه شوی دست خوش دست خوشان. سوزنی. در فرهنگهاغرواش آمده و در بیت سوزنی نیز غرواش به شین نقل شده است، ولی در دو نسخۀ قدیم از دیوان سوزنی با سین مهمله است نه معجمه. رجوع به غرواش شود
به معنی غرواش. برس: ای چو غرواس سبلتت کفک فشان چون شانه شوی دست خوش دست خوشان. سوزنی. در فرهنگهاغرواش آمده و در بیت سوزنی نیز غرواش به شین نقل شده است، ولی در دو نسخۀ قدیم از دیوان سوزنی با سین مهمله است نه معجمه. رجوع به غرواش شود
موضعی بجنوب قارص، جزیره ای است متعلق بدانمارک از دوک نشین شلسویک در دریای بالتیک، بمسافت 10 میلی جنوب جزیره فیونی، طول آن 14 میل و عرض 5 میل و سکنه 10000 تن و اراضی آن بسیار حاصلخیز است. (ضمیمۀ معجم البلدان)
موضعی بجنوب قارص، جزیره ای است متعلق بدانمارک از دوک نشین شلسویک در دریای بالتیک، بمسافت 10 میلی جنوب جزیره فیونی، طول آن 14 میل و عرض 5 میل و سکنه 10000 تن و اراضی آن بسیار حاصلخیز است. (ضمیمۀ معجم البلدان)
پرداختن بود و هر که هرچه بساود گوید که بپرواسیدم. (فرهنگ اسدی). لمس باشد یعنی بسودن: دست بساویدن یعنی بسودن دست تا بدانند که نرمست یا درشت. (اوبهی). بساوش. ببساوش. مجش. رجوع به برمجیدن شود. پرماس. برماس، ترس و بیم. (برهان) ، فراغ. خلاص. نجات. (برهان). پرواز. رستگاری: بعدل او بود از جور بدکنش رستن بخیر او بود از شر این جهان پرواس. ناصرخسرو. رشیدی گوید: و از قواعد فرس است که سین و زا با هم دگر بدل کنند پس پرواس مرادف پرواز باشد و رستگاری به مجاز از آن اخذ کنند - انتهی. مؤلف صحاح الفرس پرواس را بمعنی تیر بد انداختن دانسته و شعر مذکور ناصر را به شاهد آورده و آن ظاهراً خطاست، پاداش. بادافراه. معادل پهلوی بادافراه پاتفراس است شاید به اشتباه نساخ پاتفراس را به پرواس تحریف کرده باشند. رجوع به پاتپراس شود
پرداختن بود و هر که هرچه بساود گوید که بپرواسیدم. (فرهنگ اسدی). لمس باشد یعنی بسودن: دست بساویدن یعنی بسودن دست تا بدانند که نرمست یا درشت. (اوبهی). بساوش. ببساوش. مجش. رجوع به برمجیدن شود. پرماس. برماس، ترس و بیم. (برهان) ، فراغ. خلاص. نجات. (برهان). پرواز. رستگاری: بعدل او بود از جور بدکنش رستن بخیر او بود از شر این جهان پرواس. ناصرخسرو. رشیدی گوید: و از قواعد فرس است که سین و زا با هم دگر بدل کنند پس پرواس مرادف پرواز باشد و رستگاری به مجاز از آن اخذ کنند - انتهی. مؤلف صحاح الفرس پرواس را بمعنی تیر بد انداختن دانسته و شعر مذکور ناصر را به شاهد آورده و آن ظاهراً خطاست، پاداش. بادافراه. معادل پهلوی بادافراه پاتفراس است شاید به اشتباه نساخ پاتفراس را به پرواس تحریف کرده باشند. رجوع به پاتپراس شود
تخم گیاهی است که آن را دوسر گویند و در میان زراعت گندم وجو روید. گرم و خشک است در اول و دوم و محلل ورم خنازیر باشد و شیلم همان است. (برهان). نوعی از غله که دوسر نیز گویند. (ناظم الاطباء). در لهجۀ مردم گلپایگان گرگاس است. تخم یولاف که دوسر باشد. (فرهنگ فارسی معین). گیاه مهلک و مضری است که بعضی آن را دارنل دانند و یونانیان آن را ذرنیان دانند و اعراب آن را زوان گویند. خلاصه این سبزه همه جا در میان گندم روید و تماماً شبیه گندم است، بطوری که قبل از ظهور سنبل به سختی آن را از گندم تمیز می توان داد و دارای چند دانه در میان غلافهای معدود بر سنبل بلندی می باشد. اعراب آن را کوبیده غربال کنند و اگر چنانچه در میان گندم داخل شده نان ساخته شود اسباب دوار سر خواهد شد و بعضی اوقات مسهل است. (قاموس کتاب مقدس). رجوع به دوسر شود، نزد بعضی اسم بزر شیلم است. (فهرست مخزن الادویه)
تخم گیاهی است که آن را دوسر گویند و در میان زراعت گندم وجو روید. گرم و خشک است در اول و دوم و محلل ورم خنازیر باشد و شیلم همان است. (برهان). نوعی از غله که دوسر نیز گویند. (ناظم الاطباء). در لهجۀ مردم گلپایگان گُرگاس است. تخم یولاف که دوسر باشد. (فرهنگ فارسی معین). گیاه مهلک و مضری است که بعضی آن را دارنل دانند و یونانیان آن را ذرنیان دانند و اعراب آن را زوان گویند. خلاصه این سبزه همه جا در میان گندم روید و تماماً شبیه گندم است، بطوری که قبل از ظهور سنبل به سختی آن را از گندم تمیز می توان داد و دارای چند دانه در میان غلافهای معدود بر سنبل بلندی می باشد. اعراب آن را کوبیده غربال کنند و اگر چنانچه در میان گندم داخل شده نان ساخته شود اسباب دوار سر خواهد شد و بعضی اوقات مسهل است. (قاموس کتاب مقدس). رجوع به دوسر شود، نزد بعضی اسم بزر شیلم است. (فهرست مخزن الادویه)
کبک و چوبینه و شوات. کروانه مؤنث. ج، کراوین، کروان. بالکسر بر غیر قیاس. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صاحب مصباح گوید: کروان پرنده ای است بلندپا و اغبر مانند حمامه و صوتی خوش داردو ابوحاتم در کتاب الطیر گوید: کروان به معنی کبک است و جمع آن کروان است، مانند ورشان که جمع آن ورشان آید. و گفته اند کروان حباری است که همان کرکی باشد. (از اقرب الموارد). چوبینه. جوینه. (زمخشری) (مهذب الاسماء). مرغی است بلندپا خاکی رنگ شبیه به مرغابی که خوش آواز باشد و شب نخسبد. (یادداشت مؤلف). پرنده ای است بقدر مرغ خانگی بلندپا خوش صوت و در شب نخسبد. ج، کروان. مؤنث آن کروانه است. (از صبح الاعشی ج 2 ص 72). فیروزآبادی صاحب قاموس آن را به قبج و حجل، یعنی کبک ترجمه می کند و مادۀ آن را کروانه می آورد و بعضی از لغویین عرب آن را حباری می دانند، لکن به گمان من حباری نیست چه در امثال میدانی مثل ذیل مضبوط است: ’الحباری خالهالکروان’ و نیز در کنیه های مصدر به ابن در مطولات ابن الکروان را به شب و ابن الحباری را به روز معنی می کنند و از این دو شاهد پیداست که حباری و کروان دو تا هستند نه یکی. حباری بی شبهه مرغ معروفی است که در فارسی آن را هوبره میگویند، یکی از این دو لفظ از دیگری گرفته شده است، کروان را لغویین فارسی به کاروانک معنی می کنند و در فرانسه کورلیس گویند که شباهت بسیاری به قرالی عرب دارد و هر دو نقل صوت این پرنده و اسم صوت اوست. تأیید دیگری در یکی بودن کورلیس و قرالی آن است که علمای فرنگ در شرح حال آن می نویسند که حازم و مشکل شکار است و آن رااز مرغان بلندپا که مرغان مردابی و نیمه آبی می باشندمی شمارند. در امثال عرب هم ’احزم من قرالی’ آمده است و آن را از مرغان آبی می دانند شباهت صوری میان حباری و کروان با قرالی که چوبینۀ فارسی است سبب شده است که عرب یکی را خالۀ دیگری بنامد و البته بی اعتبار بودن قول فیروزآبادی و دیگر لغت نویسان که کروان رابمعنی کبک دانسته اند آشکار است. (یادداشت مؤلف). - امثال: الحباری خالهالکروان. (یادداشت مؤلف). رجوع به حباری شود. ، حجل. (اقرب الموارد). رجوع به حجل شود، ماهی خوار. (بحر الجواهر). رجوع به ماهی خوار شود
کبک و چوبینه و شوات. کروانه مؤنث. ج، کراوین، کروان. بالکسر بر غیر قیاس. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صاحب مصباح گوید: کروان پرنده ای است بلندپا و اغبر مانند حمامه و صوتی خوش داردو ابوحاتم در کتاب الطیر گوید: کروان به معنی کبک است و جمع آن کِروان است، مانند وَرَشان که جمع آن وِرشان آید. و گفته اند کروان حباری است که همان کرکی باشد. (از اقرب الموارد). چوبینه. جوینه. (زمخشری) (مهذب الاسماء). مرغی است بلندپا خاکی رنگ شبیه به مرغابی که خوش آواز باشد و شب نخسبد. (یادداشت مؤلف). پرنده ای است بقدر مرغ خانگی بلندپا خوش صوت و در شب نخسبد. ج، کِروان. مؤنث آن کَرَوانَه است. (از صبح الاعشی ج 2 ص 72). فیروزآبادی صاحب قاموس آن را به قبج و حجل، یعنی کبک ترجمه می کند و مادۀ آن را کروانه می آورد و بعضی از لغویین عرب آن را حباری می دانند، لکن به گمان من حباری نیست چه در امثال میدانی مثل ذیل مضبوط است: ’الحباری خالهالکروان’ و نیز در کنیه های مصدر به ابن در مطولات ابن الکروان را به شب و ابن الحباری را به روز معنی می کنند و از این دو شاهد پیداست که حباری و کروان دو تا هستند نه یکی. حباری بی شبهه مرغ معروفی است که در فارسی آن را هوبره میگویند، یکی از این دو لفظ از دیگری گرفته شده است، کروان را لغویین فارسی به کاروانک معنی می کنند و در فرانسه کورلیس گویند که شباهت بسیاری به قرالی عرب دارد و هر دو نقل صوت این پرنده و اسم صوت اوست. تأیید دیگری در یکی بودن کورلیس و قرالی آن است که علمای فرنگ در شرح حال آن می نویسند که حازم و مشکل شکار است و آن رااز مرغان بلندپا که مرغان مردابی و نیمه آبی می باشندمی شمارند. در امثال عرب هم ’احزم من قرالی’ آمده است و آن را از مرغان آبی می دانند شباهت صوری میان حباری و کروان با قرالی که چوبینۀ فارسی است سبب شده است که عرب یکی را خالۀ دیگری بنامد و البته بی اعتبار بودن قول فیروزآبادی و دیگر لغت نویسان که کروان رابمعنی کبک دانسته اند آشکار است. (یادداشت مؤلف). - امثال: الحباری خالهالکروان. (یادداشت مؤلف). رجوع به حباری شود. ، حجل. (اقرب الموارد). رجوع به حجل شود، ماهی خوار. (بحر الجواهر). رجوع به ماهی خوار شود
این کلمه درعبارت ذیل از تاریخ طبرستان ابن اسفندیار آمده است ومعنی نوعی بیل می دهد: جملۀ بندگان و رعایای رستاق خود را فرمود تا با بیل و کرواز و ناروب بدان موضع شوند و راه اصفهبدان بیفکنند و خراب و ناپدید گردانند. (تاریخ طبرستان ج 1 ص 173). در تداول مردم گیلان: بیل نوک تیز. گرواس. (از فرهنگ گیلکی تألیف ستوده)
این کلمه درعبارت ذیل از تاریخ طبرستان ابن اسفندیار آمده است ومعنی نوعی بیل می دهد: جملۀ بندگان و رعایای رستاق خود را فرمود تا با بیل و کرواز و ناروب بدان موضع شوند و راه اصفهبدان بیفکنند و خراب و ناپدید گردانند. (تاریخ طبرستان ج 1 ص 173). در تداول مردم گیلان: بیل نوک تیز. گرواس. (از فرهنگ گیلکی تألیف ستوده)
کرباس. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (فهرست شاهنامۀ ولف) : سه دیگر شب آمد به خوابم شتاب یکی نغزکرپاس دیدم به خواب بدو اندر آویخته چار مرد رخان ازکشیدن شده لاجورد نه کرپاس جایی درید از گروه نه ایشان شدند از کشیدن ستوه. فردوسی (شاهنامۀ چ بروخیم ج 7 ص 1817). دگر آنکه دیدی تو کرپاس نغز گرفته ورا چار پاکیزه مغز. فردوسی. ، کفن: بمانیم با آن رشی پنج خاک سراپای کرپاس و جای مغاک. فردوسی (شاهنامۀ چ بروخیم ج 2 ص 310). رجوع به کرباس شود
کرباس. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (فهرست شاهنامۀ ولف) : سه دیگر شب آمد به خوابم شتاب یکی نغزکرپاس دیدم به خواب بدو اندر آویخته چار مرد رخان ازکشیدن شده لاجورد نه کرپاس جایی درید از گروه نه ایشان شدند از کشیدن ستوه. فردوسی (شاهنامۀ چ بروخیم ج 7 ص 1817). دگر آنکه دیدی تو کرپاس نغز گرفته ورا چار پاکیزه مغز. فردوسی. ، کفن: بمانیم با آن رشی پنج خاک سراپای کرپاس و جای مغاک. فردوسی (شاهنامۀ چ بروخیم ج 2 ص 310). رجوع به کرباس شود
کرباس: (سه دیگر شب آمد بخوابم شتاب یکی نغز کرپاس دیدم بخواب) (بدو اندر آویخته چار مرد رخان از کشیدن شده لاجورد) (نه کرپاس جایی درید از گروه نه مردم شدی زان کشیدن ستوه)
کرباس: (سه دیگر شب آمد بخوابم شتاب یکی نغز کرپاس دیدم بخواب) (بدو اندر آویخته چار مرد رخان از کشیدن شده لاجورد) (نه کرپاس جایی درید از گروه نه مردم شدی زان کشیدن ستوه)
پارسی تازی گشته کاروانک چکرنه در برخی از واژه نامه ها (کبک) امده کبک، پرنده ایست از راسته پا بلندان که در حدود 12 گونه آن در سراسر کره زمین میزیند. این پرنده دارا جثه ای متوسط (باندازه یک سار) است و رنگ پر هایش زرد مخلوط با خرمایی و خاکستر یست
پارسی تازی گشته کاروانک چکرنه در برخی از واژه نامه ها (کبک) امده کبک، پرنده ایست از راسته پا بلندان که در حدود 12 گونه آن در سراسر کره زمین میزیند. این پرنده دارا جثه ای متوسط (باندازه یک سار) است و رنگ پر هایش زرد مخلوط با خرمایی و خاکستر یست
این واژه در تازی برابر است با بام جایی یاابریزیگاهی که بر بام یا اشکوب بالای خانه بسازند در فارسی نخست به آرش (بالا خانه) و سر انجام به (دریخانه دربخانه ک) و درگاه (دریخانه کار رفته است طهارت خانه که بر بالای اطاق و سرای سازند، محوطه درون سرای، خلوت خانه شاه یا امیر، دربار شاه: (چون بدر کریاس گردون اساس رسیدند چند جا زر ها نثار فرموده آن روز را بعیش و خرمی گذرانیدند) (عالم آرا)
این واژه در تازی برابر است با بام جایی یاابریزیگاهی که بر بام یا اشکوب بالای خانه بسازند در فارسی نخست به آرش (بالا خانه) و سر انجام به (دریخانه دربخانه ک) و درگاه (دریخانه کار رفته است طهارت خانه که بر بالای اطاق و سرای سازند، محوطه درون سرای، خلوت خانه شاه یا امیر، دربار شاه: (چون بدر کریاس گردون اساس رسیدند چند جا زر ها نثار فرموده آن روز را بعیش و خرمی گذرانیدند) (عالم آرا)
لیف شوی مالان و جولاهگان و کفشدوزان و آن گیاهی است که مانند جاروب بندند و بدان آب و آهار و شوربا بر جامه ای که بافند پاشند، غرواش، غورواشی، غورواشه، زنجبیل شامی
لیف شوی مالان و جولاهگان و کفشدوزان و آن گیاهی است که مانند جاروب بندند و بدان آب و آهار و شوربا بر جامه ای که بافند پاشند، غرواش، غورواشی، غورواشه، زنجبیل شامی