عبدالغفوربن لقمان بن محمد ابوالمفاخر کردری، (منسوب به کردر از نواحی خوارزم) روایت می کند از ابی طاهر محمد بن عبدالله المسبخی المروزی، و اورا تصانیفی است در مذهب ابوحنیفه. از اوست: الانتصارلابی حنیفه فی اخباره و اقواله و المفید و المزید فی شرح التجرید و شرح الجامع الصغیر. وی مدرس مدرسه حدادین حلب بود. وفاتش در 562 هجری قمری است. (معجم البلدان ذیل کردر). رجوع به اعلام زرکلی ج 2 ص 531 شود
عبدالغفوربن لقمان بن محمد ابوالمفاخر کردری، (منسوب به کردر از نواحی خوارزم) روایت می کند از ابی طاهر محمد بن عبدالله المسبخی المروزی، و اورا تصانیفی است در مذهب ابوحنیفه. از اوست: الانتصارلابی حنیفه فی اخباره و اقواله و المفید و المزید فی شرح التجرید و شرح الجامع الصغیر. وی مدرس مدرسه حدادین حلب بود. وفاتش در 562 هجری قمری است. (معجم البلدان ذیل کردر). رجوع به اعلام زرکلی ج 2 ص 531 شود
ناحیه ای از نواحی خوارزم است و آنجا که نزدیک به نواحی ترک است به زبان سخن می گویند که نه خوارزمی است و نه ترکی. تعدادی ده در این ناحیه است مال و مواشی دارند اما دنی نفسند. (از معجم البلدان)
ناحیه ای از نواحی خوارزم است و آنجا که نزدیک به نواحی ترک است به زبان سخن می گویند که نه خوارزمی است و نه ترکی. تعدادی ده در این ناحیه است مال و مواشی دارند اما دنی نفسند. (از معجم البلدان)
درۀ کوه بود. (فرهنگ اسدی). زمین کوه و دره را گویند. (برهان). دره. (فهرست شاهنامۀ ولف) : خوارزم کرد لشکرش ار بنگری هنوز بینی علم علم تو بهر دشت و کردری. عنصری بلخی (از فرهنگ اسدی). شمال اندروگر بجنبد نداند فراز از نشیبی و از کوه کردر. ناصرخسرو. قلم کردار دست و پایش و گوش چو نامه درنوردد کوه و کردر. مسعودسعد. مثل ز باختر و خاورار بجوئیشان دوند پست کنان کوه و کردر آتش و آب. مسعودسعد. زاهدآسا کبادۀ زربفت بر سر کوه و کردر اندازد. خاقانی. ز راوذ به راوذ ز بیدا به بیدا ز وادی به وادی ز کردر به کردر. ؟ (از سندبادنامه). آن را که در این خلاف باشد گو رو به مصاف شاه بنگر تا مغز مخالفانش بینی خرمن خرمن به کوه و کردر. ؟ (از سندبادنامه). ، زمین پشته پشته. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (صحاح الفرس) ، زمین هموار. (ناظم الاطباء) : خورشید پیش طلعت او تیره گردون بجای حضرت او کردر. ناصرخسرو. چو رنگ و ماهی باشم به کوه و در دریا چو شیر و تنّین خسبم به بیشه و کردر. مسعودسعد. گه جهم همچو رنگ برکهسار گه خزم همچو مار در کردر. مسعودسعد. مدحهای تو حرز جان و تنم در بیابان و بیشه و کردر. مسعودسعد. ، ده. قصبه. (یادداشت مؤلف) : درازتر سفر او بدان رهی بوده ست که ده زده نگسسته ست و کردر از کردر. فرخی. ، زمین سخت. (برهان) (فرهنگ فارسی معین)
درۀ کوه بود. (فرهنگ اسدی). زمین کوه و دره را گویند. (برهان). دره. (فهرست شاهنامۀ ولف) : خوارزم کرد لشکرش ار بنگری هنوز بینی علم علم تو بهر دشت و کردری. عنصری بلخی (از فرهنگ اسدی). شمال اندروگر بجنبد نداند فراز از نشیبی و از کوه کردر. ناصرخسرو. قلم کردار دست و پایش و گوش چو نامه درنوردد کوه و کردر. مسعودسعد. مثل ز باختر و خاورار بجوئیشان دوند پست کنان کوه و کردر آتش و آب. مسعودسعد. زاهدآسا کبادۀ زربفت بر سر کوه و کردر اندازد. خاقانی. ز راوذ به راوذ ز بیدا به بیدا ز وادی به وادی ز کردر به کردر. ؟ (از سندبادنامه). آن را که در این خلاف باشد گو رو به مصاف شاه بنگر تا مغز مخالفانش بینی خرمن خرمن به کوه و کردر. ؟ (از سندبادنامه). ، زمین پشته پشته. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (صحاح الفرس) ، زمین هموار. (ناظم الاطباء) : خورشید پیش طلعت او تیره گردون بجای حضرت او کردر. ناصرخسرو. چو رنگ و ماهی باشم به کوه و در دریا چو شیر و تنّین خسبم به بیشه و کردر. مسعودسعد. گه جهم همچو رنگ برکهسار گه خزم همچو مار در کردر. مسعودسعد. مدحهای تو حرز جان و تنم در بیابان و بیشه و کردر. مسعودسعد. ، ده. قصبه. (یادداشت مؤلف) : درازتر سفر او بدان رهی بوده ست که ده زده نگسسته ست و کردر از کردر. فرخی. ، زمین سخت. (برهان) (فرهنگ فارسی معین)