جدول جو
جدول جو

معنی کردحه - جستجوی لغت در جدول جو

کردحه
(رِ یَ)
بر زمین افکندن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، دویدن کوتاه بالا. (منتهی الارب). دویدن کوتاه بالا که گامها را نزدیک بهم گذارد و بشتابد. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دویدن خر. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کردحه
(کَ دَ حَ)
شتاب دویدگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسمی است از کرداح بمعنی شتاب در دویدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کرده
تصویر کرده
انجام یافته، مخلوق، آفریده
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
بر زمین افکندن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). کربحه. (اقرب الموارد). رجوع کربحه شود
لغت نامه دهخدا
(رُ حَ)
پارۀ زاید که در دامن خیمه و یا سپس خرگاه درآرند یا پرده ای که در آخر خیمه بیفزایند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پرده ای که در سپس خیمه باشد. (از اقرب الموارد) ، فراخی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کِ دِ)
گنده پیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عجوز. (اقرب الموارد) ، مرد درشت و سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مردسخت. (اقرب الموارد). ج، کرادح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
نیزۀ کوتاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ دِ)
نعت مفعولی از مصدر کردن، بجاآورده. انجام داده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مقابل ناکرده. (فرهنگ فارسی معین). اداشده. (ناظم الاطباء). انجام گرفته: فال کرده کار کرده بود. (تاریخ سیستان).
بر عفو مکن تکیه که هرگز نبود
ناکرده چو کرده، کرده چون ناکرده.
(منسوب به ابوسعید ابی الخیر).
گنه کرده به ناکرده شمار
عذر بپذیر و نظر بازمگیر.
خاقانی.
پرسیدند از مکر گفت آن لطف اوست، لیکن مکر نام کرده است که کرده با اولیای مکر نبود. (تذکرهالاولیاء از فرهنگ فارسی معین).
- کرده آمدن، شدن. (ناظم الاطباء).
- ، شایستن و لایق شدن. (ناظم الاطباء).
- کرده شدن، انفعال. (یادداشت مؤلف).
- کرده شده، ساخته شده و پرداخته شده و بجاآورده شده و اداشده و نموده شده و این کلمه ملحق به اسم و صفت هر دو می گردد، مانند: سکه کرده شده و محاصره کرده شده و گرم کرده شده. (ناظم الاطباء) : عمله، کرده شده هرچه باشد. (منتهی الارب).
،
{{اسم}} فعل. عمل. کردار. کرد. (یادداشت مؤلف) :
عجب آید مرا ز کردۀ خویش
کز در گریه ام همی خندم.
رودکی.
عبداﷲ زبیر گفت... ای مادر من پیوسته بر راه حق بودم... و در عبادت و رضای حق تقصیر نکرده ام. حق تعالی آگاه است بر گفته و کردۀ من. (ترجمه طبری بلعمی).
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کردۀ خویش ریش.
فردوسی.
بکن کار و کرده به یزدان سپار
به خرما چه یازی چوترسی ز خار.
فردوسی.
همی بود در بلخ چندی دژم
ز کرده پشیمان و دل پر ز غم.
فردوسی.
صد بار ز من شنیده بودی کم و بیش
کایزد همه را هرچه کنند آرد پیش
در کردۀ خویش مانده ای ای درویش
چه چون کندی فزون ز اندازۀ خویش.
فرخی.
همه ز کرده پشیمان شدند و در مثل است
کسی که بد کند از بد همی بردکیفر.
امیرمعزی.
اگر چنین کارها کرد کیفر کرده چشید. (تاریخ بیهقی). صاحب منزلت سازد امام پاک القادرباﷲ را که آمرزش و رحمتش بر او باد بسبب آنکه پیش از خود فرستاد از کرده های خوب. (تاریخ بیهقی).
زیرا که نشد دادگر از کرده پشیمان
نه نیز ز کاری بگرفته ست ملالش.
ناصرخسرو.
به نورش خورد مؤمن از فعل خود بر
به نارش برد کافر از کرده کیفر.
ناصرخسرو.
خوانند بر تو نامۀ اسراربی حروف
دانند کرده های تو بی آنکه بنگری.
ناصرخسرو.
برادران چون روی یوسف را دیدند همه سجده کردند و روی در خاک مالیدند و از کردۀ خود پشیمان شدند. (قصص الانبیاء ص 84).
از کردۀ خویشتن پشیمانم
جز توبه ره دگر نمیدانم.
مسعودسعد.
وگر کردۀ چرخ بشمردمی
شمارش سوی دست چپ کردمی.
خاقانی.
پس به خانه مادرزن آمد و از کرده عذرها خواست. (سندبادنامه ص 245).
هر کسی نقش بند پردۀتوست
همه هیچند کرده کردۀ توست.
نظامی.
همه کردۀ شاه گیتی خرام
درین یک ورق کاغذ آرم تمام.
نظامی.
عاقبتی هست بیا پیش از آن
کردۀ خودبین و بیندیش از آن.
نظامی.
پشیمان گشت شاه از کردۀ خویش
وز آن آزار گشت آزردۀ خویش.
نظامی.
این همه پرده که بر کردۀ ما می پوشی
گر بتقصیر بگیری نگذاری دیّار.
سعدی.
بده که با تو بماند جزای کردۀ نیک
وگر چنین نکنی از تو بازماند هان.
سعدی.
فرستی مگر رحمتی بر پیم
که بر کردۀ خویش واثق نیم.
سعدی (بوستان).
ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزائی دارد.
حافظ.
چون هرچه می رسد بتو از کرده های توست
جرم فلک کدام و گناه زمانه چیست.
صائب.
،
{{نعت مفعولی}} ساخته. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بناکرده. (فرهنگ فارسی معین) :
بر او خرگهی کرده صدرش بپای
سرش بر گذشته ز کاخ و سرای.
اسدی (گرشاسبنامه ص 254).
و این دو (مسجد) که بر شارستان است با مناره کردۀ ارسلان خان است و آن سرای بزرگ و مقصوره کردۀ شمس الملک است. (تاریخ بخارا).
، ساخته. آفریده.مصنوع. (یادداشت مؤلف) :
تویی کردۀ کردگار جهان
شناسی همی آشکار و نهان.
فردوسی.
چو بینی ندانی که آن بند چیست
طلسم است یا کردۀ ایزدیست.
فردوسی.
سپهر و ستاره که گردنده اند
همه کردۀ آفریننده اند.
فردوسی.
ترا کردگار است پروردگار
تویی بندۀ کردۀ کردگار.
فردوسی.
باقیست چرخ کردۀ یزدان و شخص تو
فانیست زآنکه کردۀ این نیلگون رحاست.
ناصرخسرو.
گر از راست کژی نباید که آید
چرا هست کردۀ مصور مصور.
ناصرخسرو.
خدایی کافرینش کردۀ اوست
ز تن تا جان پدیدآوردۀ اوست.
نظامی.
تو نگاریده کف مولیستی
آن حقی کردۀ من نیستی.
، هر آنچه شده باشد. (ناظم الاطباء).
- ناکرده، بجانیاورده:
بدو گفت کسری ز کرده چه به
چه ناکرده از شاه واز مرد که.
فردوسی.
گنه کرده به ناکرده شمار
عذر بپذیر و نظر بازمگیر.
خاقانی.
، هر آن کس که نموده باشد. (ناظم الاطباء)، تألیف شده. مؤلف، سپری کرده. وقت گذرانیده. (فرهنگ فارسی معین)، بکارآورده، پرداخته، نموده. (ناظم الاطباء).
- به زرکرده، به زراندوده: المذهّب، به زرکرده. (مهذب الاسماء).
- ، ساخته از زر:
صد اشتر ز گنج و درم کرد بار (قیصر روم)
ز دینار پنجه ز بهر نثار
به مریم فرستاد و چندی گهر
یکی نغز طاووس کرده به زر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ)
یک کرد از زمین زراعت کرده. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فارسی است. (از اقرب الموارد). کرد زمین. ج، کرد. (مهذب الاسماء). رجوع به کرد شود
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ دِ)
از رستاق قاسان رستاق خوی است. (تاریخ قم ص 118)
لغت نامه دهخدا
(کِ دَ / دِ)
نام فارسی جرذق و آن نان ستبر است. (از المعرب ص 95 و 115). و جرذق و کرده هر دو معرب گرده است. رجوع به گرده شود، هر یک از فصول ویسپرد. کرت. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرت و ویسپرد شود
لغت نامه دهخدا
(تَمْ)
بر خود گذاشتن. (منتهی الارب). فروگذاشتن کسی را. سردجه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ حَ)
نوعی از رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وزناً و معناً مانند کلتحه است. (از اقرب الموارد). و رجوع به کلتحه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بر زمین افکندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کراز بستن. (منتهی الارب). بستن کراز جهت کندن و هموار کردن زمین. (ناظم الاطباء) ، نوعی از دویدن کم از کردحه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
از طسوج قاسان است. (تاریخ قم ص 114)
لغت نامه دهخدا
(کُ یَ)
نام خواهر بهرام چوبین است اما صحیح این کلمه گردیه است. (یادداشت مؤلف). در مجمل التواریخ و القصص ص 78 و 79 کردیه آمده و ملک الشعرای بهار صحیح آن را کردویه دانسته است. رجوع به کردویه، گردیه و مجمل التواریخ ص 78 و 79 شود
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ)
گله گله گردانیدن اسبان را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، گرد آوردن و بستن چیزی را. (از اقرب الموارد) ، گرد آورده شدن دست و پای مرد و فعل آن مجهول آید. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سخت راندن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). راندن به سختی و عنف. (ناظم الاطباء) ، کردسه فوق بعضهم، بعضی را روی بعضی انداختن. (دزی ج 2 ص 454)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
بر زمین افکندن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کردحه. (اقرب الموارد). رجوع به کردحه شود، مانند پست قامتان رفتن و جنبان جنبان رفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کوتاهانه یا بر یک پهلو دویدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کوتاهانه دویدن و یا بر یک پهلو دویدن. (ناظم الاطباء). و در نزد کسایی کردمه و کردحه بمعنی دویدن حماربر یک پهلو است. (از اقرب الموارد) ، فراهم آوردن قوم را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آماده و مهیا نمودن و تجهیز کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
به گفت بر خود چیزی را ثابت کردن. گویند: قردح الرجل، اذا قرّ بما یطلب منه. (منتهی الارب) ، رام و خوار شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ دُ حَ)
مهره گلو مانا به جوز که در گلوی کودک مراهق برآید. (منتهی الارب). مهرۀ حلقوم که در گلوی کودکان مراهق برآید، و آن را سیب باباآدم گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ حَ)
زنی که طول و عرض او برابر باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شترانی که بسبب سالخوردگی دندانهای آنها خورده شده به حنک چسبیده باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به دردح شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کربحه
تصویر کربحه
زمین زدن، دویدن آهسته، بستن استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردحه
تصویر دردحه
سرو ته یکی: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قردحه
تصویر قردحه
زینه گری بازسازی جنگ افزار، سیب آدم، رام گشتن خوارشدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردحه
تصویر ردحه
پرده چادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرده
تصویر کرده
گوسفند چران. شبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرده
تصویر کرده
((کَ دِ))
انجام داده، پرداخته، ساخته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرده
تصویر کرده
مفعول
فرهنگ واژه فارسی سره
یک دسته از خوشه ی شالی
فرهنگ گویش مازندرانی
مقداری از زمین تسطیح شده که برای سبزی کاری از آن استفاده
فرهنگ گویش مازندرانی