جدول جو
جدول جو

معنی کرتع - جستجوی لغت در جدول جو

کرتع
(کَ تَ)
پست قامت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کرت
تصویر کرت
زمین مرزبندی شدۀ کوچک برای زراعت، کاله، پل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کراع
تصویر کراع
گلۀ اسب، گروه اسبان، زرنگ، فسیله، نسیله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرع
تصویر کرع
دهان را در آب فرو بردن و آشامیدن آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرته
تصویر کرته
پیراهن، نیم تنه، برای مثال بر او گشت گریان و رخ را بخست / همه کرته بدرید و او را ببست (فردوسی - ۳/۹۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتع
تصویر مرتع
چراگاه، جای چریدن حیوانات علف خوار، علفزار، چرازار، سبزه زار، چرام، مسارح، چراجای، چرامین، چراخوٰار، چراخور
فرهنگ فارسی عمید
(رُ نَ)
در امر بیهوده و ناخواسته افتادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال: کرتع اذا وقع فیما لایعنیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ)
چراگاه. سبزه زاری که بهائم در آن چرند و چراگاهی که آب و علف آن بسیار باشد. (غیاث اللغات). چراخور. چراخوار. گیاه خوار. چراستان. مرعی. چمن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، مراتع:
بوم چالندر است مرتع من
مار و رنگم در این نقاب و ثغور.
مسعودسعد (دیوان ص 166).
خم چنبر دف چو صحرای محشر
در او مرتع امن حیوان نماید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ تِ)
غیث مرتع، بارانی که برویاند علف زار و چراگاه را. (از منتهی الارب). نعت فاعلی است از ارتاع. رجوع به ارتاع شود، فراخ روزی که هر چه خواهد او را حاصل شود، گویند: فلان مرتع. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ تُ)
پست قامت. (منتهی الارب) (آنندراج). کوتاه و کوتاه قامت و قصیر. (ناظم الاطباء). قصیر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ صَ)
دهن در آب نهادن در آب خوردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). کرع. به دهن از جوی آب برداشتن و خوردن. (منتهی الارب). گردن بسوی آب کشیدن و با دهن نوشیدن از موضعش بدون نوشیدن با دست یا با ظرف. یقال: اکرع فی هذا الاناء نفسا او نفسین. (از اقرب الموارد). رجوع به کرع شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
آب خورنده به دست از جوی. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که چون ظرف نداشته باشد به دست از جوی آب خورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
تخماق و میخ کوب چوبین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ)
جامۀ کوتاهی که مانند زره بدن را می پوشاند و آستینهای آن تا آرنج می رسد، پرهای شترمرغ و یا کلنگ و یا بوتیمار که بر سرمی زنند، قسمی از زردوزی، گیاهی خاردار. (ناظم الاطباء). رجوع به کرته شود
لغت نامه دهخدا
(کِ تِ)
تبر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تبر که بدان درخت افکنند. (مهذب الاسماء). کرتیم
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ / تِ)
قطعۀ زمین زراعت کرده. (آنندراج). قطعۀ زمین زراعت کرده و سبزی کاشته. (برهان) (ناظم الاطباء). کرد. کردو. کرز. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به کرت، کرد، کردو و کرز شود
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ / تِ)
به معنی پیراهن و معرب آن قرطه است و به عربی قمیص گویند. (برهان). پیراهن و این فارسی ماوراءالنهر است. قرطق و قرطه معرب آن است. (از آنندراج). جامه ای که زیر جامه ها پوشند. قبای یک لا. بغلطاق. قبا. کرتک. پیرهن. (یادداشت مؤلف) :
همه دامن کرته بدرید چاک
بر آن خستگیهاش بربست پاک.
فردوسی.
چو چین کرته بهم برشکسته جعد گشن
چو حلقه های زره برزده دو زلف سیاه.
فرخی.
زده دامن کرته چاک از برون
گشاده بر او سینۀ سیمگون.
اسدی (گرشاسبنامه).
یکی کرته هر یک بپوشید تنگ
همه چشمه چشمه به نقش و به رنگ.
اسدی (گرشاسبنامه).
همه ساخته میزر از پرنیان
ز دیبا یکی کرته اندر میان.
اسدی (گرشاسبنامه).
همچو کرباسی که از یک نیمه زو الیاس را
کرته آید وز دگر نیمه یهودی را کفن.
ناصرخسرو.
همان شخ کش حریرین بودکرته
همی از خز بربندد ازاری.
ناصرخسرو.
کرتۀ فستقی بدرد چرخ
تا به مرغ نواگر اندازد.
خاقانی.
کرتۀ فستقی فلک چاک زند چو فندقش
هر سر ده قواره را زهره کند به ساحری.
خاقانی.
کرته بر قد غزالان چو قبا بشکافید
چشم از چشم گوزنان چو شمر بگشایید.
خاقانی.
دست به تیغ و تیر آوردند و از خون کرتۀ سرخ در سر عذیرۀ قلعه کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344). هیکل زمین جوشن یخ از بر کشید و کرتۀ سبز نبات درپوشید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 332). آخر این عقلم از تنم روزی چندی (کذا!) می برود و دستار بر سرم راست نماند و کرته در برم درست نماند، بی سر و سامان شوم. (کتاب المعارف).
خنک کسی که ازین بوی کرتۀ یوسف
دلش چو دیدۀ یعقوب خسته واشد زود.
مولوی.
، جامه و قبای یک تهی و نیم تنه را نیز گویند که عربان سربال خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). نیم تنه. (آنندراج). نیم تنه ای باشد کوتاه که درپوشند. (اوبهی) :
ز مستی بازکرده بند کرته
ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش.
سنائی.
- کرتۀ بی آستین، شوذر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کِ تَ / تِ)
علفی باشد که از آن جاروب سازند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به کربه شود، گیاهی بود پرخار و درشت، اشترخارش گویند که آن را اشتر خورد. (لغت فرس اسدی). درخت کوچک خاردار که آن را اشترخار گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). درخت خار شترخوار. (آنندراج) :
راه بردنش را قیاسی نیست
ورچه اندر میان کرته و خار.
عبدالله عارضی (از فرهنگ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(کَرْ را)
آنکه دوست دارد فرومایگان را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه شتران خود را آب باران خوراند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه مال خود را از باران سیراب کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
پاچه. پایچه. (مهذب الاسماء). پایچۀ گوسفند و گاو که باریک جای ساق است و آن بمنزلۀ وظیف است مر اسب و شتر را مؤنث آید. ج، اکرع، اکارع. منه المثل: اعطی العبد کراعاً فطلب ذراعاً لان الذراع فی الید و هو افضل من الکراع فی الرجل. (منتهی الارب). کراع در گاو وگوسفند بمنزلۀ خردگاه ساق و ذراع است در اسب و آن جای باریک ساق است. مذکر و مؤنث آید و گفته اند کراع در دواب به آنچه پائین از کعب است اطلاق شود. (از اقرب الموارد) ، در انسان پایچه یعنی آنچه پائین تر از زانو است. (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). ج، اکرع. جج، اکارع، کرعان. (از اقرب الموارد) ، پشتۀ دراز بیرون برآمده از زمین سنگلاخ سوخته. ج، کرعان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پشتۀ سنگلاخ. (مهذب الاسماء) ، کرانۀ هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گروهی از اسبان، اسم است آن را. (از منتهی الارب). گویند احبس الکراع فی سبیل اﷲ و گویند کراع الخیل و البغال و الحمیر. (از اقرب الموارد) : و مالهای ایشان و خزاین این مزدک و کراع و اتباع جمع آورد... و هر مال و کراع و ملک کی آن را خداوندی پدید نبودی بر درویشان و.... بخش کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 91)
لغت نامه دهخدا
یکی از عالمان لغت بود. ابن خلدون در ذیل دانش لغت می نویسد: و کراع یکی از پیشوایان لغت را کتابی است به نام المنجد. (از ترجمه مقدمۀ ابن خلدون ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کرت
تصویر کرت
مرتبه، دفعه، نوبت، بار، پی، هنگام و بمعنی حمله در جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتع
تصویر کتع
پست فرومایه: مرد، خوار و رام، گرگ، رسوا، کاردان
فرهنگ لغت هوشیار
قطعه زمین زراعت کرده و کاشته. خار شتر. یا کرته دشتی. اذخر. پیراهن قمیص، جامه و قبای یک تهی نیم تنه: (ز مستی باز کرده بند کرته ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش) (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
فراخزیستی، لنگر انداختن و کنگر خوردن ماندن با خوشی فراخزی، گیاه به اندازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کراع
تصویر کراع
پاچه گاو و گوسفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتع
تصویر مرتع
چراگاه، چمن سبزه زار، چراگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرته
تصویر کرته
((کِ تَ یا تِ))
خارشتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرته
تصویر کرته
((کُ تِ))
پیراهن، قبای نیم تنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرته
تصویر کرته
((کَ تِ))
قطعه زمینی که در آن چیزی کاشته باشند، کرزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتع
تصویر مرتع
((مَ تَ))
چراگاه، جمع مراتع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرت
تصویر کرت
((کَ رَّ))
دفعه، مرتبه، بار، جمع کرات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتع
تصویر مرتع
چراگاه، چمنزار
فرهنگ واژه فارسی سره
چراگاه، چره، راود، سبزه زار، علف چر، علفزار، مرغزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرتگاه بالای کوه، لب پرتگاه
فرهنگ گویش مازندرانی