چراگاه. سبزه زاری که بهائم در آن چرند و چراگاهی که آب و علف آن بسیار باشد. (غیاث اللغات). چراخور. چراخوار. گیاه خوار. چراستان. مرعی. چمن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، مراتع: بوم چالندر است مرتع من مار و رنگم در این نقاب و ثغور. مسعودسعد (دیوان ص 166). خم چنبر دف چو صحرای محشر در او مرتع امن حیوان نماید. خاقانی
چراگاه. سبزه زاری که بهائم در آن چرند و چراگاهی که آب و علف آن بسیار باشد. (غیاث اللغات). چراخور. چراخوار. گیاه خوار. چراستان. مرعی. چمن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، مراتع: بوم چالندر است مرتع من مار و رنگم در این نقاب و ثغور. مسعودسعد (دیوان ص 166). خم چنبر دف چو صحرای محشر در او مرتع امن حیوان نماید. خاقانی
غیث مرتع، بارانی که برویاند علف زار و چراگاه را. (از منتهی الارب). نعت فاعلی است از ارتاع. رجوع به ارتاع شود، فراخ روزی که هر چه خواهد او را حاصل شود، گویند: فلان مرتع. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
غیث مرتع، بارانی که برویاند علف زار و چراگاه را. (از منتهی الارب). نعت فاعلی است از ارتاع. رجوع به ارتاع شود، فراخ روزی که هر چه خواهد او را حاصل شود، گویند: فلان مرتع. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
دهن در آب نهادن در آب خوردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). کرع. به دهن از جوی آب برداشتن و خوردن. (منتهی الارب). گردن بسوی آب کشیدن و با دهن نوشیدن از موضعش بدون نوشیدن با دست یا با ظرف. یقال: اکرع فی هذا الاناء نفسا او نفسین. (از اقرب الموارد). رجوع به کرع شود
دهن در آب نهادن در آب خوردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). کرع. به دهن از جوی آب برداشتن و خوردن. (منتهی الارب). گردن بسوی آب کشیدن و با دهن نوشیدن از موضعش بدون نوشیدن با دست یا با ظرف. یقال: اکرع فی هذا الاناء نفسا او نفسین. (از اقرب الموارد). رجوع به کرع شود
جامۀ کوتاهی که مانند زره بدن را می پوشاند و آستینهای آن تا آرنج می رسد، پرهای شترمرغ و یا کلنگ و یا بوتیمار که بر سرمی زنند، قسمی از زردوزی، گیاهی خاردار. (ناظم الاطباء). رجوع به کرته شود
جامۀ کوتاهی که مانند زره بدن را می پوشاند و آستینهای آن تا آرنج می رسد، پرهای شترمرغ و یا کلنگ و یا بوتیمار که بر سرمی زنند، قسمی از زردوزی، گیاهی خاردار. (ناظم الاطباء). رجوع به کُرته شود
قطعۀ زمین زراعت کرده. (آنندراج). قطعۀ زمین زراعت کرده و سبزی کاشته. (برهان) (ناظم الاطباء). کرد. کردو. کرز. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به کرت، کرد، کردو و کرز شود
قطعۀ زمین زراعت کرده. (آنندراج). قطعۀ زمین زراعت کرده و سبزی کاشته. (برهان) (ناظم الاطباء). کرد. کردو. کرز. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به کَرت، کرد، کردو و کرز شود
به معنی پیراهن و معرب آن قرطه است و به عربی قمیص گویند. (برهان). پیراهن و این فارسی ماوراءالنهر است. قرطق و قرطه معرب آن است. (از آنندراج). جامه ای که زیر جامه ها پوشند. قبای یک لا. بغلطاق. قبا. کرتک. پیرهن. (یادداشت مؤلف) : همه دامن کرته بدرید چاک بر آن خستگیهاش بربست پاک. فردوسی. چو چین کرته بهم برشکسته جعد گشن چو حلقه های زره برزده دو زلف سیاه. فرخی. زده دامن کرته چاک از برون گشاده بر او سینۀ سیمگون. اسدی (گرشاسبنامه). یکی کرته هر یک بپوشید تنگ همه چشمه چشمه به نقش و به رنگ. اسدی (گرشاسبنامه). همه ساخته میزر از پرنیان ز دیبا یکی کرته اندر میان. اسدی (گرشاسبنامه). همچو کرباسی که از یک نیمه زو الیاس را کرته آید وز دگر نیمه یهودی را کفن. ناصرخسرو. همان شخ کش حریرین بودکرته همی از خز بربندد ازاری. ناصرخسرو. کرتۀ فستقی بدرد چرخ تا به مرغ نواگر اندازد. خاقانی. کرتۀ فستقی فلک چاک زند چو فندقش هر سر ده قواره را زهره کند به ساحری. خاقانی. کرته بر قد غزالان چو قبا بشکافید چشم از چشم گوزنان چو شمر بگشایید. خاقانی. دست به تیغ و تیر آوردند و از خون کرتۀ سرخ در سر عذیرۀ قلعه کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344). هیکل زمین جوشن یخ از بر کشید و کرتۀ سبز نبات درپوشید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 332). آخر این عقلم از تنم روزی چندی (کذا!) می برود و دستار بر سرم راست نماند و کرته در برم درست نماند، بی سر و سامان شوم. (کتاب المعارف). خنک کسی که ازین بوی کرتۀ یوسف دلش چو دیدۀ یعقوب خسته واشد زود. مولوی. ، جامه و قبای یک تهی و نیم تنه را نیز گویند که عربان سربال خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). نیم تنه. (آنندراج). نیم تنه ای باشد کوتاه که درپوشند. (اوبهی) : ز مستی بازکرده بند کرته ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش. سنائی. - کرتۀ بی آستین، شوذر. (یادداشت مؤلف)
به معنی پیراهن و معرب آن قرطه است و به عربی قمیص گویند. (برهان). پیراهن و این فارسی ماوراءالنهر است. قرطق و قرطه معرب آن است. (از آنندراج). جامه ای که زیر جامه ها پوشند. قبای یک لا. بغلطاق. قبا. کرتک. پیرهن. (یادداشت مؤلف) : همه دامن کرته بدرید چاک بر آن خستگیهاش بربست پاک. فردوسی. چو چین کرته بهم برشکسته جعد گشن چو حلقه های زره برزده دو زلف سیاه. فرخی. زده دامن کرته چاک از برون گشاده بر او سینۀ سیمگون. اسدی (گرشاسبنامه). یکی کرته هر یک بپوشید تنگ همه چشمه چشمه به نقش و به رنگ. اسدی (گرشاسبنامه). همه ساخته میزر از پرنیان ز دیبا یکی کرته اندر میان. اسدی (گرشاسبنامه). همچو کرباسی که از یک نیمه زو الیاس را کرته آید وز دگر نیمه یهودی را کفن. ناصرخسرو. همان شخ کش حریرین بودکرته همی از خز بربندد ازاری. ناصرخسرو. کرتۀ فستقی بدرد چرخ تا به مرغ نواگر اندازد. خاقانی. کرتۀ فستقی فلک چاک زند چو فندقش هر سر ده قواره را زهره کند به ساحری. خاقانی. کرته بر قد غزالان چو قبا بشکافید چشم از چشم گوزنان چو شمر بگشایید. خاقانی. دست به تیغ و تیر آوردند و از خون کرتۀ سرخ در سر عذیرۀ قلعه کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344). هیکل زمین جوشن یخ از بر کشید و کرتۀ سبز نبات درپوشید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 332). آخر این عقلم از تنم روزی چندی (کذا!) می برود و دستار بر سرم راست نماند و کرته در برم درست نماند، بی سر و سامان شوم. (کتاب المعارف). خنک کسی که ازین بوی کرتۀ یوسف دلش چو دیدۀ یعقوب خسته واشد زود. مولوی. ، جامه و قبای یک تهی و نیم تنه را نیز گویند که عربان سربال خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). نیم تنه. (آنندراج). نیم تنه ای باشد کوتاه که درپوشند. (اوبهی) : ز مستی بازکرده بند کرته ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش. سنائی. - کرتۀ بی آستین، شَوذَر. (یادداشت مؤلف)
علفی باشد که از آن جاروب سازند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به کربه شود، گیاهی بود پرخار و درشت، اشترخارش گویند که آن را اشتر خورد. (لغت فرس اسدی). درخت کوچک خاردار که آن را اشترخار گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). درخت خار شترخوار. (آنندراج) : راه بردنش را قیاسی نیست ورچه اندر میان کرته و خار. عبدالله عارضی (از فرهنگ اسدی)
علفی باشد که از آن جاروب سازند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به کُربه شود، گیاهی بود پرخار و درشت، اشترخارش گویند که آن را اشتر خورد. (لغت فرس اسدی). درخت کوچک خاردار که آن را اشترخار گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). درخت خار شترخوار. (آنندراج) : راه بردنش را قیاسی نیست ورچه اندر میان کرته و خار. عبدالله عارضی (از فرهنگ اسدی)
آنکه دوست دارد فرومایگان را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه شتران خود را آب باران خوراند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه مال خود را از باران سیراب کند. (از اقرب الموارد)
آنکه دوست دارد فرومایگان را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه شتران خود را آب باران خوراند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه مال خود را از باران سیراب کند. (از اقرب الموارد)
پاچه. پایچه. (مهذب الاسماء). پایچۀ گوسفند و گاو که باریک جای ساق است و آن بمنزلۀ وظیف است مر اسب و شتر را مؤنث آید. ج، اکرع، اکارع. منه المثل: اعطی العبد کراعاً فطلب ذراعاً لان الذراع فی الید و هو افضل من الکراع فی الرجل. (منتهی الارب). کراع در گاو وگوسفند بمنزلۀ خردگاه ساق و ذراع است در اسب و آن جای باریک ساق است. مذکر و مؤنث آید و گفته اند کراع در دواب به آنچه پائین از کعب است اطلاق شود. (از اقرب الموارد) ، در انسان پایچه یعنی آنچه پائین تر از زانو است. (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). ج، اکرع. جج، اکارع، کرعان. (از اقرب الموارد) ، پشتۀ دراز بیرون برآمده از زمین سنگلاخ سوخته. ج، کرعان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پشتۀ سنگلاخ. (مهذب الاسماء) ، کرانۀ هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گروهی از اسبان، اسم است آن را. (از منتهی الارب). گویند احبس الکراع فی سبیل اﷲ و گویند کراع الخیل و البغال و الحمیر. (از اقرب الموارد) : و مالهای ایشان و خزاین این مزدک و کراع و اتباع جمع آورد... و هر مال و کراع و ملک کی آن را خداوندی پدید نبودی بر درویشان و.... بخش کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 91)
پاچه. پایچه. (مهذب الاسماء). پایچۀ گوسفند و گاو که باریک جای ساق است و آن بمنزلۀ وظیف است مر اسب و شتر را مؤنث آید. ج، اَکرُع، اَکارِع. منه المثل: اعطی العبد کراعاً فطلب ذراعاً لان الذراع فی الید و هو افضل من الکراع فی الرجل. (منتهی الارب). کراع در گاو وگوسفند بمنزلۀ خردگاه ساق و ذراع است در اسب و آن جای باریک ساق است. مذکر و مؤنث آید و گفته اند کراع در دواب به آنچه پائین از کعب است اطلاق شود. (از اقرب الموارد) ، در انسان پایچه یعنی آنچه پائین تر از زانو است. (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). ج، اَکرُع. جج، اَکارِع، کِرعان. (از اقرب الموارد) ، پشتۀ دراز بیرون برآمده از زمین سنگلاخ سوخته. ج، کِرعان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پشتۀ سنگلاخ. (مهذب الاسماء) ، کرانۀ هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گروهی از اسبان، اسم است آن را. (از منتهی الارب). گویند احبس الکراع فی سبیل اﷲ و گویند کراع الخیل و البغال و الحمیر. (از اقرب الموارد) : و مالهای ایشان و خزاین این مزدک و کراع و اتباع جمع آورد... و هر مال و کراع و ملک کی آن را خداوندی پدید نبودی بر درویشان و.... بخش کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 91)
قطعه زمین زراعت کرده و کاشته. خار شتر. یا کرته دشتی. اذخر. پیراهن قمیص، جامه و قبای یک تهی نیم تنه: (ز مستی باز کرده بند کرته ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش) (سنائی)
قطعه زمین زراعت کرده و کاشته. خار شتر. یا کرته دشتی. اذخر. پیراهن قمیص، جامه و قبای یک تهی نیم تنه: (ز مستی باز کرده بند کرته ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش) (سنائی)