مارمولک، گروهی از جانوران خزنده چابک و شبیه سوسمار با بدن فلس دار و دم بلند که قادرند دم ازدست رفتۀ خود را ترمیم کنند، چلپاسه، باشو، ماتورنگ، کربش، کربشه، کرفش، کرپوک، کرباشه، کرباشو، کلباسو، برای مثال چاه پر کرباسه و پرکژدمان / خورد ایشان پوست روی مردمان (رودکی - لغت نامه - کرباسه)
مارمولَک، گروهی از جانوران خزنده چابک و شبیه سوسمار با بدن فلس دار و دُمِ بلند که قادرند دُم ازدست رفتۀ خود را ترمیم کنند، چَلپاسه، باشو، ماتورَنگ، کَربَش، کَربَشه، کَرفَش، کَرپوک، کَرباشه، کَرباشو، کَلباسو، برای مِثال چاه پر کرباسه و پرکژدمان / خوردِ ایشان پوستِ روی مردمان (رودکی - لغت نامه - کرباسه)
معرب کرباس فارسی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از غیاث اللغات). جامۀ پنبه ای سپید. (منتهی الارب). جامه ای از پنبۀ سفید و گفته اند جامۀ خشن. (از اقرب الموارد). ج، کرابیس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مأخوذ از کرباس فارسی و بمعنی آن. ج، کرابیس. (ناظم الاطباء). در رسالۀ معربات نوشته که کرباس معرب کرپاس است لفظ هندی کتابی باشد بمعنی پنبه و مجازاً بمعنی جامه که از پنبه ساخته شود و در حالت تعریب اول را کسره از آن داده اند که وزن فعلال از غیر مضاعف در کلام عرب نیامده است. (آنندراج) (از غیاث اللغات). رجوع به کرباس شود
معرب کَرباس فارسی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از غیاث اللغات). جامۀ پنبه ای سپید. (منتهی الارب). جامه ای از پنبۀ سفید و گفته اند جامۀ خشن. (از اقرب الموارد). ج، کَرابیس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مأخوذ از کرباس فارسی و بمعنی آن. ج، کَرابیس. (ناظم الاطباء). در رسالۀ معربات نوشته که کرباس معرب کَرپاس است لفظ هندی کتابی باشد بمعنی پنبه و مجازاً بمعنی جامه که از پنبه ساخته شود و در حالت تعریب اول را کسره از آن داده اند که وزن فَعلال از غیر مضاعف در کلام عرب نیامده است. (آنندراج) (از غیاث اللغات). رجوع به کَرباس شود
ازکرباس. از جنس کرباس. کرباسی: عمر پیراهنی داشت کرباسین و ستبر. (ترجمه طبری بلعمی). خالد به مدینه اندر آمد بر جمازه نشسته و قبایی کرباسین سیاه پوشیده و در زیر آن زره و شمشیری حمایل کرده... (ترجمه طبری بلعمی). عمر... گفت این کیست گفتند هرمزان ملک اهواز عمر چشم فرازکرد و گفت زینت کفر از او بیرون کنید و زینت مسلمانان اندرپوشید، پس آن جامه هااز هرمزان بیرون کردند و پیراهنی کرباسین در وی پوشاندند. (ترجمه طبری بلعمی). یک گرمگاه این غلامان و مقدمان محمودی متفکر با بارانیهای کرباسین و دستارهادر سر گرفته پیاده به نزدیک امیر مسعود آمدند. (تاریخ بیهقی). رجوع به کرباس، کرباسی و کرباسینه شود
ازکرباس. از جنس کرباس. کرباسی: عمر پیراهنی داشت کرباسین و ستبر. (ترجمه طبری بلعمی). خالد به مدینه اندر آمد بر جمازه نشسته و قبایی کرباسین سیاه پوشیده و در زیر آن زره و شمشیری حمایل کرده... (ترجمه طبری بلعمی). عمر... گفت این کیست گفتند هرمزان ملک اهواز عمر چشم فرازکرد و گفت زینت کفر از او بیرون کنید و زینت مسلمانان اندرپوشید، پس آن جامه هااز هرمزان بیرون کردند و پیراهنی کرباسین در وی پوشاندند. (ترجمه طبری بلعمی). یک گرمگاه این غلامان و مقدمان محمودی متفکر با بارانیهای کرباسین و دستارهادر سر گرفته پیاده به نزدیک امیر مسعود آمدند. (تاریخ بیهقی). رجوع به کرباس، کرباسی و کرباسینه شود
ابوالمعالی پسر محمد ابراهیم بن محمد حسن خراسانی از علماء عصر خود بود. صاحب ریحانه الادب شرح حال او را در کنی و القاب آورده و ذیل کلمات ’کرباسی’ و ’کلباسی’ اشاره بدو کرده و ارجاع به کنی و القاب کرده است. رجوع به کنی و القاب ریحانه الادب ذیل ابوالمعالی و قصص العلماء شود
ابوالمعالی پسر محمد ابراهیم بن محمد حسن خراسانی از علماء عصر خود بود. صاحب ریحانه الادب شرح حال او را در کنی و القاب آورده و ذیل کلمات ’کرباسی’ و ’کلباسی’ اشاره بدو کرده و ارجاع به کنی و القاب کرده است. رجوع به کنی و القاب ریحانه الادب ذیل ابوالمعالی و قصص العلماء شود
کرباسو. (یادداشت مؤلف). مارمولک. (فرهنگ فارسی معین) : سام ابرص، جنسی است از کرباسک. وزغ، جنسی است از کرباسک. (مهذب الاسماء). رجوع به کرپاسو و مارمولک شود
کرباسو. (یادداشت مؤلف). مارمولک. (فرهنگ فارسی معین) : سام ابرص، جنسی است از کرباسک. وزغ، جنسی است از کرباسک. (مهذب الاسماء). رجوع به کرپاسو و مارمولک شود
چلپاسه که به هندی چهپکلی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). کرباشو. (فرهنگ جهانگیری). جانوری که در خانه ها جا می کند و آن را چلپاسه و وزغه نیز گویند و به غایت کریه باشد. (از فرهنگ جهانگیری). حرباء. مارپلاس. کربشه. کربسه. سام ابرص. کرباسک. (یادداشت مؤلف). کرباسه. کربسو. کرپاسه. کرپاشه. کربایس. کربس. کربش. کرفش. (فرهنگ فارسی معین) : و معنی آن است که انتصب الحرباء علی العود، چه کرباسو بر چوب بایستد. (تفسیر ابوالفتوح رازی). می کشد هم نهنگ را راسو مرگ عقرب بود به کرباسو. شیخ آذری (از فرهنگ جهانگیری). و رجوع به مترادفات کلمه و کرباسه و مارمولک شود
چلپاسه که به هندی چهپکلی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). کرباشو. (فرهنگ جهانگیری). جانوری که در خانه ها جا می کند و آن را چلپاسه و وزغه نیز گویند و به غایت کریه باشد. (از فرهنگ جهانگیری). حِرباء. مارپلاس. کربشه. کربسه. سام اَبرَص. کرباسک. (یادداشت مؤلف). کرباسه. کربسو. کرپاسه. کرپاشه. کربایس. کربس. کربش. کرفش. (فرهنگ فارسی معین) : و معنی آن است که انتصب الحرباء علی العود، چه کرباسو بر چوب بایستد. (تفسیر ابوالفتوح رازی). می کشد هم نهنگ را راسو مرگ عقرب بود به کرباسو. شیخ آذری (از فرهنگ جهانگیری). و رجوع به مترادفات کلمه و کرباسه و مارمولک شود
به شبه مار جانوری است ولی پای دارد. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). کربس. سوسمار. (اوبهی). کربسه. کربش. (صحاح الفرس). سام ابرص. به تازی الوزغه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کرباشه. (فرهنگ جهانگیری). چلپاسه. (ناظم الاطباء). مارپلاس. (یادداشت مؤلف). کربسو. کرپاسه. کرپاشه. کربایس. کربس. کربش. کرفش: چاه پر کرباسه و پر کژدمان خورد ایشان پوست روی مردمان. رودکی. رجوع به کرباسو، مارمولک و مترادفات کلمه شود
به شبه مار جانوری است ولی پای دارد. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). کربس. سوسمار. (اوبهی). کربسه. کربش. (صحاح الفرس). سام ابرص. به تازی الوزغه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کرباشه. (فرهنگ جهانگیری). چلپاسه. (ناظم الاطباء). مارپلاس. (یادداشت مؤلف). کربسو. کرپاسه. کرپاشه. کربایس. کربس. کربش. کرفش: چاه پر کرباسه و پر کژدمان خورد ایشان پوست روی مردمان. رودکی. رجوع به کرباسو، مارمولک و مترادفات کلمه شود
کرپاس. (آنندراج). جامۀ سفید معروف. (غیاث اللغات). پارچۀ سفید. (آنندراج). بمعنی جامه که از پنبه ساخته شود. (غیاث اللغات) (آنندراج). پارچۀ پنبه ای سفید درشت. (ناظم الاطباء). جامۀ سفید از پنبۀ خشن. پارچۀ پنبه ای خشن که غالباً جامۀ مردان و زنان روستایی است. جامۀ نخین درشت. (یادداشت مؤلف) : و از بم کرباس و جامه و دستاری و خرمای خیزد. (حدود العالم). و از او (از بست) ... کرباس و صابون خیزد. (حدود العالم). و از ری کرباس و برد وپنبه و عصاره و روغن و نبیذ خیزد. (حدود العالم). همه بوم و بر زیر نعل اندرون چو کرباس آهار داده بخون. فردوسی. نامۀ صاحب با نامۀاو باشد همچو کرباس حلب با قصب مقرن. فرخی. مانک آچارهای بسیار و کرباسها از دست رشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی). از تو درویشان کرباس نیابند و گلیم مطربان را جز دیبای سپاهان ندهی. ناصرخسرو. بسیاربدین و بدان به حیلت کرباس بدادی به نرخ بیرم. ناصرخسرو. با نبوت چه کار بود او را چون برفت از پس رسن کرباس. ناصرخسرو. چون نپوشی چه خز و چه کرباس چون نبویی چه نرگس و چه پیاز. ناصرخسرو. و پنبۀ بسیار خیزد (از جهرم) و برد و کرباس آرند از آنجا. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 131). فرق کن فرق کن خداوندا گوهر از سنگ و دیبه از کرباس. مسعودسعد. سایۀ زلف سیه بر روی کرباس سفید چون منقش کرده روی لوح کافوری به قار. سوزنی. حال مقلوب شد که بر تن دهر ابره کرباس و دیبه آستر است. خاقانی. نمدها و کرباسهای ستبر ببندند بر پای پویان هزبر. نظامی. سیم بربایند زین گون پیچ پیچ سیم از کف رفته و کرباس هیچ. مولوی. یا تو بافیدی یکی کرباس تا خوش بسازی بهر پوشیدن قبا. مولوی. مدتی جولاهه دربارت کشید عاقبت کرباس گشتی توله دار. نظام قاری (دیوان ص 27). ابر کرباس و شفق خسقی و شامست سمور صبح قاقم شمر و حبر پر از موج بحار. نظام قاری (دیوان ص 11). قلمی فوطه وکرباس و ندافی و قدک یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار. نظام قاری (دیوان ص 15). تویی آراسته بی آرایش چه به کرباس و چه به خز یکسون. بوشعیب. ، پارچۀ سفیدی که ململ نیز گویند. (ناظم الاطباء)، کفن. رجوع به کرپاس شود. - با شمشیر و کرباس آمدن یا شمشیر و کرباس برداشتن یا برگرفتن، به علامت تسلیم و عذرخواهی و تضرع شمشیر و کرباس (کفن) به گردن افکندن و نزد کسی رفتن: چون سلطان برسید سیدفخرالدین سالاری به تضرع با شمشیر و کرباسی پیش سلطان آمد. (جهانگشای جوینی). و خویشتن شمشیر و کرباسی برداشت. (جهانگشای جوینی). و خویشتن شمشیر و کرباسی برگرفته و به خدمت سلطان آمد. (تاریخ جهانگشا). - سر و ته (سر ته) یک کرباس بودن، مساوی هم بودن. معادل هم بودن. (فرهنگ فارسی معین) : راحتی نیست نه در مرگ و نه در هستی ما کفن وجامه هم از سر ته یک کرباسند. صائب
کرپاس. (آنندراج). جامۀ سفید معروف. (غیاث اللغات). پارچۀ سفید. (آنندراج). بمعنی جامه که از پنبه ساخته شود. (غیاث اللغات) (آنندراج). پارچۀ پنبه ای سفید درشت. (ناظم الاطباء). جامۀ سفید از پنبۀ خشن. پارچۀ پنبه ای خشن که غالباً جامۀ مردان و زنان روستایی است. جامۀ نخین درشت. (یادداشت مؤلف) : و از بم کرباس و جامه و دستاری و خرمای خیزد. (حدود العالم). و از او (از بست) ... کرباس و صابون خیزد. (حدود العالم). و از ری کرباس و برد وپنبه و عصاره و روغن و نبیذ خیزد. (حدود العالم). همه بوم و بر زیر نعل اندرون چو کرباس آهار داده بخون. فردوسی. نامۀ صاحب با نامۀاو باشد همچو کرباس حلب با قصب مقرن. فرخی. مانک آچارهای بسیار و کرباسها از دست رشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی). از تو درویشان کرباس نیابند و گلیم مطربان را جز دیبای سپاهان ندهی. ناصرخسرو. بسیاربدین و بدان به حیلت کرباس بدادی به نرخ بیرم. ناصرخسرو. با نبوت چه کار بود او را چون برفت از پس رسن کرباس. ناصرخسرو. چون نپوشی چه خز و چه کرباس چون نبویی چه نرگس و چه پیاز. ناصرخسرو. و پنبۀ بسیار خیزد (از جهرم) و برد و کرباس آرند از آنجا. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 131). فرق کن فرق کن خداوندا گوهر از سنگ و دیبه از کرباس. مسعودسعد. سایۀ زلف سیه بر روی کرباس سفید چون منقش کرده روی لوح کافوری به قار. سوزنی. حال مقلوب شد که بر تن دهر ابره کرباس و دیبه آستر است. خاقانی. نمدها و کرباسهای ستبر ببندند بر پای پویان هزبر. نظامی. سیم بربایند زین گون پیچ پیچ سیم از کف رفته و کرباس هیچ. مولوی. یا تو بافیدی یکی کرباس تا خوش بسازی بهر پوشیدن قبا. مولوی. مدتی جولاهه دربارت کشید عاقبت کرباس گشتی توله دار. نظام قاری (دیوان ص 27). ابر کرباس و شفق خسقی و شامست سمور صبح قاقم شمر و حبر پر از موج بحار. نظام قاری (دیوان ص 11). قلمی فوطه وکرباس و ندافی و قدک یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار. نظام قاری (دیوان ص 15). تویی آراسته بی آرایش چه به کرباس و چه به خز یکسون. بوشعیب. ، پارچۀ سفیدی که ململ نیز گویند. (ناظم الاطباء)، کفن. رجوع به کرپاس شود. - با شمشیر و کرباس آمدن یا شمشیر و کرباس برداشتن یا برگرفتن، به علامت تسلیم و عذرخواهی و تضرع شمشیر و کرباس (کفن) به گردن افکندن و نزد کسی رفتن: چون سلطان برسید سیدفخرالدین سالاری به تضرع با شمشیر و کرباسی پیش سلطان آمد. (جهانگشای جوینی). و خویشتن شمشیر و کرباسی برداشت. (جهانگشای جوینی). و خویشتن شمشیر و کرباسی برگرفته و به خدمت سلطان آمد. (تاریخ جهانگشا). - سر و ته (سر ته) یک کرباس بودن، مساوی هم بودن. معادل هم بودن. (فرهنگ فارسی معین) : راحتی نیست نه در مرگ و نه در هستی ما کفن وجامه هم از سر ته یک کرباسند. صائب
خاوندی منسوب به ارباب (درفارسی مفرد بحساب آید) آنچه وابسته و متعلق به ارباب باشد از آب و زمین و بذر و ابزار کشت و جز آن. یا امک اربابی. زمینهایی که ارباب خود را صاحب آنها میداند زمینهای عمده مالک زمینهایی که مالک بزرگ عهده دار امور آنست و کشاورزان برای ارباب در آن کار میکنند
خاوندی منسوب به ارباب (درفارسی مفرد بحساب آید) آنچه وابسته و متعلق به ارباب باشد از آب و زمین و بذر و ابزار کشت و جز آن. یا امک اربابی. زمینهایی که ارباب خود را صاحب آنها میداند زمینهای عمده مالک زمینهایی که مالک بزرگ عهده دار امور آنست و کشاورزان برای ارباب در آن کار میکنند