جدول جو
جدول جو

معنی کراکشی - جستجوی لغت در جدول جو

کراکشی
(کِ کَ / کِ)
عمل کراکش. کرایه کشی. رجوع به کراکش و کرایه کشی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بارکشی
تصویر بارکشی
عمل بار کشیدن، بار بردن
فرهنگ فارسی عمید
عضو اصلی تنفس ماهی که به وسیلۀ آن اکسیژن موجود در آب را جذب می کند، آب شش
فرهنگ فارسی عمید
(بَ کَ / کِ)
عمل و حالت بلاکش. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلاکش و بلا کشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
عمل بار کشیدن. مجازاً، تحمل رنج و سختی کردن. (دمزن) :
باز نگویم که ز خامی بود
بارکشی کار نظامی بود.
نظامی.
خشت زنی پیشۀ پیران بود
بارکشی کار اسیران بود.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(پِ)
موضعی به شمال فرانسه از ناحیۀ لیل دارای 4451 تن سکنه با کارخانه های نساجی و ریسندگی. و راه آهن از آن جا گذرد
لغت نامه دهخدا
(کُ)
عمل و منصب کارکن. (ناظم الاطباء). و رجوع به عامل شود
لغت نامه دهخدا
(فَ مُ)
فراموشی. از یاد بردن:
با آن غم و رنج بی کناره
داروی فرامشی است چاره.
نظامی.
و رجوع به فرامشتی و فراموشی شود
لغت نامه دهخدا
قصبۀ مرکزی بخش کردکوی شهرستان گرگان و نام قدیمی آن کردمحله است. جمعیت ده نزدیک به 4هزار تن و دارای ادارات بخشداری، شهربانی، آمار و دارائی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
یکی از بخشهای گرگان است. این بخش میان بندر گز و بخش مرکزی گرگان واقع شده است و مرطوب و معتدل است. محصول عمده قرای آن برنج، حبوبات، صیفی جات، لبنیات وکمی ابریشم است. این بخش از 19 ده تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 20هزار تن است. قرای مهم آن عبارتند از: ولاغوز، سرکلاته، بالاجاده، النک و دنگلان. مرکز بخش قصبۀ کردکوی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
قراقون. نزد مغولان جماعتی از محافظان راهها که در مکانهای معین اقامت داشتند. (دزی ج 2 ص 321)
لغت نامه دهخدا
(کَ کِ لَ)
مراد از آن مردمی هستند در طبرستان که غارت کنند بر وجه خفیه در عقب درختان و احجار و گودالها. بعضی گفته اند اصل آن کرکیل است یعنی شریر و مفسد طبرستان و بعضی گفته اند کرکیل معرب گول گیر است، یعنی غافل گیر. (از حاشیۀ ترجمه یمینی ص 295) : و لشکر عقب او پیاپی می رفت تا به حدود جرجان افتاد و خود را در میان مخارم و آجام آن نواحی انداخت و کراکلۀ ولایت دست به قتل و نهب آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 295)
لغت نامه دهخدا
(کِ کُ)
کشتن کرم، دست بازی. ملاعبه. ملاعبه با کمی بی شرمی و بی حفاظی. (یادداشت مؤلف).
- کرم کشی کردن، ملاعبه کردن شهوانی در میان جمع. ملاعبه با یکدیگر چنانکه نامزد با نامزد خویش. ملاعبه و مداعبه کردن مردی و زنی در محضر دیگران بر خلاف ادب. در حضور کسان و بی شرمانه معاشقه و ملامسه کردن زن و مرد. لاسیدن با یکدیگر. (یادداشت مؤلف). رجوع به کرم کشتن و ملاعبه شود
لغت نامه دهخدا
مرحوم دهخدا در یادداشتی آرند: ’در بیت ذیل عمعق آیا کلاهوی است، در شاهنامه دیده شود. آیا کلاهوی اعور بوده ؟’
خری زیر من چون خبز دوک لیکن
بر او من چنان چون کلاکوی اعور.
عمعق (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
شاید این کلمه مصحف کاغو یاکلاوو = کلاهو + ی (حرف بیان حرکت کسرۀ اضافه) است. و رجوع به کلاوو و کلاهو و کلاکموش شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کِ)
عبدالرحمن بن احمد الکواکبی (1265- 1320 ه. ق.) ملقب به سیدالفراتی از علمای اجتماعی و از رجال اصلاح طلب اسلامی بود. در حلب تولد یافت و در همانجا به کسب دانش پرداخت روزنامۀ ’شهبا’ را تأسیس کرد ولی از طرف دولت توقیف گردید وسپس مناصب عدیده ای به او محول شد اما دشمنان اصلاحات به کینه توزی برخاستند و از او سعایت کردند تا زندانی شد و همه دارایی خود را از دست داد. آنگاه به مصر رفت و در کشورهای عربی و شرق آفریقا و بعضی از شهرهای هندوستان به سیاحت پرداخت و سرانجام در مصر اقامت گزید تا درگذشت. برخی از آثار او عبارتند از: ’ام القری’ و ’طبایع الاستبداد’. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 485)
محمد بن ابراهیم. از مشایخ و عرفای مشهور قرن نهم شام است که در علوم منقول نیز رتبتی عالی داشته است. به سال 897 ه. ق. در حلب درگذشت و در جوار مسجد مشهور به جامع کواکبی به خاک سپرده شد. (از ریحانه الادب)
لغت نامه دهخدا
(کو کَ / کِ)
کناسی. (فرهنگ فارسی معین). عمل کودکش. رجوع به کودکش شود
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ / کِ)
عمل عصاکش. به دست گرفتن سر چوبدست و عصای کسی را رهنمایی او را. رجوع به عصاکش و عصا شود
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
دهی است از دهستان طیبی گرم سیری بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان گرم سیری با 100 تن سکنه و ساکنین از طایفۀ طیبی می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دُ کَ / کِ)
عمل دردکش. دردکش بودن. دردآشامی. دردی خواری:
در شأن من به دردکشی ظن بد مبر
کآلوده گشت خرقه ولی پاکدامنم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ شِ کَ)
مرکّب از: کرا، اجرت مکاری یا عمل او + کش، اسم فاعل از کشیدن، مکاری. (از دهار)، کرایه کش. آنکه حیوانی یا چیزی دیگر را به کرایه دهد. (یادداشت مؤلف) : و کراکشان ما ترکان بودند گفتند این آدمی وحشی است. (چهارمقاله)، قایقچی که کراکش مابود به مشارالیه اجرتی دادیم. (تحفۀ اهل بخارا)
لغت نامه دهخدا
(کَ کی ی)
جمع واژۀ کرکی به معنی کلنگ است. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). غرنوق. رجوع به کرکی، غرنوق و کلنگ شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام شهری که دانشمندان آن را از بلاد ولایت کاسی در زاگروس مرکزی دانسته اند. (کرد و پیوستگی نژادی او ص 72)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مراکشی
تصویر مراکشی
منسوب به مراکش: از مردم مراکش اهل مراکش، ساخته و پرداخته مراکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کودکشی
تصویر کودکشی
کناسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمانکشی
تصویر کمانکشی
عمل کمانکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرا کش
تصویر کرا کش
آنکه ستوران را کرایه دهد مکاری: (کرا کشان ما ترکان بودند) (چهار مقاله)
فرهنگ لغت هوشیار
از یاد رفتگی نسیان مقابل یاد ذکر یا بباد فراموشی دادن 0 کاملا از یاد بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برانشی
تصویر برانشی
عضو اصلی تنفس ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاکشی
تصویر بلاکشی
عمل و حالت بلاکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کراکش
تصویر کراکش
سلاک کش (مکاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کراکی
تصویر کراکی
جمع کرکی، لنگان کولنگان، جمع کرکی کلنگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طغراکشی
تصویر طغراکشی
((~. کَ یا کِ))
طغراء نویسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برانشی
تصویر برانشی
((بِ))
آب شش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرانجی
تصویر کرانجی
((کَ))
کناره گیر. نقیض میانجی
فرهنگ فارسی معین
جمع آوری ساقه و خوشه ی برنج از مرعه جهت خرمن کوبی
فرهنگ گویش مازندرانی