جدول جو
جدول جو

معنی کراکا - جستجوی لغت در جدول جو

کراکا
(کَ)
بمعنی کراک است که بعضی عکه و بعضی صعوه و بلدرچین گویند و اصح آن است که پرنده ای باشد دم دراز که پیوسته در کنار آب نشیند و دم جنباند. (برهان). کراک. کراس. (ناظم الاطباء). رجوع به کراک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کراک
تصویر کراک
بلدرچین، پرنده ای با بال های کوتاه منقار کوچک و صدای بلند، سلویٰ، بدبده، کرک، سمان، سمانه، ورتیج، وشم برای مثال سراینده سار و چکاوک ز سرو / چمان بر چمن ها کراک و تذرو (اسدی - لغت نامه - کراک)
دم جنبانک، پرندۀ کوچک خاکستری رنگ و به اندازۀ گنجشک که بیشتر در کنار آب می نشیند و پشه و مگس صید می کند و غالباً دم خود را تکان می دهد، دم بشکنک، دمتک، دم سنجه، دم سیجه، دم سیچه، سریچه، سیسالنگ، شیشالنگ، آبدارک، گازرک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاکا
تصویر کاکا
برادر، برادر بزرگ تر، غلام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کراکر
تصویر کراکر
زاغ، کلاغ
فرهنگ فارسی عمید
(کُ کَ)
زاغ و کلاغ هر دو را گویند. (برهان). کلاغ و زاغ را گویند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان آلان بخش سردشت شهرستان مهاباد که در 23 هزارگزی جنوب باختری سردشت و 22 هزارگزی جنوب باختری راه ارابه رو و بیوران به سردشت واقع است، کوهستانی و جنگلی، آب و هوایش معتدل و مالاریایی است و سکنۀ آن در حدود75 نفر است آبش از رود خانه سردشت تأمین میشود، محصولاتش غلات، توتون، مازوج، گلوان، شغل اهالی آن زراعت و گله داری است از صنایع دستی جاجیم بافی معمول است راههایش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مرغی است دم دراز سیاه و سپید و در کنار رودها بود. (فرهنگ اسدی). پرنده ای است کبود و سفید و دم دراز که بر لب آب نشیند و دم خود را بجنباندو آن را به عربی صعوه گویند. (برهان). مرغ دمسجه. کراکا. (آنندراج). دم جنبانک. کراس. (ناظم الاطباء). جهانگیری کراک را عقعق دانسته و رشیدی صعوه، اما هیچکدام با بیان لغت الفرس مطابق نیست چه عقعق (کلاغ پیسه) مرغ بزرگی است از خطاف (پرستوک) خیلی بزرگتر و صعوه سیاه سفید نیست. ممکن است همان کرک باشد که سمانه است اگرچه با بیان اسدی نمی سازد. (فرهنگ نظام). لغت با کرک تجانس دارد. (حاشیۀ برهان چ معین) :
چنان اندیشد او از دشمن خویش
چو باز تیزچنگال از کراکا.
دقیقی (از فرهنگ اسدی).
، بعضی گویند کرک است که بودنه باشد و آن پرنده ای است پر خط و خال، از تیهو کوچکتر که به عربی سلوی و به ترکی بلدرچین خوانند. (برهان). کرّک. بلدرچین. (از ناظم الاطباء) :
سراینده سار و چکاوک ز سرو
جهان در چمنها کراک و تذرو.
اسدی (از فرهنگ جهانگیری).
رجوع به کراکا، کراس، صعوه و دیگر مترادفات کلمه شود، بعضی عکه را گویند به این معنی و بضم اول آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام محلی کنارراه قزوین و همدان میان سیراب و جامیشلو واقع در 306 هزارگزی تهران، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
برادر کلان را گویند، غلام قدیمی که در خانه پیر شده باشد، (برهان) (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، شیرازیان کاکا سیاه گویند، (آنندراج)، مرد حبشی، مرد زنگی، بندۀ حبشی نرینه، شاید از کلمه کاک بمعنی مرد آمده و آن نشانۀ خطاب باشد، بمزاح، یک تن از مردم شیراز،
- کاکای حاج محمد زمان است بجای آقایش هم قسم میخورد، (امثال و حکم دهخدا)، کنایه از عجب و تکبر است،
- مثل کاکا سیاه ها، آشفته مو، با لبی ستبر، ژکان و دنان، (امثال و حکم دهخدا ج 3)،
- مثل کاکای حاج محمد زمان، لندلندان، (امثال و حکم دهخدا ج 3)،
- امثال:
حساب حساب است کاکا برادر، در سودا خویشاوندی و دوستی به کار نیست، برادری بجا بزغاله یکی هفتصد دینار، (امثال و حکم دهخدا ج 2)،
کاکای امیر اعظم است عاشق است به هر کس که شما صلاح بدانید، (امثال و حکم دهخدا ج 3)،
، به هندی عمو باشد که برادر پدر است، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، به افغانی هم برادر پدر را گویند، (غیاث) (آنن__دراج)، در ت-داول م-ردم شیراز برادر را گویند، (حاشیۀ برهان چ معین)
میوۀ خشک، تنقلات، که بیشتر به اطفال دهند تا به مکتب شایق شود، (برهان) (آنندراج)، قاقا، قاقالی لی:
گر نخواهد بخواه زود دوال
گوشهایش بگیر و سخت بمال،
در کنارش نه آن زمان کاکا
تا شود سرخ چهره اش چو لکا،
سنائی،
هله کاکای تست هین بشتاب
به دو رکعت بهشت را دریاب،
سنائی
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
زاغ را گویند. (برهان) (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
چوب زیرین در. چوب آستانۀ در. کرار، زمینی که برای زراعت آماده ساخته و اطراف آن را بلند کرده باشند. (ناظم الاطباء). کرار. رجوع به کرار شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ شِ کَ)
مرکّب از: کرا، اجرت مکاری یا عمل او + کش، اسم فاعل از کشیدن، مکاری. (از دهار)، کرایه کش. آنکه حیوانی یا چیزی دیگر را به کرایه دهد. (یادداشت مؤلف) : و کراکشان ما ترکان بودند گفتند این آدمی وحشی است. (چهارمقاله)، قایقچی که کراکش مابود به مشارالیه اجرتی دادیم. (تحفۀ اهل بخارا)
لغت نامه دهخدا
(کَ کی ی)
جمع واژۀ کرکی به معنی کلنگ است. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). غرنوق. رجوع به کرکی، غرنوق و کلنگ شود
لغت نامه دهخدا
از میان کتب طبی هندوان که پاره ای از آنها در دورۀ تمدن اسلامی به عربی درآمد، مهمتر از همه آثار کاراکا و ’سسرد’ و ’واگبهاتا’ هستند که سه رکن اصلی طب هندی بشمار میروند، ترجمه کاراکا به انگلیسی به دست کیسوری موهان گانگولی (متوفی به سال 1908) صورت گرفته و به سال 1890 - 1925 در کلکته چاپ شده، (تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 27)
لغت نامه دهخدا
شهری است در سوریه در کنار فرات که در حدود 8000 تن جمعیت دارد، و در جنب شهرهای قدیمی نیکوفوریون و کالینیکون و کونستانتینوپولیس واقع شده است، و در آغاز قرن نهم میلادی پایتخت هارون الرشید خلیفه بوده است
لغت نامه دهخدا
از شعرای دورۀ صفویه است، (تاریخ ادبیات ادوارد براون ص 88)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کراکی
تصویر کراکی
جمع کرکی، لنگان کولنگان، جمع کرکی کلنگان
فرهنگ لغت هوشیار
چندین بار، مکرراً، بکرات، باربار، از ساخته های فارسی گویان به کرت ها مکررا بتکرار بکرات: (کرارا تجربه کرده ایم. {توضیح: باین معنی در کتب معتبر عرب نیامده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کراکش
تصویر کراکش
سلاک کش (مکاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاکا
تصویر کاکا
برادر بزرگ، بمعنی غلام هم نیز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کراک
تصویر کراک
کرک، بلدر چین: (چنان اندیشد او از دشمن خویش که باز تیز چنگال از کراکا) (دقیقی رودکی) توضیح: در فرهنگها بمعنی عکه (کشکرک) و نیز دم جنبانک آورده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کراکه
تصویر کراکه
لایروب دستگاه لایروبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کراکر
تصویر کراکر
((کَ کَ یا کُ کَ))
زاغ، کلاغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاکا
تصویر کاکا
برادر بزرگتر، غلام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاکا
تصویر کاکا
مربی خان زادگان، لله بزرگ زادگان، اتابیک، غلامی قدیمی که در خانه پیر شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کراک
تصویر کراک
((کَ))
دم جنبانک، بلدرچین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاکا
تصویر کاکا
عمو
فرهنگ واژه فارسی سره
بارها، به دفعات، به کرات، مکرراً
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اخوی، برادر، داداش، تنقلات، خشکبار، اتابیک، لله، مربی، خانه زاد، غلام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سنگ قپان
فرهنگ گویش مازندرانی
کریسپی، فراق
دیکشنری اردو به فارسی