جدول جو
جدول جو

معنی کرامخان - جستجوی لغت در جدول جو

کرامخان(کَ مَ)
محلی است در راه کرمان. (حاشیۀ تاریخ سیستان ص 239)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرامان
تصویر خرامان
(دخترانه)
آنکه با ناز و تکبر راه می رود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کراخان
تصویر کراخان
(پسرانه)
نام پسر بزرگ افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کامران
تصویر کامران
(پسرانه)
آنکه در هر کاری موفق است، چیره، مسلط
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کروخان
تصویر کروخان
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی فرزند ویسه در سپاه افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کرزمان
تصویر کرزمان
گرزمان، عرش، فلک نهم بالای همۀ افلاک که آن را محیط بر عالم ماده می دانستند، در روایات دینی جایی فراتر از همۀ آسمان ها، فلک المحیط، چرخ برین، چرخ اکبر، فلک الافلاک، چرخ اثیر، چرخ اطلس، سپهران سپهر، طارم اعلیٰ، آسمان، سپهر، بالاترین مرحلۀ بهشت، بهشت برین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کامران
تصویر کامران
عیاش، خوش گذران، خوشبخت، کامکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرامان
تصویر خرامان
خرامنده، در حال خرامیدن
فرهنگ فارسی عمید
بنابه قول ابوریحان بیرونی پدر کی لهراسب بوده است، اما مسعودی و حمزۀ اصفهانی کیوجی نقل کرده اند، (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف معین متن و حاشیه ص 322)
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای است به یک فرسنگی نسا در خراسان، (از معجم البلدان ج 4)
لغت نامه دهخدا
از بلوکات استرآباد (گرگان) است که دارای 34 آبادی و 9 فرسخ مساحت میباشد، مرکز آن رامیان و حدود آن بشرح زیر است: از شمال به صحرای ترکمن و حاجی لر، از جنوب بکوهستان شاهرود و بسطام و از خاور به فندرسک محدود است، جمعیت تقریبی بلوک 8445تن میباشد، (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 310)، دیه های رامیان عبارتند از: گل چشمه (سابقاً دره ویه نامیده میشده) اسپرنجان، جوزچال، کبودچشمه، خاندوز، کومیان، لیرو، میرمحله، نرگس چال، نوده اسماعیل خان ’118’ (نوده میر سعداﷲخان) (نوده علی نقی خان)، پاقلعه، پلرم رامیان (در ناحیه ای که محصور بدو تپۀ مستور از جنگل است بنام کوه خوش ییلاق)، زری، سیدکلا، سوخته سرا، توران، وطن، کوههای رامیان عبارتند از: آسمیان که قلعۀ پوران درآنجاست، نیلاکوه در جنوب چکور، در میان ایندو محلی است که تپۀ تخت رستم در آنجاست، این کوه گاهی ماران کوه و ایلان کوه خوانده میشود، قلعۀ ماران، در میان چمنزاری واقع است و راه باریکی که بآنجا منتهی میشود در مقابل مهاجمان به آسانی قابل دفاع است، (از ترجمه سفرنامۀ مازندان و استرآباد رابینو ص 171)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
بصیغۀ تثنیه، مکه و مدینه
لغت نامه دهخدا
(خِ)
خرامنده. (یادداشت بخط مؤلف). رونده با ناز وتکبر و تبختر. (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری). خوش رفتار. (غیاث اللغات). مختال. (زمخشری) :
بفرمود کاین را بجای آورید
همان باغ یکسر بپای آورید
بجستند بسیار هر سوی باغ
ببردند زیر درختان چراغ
ندیدندچیزی جز از بید و سرو
خرامان بزیر گل اندر تذرو.
فردوسی.
وز آن پس بیامد خرامان دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر.
فردوسی.
خصم خرامان درین ضیاع فراوان.
ناصرخسرو.
دیگر کسش نباشد در بوستان خرامان
گر سرو بوستانت بیند که می خرامی.
سعدی (طیبات).
مندلف، شیر خرامان و آهسته رفتار. عیال، مرد خرامان بناز. (منتهی الارب).
- سرو خرامان، سرو که بناز تکان خورد. کنایه از بلندبالایی که با ناز و تبختر حرکت کند:
خرامان چو با ماه پیوسته سرو
ز گیسو چو در دام مشکین تذرو.
اسدی (گرشاسب نامه).
بساط شه ز یغمایی غلامان
چو باغی پر سهی سرو خرامان.
نظامی.
بر شاپور شد بی صبر و سامان
بقامت چون سهی سروی خرامان.
نظامی.
در زمان آزاد گردد سرو از بالای خویش
گر به پیش قد آن سرو خرامان گذرد.
عطار.
در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق
گویند مگر باغ بهشتست و تو حوری.
سعدی (خواتیم).
صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سرو خرامان را پای از خجالت او در گل. (گلستان سعدی) ، در حال خرامیدن. (یادداشت بخط مؤلف). آهسته و بناز و تبختر رفتن:
که آیی خرامان سوی خان من
بدیدار روشن کنی جان من.
فردوسی.
بیامد خرامان و بردش نماز
ببر درگرفتش زمانی دراز.
فردوسی.
همی چشم درویش ببوسید دیر
نیامد ز دیدارآن شاه سیر.
فردوسی.
خرامان بیامد سیاوش برش
بدید آن نشست و سروافسرش.
فردوسی.
تن تنها ز نزدیک غلامان
سوی آن مرغزار آمد خرامان.
نظامی.
وز آنجا دل شکسته تا به ایوان
برفتند آن دل افروزان خرامان.
نظامی.
دی میشدی خرامان چون سرو و عقل می گفت:
خوش می روی به تنها تنها فدای جانت.
کمال خجندی.
تدأدؤ، چمیدن و خرامان راه رفتن. غیل، خرامان رفتن. (منتهی الارب).
- خرامان خرامان، یواش یواش. با ناز و آهستگی. به اختیال. این ترکیب بیشتر قید است برای رفتن و آمدن، آنچه در معنای این دو مصدر است چون خرامان خرامان رفتن، خرامان خرامان شدن و امثال آن
لغت نامه دهخدا
(کَرْ را)
کرّامیّه. پیروان ابوعبدالله محمد بن کرام نیشابوری. پیروان فرقۀ کرامیه: استاد ابوبکر در حضرت بود سخن کرامیان بمیان افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 431). و این خواجه ابوالقاسم چهار مدرسه در قصبه بنا کرد... کرامیان را یکی در محلۀ شادراه. (تاریخ بیهق ص 194). رجوع به کرامیه شود
لغت نامه دهخدا
(گِ)
بخشی است از دهستان کلارستاق مازندران. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 108)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
دهی است از دهستان کنگاور شهرستان کرمانشاهان. سرد و معتدل است و 495 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حرامی. دزدان ره زن: سالی از بلخ با شامیانم سفر بود و راه از حرامیان پرخطر. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کریمخان زند پسر ایناق. از طوایف لک بود. پس از فوت پدر با برادرش صادق خان بزرگ طایفۀ زند شد در 1162 هجری قمری به سپاه ابراهیم خان، برادرزادۀ نادرشاه پیوست، چون ابراهیم به دست شاهرخ نوۀ نادر کشته شد کریمخان قدرتی یافت و سرانجام بر علیمرادخان بختیاری و محمدحسن خان قاجار وآزادخان افغان و فتحعلیخان افشار پیروز شد و به استثناء آزادخان دیگر رقیبان او کشته شدند. علیمرادخان پس از شکست از کریمخان زند از شیراز به کرمانشاه رفت و شاه اسماعیل سوم که قبلاً به پادشاهی نشسته بود به کریمخان پیوست (1165 هجری قمری) و کار کریمخان بالا گرفت و چون خویشتن را وکیل وی کرده بود به وکیل معروف شد. علیمرادخان در کرمانشاه سپاهی فراهم آورد و به مقابلۀ کریمخان شتافت، اما در ناحیۀ بیل آور شکست خورد و به دست محمدخان زند کشته شد. محمدخان از بزرگان زندیه بود که از کریمخان روی گردان شده و به علیمرادخان پیوسته بود. اما پس از کشتن علیمرادخان مورد عفوکریمخان قرار گرفت. پس از این واقعه، کریمخان برای دفع محمدحسن خان به گرگان لشکر کشید، اما کاری از پیش نبرد. در این میان، شاه اسماعیل سوم به اردوی محمدحسن خان پیوست و او را نایب السلطنه کرد، بدین جهت شکست در سپاه کریمخان افتاد و به اصفهان عقب نشست. در نبرد دیگری که در سال 1171 هجری قمری درگرفت، کریمخان ازاصفهان به شیراز رفت و متحصن شد. اما سپاه محمدحسن خان نتوانست محاصرۀ شیراز را ادامه دهد و ناچار به استراباد بازگشت و در جنگی به دست شیخ علیخان زند کشته شد. از رقبای دیگر کریمخان آزادخان افغان سردار سپاه نادر بود که داعیه سلطنت داشت. در 1167 هجری قمری در نبردی که میان او و کریمخان در ناحیۀ بروجرد درگرفت کریمخان شکست خورد، اما سرانجام کریمخان بر او غلبه کرد و او در 1175 هجری قمری خود را تسلیم کریمخان کرد و تا آخر عمر مورد محبت خان زند بود. در سالهای 1174 و 1175 هجری قمری کریمخان به دفع فتحعلیخان افشار آرشلو پرداخت. ابتدا در ناحیۀ قره چمن از وی شکست خورد، اما سرانجام بر وی غلبه کرد و فتحعلیخان به ارومیّه گریخت. کریمخان 9 ماه ارومیّه را محاصره کرد و در 1167 هجری قمری فتحعلیخان تسلیم شد و مورد محبت او قرار گرفت، اما چون سوء نیت وی بر کریمخان مسلم شد امر به کشتن او داد. در 1177 هجری قمری والی بغداد به تحریک مولی مطلب مشعشعی به خوزستان تاخت. کریمخان به خوزستان رفت و طایفۀ آل کثیر و کعب را سرکوب کرد و لشکری به سرکردگی صادق خان برادر خویش به بصره فرستاد و آنجا را تصرف کرد. پس از این به تنظیم امور پرداخت و در آباد کردن شیراز کوشش بسیار نمود و سرانجام در1193 ه. ق. در شیراز درگذشت. مدت سلطنتش سی سال و هشت ماه و نه روز بود. کریمخان تنومند، قوی هیکل، نیرومند، شجاع و رئوف بود و با پیروان مذاهب مختلف به عدل رفتار می کرد. در لباس تکلف نمی کرد و گاهی لباسش مندرس می نمود. خود را به جواهر نمی آراست شبها مجلس عیش می آراست و شراب می خورد، اندک می خوابید و روزی دو بار سلام عام می داد مسکوکات وی نقشی چنین داشته است:
تا زر و سیم در جهان باشد
سکۀ صاحب الزمان باشد
که در بالای آن کلمه یا کریم نقش کرده بودند. سجع مهر وی این بوده است: یا من هو به رجاء کریم. (از تاریخ رجال ایران بامداد ج 3 صص 168-175). رجوع به همان کتاب، مجمل التواریخ گلستانه، تاریخ ایران سایکس ج 2 صص 399-409، تاریخ ایران سرجان ملکم و تاریخ ایران عباس اقبال شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام پسر بزرگ افراسیاب است. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اتراک قراخان گویند و بسیار این نام نهند. (از آنندراج). نام پسر افراسیاب و در شاهنامه ’قراخان’ آمده است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ)
خرامغان. رستنی باشد مانند سنبل الطیب اما رنگ آن بسبزی مایل است و بیخ آن هم بسنبل می ماندو بوی سنبل نیز دارد و طبیعت آن هم نزدیک است بسنبل و در طعم وی اندک حلاوتی باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). گیاهی خوشبو شبیه بسنبل الطیب. (ناظم الاطباء). بشکل سنبل است اما برگها و اصلش از سنبل گشاده تر و طبعو فعلش بسنبل مانند است. (از نزهه القلوب ’کلمه خرامغان’). خرامغان، نباتی است که بسنبل الطیب ماند، اما رنگ وی بسبزی مایل بود و بیخ او مانند سنبل بود و بوی او هم بسنبل ماند و در طبیعت و خاصیت بسنبل نزدیک بود. (اختیارات بدیعی). رازی گوید: نبات و به شکل سنبل است و در طعم او اندک شیرینی بود. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی). گیاهی است در شکل و بو مثل سنبل الطیب و خشک، رنگ او سبز مایل به شیرینی در اول گرم و محلل و مجفف و در افعال مثل او و از آن ضعیفتر
لغت نامه دهخدا
(کَ)
حاج محمدکریم خان کرمانی، ابن ابراهیم خان قاجار کرمانی. از علمای نامی اواخر قرن سیزدهم هجری و از تلامذۀ سید کاظم رشتی بود و آنچه از بعضی مسموع افتاد درس شیخ احمد احسائی را نیز دید. وی رئیس و سرسلسلۀ یک فرقه از طایفۀ شیخیه می باشد که به حاج کریم خانی معروفند. حاج محمد کریم خان از کبرای علما معدود و در جمیع فنون عقلیه و نقلیه دعوی استادی می نمود. از جماعت بعد از سیدکاظم رشتی گروهی بر وی گرویدند و او را رکن چهارم از ارکان اصول عقاید خویش گرفتند. سید محمدعلی باب در کتاب بیان در شأنش گفته ان الکریم کان فی الکرمان کریما. وی در زمان ناصرالدین شاه رساله ای در رد باب نگاشت که به طبع رسیده است. وفاتش در سال 1288 ه. ق. در کرمان اتفاق افتاد. از تألیفات اوست: ارشادالعوام در عقاید به فارسی که به چاپ رسیده است، تقویم المعراج در رد ایراداتی که بر شیخیه کرده اند، جوامع العلاج در طب به عربی که میرزاحسن بن علی اکبر محیط کرمانی آن را به پارسی ترجمه نموده است، جهادیه به فارسی که در 1273ه. ق. هنگامی که قشون انگلیس به بوشهر وارد شد برای تشویق مردم به جهاد نگاشته شده، دقایق العلاج در طب، رجوع الشیاطین، الفطره السلیمه والطریقه المستقیمه، فصل الخطاب در حدیث. (از ریحانه الادب ج 3 ص 360)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ابن منسک. منسک را مغولان دیب باقوخان خوانند وی جد مغولان و از فرزندان یافث بن نوح است. قراخان را پسری بود اغور نام که موحد شد و پادشاهی آن قوم او را مسلم گردید و در نسل او پادشاهی تا یک قرن دوام یافت. (تاریخ گزیده چ امیرکبیر ص 562)
نام پادشاه هند است و با اسکندر معاصر بوده. (برهان) (آنندراج). نام پادشاه هندوستان معاصر با اسکندر مقدونیائی. (ناظم الاطباء)
ابن مغول خان که پس از مرگ پدر در مملکت ترکستان به سلطنت رسید. (تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 6 و 7)
نام یکی از مبارزان افراسیاب. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شعبه ای از نژاد سامی، فرزندان آرام، پنجمین پسر سام، ساکن سوریه و بین النهرین
لغت نامه دهخدا
حاکم نشین کانتن ’گارون علیا’ ناحیۀ ’تولوز’، جمعیت 1539 تن
لغت نامه دهخدا
(کَ/ کُ)
مردم کتامه. اهالی کتامه. رجوع به کتامه شود، گروهی از لشکریان سلطان مصر که بنا بروایت ناصرخسرو در سفرنامه از قیروان در خدمت المعزلدین الله آمده بودند: آن روز (روز جشن فتح خلیج) لشکر سلطان همه برنشینند گروه گروه و فوج فوج و هر قومی را نامی و کنیتی باشد گروهی را کتامیان گویند ایشان از قیروان در خدمت المعزلدین الله آمده بودند. (سفرنامۀ ناصرخسرو بکوشش دبیرسیاقی ص 59)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ گَ دَ)
تعظیم و تکریم کردن. عزیز داشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان قلعه حاتم شهرستان بروجرد. کوهستانی و سردسیر است و 1002 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایرانی ج 6)
لغت نامه دهخدا
کسی که هر چه بخواهد برایش مهیا شود و کسی که در عشرت است، بهره مند، کامیاب در هر عزم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامان
تصویر خرامان
رونده با ناز و تکبر و تبخر
فرهنگ لغت هوشیار
جمع کرامت، چیزهای عجیب و خارق عادت که از بعضی مردمان بزرگ گاه گاه صدور یابد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامقان
تصویر خرامقان
خرامگان خرامین از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرکمان
تصویر کرکمان
شبدر از گیاهان شبدر خوشبوی، روزی (رزق) شبدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامان
تصویر خرامان
((خُ))
رونده با ناز و تکبر و تبختر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کامران
تصویر کامران
خوشگذران، عیاش
فرهنگ فارسی معین
((کَ))
جمع کرامه. کارهای عجیب و خارق العاده که از بعضی اولیاء و صالحان دیده می شود
فرهنگ فارسی معین