میوۀ گوشت دار دسته ای از گیاهان علفی که انواع و اندازه های مختلف دارد، گیاه علفی، یک ساله، زینتی یا خوراکی این میوه، با گل های زرد، ساقه های بلند و خزنده و برگ های پوشیده از کرک
میوۀ گوشت دار دسته ای از گیاهان علفی که انواع و اندازه های مختلف دارد، گیاه علفی، یک ساله، زینتی یا خوراکیِ این میوه، با گل های زرد، ساقه های بلند و خزنده و برگ های پوشیده از کرک
گیاهی است از ردۀ دولپه ای های پیوسته گلبرگ که سردستۀ تیره خاصی به نام تیره کدوئیان می باشد. گیاهی است بالارونده و علفی و دارای برگهای ساده و خشن است و برخی از برگها بصورت پیچکها درمی آیند که گیاه بدان وسیله به تکیه گاه می چسبد. گلهای آن زردرنگ و نر و ماده از یکدیگرجدا هستند ولی بر روی یک پایه قرار دارند. میوۀ این گیاه حجیم می شود و درون میوه دانه های زیادی قرار می گیرند. دانۀ کدو مسطح و پهن و بدرازی 17 تا 30 میلیمتر و به عرض 8 تا 12 میلیمتر و بضخامت 3 تا 4 میلیمتر است. یک انتهای دانه مدور و انتهای دیگر نوک دار است. قسمت مورد استفاده دانۀ کدو مغز دانه است که شامل لپه ها و یک پردۀ نازک و برنگ مایل به سبز است. کدو اقسام مختلف دارد که غالباً میوه های آنها گوشت دار و خوراکی است. (از فرهنگ فارسی معین) : نتوان ساخت از کدو کوداب نه ز ریکاشه جامۀ سنجاب. عنصری. بهتر ز کدویی نباشد آن سر کو فضل وهنر را مقر نباشد. ناصرخسرو. جای حکیمان مطلب بی هنر ز آنکه نیاید ز کدو هاونی. ناصرخسرو. کدو برکشیده طربرود را گلوگیر گشته به امرود را. نظامی. مغز سران کدوی خشک اشک یلان زرشک تر زین دو به تیغ چون نمک پخته ابای معرکه. نظامی. گاه برهنه قدمم همچو سرو گاه برهنه ست سرم چون کدو. کمال الدین اسماعیل. مرد که خودپسند شد همچوکدو بلند شد تا نشود ز خود تهی پر نشود کدوی او. مولوی. کس از سربزرگی نباشد بچیز کدو سربزرگ است و بیمغز نیز. سعدی. کدو در صحن بستان چیست باری که جوید سربلندی با چناری. امیرخسرو دهلوی. گزر و شلغم وچندر کلم و ترب و کدو تره ها رسته تر و سبز بسان زنگار. بسحاق اطعمه. - کدوی بنگالی، کدو غلیانی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدو غلیانی شود. - کدوی تخم، گونه ای کدو که از دانه های آن برای کشت مجدد کدو استفاده می شود. (از فرهنگ فارسی معین). - کدوی تنبل، گونه ای کدو که بزرگ و کروی است و رنگ میان بر آن زرد است و دانه های درشت دارد. طعم آن شیرین مزه است و در اکثر دهات ایران کشت می شود. بسیخ صیفی. بال قباغی. کدوی مربایی. میلبیون. (فرهنگ فارسی معین). - کدوی حجام، کدویی کوچک و مدور که حجامان بعد و قبل از استره زدن بر زخمهای حجامت چسبانند تا خون را بکشد. (از فرهنگ فارسی معین). - کدوی حلوایی، کدوی رشتی که خوب رسیده و شیرین شده باشد. (یادداشت مؤلف). گونه ای کدو که زردرنگ است و بسیار درشت می شود و شکلش تا حدی کشیده است و دارای یک سر باریک و یک سر بزرگ می باشد. میان برش زردرنگ و شیرین است. کدوی اسلامبولی. کدوی عسلی. کدو زرد. قرع حلو. قرع اسلامبولی. قرع عسلی. قرع اصفر. قیش قباغی. (فرهنگ فارسی معین). - کدوی خشک، کنایه از سر بی مغز و بی عقل و خرد است. (یادداشت مؤلف) : بردم به کدوی تر بدو حاجت انگشت نهاد پیش من بر سر گفتا به کدوی خشک من گر هست اندرهمه باغ من کدوی تر. انوری. - کدوی رومی، کدوی غلیانی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدو غلیانی شود. - کدوی زرد، کدوی حلوایی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدوی حلوایی شود. - کدوی سبز، کدوی سفید. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدوی سفید شود. - کدوی سبز مسمایی، کدو سفید. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدوی سفید شود. - کدوی سفید، گونه ای کدو که دارای پوست سفید مایل به سبز است و کوچکتر از دیگر گونه ها کدوی می باشد ولی پرتخم است و آن را قاچ و در روغن سرخ می کنند و می خورند. کدوی مسمایی. کدوی سبز مسمایی. کدو سبز. (فرهنگ فارسی معین). - کدوی صراحی، کدوی غلیانی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدوی غلیانی شود. - کدوی غلیانی (غلیونی) ، گونه ای کدو که دارای پوست زرد و میان بر کم ضخامت است و کمتر به مصرف تغذیه می رسد و دارای یک سر کاملاً بزرگ و یک سر کوچک و کمری باریک است. وجه تسمیۀ این کدو به مناسبت شکل آن است. در قدیم سر آن را سوراخ و بجای ته قلیان از آن استفاده می کردند و نیز بعنوان ظرفی جهت نگهداری حبوبات و چیزهای دیگر از آن در آشپزخانه استفاده می شده است. قرع دبا. قرع طویل. قرع ظروف. قرع الظروف. کدوی صراحی. قرع دبه. کدوی رومی. کدوی بنگالی. قرع. دراف. صوقباق. دبا. (فرهنگ فارسی معین). - کدوی مربایی، کدوی تنبل. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدوی تنبل شود. - کدوی مسمایی، کدوی سفید. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدوی سفید شود. - کدوی نرگس، کدویی که شراب نرگس را در آن نگهداری کنند. (فرهنگ فارسی معین) : همچون کدوی نرگس از یاد چشم او دیگر مرا نظارۀ باغ احتیاج نیست. طاهروحید (از فرهنگ فارسی معین). - مثل کدو، سری بی خرد. (یادداشت مؤلف). سری بی شور. - ، تعبیری به طنز هندوانۀ نرسیده را که شیرین نیست. (از یادداشت مؤلف). هندوانه که درون آن از سفیدی نگشته و رنگ و مزه نگرفته باشد. ، کوزۀ شراب را نیز گویند یعنی در همان کدوی خشک نیز گاهی شراب کنند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). کدوی کاوک کرده برای ظرف شراب. ظرف شراب از کدوی خشک مجوف کرده. (یادداشت مؤلف). کدوی سیکی. چمانه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). کوزۀ شراب. (ناظم الاطباء) : بنشان به تارم اندرمر ترک خویش را با چنگ سغدیانه و با بالغ و کدو. عماره. گر به پیغاله از کدو فکنی هست پنداری آتش اندرآب. عنصری. خواه ز آدم گیر نورش خواه ازو خواه از خم گیر می خواه از کدو. مولوی. به میخانه در سنگ بر دن زدند کدو را نشاندند و گردن زدند. سعدی. ، مجازاً، پیاله. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء). ساغر. (فرهنگ فارسی معین). و این معنی به مناسبت آن است که از کدو پیاله و ساغر و ظرف شرابخوری ساختندی: که آشامد کدویی آب ازو سرد کز استسقا نگردد چون کدو زرد. نظامی. ، کنایه از کاسۀ سر. (از آنندراج). مجازاً، کاسۀ سر. (فرهنگ فارسی معین) : ای آب زندگانی ما را ربود سیلت اکنون حلال بادت بشکن سبوی ما را گر بحر می بریزی ما سیر و پر نگردیم زیرا نگون نهادی بر سر کدوی ما را. مولوی. مرد که خودپسند شد همچو کدو بلند شد تا نشود ز خود تهی پر نشود کدوی او. مولوی (از آنندراج). ، سربی مو. (یادداشت مؤلف) ، سر بی مغز. سر بی عقل. (یادداشت مؤلف) ، ابزاری که بدان حجامت و بادکش کنند و آن را شاخ حجامت نیز گویند. (ناظم الاطباء). کدوی حجام. رجوع به ترکیب کدوی حجام شود
گیاهی است از ردۀ دولپه ای های پیوسته گلبرگ که سردستۀ تیره خاصی به نام تیره کدوئیان می باشد. گیاهی است بالارونده و علفی و دارای برگهای ساده و خشن است و برخی از برگها بصورت پیچکها درمی آیند که گیاه بدان وسیله به تکیه گاه می چسبد. گلهای آن زردرنگ و نر و ماده از یکدیگرجدا هستند ولی بر روی یک پایه قرار دارند. میوۀ این گیاه حجیم می شود و درون میوه دانه های زیادی قرار می گیرند. دانۀ کدو مسطح و پهن و بدرازی 17 تا 30 میلیمتر و به عرض 8 تا 12 میلیمتر و بضخامت 3 تا 4 میلیمتر است. یک انتهای دانه مدور و انتهای دیگر نوک دار است. قسمت مورد استفاده دانۀ کدو مغز دانه است که شامل لپه ها و یک پردۀ نازک و برنگ مایل به سبز است. کدو اقسام مختلف دارد که غالباً میوه های آنها گوشت دار و خوراکی است. (از فرهنگ فارسی معین) : نتوان ساخت از کدو کوداب نه ز ریکاشه جامۀ سنجاب. عنصری. بهتر ز کدویی نباشد آن سر کو فضل وهنر را مقر نباشد. ناصرخسرو. جای حکیمان مطلب بی هنر ز آنکه نیاید ز کدو هاونی. ناصرخسرو. کدو برکشیده طربرود را گلوگیر گشته به امرود را. نظامی. مغز سران کدوی خشک اشک یلان زرشک تر زین دو به تیغ چون نمک پخته ابای معرکه. نظامی. گاه برهنه قدمم همچو سرو گاه برهنه ست سرم چون کدو. کمال الدین اسماعیل. مرد که خودپسند شد همچوکدو بلند شد تا نشود ز خود تهی پر نشود کدوی او. مولوی. کس از سربزرگی نباشد بچیز کدو سربزرگ است و بیمغز نیز. سعدی. کدو در صحن بستان چیست باری که جوید سربلندی با چناری. امیرخسرو دهلوی. گزر و شلغم وچندر کلم و ترب و کدو تره ها رسته تر و سبز بسان زنگار. بسحاق اطعمه. - کدوی بنگالی، کدو غلیانی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدو غلیانی شود. - کدوی تخم، گونه ای کدو که از دانه های آن برای کشت مجدد کدو استفاده می شود. (از فرهنگ فارسی معین). - کدوی تنبل، گونه ای کدو که بزرگ و کروی است و رنگ میان بر آن زرد است و دانه های درشت دارد. طعم آن شیرین مزه است و در اکثر دهات ایران کشت می شود. بسیخ صیفی. بال قباغی. کدوی مربایی. میلبیون. (فرهنگ فارسی معین). - کدوی حجام، کدویی کوچک و مدور که حجامان بعد و قبل از استره زدن بر زخمهای حجامت چسبانند تا خون را بکشد. (از فرهنگ فارسی معین). - کدوی حلوایی، کدوی رشتی که خوب رسیده و شیرین شده باشد. (یادداشت مؤلف). گونه ای کدو که زردرنگ است و بسیار درشت می شود و شکلش تا حدی کشیده است و دارای یک سر باریک و یک سر بزرگ می باشد. میان برش زردرنگ و شیرین است. کدوی اسلامبولی. کدوی عسلی. کدو زرد. قرع حلو. قرع اسلامبولی. قرع عسلی. قرع اصفر. قیش قباغی. (فرهنگ فارسی معین). - کدوی خشک، کنایه از سر بی مغز و بی عقل و خرد است. (یادداشت مؤلف) : بردم به کدوی تر بدو حاجت انگشت نهاد پیش من بر سر گفتا به کدوی خشک من گر هست اندرهمه باغ من کدوی تر. انوری. - کدوی رومی، کدوی غلیانی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدو غلیانی شود. - کدوی زرد، کدوی حلوایی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدوی حلوایی شود. - کدوی سبز، کدوی سفید. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدوی سفید شود. - کدوی سبز مسمایی، کدو سفید. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدوی سفید شود. - کدوی سفید، گونه ای کدو که دارای پوست سفید مایل به سبز است و کوچکتر از دیگر گونه ها کدوی می باشد ولی پرتخم است و آن را قاچ و در روغن سرخ می کنند و می خورند. کدوی مسمایی. کدوی سبز مسمایی. کدو سبز. (فرهنگ فارسی معین). - کدوی صراحی، کدوی غلیانی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدوی غلیانی شود. - کدوی غلیانی (غلیونی) ، گونه ای کدو که دارای پوست زرد و میان بر کم ضخامت است و کمتر به مصرف تغذیه می رسد و دارای یک سر کاملاً بزرگ و یک سر کوچک و کمری باریک است. وجه تسمیۀ این کدو به مناسبت شکل آن است. در قدیم سر آن را سوراخ و بجای ته قلیان از آن استفاده می کردند و نیز بعنوان ظرفی جهت نگهداری حبوبات و چیزهای دیگر از آن در آشپزخانه استفاده می شده است. قرع دبا. قرع طویل. قرع ظروف. قرع الظروف. کدوی صراحی. قرع دبه. کدوی رومی. کدوی بنگالی. قرع. دراف. صوقباق. دبا. (فرهنگ فارسی معین). - کدوی مربایی، کدوی تنبل. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدوی تنبل شود. - کدوی مسمایی، کدوی سفید. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدوی سفید شود. - کدوی نرگس، کدویی که شراب نرگس را در آن نگهداری کنند. (فرهنگ فارسی معین) : همچون کدوی نرگس از یاد چشم او دیگر مرا نظارۀ باغ احتیاج نیست. طاهروحید (از فرهنگ فارسی معین). - مثل کدو، سری بی خرد. (یادداشت مؤلف). سری بی شور. - ، تعبیری به طنز هندوانۀ نرسیده را که شیرین نیست. (از یادداشت مؤلف). هندوانه که درون آن از سفیدی نگشته و رنگ و مزه نگرفته باشد. ، کوزۀ شراب را نیز گویند یعنی در همان کدوی خشک نیز گاهی شراب کنند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). کدوی کاوک کرده برای ظرف شراب. ظرف شراب از کدوی خشک مجوف کرده. (یادداشت مؤلف). کدوی سیکی. چمانه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). کوزۀ شراب. (ناظم الاطباء) : بنشان به تارم اندرمر ترک خویش را با چنگ سغدیانه و با بالغ و کدو. عماره. گر به پیغاله از کدو فکنی هست پنداری آتش اندرآب. عنصری. خواه ز آدم گیر نورش خواه ازو خواه از خم گیر می خواه از کدو. مولوی. به میخانه در سنگ بر دن زدند کدو را نشاندند و گردن زدند. سعدی. ، مجازاً، پیاله. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء). ساغر. (فرهنگ فارسی معین). و این معنی به مناسبت آن است که از کدو پیاله و ساغر و ظرف شرابخوری ساختندی: که آشامد کدویی آب ازو سرد کز استسقا نگردد چون کدو زرد. نظامی. ، کنایه از کاسۀ سر. (از آنندراج). مجازاً، کاسۀ سر. (فرهنگ فارسی معین) : ای آب زندگانی ما را ربود سیلت اکنون حلال بادت بشکن سبوی ما را گر بحر می بریزی ما سیر و پر نگردیم زیرا نگون نهادی بر سر کدوی ما را. مولوی. مرد که خودپسند شد همچو کدو بلند شد تا نشود ز خود تهی پر نشود کدوی او. مولوی (از آنندراج). ، سربی مو. (یادداشت مؤلف) ، سر بی مغز. سر بی عقل. (یادداشت مؤلف) ، ابزاری که بدان حجامت و بادکش کنند و آن را شاخ حجامت نیز گویند. (ناظم الاطباء). کدوی حجام. رجوع به ترکیب کدوی حجام شود
رجل کلوءالعین، یعنی مردی چشم سخت که غالب نمی شود بر او خواب. (شرح قاموس فارسی). مرد سخت بیدار چشم قوی که خواب بر آن غالب شدن نتواند. (از منتهی الارب). مرد بیدار سخت چشم که خواب بر آن چیره شدن نتواند. (ناظم الاطباء). رجال کلوءالعین، مرد بیدار چشم و در قاموس گوید: مردی که خواب بر چشم او غلبه نکند. (از اقرب الموارد)
رجل کلوءالعین، یعنی مردی چشم سخت که غالب نمی شود بر او خواب. (شرح قاموس فارسی). مرد سخت بیدار چشم قوی که خواب بر آن غالب شدن نتواند. (از منتهی الارب). مرد بیدار سخت چشم که خواب بر آن چیره شدن نتواند. (ناظم الاطباء). رجال کَلوءالعین، مرد بیدار چشم و در قاموس گوید: مردی که خواب بر چشم او غلبه نکند. (از اقرب الموارد)
کدوء. سرما خوردن گیاه و پژمریدن و بر زمین نشستن یا بی آب ماندن و ناگوالیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بر زمین نشاندن سرما کشت را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بر زمین نشاندن سرما کشت را به اینکه متوقف شود یا سرنگون یا بیرون آمدنش کند گردد. (از اقرب الموارد)
کُدوء. سرما خوردن گیاه و پژمریدن و بر زمین نشستن یا بی آب ماندن و ناگوالیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بر زمین نشاندن سرما کشت را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بر زمین نشاندن سرما کشت را به اینکه متوقف شود یا سرنگون یا بیرون آمدنش کند گردد. (از اقرب الموارد)
نعت تفضیلی از داء. بدترین بیماری: قال احنف بن قیس: الا اخبرکم بادوءالداء، الخلق الردی ّ و اللسان البذی ّ. (ابن خلکان چ فرهاد میرزا ص 250 س دوم از آخر صفحه)
نعت تفضیلی از داء. بدترین بیماری: قال احنف بن قیس: الا اخبرکم بادوءالداء، الخلق الردی ّ و اللسان البذی ّ. (ابن خلکان چ فرهاد میرزا ص 250 س دوم از آخر صفحه)
حمام و گرمخانه. (برهان). بمعنی حمام دیده شده و همانا پارسی حمام است مانند گرمابه. (آنندراج) : پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کدوخ با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ رودکی. ، بمعنی جام هم به نظر آمده است. (برهان). جام و پیاله. (ناظم الاطباء). صاحب برهان گفته بمعنی جام آمده اما مصحح برهان انکار نموده است. (از آنندراج). مرحوم سعید نفیسی در حاشیۀ دیوان رودکی نوشته: کدوخ گرمابه و حمام بود و در فرهنگ رشیدی و فرهنگ سروری کروخ ضبط شده. صاحب فرهنگ رشیدی گوید: ’دهی است به هرات... در فرهنگ کدوخ به دال بمعنی حمام گفته و همین بیت آورده و در این تأمل است’ ولی در فرهنگ متعلق به کتاب خانه مدرسه علوم سیاسی تهران کدوخ آمده و جام معنی کرده که با مضمون بیت مناسب نیست و گویا کاتب حمام را جام نوشته است. در انجمن آرای ناصری هم در کدوخ و هم در کروخ ضبط کرده و در نسخه های دیگر همه جا کروخ است. (از حاشیۀ دیوان رودکی ج 3 ص 1054). رجوع به کروخ شود
حمام و گرمخانه. (برهان). بمعنی حمام دیده شده و همانا پارسی حمام است مانند گرمابه. (آنندراج) : پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کدوخ با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ رودکی. ، بمعنی جام هم به نظر آمده است. (برهان). جام و پیاله. (ناظم الاطباء). صاحب برهان گفته بمعنی جام آمده اما مصحح برهان انکار نموده است. (از آنندراج). مرحوم سعید نفیسی در حاشیۀ دیوان رودکی نوشته: کدوخ گرمابه و حمام بود و در فرهنگ رشیدی و فرهنگ سروری کروخ ضبط شده. صاحب فرهنگ رشیدی گوید: ’دهی است به هرات... در فرهنگ کدوخ به دال بمعنی حمام گفته و همین بیت آورده و در این تأمل است’ ولی در فرهنگ متعلق به کتاب خانه مدرسه علوم سیاسی تهران کدوخ آمده و جام معنی کرده که با مضمون بیت مناسب نیست و گویا کاتب حمام را جام نوشته است. در انجمن آرای ناصری هم در کدوخ و هم در کروخ ضبط کرده و در نسخه های دیگر همه جا کروخ است. (از حاشیۀ دیوان رودکی ج 3 ص 1054). رجوع به کروخ شود
بدوّ. بداءه. (از ناظم الاطباء). رجوع به بداءه شود، کار نو و بدیع، نخستین هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نخستین. (ناظم الاطباء). اول. (شرح قاموس) ، چاهی که در اسلام بهم رسیده باشد. (شرح قاموس). چاهی که در اسلام کنده باشند، حدیث: حریم البئر البدی ٔ خمس وعشرون ذراعاً. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به بدء و بدی شود
بُدُوّ. بداءه. (از ناظم الاطباء). رجوع به بداءه شود، کار نو و بدیع، نخستین هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نخستین. (ناظم الاطباء). اول. (شرح قاموس) ، چاهی که در اسلام بهم رسیده باشد. (شرح قاموس). چاهی که در اسلام کنده باشند، حدیث: حریم البئر البدی ٔ خمس وعشرون ذراعاً. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به بدء و بدی شود
تیره شدن. (منتهی الارب). نقیض صفا. کداره. کدوره. کدر. کدر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مخفف کدورت نیز آمده مثل ضرورت و ضرور و در قاموس کدور را مصدر گفته است. (آنندراج) : سحاب فضل تو آلودگان عصیان را به آب توبه فروشست تن ز گرد کدور. سلمان (از آنندراج). رجوع به کداره و کدوره و کدر شود
تیره شدن. (منتهی الارب). نقیض صفا. کَدارَه. کُدورَه. کُدُر. کَدَر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مخفف کدورت نیز آمده مثل ضرورت و ضرور و در قاموس کدور را مصدر گفته است. (آنندراج) : سحاب فضل تو آلودگان عصیان را به آب توبه فروشست تن ز گرد کدور. سلمان (از آنندراج). رجوع به کداره و کدوره و کدر شود
گیاهی است از رده دو لپه ییهای پیوسته گلبرگ که سر دسته تیره خاصی بنام تیره کدوییان میباشد. گیاهی است با رونده و علفی و دارای برگها ساده و خشن است و برخی از برگها بصورت پیچک هایی در میایند که گیاه بدان وسیله به تکیه گاه میچسبد
گیاهی است از رده دو لپه ییهای پیوسته گلبرگ که سر دسته تیره خاصی بنام تیره کدوییان میباشد. گیاهی است با رونده و علفی و دارای برگها ساده و خشن است و برخی از برگها بصورت پیچک هایی در میایند که گیاه بدان وسیله به تکیه گاه میچسبد
جمع کدر: (سحاب فضل تو آلودگان عصیان را باب توبه فرو شست تن ز گرد کدور) (سلمان) توضیح بهار عجم و بنقل آنند راج از او این کلمه را (مخفف کدورت) گرفته اند و گفته اند (مثل ضرورت و ضرور) و نیز نوشته اند: (در قاموس کدور مصدر گفته)
جمع کدر: (سحاب فضل تو آلودگان عصیان را باب توبه فرو شست تن ز گرد کدور) (سلمان) توضیح بهار عجم و بنقل آنند راج از او این کلمه را (مخفف کدورت) گرفته اند و گفته اند (مثل ضرورت و ضرور) و نیز نوشته اند: (در قاموس کدور مصدر گفته)