جدول جو
جدول جو

معنی کدخدایی - جستجوی لغت در جدول جو

کدخدایی
(کَ خُ)
کدخدائی. صاحب چیزی.چیزداری. تمکن. تملک: آنچه رسم است که اولیاء عهد را دهند از غلام و تجمل و آلت و کدخدایی ما را [مسعود را] فرمود [محمود] . (تاریخ بیهقی).
کدخداییم را ز دست گشاد
دست بر مال و ملک بنده نهاد.
نظامی.
، تصدی امور ده. دهبانی. دهداری. (فرهنگ فارسی معین)، ریاست طایفه. (ناظم الاطباء). ریاست قبیله یا عشیره. (از فرهنگ فارسی معین)، ریاست خانه. (یادداشت مؤلف). مرد خانه بودن. آقای خانه بودن. مقابل کدبانویی. (فرهنگ فارسی معین)، ریاست صنف (اصطلاح صفویه)، ریاست محله، نگهبانی شهر. ادارۀ امور شهر. (فرهنگ فارسی معین) :
کزین پس نیابی تو از بخت بهر
بمن چون دهی کدخدایی شهر.
فردوسی.
، تصدی اداره یا سازمان دولتی، پیشکاری بزرگان. (فرهنگ فارسی معین). عمیدی. صاحب اختیاری. شغل پیشکاری و سرپرستی و مباشرت امور خاص بزرگان مانند کارهای محاسباتی و ملکی و سپاهی آنان: ولایت به قحبی حاجب سپرد و کدخدایی او بوعلی شاد را داد. (تاریخ سیستان). فتیک خادم و بوالحسن کاشی آمدند باغلامی پانصد آراسته با کمرها و سلاح تمام و پذیرۀ او [طاهر بن بوعلی] برفتند امیر خراسان گفت کدخدایی این است که ابوالحسن کاشی و فتیک خادم امیر طاهر را کرده اند که بیستگانی همی ستدند و لشکر او نگاه داشتند. (تاریخ سیستان). و بیاید در تاریخ بعد از این سخت مشبع آنچه رفت و سالاری تاش و کدخدایی دو عمید. (تاریخ بیهقی). وی را ناچار باید کدخدایی داد که شغلهای خاصۀ وی را اندیشه دارد. (تاریخ بیهقی). شغل کدخدایی به سهل عبدالملک دادند. (تاریخ بیهقی). گفت [حضرت رضا] یا امیرالمؤمنین فضل سهل بسنده باشد که وی شغل کدخدایی مرا تیمار داد. (تاریخ بیهقی). طاهررا نامزد کرده بود سلطان تا سوی ری رود به کدخدایی لشکری که بر او سپاهسالار تاش فراش است. (تاریخ بیهقی).
همه چیزی ز روی کدخدایی
سکون برتابد الاّ پادشایی.
نظامی.
من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی
حکیم را نرسد کدخدایی بهلول.
سعدی.
، مهتری. سروری. بزرگی:
ترا کدخدایی و دختر دهم
همان ارجمندی و افسر دهم.
فردوسی.
کدخدایی خدایی است برنج
خاصه آن را که نیست نعمت و گنج
کدخدایی همه غم و هوس است
کد رها کن ترا خدای بس است.
سنائی.
به ذره آفتابی راکه گیرد
به گنجشکی عقابی را که گیرد
چه سود افسوس من کز کدخدایی
جز این مویی ندارم در کیایی.
نظامی (خسرو و شیرین ص 24).
نشاید باز جست ازخود خدایی
خدایی برتر است از کدخدایی
بفرساید همه فرسودنی ها
همو قادر بود بر بودنی ها.
نظامی.
مجدالدین با زنش ماجرائی می کرد زنش بغایت پیر و بدشکل بود گفت خواجه کدخدایی چنین نکنند که تو میکنی. (منتخب لطائف عبید زاکانی ص 141).
ز درد دین نبود چشم شیخ اشک آلود
چو طفل گریه کند بهر کدخدایی نیست.
وحید قزوینی.
، دستوری. وزارت. (یادداشت مؤلف) : مردی بود اندر عجم نام او مهر نرسی... بهرام او را وزیر خود کرد و کارها بدو سپرد... پس چون بهرام مهر نرسی... را وزیر خود کرد و او را بر کار و کدخدایی خویش بگماشت، به هندوستان اندرشد. (ترجمه طبری بلعمی).
که چون پرهنر یوسف پاکرای
بدست آمد او را یکی کدخدای
بجز کدخدائیش و فرزانگی
خردمندی و علم و مردانگی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مرا حق خدمت درگاه باشد کار گل نباید کرد اما ترا کدخدایی کردن پادشاه بباید آموخت. (سیاست نامه). او [ابوالعباس] به نیشابور رفت و سلطان [محمود غزنوی] کدخدایی خویش بدو داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 256)، پادشاهی. سلطنت. (فرهنگ فارسی معین) :
بجز تو همی هیچکس را مبادا
ز بعد ملک بر جهان کدخدایی.
فرخی.
، صرفه جویی. اقتصاد. (یادداشت مؤلف) : امساک از کدخدایی مدان... و عدالت میان هر دو صفت نگاه دار. (مرزبان نامه)، حسن ادارۀ امور. (یادداشت مؤلف)، امور معیشت. (یادداشت مؤلف). گذران زندگی. امور ملکی و شخصی. سامان زندگی. سر و صورت دادن به امور شخصی: عدی بن زید [ترجمان عربی خسرو پرویز] ... خان و مانش به حیره بود و هرسالی سه ماه از کسری دستوری خواستی و بیامدی [به حیره] و کدخدایی خویش راست کردی. (ترجمه طبری بلعمی)، زناشویی. (یادداشت مؤلف). دامادی.عروسی. (ناظم الاطباء). ازدواج: نقل است که او عزب بود او را گفتند کدخدایی خواهی گفت نی گفتند چرا گفت از بهر آنکه با من شیطان است یکی دیگر درآید و مرا طاقت آن نباشد که دو شیطان در خانه من باشد. (تدکرهالاولیاء)، آرمیدن با زن. آرامش: اگر بناگاه کدخدایی واقع شود فی الحال غسل می کرده اند و اگر بی پروایی کنند به مرض گرفتار می شده اند. (قندیه ص 67)، تأهل. شوهری. (یادداشت مؤلف). شوهر بودن. زوجیت. (فرهنگ فارسی معین). زن داری. عیالمندی. دوران تأهل:
بپرهیز از این جنگ و پیش من آی
نمانم که باشی زمانی بپای
کدخدایی کرد نتوانی برین ناکس عروس
زانکه کس را نامده ست از خلق ازو کدبانوی.
ناصرخسرو.
شوریده دلی چنین هوایی
تن درندهد به کدخدایی.
نظامی.
در کدخدایی خویش بزکی داشتم گوشت آنرا نفقۀ عیال کردم. (جهانگشای جوینی)، کنایه از شادی و جشن است. (آنندراج) :
رمضان آمد و همی سازند
کدخدایی ز سر اولوالابصار.
انوری (از آنندراج).
، در احکام نجوم، عمل کدخدا. کدخدا بودن. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدخدا و کدخداه شود
لغت نامه دهخدا
کدخدایی
دهبانی، دهداری، کدیوری، ایل بیگی، ریش سفیدی، کدخدامنشی، آقایی، مردی، زوجیت، پیشکاری، ریاست
متضاد: کدبانویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کدخدا
تصویر کدخدا
بزرگ ده و محله، دهدار، صاحب و بزرگ خانه، شوهر، مرد زن دار، رئیس قبیله، پادشاه، برای مثال که خود چون شد او بر جهان کدخدای / نخستین به کوه اندرون ساخت جای (فردوسی - ۱/۲۱)
فرهنگ فارسی عمید
(کَ خُ سَ)
مقتصد. صرفه جو: و باز مرد توانگر را... اگر بخیل باشد کدخداسر و دانا گویند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 181)
لغت نامه دهخدا
(کَخُ)
کدخدای. صاحب خانه باشد چه کد بمعنی خانه و خدا بمعنی صاحب ومالک آمده است. (برهان) (از جهانگیری) :
به نزدیک مهمان شد آن پاک رای
همی برد خوان از پسش کدخدای.
فردوسی.
خانه محمود را مسعود باید کدخدای
خانه شیر عرین را کدخدا زیبد عرین.
فرخی.
این باغ و این سرای دل افروز را مباد
جز میریوسف ایچ خداوند و کدخدای.
فرخی.
نشابور همه خراب گشته و نان منی به سه درم بود و کدخدایان سقفهای خانها بشکافته بفروختند. (تاریخ بیهقی)، بزرگ خانه. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). پیر و بزرگ خانه. رئیس خانه. (یادداشت مؤلف). مرد خانه. سرور سرای. مقابل کدبانو. (فرهنگ فارسی معین) :
چنان هم که در خانه ها کدخدای
چو سستی کند پست گردد سرای.
فردوسی.
ولیکن به نه شهر اگر خانه سازی
به از دل در او کدخدایی نیابی.
خاقانی.
من به صفت کدخدای حجرۀ رازم
شکل فلک چیست حلقۀ در راز است.
خاقانی.
زنان داشتی رای زن در سرای
به کدبانویی فارغ از کدخدای.
نظامی.
هرچ از من و تو بجای ماند
از خانه به کدخدای ماند.
نظامی.
چون در آواز آمد آن بربطسرای
کدخدا را گفتم از بهر خدای.
سعدی.
- امثال:
در خانه به کدخدای ماند همه چیز. (یادداشت مؤلف).
، مردی را نیز گویند که زن داشته باشد. (برهان) .مردی که زن خواسته باشد. (فرهنگ جهانگیری). مرد زن گرفته و عروسی کرده. (ناظم الاطباء). داماد. شوی. شوهر.زوج. بعل. (یادداشت مؤلف) :
چنین گفت با شوی کای کدخدای
دل شاه گیتی اگر شد برای.
فردوسی.
چنین داد پاسخ بدو کدخدای
که ای جفت پاکیزه و رهنمای.
فردوسی.
بشد پیش خاتون دوان کدخدای
که دانا پزشکی نو آمد بجای.
فردوسی.
کدخدا رود بود و کدبانو بند. (قابوسنامه).
به توفیق یزدان ز سوی خدای
همی بود بر چار زن کدخدای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نشنودستی که خاک زر گردد
ازساخته کدخدا و کدبانو.
ناصرخسرو.
چنانکه بسیار دیده اند و شنیده که دو زن که در خانه یک کدخدا بوده اند قصد زیان یکدیگر داشته اند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). در وقت منهی فرمان داد تا خانه و مسکن و آشیانه ووطن آن حور جوزامنظر حورامخبر کجاست و کدخدای او کیست. (سندبادنامه). کدخدای از در درآمد و بر مستوره سلام کرد. (سندبادنامه ص 89).
نفس است کدبانوی من من کدخدا و شوی او
کدبانویم گر بد کند بر روی کدبانو زنم.
مولوی (از آنندراج)
سفر عید باشد بر آن کدخدای
که بانوی زشتش بود در سرای.
سعدی.
، بزرگ محله چه هر محله در جای خود به منزلۀ خانه است و راتق و فاتق او کدخداست. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). رئیس محله. (فرهنگ فارسی معین) : در عقد بیع سرایی متردد بودم. جهودی گفت: من از کدخدایان این محلتم، وصف این چنانکه هست از من پرس. سعدی (گلستان چ خطیب رهبر ص 323). میرزا یوسف خان کدخدای سنگلج. (مرآه البلدان از فرهنگ فارسی معین)، رئیس ده. (یادداشت مؤلف). رئیس و بزرگ ده. (ناظم الاطباء). متصدی امور ده. دهبان. دهدار. (فرهنگ فارسی معین) :
یکی روستا دید نزدیک شهر
که دهقان و شهری از او داشت بهر
بیامد به خان یکی کدخدای
بپرسید کایدر مرا هست جای.
فردوسی.
زن ومرد و کودک سراسر مه اند
یکایک همه کدخدای ده اند.
فردوسی.
بدین مرز دهقانم و کدخدای
خداوند این بوم و کشت و سرای.
فردوسی.
یکی را به ده در ندادند جای
همی گفت برده منم کدخدای.
اسدی.
نکویی کن امسال چون ده تراست
که سال دگر دیگری کدخداست.
سعدی.
اگر گنجی کنی بر عامیان بخش
رسد هر کدخدایی را برنجی.
سعدی.
زان پس که ترا راه ندادند به ده
از خانه کدخدا چرا می پرسی.
آصف ابراهیمی.
نه کدخدای جوشقان نه عامل زواره ام.
قاآنی.
- امثال:
یکی را به ده راه نمی دادند خانه کدخدا را می پرسید. (یادداشت مؤلف).
یکی دهش را می فروخت تا در ده دیگر کدخدا شود. (یادداشت مؤلف).
، رئیس طایفه. (ناظم الاطباء). رئیس قبیله یا عشیره. (فرهنگ فارسی معین)، رئیس صنف (در زمان صفویه). رجوع به تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 49 شود، حاکم. عامل. (ناظم الاطباء) : فیروز یکسال ساز جنگ کرد مردی بود نام او سوفرای... با تدبیر و امانت فیروز را بر وی ایمنی بود او را از سیستان طلب کرد و بر همه مملکت خویش کدخدای کرد. (ترجمه طبری بلعمی)، شحنه. داروغه. کلانتر. داروغۀ شهر. (یادداشت مؤلف). حافظ شهر. نگهبان شهر. (فرهنگ فارسی معین) :
یکی پاک انبازش آرم بجای
که گردد به اهواز بر کدخدای.
فردوسی.
چنان چون به یک شهر دو کدخدای
بود بوم ایشان نماند بپای.
فردوسی.
کدخدای ری و آن نواحی به لهو و نشاط و آداب آن مشغول می باشد. (تاریخ بیهقی).
یا به سر دار بر چرا نکشیدش
شحنۀ انصاف و کدخدای صفاهان.
خاقانی.
، در اصطلاح و عرف شخصی را گویند که موقر و معتبر و کارساز و مهم گزار مردم باشد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) : این نامک مردی بود از کدخدایان غزنین و بسیار مال داشت. (تاریخ بیهقی).
استعانت به کدخدایان برد.
مبلغی مرد و زن شفیع آورد.
سعدی (هزلیات چ سنگی تهران 1304).
، پادشاه را هم کدخدامی گویند. (برهان). پادشاه را نامند. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی پادشاه نیز آمده است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) :
کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین به کوه اندرون ساخت جای.
فردوسی.
سپهر بلندش بپای آورید [جمشید را]
جهانرا جز او کدخدای آورید.
فردوسی.
بیایم [گراز] کنون با سپاه گران
ز روم و ز ایران گزیده سران
ببینیم تا کیست آن کدخدای [اردشیر]
که باشد پسندش بدینگونه رای.
فردوسی.
- کدخدای جهان، جهان کدخدای. پادشاه جهان:
نباشیم گفتند همداستان
که شاهنشه و کدخدای جهان.
فردوسی.
چنین گفت کای کدخدای جهان
سرافرازتر مهتر اندرمهان.
فردوسی.
منم کدخدای جهان سربسر
نشاید نشستن به یک جای بر.
فردوسی.
- جهان کدخدای، پادشاه جهان. کدخدای جهان:
یکی تخت زرین بلورینش پای
نشسته برو بر جهان کدخدای.
فردوسی.
بدانست شاه جهان کدخدای
که اندردل بخردان چیست رای.
فردوسی.
، مجازاً، رئیس.سر. مدیر. مهتر. بزرگ. (یادداشت مؤلف) :
ترا خود خرد هست و پاکیزه رای
توئی بر کیان جهان کدخدای.
فردوسی.
زن و مرد از آن پس یکی شد به رای
پرستار و مزدور با کدخدای.
فردوسی.
ازین ده چه مزدور و چه کدخدای
به یک راه باید که دارند جای.
فردوسی.
همه کدخدایند و مزدور کیست
همه گنج دارندو گنجور کیست.
فردوسی.
ابر ده ودو هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای.
فردوسی.
چو داری و خوردی و ماندی بجای
جهانرا تویی بهترین کدخدای.
نظامی.
ورنه چون بگزیده ای آن پیشه را
از میان پیشه ها ای کدخدا.
مولوی.
، وزیر. دستور. (یادداشت مؤلف). پیشکار و متصدی و برگزارندۀ امور سیاسی و تدبیر و رای امیری و بزرگی و پادشاهی و کدخدای پادشاهان وزیر آنان باشد:
چنین داد پاسخ بدو کدخدای
که ای شاه روشندل و پاکرای.
فردوسی.
همن راز بگشاد با کدخدای [شاپور]
یکی پهلوان بود با داد و رای.
فردوسی.
نبد خسروان را چنان کدخدای [چون فضل بن احمد] .
بپرهیز و رادی به دین و به رای.
فردوسی.
به انگشت بنمود با کدخدای
که اینک یکی اردشیری بجای.
فردوسی.
گر کدخدای شاه جهان خواجه بوعلیست
بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر.
فرخی.
ای بسا شورا کز آن زلفینکان انگیختی
گر نترسیدی ز بومنصور عادل کدخدای.
منوچهری.
خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید... و کشتی درمیان جیحون باز گردانیده بود تا کدخدایش احمد عبدالصمد ویرا قوت دل داد. (تاریخ بیهقی). بر آن نخست نبشتم که کدخدایش [یعنی کدخدای آلتونتاش خوارزمشاه] احمد عبدالصمد کرد. (تاریخ بیهقی). خواجه احمد عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. (تاریخ بیهقی). بروزگار آل بویه آنجا [ری] شاهنشاهان محتشم بودند و کدخدایان چون صاحب اسماعیل بن عباد و جز وی. (تاریخ بیهقی). و سالار و کدخدایان که امروزفرستیم بر سر و دل وی [پسر کاکو] باشد. (تاریخ بیهقی). کدخدای علی تکین و علی تکین این حدیث را غنیمت شمردند. (تاریخ بیهقی). کوتوال را گفت [امیراحمد] از حاجب باز پرسند تا سبب چه بود که کسی نزدیک من نمی آید. حاجب کدخدای خویش را نزدیک او فرستاد. (تاریخ بیهقی). و سپاهسالار محتشم اریارق و غازی را چاکری وکدخدائی که از وی تدبیری آید نبود. (تاریخ بیهقی). اگر خواهیم که خوارزمشاه برود کدخدای لشکرش را باید فرستاد. (تاریخ بیهقی). و کدخدایی نامزد کرده اند که از بلخ بر اثر تاش برود که تا کدخدا نرسد کارها همه موقوف باشد. (تاریخ بیهقی). جواب قاضی باید نبشت که تو کدخدای مالی ترا با سالاری لشکر چه کار است. (تاریخ بیهقی). هر چند خوارزمشاه کدخدایش را با بنه و ساقه و قومی ایستادانیده بود. (تاریخ بیهقی).
ملک سال هفتم ز بس خرمی
نگنجید گنجش همی در زمی
که چون پرهنر یوسف پاکرای
بدست آمد او را یکی کدخدای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
زر را... گفتند این پادشاه مردمان است اندرزمین چنانکه آفتاب اندرآسمان. و سیم را... گفتند این کدخدای مردمان است اندر زمین چنانکه ماه اندرآسمان. (نوروزنامه).
سپهر جاه و خورشید همانند
محمد کدخدای شاه ایران.
معزی (از آنندراج).
به نیم بیت مرا بدره ها دهند ملوک
تو کدخدای ملوکی مرا همین کار است.
خاقانی.
، صاحب اختیار. (یادداشت مؤلف). کارگزار و دارنده و مالک و صاحب:
به گنجی که بد جامۀ نابرید
فرستاد [کاوس] نزد سیاوش کلید
که بر خان و بر خواسته کدخدای
تویی ساز کن تاچه آیدت رای.
فردوسی.
بدین پاک یزدان گوای منست
خرد بر زبان کدخدای منست.
فردوسی.
[ماکان] مالی بسیار فرستاد [طاهر] همه بپذیرفت پس پیغام فرستاد که مردی کاری باید مرا تا بدین مالها کدخدای کنم. پس ماکان مردی بفرستاد آن مال همه بدان کدخدای سپرد. (تاریخ سیستان).
نحلی، جعل نه ای سوی بستان قدس شو
طیری، نه عنکبوت، مشو کدخدای خاک.
خاقانی.
، متصدی اداره یا سازمان دولتی. (فرهنگ فارسی معین). متصدی و بر عهده دارندۀ قسمتی از تشکیلات اداری یا تشریفاتی:
بدان کار بندوی بد کدخدای
جهاندیده و راد و فرخنده رای.
فردوسی.
تاج الملک... کدخدای جامه خانه سلطان بود ترکان می خواست که او را برروی نظام الملک برکشد. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاور ص 33)، نزد منجمان دلیل روح است چنانکه کدبانو دلیل جسم باشد و کیفیت و کمیت عمر مولود را از این دو دلیل استخراج کنند و اگر یکی از این دو نباشدعمر مولود را بقایی نیست. (برهان). به اصطلاح منجمان دلیل روح را گویند. (فرهنگ جهانگیری). به اصطلاح منجمان کدخدا و کدبانو دلیل روح و جسم و هر دو بی یکدیگر بی فایده اند و عمر مولود بی هر دو بقایی ندارد. و کدخدا را به یونانی هیلاج خوانند یعنی چشمۀ زندگانی. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) : و چون پسر زادی [زن] درستی زر و سیم بر گهواره آویختندی و گفتندی کدخدای مردمان این هر دواند. (نوروزنامه). و رجوع به کدخداه و هیلاج شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
مصطفی اوقجی زاده متوفی بسال 987 هجری قمری در مکه. از شاعران زمان و صاحب دیوانی بوده است. همدانی در تاریخ خودآورده: مکه را دید خدایی جان داد. در زبده، بیست وچهار بیت از او آمده است. (از کشف الظنون ج 1 ص 787)
از شعرای قرن دهم هجری عثمانی است که در اسلامبول زاده شد و از منشیان ینگچری بود. ’در تحفۀ شاهدی’ و ’گلشن توحید’ آمده که وی پدر مغله لی شاهدی بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
رجوع به خدائی شود:
ایزد همه آفاق بدو داد و بحق داد
ناحق نبود آنچه بود کار خدایی.
منوچهری.
- خدایی فروشان، ریاکاران. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَخُ)
کدخدا. (از آنندراج). کتخدا. (ناظم الاطباء). فرمانروا. صاحب. دارا. دارنده:
یکی پاک انبازش آرم بجای
که گردی به اهواز بر کتخدای.
فردوسی.
خانه به دو کدبانو نارفته بود و ده به دو کتخدای ویران. (سیاست نامه). و رجوع به کدخدا و کدخدای و کتخدا شود، پادشاه. (یادداشت مؤلف) ، معتمد وزیر و مدبر کارهایش. (دزی ج 2 ص 443). کدخدای. رجوع به کدخدای شود
لغت نامه دهخدا
(کَ خُ)
از کده (خانه) و خداه (رب). (از مفاتیح العلوم خوارزمی). کوکب مبتزّ بر هیلاج و آن در علم احکام نجوم دلالت بر کمیت عمر کند. (یادداشت مؤلف). کدخدا. (فرهنگ فارسی معین). کوکب ناظر به هیلاج به اتصال حقیقی و از آن کمیت عمر مولود استنباط کنند و اتصال حقیقی یا از درجات متساویه در طول روز است یعنی درجاتی که بعدشان از نقطتین انقلاب مساوی باشد یا از درجات متساوی در مطالع است یعنی درجاتی که بعدشان از نقطتین اعتدال مساوی باشد. (یادداشت مؤلف). کدخداه کوکبی است که مستولی بر موضع هیلاج باشد به این معنی که صاحب خانه ای بود که هیلاج در آن است یا صاحب شرف یا حظ دیگر از حظوظ پنجگانه و در صورتی که یک هیلاج کدخداه نداشته باشد رجوع به هیلاجی کنند که کدخداه داشته باشد و اگر هیچکدام از هیلاجات را کدخداه نبود درجۀ طالع را هیلاج قرار دهند. مثلاً اگر در وقت ولادت قمر19 درجۀ حمل باشد، قمر هیلاج است و آفتاب کدخداه زیرا شرف آفتاب در 19 درجۀ حمل است و از اینرو مستولی بر موضع هیلاج باشد و در صورتی که درجۀ طالع در 19 درجۀ حمل شد هیلاج درجۀ طالع است و کدخداه آفتاب. (از حاشیۀ التفهیم ص 520). رجوع به التفهیم ص 519 و 520 و مجمل الاحکام و جوامع الاحکام و کفایت التعلیم و شرح ثمرۀ بطلمیوس و رجوع به کدخدا و هیلاج شود
لغت نامه دهخدا
(دِ خُ)
ریاست و بزرگی ده. دهبانی. دهخداوندی. (یادداشت مؤلف) :
گمراه و سخن ز رهنمایی
در ده نه و لاف دهخدایی.
نظامی.
و رجوع به دهخدا شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
حکومت جور. حکومت استبدادی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به دژخدای شود
لغت نامه دهخدا
(رَ سَ گِ رِ تَ)
اجرا کردن کدخدایی. شوهر بودن. سمت زوجیت داشتن. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدخدایی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ خُ سَ)
اقتصاد. صرفه جویی. (یادداشت مؤلف). رجوع به کدخداسر شود
لغت نامه دهخدا
(کَ خُ)
کتخدائی. کدخدایی. رجوع به کدخدایی شود، سلطنت. آقائی. (یادداشت مؤلف). رجوع به کدخدایی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ خُ)
حالت و صفت و چگونگی ناکدخدا. ناکدخدا ماندن. ناکدخدا بودن. رجوع به ناکدخدا شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو کَ خُ)
نوکدخدا شدن. نوداماد بودن. رجوع به نوکدخدا شود
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ)
عمل بدادا. بدکرداری. بدسلوکی. بدرفتاری. (ناظم الاطباء). بدخویی. بدگوشتی. گوشت تلخی. (از یادداشت مؤلف) : رعایا که تغار بر ایشان می نوشتند از دست ایشان بجان می رسیدند و مع هذا زیادت تغاری به لشکر نمی رسید و بعضی بسبب بدادایی متصرفان و بعضی بجهت آنکه بوکاولان خدمتی می گرفتند و... (تاریخ غازانی ص 301)
لغت نامه دهخدا
(کَ خُ)
کدخدا. رجوع به کدخدا شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کدخدایی کردن
تصویر کدخدایی کردن
اجرا کردن کدخدا یی توضیح بمعنی شوهر بودن سمت زوجیت داشتن: (کدخدا یی کرد نتوانی برین ناکس عروس زانکه کس را نامدست از خلق ازو کد بانوی) (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
مرد خانه بودن آقای خانه بودن مقابل کد بانو یی، تصدی امور ده دهبانی دهداری، ریاست قبیله یا عشیره، ریاست صنف (صفویه)، ریاست محله، نگهبانی شهر اداره امور شهر، تصدی اداره یا سازمانی دولتی، پیشکاری بزرگان، وزارت، پادشاهی سلطنت، شوهر بودن زوجیت، داماد بودن دامادی، مجامعت آرمش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدخدا
تصویر کدخدا
صاحب خانه، بزرگ ده و محله، دهدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدخدای
تصویر کدخدای
کدخدا. توضیح بمعنی پادشاه: (کیومرث شد بر جهان کدخدا نخستین بکوه اندرون ساخت جای)
فرهنگ لغت هوشیار
جادوگری سحر احکام نجوم: کسب کردن بکندا یی و بکاهنی و شعبده و جز از آن محرم و محظور است
فرهنگ لغت هوشیار
مرد خانه، آقای خانه، سرور سرای، مقابل کد بانو، متصدی امور ده، دهبان، دهدار، رئیس قبیله یا عشیره، رئیس صنف (صفویه)، رئیس محله، حافظ شهر، نگهبان شهر، متصدی اداره یا سازمانی دولتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهخدایی
تصویر دهخدایی
عمل و شغل دهخدا
فرهنگ لغت هوشیار
مرد خانه، آقای خانه، سرور سرای، مقابل کد بانو، متصدی امور ده، دهبان، دهدار، رئیس قبیله یا عشیره، رئیس صنف (صفویه)، رئیس محله، حافظ شهر، نگهبان شهر، متصدی اداره یا سازمانی دولتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدایی
تصویر خدایی
((خُ))
الوهیت، خداوندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کدخدا
تصویر کدخدا
((کَ خُ))
بزرگ ده، رییس، مرد زن گرفته و عروسی کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خدایی
تصویر خدایی
الهی
فرهنگ واژه فارسی سره
کشتیبانی، ملاحی، ملوانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسم الوهیت، ربانیت، الوهی، الهی، ایزدی، ربانی، یزدانی
متضاد: بندگی 3
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دهبان، دهخدا، دهدار، کدیور، پیشکار، مباشر، صاحب خانه، شوهر، مرد، همسر، ریش سفید، رئیس، متصدی
متضاد: کدبانو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کدخدا
فرهنگ گویش مازندرانی