بی بی و خاتون و بزرگ خانه را گویند چه کد بمعنی خانه و بانو بمعنی بی بی و خاتون باشد. (برهان) (آنندراج). بانوی بزرگ خانه و سرای. (از انجمن آرای ناصری). خانم. مهیره. (زمخشری) (دهار). بانوی خانه. خدیش. (یادداشت مؤلف) : کلیدش به کدبانوی خانه داد تنش را بدان جای بیگانه داد. فردوسی. نشنودستی که خاک زر گردد از ساخته کدخدا و کدبانو. ناصرخسرو. ز آرزوی آنکه روزی زنت کدبانو شود چون تن آزاد خود را بندۀ خاتون کنی. ناصرخسرو. دختر استاد بوعلی دقاق، کدبانو فاطمه، که در حکم استاد امام ابوالقاسم قشیری بود. (اسرارالتوحید). کدبانوی خانه به معشوقه رقعه نبشت. (سندبادنامه ص 87). سرای خویش چون قاع صفصف خالی یافت از کدبانو و از خدمتکاران خانه نشان ندید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 346). که ز کدبانوان قصر بهشت بود زاهد زنی لطیف سرشت. نظامی. - امثال: نه هر زنی بدو گز مقنعه ست کدبانو. ، زن. زوجه. (یادداشت مؤلف). منکوحه. بی بی. خاتون. (ناظم الاطباء) : کدخدا رود بود و کدبانو بند. (قابوسنامه). نفس است کدبانوی من من کدخدا و شوی او کدبانویم گر بد کند بر روی کدبانوزنم. مولوی (ازآنندراج). ، زنی را گویند که معتبر و موقر باشد و سامان خانه را بر وجه لایق کند. (برهان) (آنندراج). زنی که خوب خانه را اداره کند و گرداند. زن نیک که تعهد خانه و اهل خانه نماید. (یادداشت مؤلف) : گفته اند دیگ به دو تن اندرجوش نیاید چنانکه فرخی فرماید خانه به دو کدبانو نارفته بود. (قابوسنامه). خانه به دو کدبانو نارفته بود و به دو کتخدای ویران. (سیاست نامه). خاک یابی ز پای تا زانو خانه ای را که دو است کدبانو. سنائی. ، ملکه. (یادداشت مؤلف) : چو کدبانو از شهر بیرون شود سوی جشن خرم به هامون شود. فردوسی. به کدبانو اندرزکرد و بمرد جهانی پر از داد گو را سپرد. فردوسی. ، پیش منجمان دلیل جسم است چنانکه کدخدا دلیل روح و کیفیت و کمیت عمر مولود رااز این دو اصل استخراج کنند و این دو بی هم نمی بایدکه باشد و هر کدام ازین دو که بی دیگری باشد عمر مولود را بقا نبود و کدبانو را به یونانی هیلاج خوانند ومعنی آن چشمۀ زندگی است. (برهان) (آنندراج). هیلاج در اصطلاح احکامیان و آن دلیل جسم نوزاد است. چنانکه کدخدا دلیل روح اوست. (یادداشت مؤلف). جسد. جسم. هیلاج در اصطلاح نجوم. (از ناظم الاطباء). و رجوع به هیلاج شود، عوان یعنی زن غیر باکره یا میانه سال. (زوزنی). عوان. (مهذب الاسماء). رجوع به کدبانو شدن شود، ابزاری آهنین مر حکاکان و منبت کاران را که بدان حکاکی و منبت کاری می کنند. (ناظم الاطباء)
بی بی و خاتون و بزرگ خانه را گویند چه کد بمعنی خانه و بانو بمعنی بی بی و خاتون باشد. (برهان) (آنندراج). بانوی بزرگ خانه و سرای. (از انجمن آرای ناصری). خانم. مَهیرَه. (زمخشری) (دهار). بانوی خانه. خدیش. (یادداشت مؤلف) : کلیدش به کدبانوی خانه داد تنش را بدان جای بیگانه داد. فردوسی. نشنودستی که خاک زر گردد از ساخته کدخدا و کدبانو. ناصرخسرو. ز آرزوی آنکه روزی زنت کدبانو شود چون تن آزاد خود را بندۀ خاتون کنی. ناصرخسرو. دختر استاد بوعلی دقاق، کدبانو فاطمه، که در حکم استاد امام ابوالقاسم قشیری بود. (اسرارالتوحید). کدبانوی خانه به معشوقه رقعه نبشت. (سندبادنامه ص 87). سرای خویش چون قاع صفصف خالی یافت از کدبانو و از خدمتکاران خانه نشان ندید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 346). که ز کدبانوان قصر بهشت بود زاهد زنی لطیف سرشت. نظامی. - امثال: نه هر زنی بدو گز مقنعه ست کدبانو. ، زن. زوجه. (یادداشت مؤلف). منکوحه. بی بی. خاتون. (ناظم الاطباء) : کدخدا رود بود و کدبانو بند. (قابوسنامه). نَفْس است کدبانوی من من کدخدا و شوی او کدبانویم گر بد کند بر روی کدبانوزنم. مولوی (ازآنندراج). ، زنی را گویند که معتبر و موقر باشد و سامان خانه را بر وجه لایق کند. (برهان) (آنندراج). زنی که خوب خانه را اداره کند و گرداند. زن نیک که تعهد خانه و اهل خانه نماید. (یادداشت مؤلف) : گفته اند دیگ به دو تن اندرجوش نیاید چنانکه فرخی فرماید خانه به دو کدبانو نارفته بود. (قابوسنامه). خانه به دو کدبانو نارفته بود و به دو کتخدای ویران. (سیاست نامه). خاک یابی ز پای تا زانو خانه ای را که دو است کدبانو. سنائی. ، ملکه. (یادداشت مؤلف) : چو کدبانو از شهر بیرون شود سوی جشن خرم به هامون شود. فردوسی. به کدبانو اندرزکرد و بمرد جهانی پر از داد گو را سپرد. فردوسی. ، پیش منجمان دلیل جسم است چنانکه کدخدا دلیل روح و کیفیت و کمیت عمر مولود رااز این دو اصل استخراج کنند و این دو بی هم نمی بایدکه باشد و هر کدام ازین دو که بی دیگری باشد عمر مولود را بقا نبود و کدبانو را به یونانی هیلاج خوانند ومعنی آن چشمۀ زندگی است. (برهان) (آنندراج). هیلاج در اصطلاح احکامیان و آن دلیل جسم نوزاد است. چنانکه کدخدا دلیل روح اوست. (یادداشت مؤلف). جسد. جسم. هیلاج در اصطلاح نجوم. (از ناظم الاطباء). و رجوع به هیلاج شود، عوان یعنی زن غیر باکره یا میانه سال. (زوزنی). عَوان. (مهذب الاسماء). رجوع به کدبانو شدن شود، ابزاری آهنین مر حکاکان و منبت کاران را که بدان حکاکی و منبت کاری می کنند. (ناظم الاطباء)
مارمولک، گروهی از جانوران خزنده چابک و شبیه سوسمار با بدن فلس دار و دم بلند که قادرند دم ازدست رفتۀ خود را ترمیم کنند، چلپاسه، کرباسه، باشو، ماتورنگ، کربش، کربشه، کرفش، کرپوک، کرباشه، کلباسو
مارمولَک، گروهی از جانوران خزنده چابک و شبیه سوسمار با بدن فلس دار و دُمِ بلند که قادرند دُم ازدست رفتۀ خود را ترمیم کنند، چَلپاسه، کَرباسه، باشو، ماتورَنگ، کَربَش، کَربَشه، کَرفَش، کَرپوک، کَرباشه، کَلباسو
مارمولک، گروهی از جانوران خزنده چابک و شبیه سوسمار با بدن فلس دار و دم بلند که قادرند دم ازدست رفتۀ خود را ترمیم کنند، چلپاسه، کرباسه، باشو، ماتورنگ، کربش، کربشه، کرفش، کرپوک، کرباشه، کرباشو
مارمولَک، گروهی از جانوران خزنده چابک و شبیه سوسمار با بدن فلس دار و دُمِ بلند که قادرند دُم ازدست رفتۀ خود را ترمیم کنند، چَلپاسه، کَرباسه، باشو، ماتورَنگ، کَربَش، کَربَشه، کَرفَش، کَرپوک، کَرباشه، کَرباشو
چلپاسه که به هندی چهپکلی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). کرباشو. (فرهنگ جهانگیری). جانوری که در خانه ها جا می کند و آن را چلپاسه و وزغه نیز گویند و به غایت کریه باشد. (از فرهنگ جهانگیری). حرباء. مارپلاس. کربشه. کربسه. سام ابرص. کرباسک. (یادداشت مؤلف). کرباسه. کربسو. کرپاسه. کرپاشه. کربایس. کربس. کربش. کرفش. (فرهنگ فارسی معین) : و معنی آن است که انتصب الحرباء علی العود، چه کرباسو بر چوب بایستد. (تفسیر ابوالفتوح رازی). می کشد هم نهنگ را راسو مرگ عقرب بود به کرباسو. شیخ آذری (از فرهنگ جهانگیری). و رجوع به مترادفات کلمه و کرباسه و مارمولک شود
چلپاسه که به هندی چهپکلی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). کرباشو. (فرهنگ جهانگیری). جانوری که در خانه ها جا می کند و آن را چلپاسه و وزغه نیز گویند و به غایت کریه باشد. (از فرهنگ جهانگیری). حِرباء. مارپلاس. کربشه. کربسه. سام اَبرَص. کرباسک. (یادداشت مؤلف). کرباسه. کربسو. کرپاسه. کرپاشه. کربایس. کربس. کربش. کرفش. (فرهنگ فارسی معین) : و معنی آن است که انتصب الحرباء علی العود، چه کرباسو بر چوب بایستد. (تفسیر ابوالفتوح رازی). می کشد هم نهنگ را راسو مرگ عقرب بود به کرباسو. شیخ آذری (از فرهنگ جهانگیری). و رجوع به مترادفات کلمه و کرباسه و مارمولک شود
عمل کدبانو. فراهم کردگی سامان خانه بطور شایسته و خوش سلیقگی. (ناظم الاطباء) ، صرفه جویی. (یادداشت مؤلف) : مرد اگر یک قراضه کار کند زن به کدبانویی چهار کند. امیرخسرو دهلوی. ، بزرگی در خانه و سرای. (یادداشت مؤلف) : گلشن گلخن شود چون به ستیزه کنند در یک خانه دو تن دعوی کدبانویی. سنائی. زنان داشتی رای زن در سرای به کدبانویی فارغ از کدخدای. نظامی
عمل کدبانو. فراهم کردگی سامان خانه بطور شایسته و خوش سلیقگی. (ناظم الاطباء) ، صرفه جویی. (یادداشت مؤلف) : مرد اگر یک قراضه کار کند زن به کدبانویی چهار کند. امیرخسرو دهلوی. ، بزرگی در خانه و سرای. (یادداشت مؤلف) : گلشن گلخن شود چون به ستیزه کنند در یک خانه دو تن دعوی کدبانویی. سنائی. زنان داشتی رای زن در سرای به کدبانویی فارغ از کدخدای. نظامی
دختری که به شوهر نرفته باشد. (آنندراج) ، زن شوهرداری که امور خانه داری را خوب به انجام نرساند. (از آنندراج). مقابل کدبانو. رجوع به کدبانو شود: و از دست زن نادوست ناکدبانو بگریز که گفته اند کدخدا رود بود و کدبانو بند. (قابوسنامه)
دختری که به شوهر نرفته باشد. (آنندراج) ، زن شوهرداری که امور خانه داری را خوب به انجام نرساند. (از آنندراج). مقابل کدبانو. رجوع به کدبانو شود: و از دست زن نادوست ناکدبانو بگریز که گفته اند کدخدا رود بود و کدبانو بند. (قابوسنامه)
زنی که خانه را اداره کند بانوی خانه بی بی خاتون، (مخصوصا) زنی که امور خانه را بخوبی و نظم و ترتیب اداره کند خانه دار، زن زوجه: (نفس است کد بانوی من من کدخدا و شوی او کد بانو یم گر بد کند بر روی کد بانو زنم) (مولوی)
زنی که خانه را اداره کند بانوی خانه بی بی خاتون، (مخصوصا) زنی که امور خانه را بخوبی و نظم و ترتیب اداره کند خانه دار، زن زوجه: (نفس است کد بانوی من من کدخدا و شوی او کد بانو یم گر بد کند بر روی کد بانو زنم) (مولوی)