جدول جو
جدول جو

معنی کدب - جستجوی لغت در جدول جو

کدب
(کَ / کُ / کَ دِ / کَ دَ)
سپیدی که بر ناخن نوجوانان پیدا گردد. کذب. کدیباء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). واحد آن کدبه است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کدب
(کَ دِ)
خون تازه. (بحر الجواهر) (مهذب الاسماء). دم کدب، خون سپیدگون تنک رقیق. (ناظم الاطباء). و قراء ابن عباس ’بدم کدب’، ای ضارب الی البیاض کانه دم قد اثر فی قمیصه فلحقته اعراضه کالنقش علیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کده
تصویر کده
زبان کوچک، عضو گوشتی کوچکی به شکل زبان که در بیخ حلق آویزان است، ملاز، ملازه، لهات، کنج
چوبی که پشت در می انداختند تا باز نشود، کلون، برای مثال باز کردم در او شدم به کده / در کلیدان نبود سخت «کده» (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حدب
تصویر حدب
زمین بلند، زمین مرتفع، تپه، موج آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندب
تصویر ندب
گرو و شرط بندی در بازی یا قمار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبد
تصویر کبد
سختی، رنج، دشواری، میانۀ چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کدبانو
تصویر کدبانو
زن خانه دار، بانوی خانه، زنی که کارهای خانه را با نظم و ترتیب اداره می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلب
تصویر کلب
ویژگی سگ گزنده و مبتلا به هاری
کلب کلب: کلب الکلب، سگ دیوانه و گزنده، سگ هار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندب
تصویر ندب
گریستن، گریه کردن، اشک ریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کدر
تصویر کدر
تیره شدن، تیرگی، تاریکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کسب
تصویر کسب
به دست آوردن، حاصل کردن، انجام دادن کاری برای فراهم کردن هزینۀ زندگی، کاسبی، شغل، کار، مقابل اختیار، در اعتقاد اشاعره، انجام گرفتن کارهای بندگان به قدرت و ارادۀ خداوند، اکتسابی، برای مثال کسان را درم داد و تشریف و اسب / طبیعی ست اخلاق نیکو نه کسب (سعدی۱ - ۹۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرب
تصویر کرب
غم، غصه، اندوه، مشقت
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
عمل کدبانو. فراهم کردگی سامان خانه بطور شایسته و خوش سلیقگی. (ناظم الاطباء) ، صرفه جویی. (یادداشت مؤلف) :
مرد اگر یک قراضه کار کند
زن به کدبانویی چهار کند.
امیرخسرو دهلوی.
، بزرگی در خانه و سرای. (یادداشت مؤلف) :
گلشن گلخن شود چون به ستیزه کنند
در یک خانه دو تن دعوی کدبانویی.
سنائی.
زنان داشتی رای زن در سرای
به کدبانویی فارغ از کدخدای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ / کُ بَ / کَ دَ بَ / کَ دِ بَ)
واحد کدب. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کدب شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
به لغت ژند و پاژند بمعنی دروغ باشد و به عربی کذب خوانند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
بی بی و خاتون و بزرگ خانه را گویند چه کد بمعنی خانه و بانو بمعنی بی بی و خاتون باشد. (برهان) (آنندراج). بانوی بزرگ خانه و سرای. (از انجمن آرای ناصری). خانم. مهیره. (زمخشری) (دهار). بانوی خانه. خدیش. (یادداشت مؤلف) :
کلیدش به کدبانوی خانه داد
تنش را بدان جای بیگانه داد.
فردوسی.
نشنودستی که خاک زر گردد
از ساخته کدخدا و کدبانو.
ناصرخسرو.
ز آرزوی آنکه روزی زنت کدبانو شود
چون تن آزاد خود را بندۀ خاتون کنی.
ناصرخسرو.
دختر استاد بوعلی دقاق، کدبانو فاطمه، که در حکم استاد امام ابوالقاسم قشیری بود. (اسرارالتوحید). کدبانوی خانه به معشوقه رقعه نبشت. (سندبادنامه ص 87). سرای خویش چون قاع صفصف خالی یافت از کدبانو و از خدمتکاران خانه نشان ندید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 346).
که ز کدبانوان قصر بهشت
بود زاهد زنی لطیف سرشت.
نظامی.
- امثال:
نه هر زنی بدو گز مقنعه ست کدبانو.
، زن. زوجه. (یادداشت مؤلف). منکوحه. بی بی. خاتون. (ناظم الاطباء) : کدخدا رود بود و کدبانو بند. (قابوسنامه).
نفس است کدبانوی من من کدخدا و شوی او
کدبانویم گر بد کند بر روی کدبانوزنم.
مولوی (ازآنندراج).
، زنی را گویند که معتبر و موقر باشد و سامان خانه را بر وجه لایق کند. (برهان) (آنندراج). زنی که خوب خانه را اداره کند و گرداند. زن نیک که تعهد خانه و اهل خانه نماید. (یادداشت مؤلف) : گفته اند دیگ به دو تن اندرجوش نیاید چنانکه فرخی فرماید خانه به دو کدبانو نارفته بود. (قابوسنامه). خانه به دو کدبانو نارفته بود و به دو کتخدای ویران. (سیاست نامه).
خاک یابی ز پای تا زانو
خانه ای را که دو است کدبانو.
سنائی.
، ملکه. (یادداشت مؤلف) :
چو کدبانو از شهر بیرون شود
سوی جشن خرم به هامون شود.
فردوسی.
به کدبانو اندرزکرد و بمرد
جهانی پر از داد گو را سپرد.
فردوسی.
، پیش منجمان دلیل جسم است چنانکه کدخدا دلیل روح و کیفیت و کمیت عمر مولود رااز این دو اصل استخراج کنند و این دو بی هم نمی بایدکه باشد و هر کدام ازین دو که بی دیگری باشد عمر مولود را بقا نبود و کدبانو را به یونانی هیلاج خوانند ومعنی آن چشمۀ زندگی است. (برهان) (آنندراج). هیلاج در اصطلاح احکامیان و آن دلیل جسم نوزاد است. چنانکه کدخدا دلیل روح اوست. (یادداشت مؤلف). جسد. جسم. هیلاج در اصطلاح نجوم. (از ناظم الاطباء). و رجوع به هیلاج شود، عوان یعنی زن غیر باکره یا میانه سال. (زوزنی). عوان. (مهذب الاسماء). رجوع به کدبانو شدن شود، ابزاری آهنین مر حکاکان و منبت کاران را که بدان حکاکی و منبت کاری می کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ کَ / کِ دَ)
کدبانو بودن: و لماکان صنمه منفعلا عن الجمیع لنزول رتبته کان حصه کدبانوئیه - ای اسفندارمذ - عن کل صاحب صنم حصه الاناث. (حکمت الاشراق چ هانری کربن ص 199). و رجوع به کدبانو شود
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ / تِ گَ دی دَ)
عون. تعوین. (تاج المصادر بیهقی). مراد ازکدبانو، عوان یعنی زن غیر باکره یا میانه سال است. (یادداشت مؤلف) : التعوین، کدبانو شدن زن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جدب
تصویر جدب
کسی را عیب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدبانو
تصویر کدبانو
خانم، بانوی بزرگ خانه و سرای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدب
تصویر آدب
بمهمانی خواننده، میزبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردب
تصویر ردب
بن بست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زدب
تصویر زدب
بهره از هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدب
تصویر حدب
زمین بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدب
تصویر خدب
گولی، شتابزدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدبانو
تصویر کدبانو
((کَ))
بانوی منزل، زن خانه دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کدبان
تصویر کدبان
آقا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کتب
تصویر کتب
نسکها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ادب
تصویر ادب
فرهنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کبد
تصویر کبد
جگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کذب
تصویر کذب
دروغ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کسب
تصویر کسب
درآمد
فرهنگ واژه فارسی سره
بانو، بی بی، خاتون، خانم، خانه دار، زن، زوجه، همسر، صرفه جو، مقتصد
متضاد: کدخدا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قرار داشتن چیزی در جایی، وجود داشتن، در بستر افتادن –
فرهنگ گویش مازندرانی
موجود بودن، قرار داشتن چیزی در جایی
فرهنگ گویش مازندرانی