کهنه، دیرینه، فرسوده، کنانه، برای مثال به روزگار تو نو شد ز سر جهان کهن / کنانه گر شود آن هم به روزگار تو باد (کمال الدین اسماعیل - لغتنامه - کنانه)
کُهنِه، دیرینه، فرسوده، کنانه، برای مِثال به روزگار تو نو شد ز سر جهان کهن / کنانه گر شود آن هم به روزگار تو باد (کمال الدین اسماعیل - لغتنامه - کنانه)
ساحل، کنار، طرف، سو، انتها، پایان، برای مثال خدای را مددی ای دلیل راه حرم / که نیست بادیۀ عشق را کرانه پدید (حافظ - ۴۶۴) کرانه کردن: به پایان رساندن، کنایه از منحرف شدن
ساحل، کنار، طرف، سو، انتها، پایان، برای مِثال خدای را مددی ای دلیل راه حرم / که نیست بادیۀ عشق را کرانه پدید (حافظ - ۴۶۴) کرانه کردن: به پایان رساندن، کنایه از منحرف شدن
تناور شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تناور گردیدن. بدان. (از آنندراج). بزرگ شدن بدن از بسیاری گوشت. (از اقرب الموارد). بدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
تناور شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تناور گردیدن. بَدان. (از آنندراج). بزرگ شدن بدن از بسیاری گوشت. (از اقرب الموارد). بدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
نوعی از هار باشد و آن چنان است که پنج شش رشته را بیاورند و در هر رشته شش مروارید بکشندو همه را جمع کنند و بر مجموع یک جوهری از جواهر بگذارند که سوراخ آن گشاد باشد و باز رشته را از هم متفرق سازند و هر یک چند دانه مروارید به طریق سابق کشند و همچنین همه را جمع کرده جوهری که سوراخ آن گشاد باشد بر همه بگذرانند و به همین دستور تا آن مقدار که خواهند. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). نوعی از هار و گردن بند. (ناظم الاطباء). عقد. (السامی فی السامی). گوهر به رشته کشیده. (ناظم الاطباء) : دو عقد گوهر که یکدانه گویند. (تاریخ بیهقی). هر درّی دان از آن دو گوهر یکدانۀ گردن دوپیکر. خاقانی. مهره از بازو و معجر زجبین باز کنید یاره از ساعد و یکدانه ز بر بگشایید. خاقانی. ، گوهری را گویند که بی مثل و مانند باشد و عدیل نداشته باشد. (برهان). گوهر بی نظیر. (ناظم الاطباء). گوهری را گویند که بی مثل و قرین باشد. (فرهنگ جهانگیری). - درّ یکدانه، درّ یتیم: تو آن درّ مکنون یکدانه ای که پیرایۀ سلطنت خانه ای. سعدی (بوستان). صدف را که بینی ز دردانه پر نه آن قدر دارد که یکدانه در. سعدی (بوستان). و رجوع به ترکیب گوهر یکدانه شود. - گوهر یکدانه، درّ یکدانه. درّ یتیم. (یادداشت مؤلف). گوهری که بی مثل و مانند باشد. گوهری بی نظیر: عیب توست ار چشم گوهربین نداری ورنه ما هریک اندر بحر معنی گوهر یکدانه ایم. سعدی. درّ یتیم گوهر یکدانه را زاشک جزع دو دیده پر ز عقیق یمان شود. سعدی. مدار نقطۀ بینش ز خال توست مرا که قدر گوهر یکدانه جوهری داند. حافظ. یارب آن شاه وش ماه رخ زهره جبین درّ یکتای که و گوهر یکدانۀ کیست. حافظ. تا کی ای گوهر یکدانه روا می داری کز غمت دیدۀ مردم همه دریا باشد. حافظ. گریۀ شام و سحر شکر که ضایع نگشت قطرۀ باران ما گوهر یکدانه شد. حافظ. نکتۀ وحدت مجوی از دل بی معرفت گوهر یکدانه را در دل دریا طلب. وحشی بافقی. ، گوهری را گویند که تمام آن به یک نسبت باشد. (آنندراج) ، یکتا. فرید. وحید. (یادداشت مؤلف)
نوعی از هار باشد و آن چنان است که پنج شش رشته را بیاورند و در هر رشته شش مروارید بکشندو همه را جمع کنند و بر مجموع یک جوهری از جواهر بگذارند که سوراخ آن گشاد باشد و باز رشته را از هم متفرق سازند و هر یک چند دانه مروارید به طریق سابق کشند و همچنین همه را جمع کرده جوهری که سوراخ آن گشاد باشد بر همه بگذرانند و به همین دستور تا آن مقدار که خواهند. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). نوعی از هار و گردن بند. (ناظم الاطباء). عِقْد. (السامی فی السامی). گوهر به رشته کشیده. (ناظم الاطباء) : دو عقد گوهر که یکدانه گویند. (تاریخ بیهقی). هر دُرّی دان از آن دو گوهر یکدانۀ گردن دوپیکر. خاقانی. مهره از بازو و معجر زجبین باز کنید یاره از ساعد و یکدانه ز بر بگشایید. خاقانی. ، گوهری را گویند که بی مثل و مانند باشد و عدیل نداشته باشد. (برهان). گوهر بی نظیر. (ناظم الاطباء). گوهری را گویند که بی مثل و قرین باشد. (فرهنگ جهانگیری). - دُرِّ یکدانه، دُرِّ یتیم: تو آن دُرّ مکنون یکدانه ای که پیرایۀ سلطنت خانه ای. سعدی (بوستان). صدف را که بینی ز دردانه پر نه آن قدر دارد که یکدانه دُر. سعدی (بوستان). و رجوع به ترکیب گوهر یکدانه شود. - گوهر یکدانه، دُرّ یکدانه. دُرّ یتیم. (یادداشت مؤلف). گوهری که بی مثل و مانند باشد. گوهری بی نظیر: عیب توست ار چشم گوهربین نداری ورنه ما هریک اندر بحر معنی گوهر یکدانه ایم. سعدی. دُرّ یتیم گوهر یکدانه را زاشک جزع دو دیده پر ز عقیق یمان شود. سعدی. مدار نقطۀ بینش ز خال توست مرا که قدر گوهر یکدانه جوهری داند. حافظ. یارب آن شاه وش ماه رخ زهره جبین دُرِّ یکتای که و گوهر یکدانۀ کیست. حافظ. تا کی ای گوهر یکدانه روا می داری کز غمت دیدۀ مردم همه دریا باشد. حافظ. گریۀ شام و سحر شکر که ضایع نگشت قطرۀ باران ما گوهر یکدانه شد. حافظ. نکتۀ وحدت مجوی از دل بی معرفت گوهر یکدانه را در دل دریا طلب. وحشی بافقی. ، گوهری را گویند که تمام آن به یک نسبت باشد. (آنندراج) ، یکتا. فرید. وحید. (یادداشت مؤلف)
کمان قوس، چوب کجی که دوالی بر آن بندند و با آن بر ماه و مثقب را بگردانند تا چیز ها را سوراخ کند: (بر مثقب نطق در فسانه از قوس قزح کنم کمانه)، (خاقانی)، چوب کج و خمیده ای بشکل کمان که بدان کمانچه و رباب و مانند آنرا نوازند مضراب زخمه: (هشیار زمن فسانه ناید مانند رباب بی کمانه) (مولوی)، کاریز کن چاهجوی مقنی: (چنانکه چشمه پدید آورد کمانه ز سنگ دل تو از کف تو کان زر پدید آرد)، (دقیقی)، چاهی که چاهکنان به جهت امتحان آب در زمین ایجاد کنند
کمان قوس، چوب کجی که دوالی بر آن بندند و با آن بر ماه و مثقب را بگردانند تا چیز ها را سوراخ کند: (بر مثقب نطق در فسانه از قوس قزح کنم کمانه)، (خاقانی)، چوب کج و خمیده ای بشکل کمان که بدان کمانچه و رباب و مانند آنرا نوازند مضراب زخمه: (هشیار زمن فسانه ناید مانند رباب بی کمانه) (مولوی)، کاریز کن چاهجوی مقنی: (چنانکه چشمه پدید آورد کمانه ز سنگ دل تو از کف تو کان زر پدید آرد)، (دقیقی)، چاهی که چاهکنان به جهت امتحان آب در زمین ایجاد کنند