جدول جو
جدول جو

معنی کجا - جستجوی لغت در جدول جو

کجا
کلمۀ استفهام برای پرسش از مکان، کدام محل؟، برای مثال صلاح کار کجا و من خراب کجا / ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا (حافظ - ۲۰)
به معنای استفهام انکاری به کار می رود، چه زمانی؟،
به صورت مکرر برای بیان دوری دو چیز به کار می رود،
جا، مکان، برای مثال آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست / هر کجا هست خدایا به سلامت دارش (حافظ - ۵۶۰) چگونه، چطور، برای مثال مگو که دهر کجا خون خورد که نیست دهانش / ببین به پشه که زوبین زن است و نیست کیا (خاقانی - ۸)
(حرف) که، برای مثال کسی را کجا چون تو کهتر بود / ز دشمن بترسد سبک سر بود (فردوسی۲ - ۲/۱۰۷۵) (حرف، قید) زیرا، برای مثال بر افراسیاب این سخن مرگ بود / کجا پشت خویش او بدیشان نمود (فردوسی - ۴/۲۲۳) ،
(حرف، قید) چنان که، برای مثال چنان کرد باغ و لب جویبار / کجا موج خیزد ز دریای قار (فردوسی - ۳/۳۰۴) چه، برای مثال به هومان بگفت آن کجا رفته بود / سخن هر چه رستم بدو گفته بود (فردوسی - ۲/۱۸۳)
تصویری از کجا
تصویر کجا
فرهنگ فارسی عمید
کجا
(کُ)
از ک (استفهام، + جا) از ادات پرسش است و در مقام سؤال از مکان بکار برند.کدام جا. (برهان) (آنندراج). کدام جای. کدام مکان. (یادداشت مؤلف). کدام موضع. کدام محل. این . (ترجمان القرآن). چه جا. (فرهنگ فارسی معین) :
از آن پس که تن جای گیرد به خاک
نگر تا کجا باشد این جان پاک.
فردوسی.
بباید شما را کنون گفت راست
که آن بی بها اژدهافش کجاست.
فردوسی.
باز برگرد و به بستان شو چون کبک دری...
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری.
منوچهری.
تدبیر آن است که... و کسان گماریم تا تضریبها می سازند و آنچه ترکان و این دو سالار گویند فراختر زیادتیها می کنند و بازمی نمایند تاحال کجا رسد. (تاریخ بیهقی).
ندانم کجا دیده ام در کتاب
که ابلیس را دید مردی بخواب.
سعدی.
دیگر به کجا می رود آن سرو خرامان
چندین دل صاحب نظران دست به دامان.
سعدی.
صورت ظاهرش پاکیزه و صورت حالش پریشان پرسید از کجایی و بدین جایگه چگونه افتادی. (گلستان).
ای که گفتی مرو اندرپی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی.
سعدی.
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن بت عاشق کش عیار کجاست.
حافظ.
مرحبا طایر فرخ پی فرخنده مقام
خیر مقدم، چه خبر، دوست کجا، راه کدام.
حافظ.
سرّ خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید.
حافظ.
کجا روی همی ای دل بدین شتاب کجا.
حافظ.
باز پرسید از کجاها میرسی
کرد از احوال او پرسش بسی.
اسیری لاهیجی (از آنندراج).
دل درون سینه و ما رو بصحرامی رویم
کعبۀ مقصد کجا و ما کجاها می رویم.
صائب.
- تا کجاها، تا چه اندازه (زیاد). (فرهنگ فارسی معین) :
آرزوی بوسه در دل خون شود عشاق را
گر بگویم چهرۀ او تا کجاها نازکست.
صائب (از آنندراج).
، کو. کجاست. چه شد. (یادداشت مؤلف) :
ز پایت که افکند و جایت که جست
کجا آن همه حزم و رای درست.
فردوسی.
کجا آن یلان و کیان جهان
از اندیشه دل دور کن تا توان.
فردوسی.
کجا خواهران جهاندار جم
کجا تاجداران با باد و دم.
فردوسی.
کجا مادرم دخت افراسیاب
که بگذشت از آن سان ز جیحون بر آب.
فردوسی.
کجا دختر تور ماه آفرید
که چون او کس اندرزمانه ندید.
فردوسی.
ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ.
لبیبی.
رسول کو و مهاجر کجا و کو انصار
کجا صحابۀ اخیار و تابعان اخیر.
ناصرخسرو.
گفت به تیر آن پر کینه ت کجاست
گفت برخش آن تک دینه ت کجاست.
نظامی.
کجا آن تیغ کآتش در جهان زد
تپانچه بر درفش کاویان زد.
نظامی.
، (قید استفهام از چگونگی) کی. (برهان) (آنندراج). بمعنی چگونه. چطور. (فرهنگ فارسی معین). به چه سان:
من بچۀ فرفورم و او باز سپید است
با باز کجا تاب برد بچۀ فرفور.
ابوشکور.
آن را که با مکوی و کلابه بود شمار
بربط کجا شناسد و چنگ وچغانه را.
شاکر بخاری.
بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.
شاکر بخاری.
صفرای مرا سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشاند علکا.
ابوالمؤید.
تو مرکویی به شعر و من بازم
از باز کجا سبق برد مرکو.
دقیقی.
ای خسرو مبارک یارا کجا بود
جایی که باز باشد پرید ماغ را.
دقیقی.
یکی دختری داشت خاقان چو ماه
کجا ماه دارد دو چشم سیاه.
فردوسی.
اگر اشتر و اسب و استر نباشد
کجا قهرمانی بود قهرمان را.
ناصرخسرو.
دین را تن است ظاهر و تأویل روح اوست
تن زنده جز به روح به گیتی کجا شده ست.
ناصرخسرو.
مار جهان را چو دید مرد بدل
دست کجا در دهان مار کند.
ناصرخسرو.
و من بنده و بنده زاد را خود محل آن کجا تواند بود. (کلیله و دمنه). او در خشم شد و گفت بر زبان من خطا کجا رود. (کلیله و دمنه).
مگو که دهر کجا خون خورد که نیست دهانش
ببین به پشه که زوبین زن است و نیست کیا.
خاقانی.
گرفتم کآتش نابست قدح حاسدان در وی
چو آتش نام او داند کجا سوزاند اندامش.
خاقانی.
خود مدیحت را بگفتی او کجاباشد نیاز
مصحف مجد از پر طاووس کی گیرد بها.
خاقانی.
دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاران
چوبیند دست در آغوش مستان سحرخیزت.
سعدی.
اگر چون زنان جامه بر تن کنم
بمردی کجا دفع دشمن کنم.
سعدی.
دعای ستمدیدگان در پست
کجا دست گیرد دعای کست.
سعدی.
کجا دانه داند به خشخاش در
که چون می دهد کشت خشخاش بر.
امیرخسرو دهلوی.
ترا چنانکه تویی هر نظر کجا بیند
بقدر دانش خود هر کسی کند ادراک.
حافظ.
، چه وقت. چه زمان. کی (استفهام مفید نفی) :
دو دوست یک نفس از غم کجا برآسودند
که آسمان بسر وقتشان دواسبه نتاخت.
سعدی.
فراغ صحبت دیوانگان کجا باشد
ترا که هر سر مویت کمند داناییست.
سعدی.
یکی را بزندان درش دوستان
کجا ماندش عیش در بوستان.
سعدی.
، انکار را رساند. (فرهنگ فارسی معین). بمعنی کی که کلمه انکار است. (برهان) :
کبر کجا کردی هرگز پلنگ
گر نبدی چون تو بروز شکار.
مختاری غزنوی.
گر ز کوی وصل تو یاد آمدی
دل کجا از غم بفریاد آمدی.
؟ (از آنندراج).
، در تداول فلسفه یکی از مقولات عشر است چون کم و کیف و وضع و این: و اما چند و چگونه و کی و کجا اندرمطلبهای علما نیوفتد. (دانشنامۀ علایی چ معین و مشکوه ص 154)، در اشعار زیر تکرار کلمه کجا بمعنی عدم تساوی و عدم یکرنگی و نداشتن موافقت است:
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا.
حافظ.
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره از کجاست تا بکجا.
حافظ.
،
{{حرف ربط}} چون. هرجا. هر زمان:
کجا رای پنهان شدن داشتی
نگین را ز کف دور نگذاشتی.
نظامی.
کجا عزم راه آورد راهجوی
نراند چو آشفتگان پوی پوی.
نظامی.
، مختصر هر کجاست. (برهان). بمعنی هر کجا نیز آید. (برهان) (ناظم الاطباء). هر جا. (غیاث اللغات) (فرهنگ جهانگیری). هر موضع. هر مقام. هر محل. هر جا که. در هر مکان که:
نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف
کجا گران بد زی او همیشه ارزان بود.
رودکی.
کجا گوهری چیره شد زین چهار
یکی آخشیجش برو بر گمار.
ابوشکور.
کجا باغ بودی همه راغ بود
کجا راغ بودی همه باغ بود.
ابوشکور.
کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان
جمست را چه خطر هر کجا بود یاکند.
شاکر بخاری.
به ایران همه خوبی از داد اوست
کجا هست مردم همه یاد اوست.
فردوسی.
کجا کوه بد دیده بان داشتی
سپه را پراکنده نگذاشتی.
فردوسی.
سراسر زمین زیر گنج منست
کجا خاک و آبست رنج منست.
فردوسی.
به کاخ اندرون انجمن گرد کرد
کجا بود دانا و داننده مرد.
فردوسی.
کجا گلی ست نشسته ست بلبلی بر او
همی سراید شعر و همی نهد دستان.
فرخی.
کجا ز همت عالیش یاد خواهی کرد
به چشم عقل نماید ستاره اندرچاه.
فرخی.
کجا حملۀ او بود چه یک تن چه سپاهی
کجا هیبت او بود چه شیری چه شکالی.
فرخی.
بر من آن بت بازار نیکوان بشکست
کجا چنان بت باشد کرا بود بازار.
فرخی.
کجا ز عیب ملوک زمانه یاد کنند
بری بود ز نقایص چو خالق سبحان.
فرخی.
کجا جای بزمست گلهای بیحد
کجا جای صید است مرغان بیمر.
فرخی.
سیرت شاه عیان است و دگر جمله خبر
از خبر یاد نیارید کجا هست عیان.
عنصری.
کجا نبید است آنجا بود جوانمردی
کجا نبید است آنجایگه بود برکه.
منوچهری.
کجا بنشست ماه بانوان بود
کجا بگذشت خورشید روان بود.
(ویس ورامین).
کنون افتاد کار ایدر مپایید
کجا من می شوم بامن بیایید.
(ویس و رامین).
کجا انده بود اندوه سوز است
کجا شادی بود شادی فروز است.
(ویس و رامین).
سپهبد کجا شد همی مژده داد
ز فرخ فریدون با فر و داد.
(گرشاسب نامه).
کجا دجلۀ مدح تو موج زد
چو بغداد گردد جهان هر طرف.
مسعودسعد.
کجاسفینۀ عزمش در آب حزم نشست
نشایدش بجز از مرکز زمین لنگر.
مسعودسعد.
در این اگر مگری می رود حقیقت نیست
کجا حقیقت باشد اگرمگر نبود.
سوزنی.
کجا او نهد پای ما سر نهیم
ز فرمان او بر سر افسر نهیم.
نظامی (از آنندراج).
کجا دشمنی یافتی سختکوش
که پیچیدی از سختکوشیش گوش
به پیغام اول زر انداختی
به زر کار خود را چو زر ساختی.
نظامی.
به تعجیل می راند بر کوه و رود
کجا سبزه ای دید آمد فرود
کجا گام زد خنگ پدرام او
زمین یافت سرسبزی از گام او.
نظامی.
کجا کان الماس بشناختند
از آن گوشت لختی بینداختند.
نظامی.
کجا بستدی فرخ آیین دزی
چه از زورمندی چه از عاجزی
اگر آشکارا بدی گر نهان
بر آن دز شدی تاجدار جهان.
نظامی.
، تا جائی که. تا مکانی که:
روان گشت و دل خسته از روزگار
همی رفت گریان سوی مرغزار
کجا نامور گاو برمایه بود
که رخشنده بر تنش پیرایه بود.
فردوسی.
- هر آن کجا، هر جا. (فرهنگ فارسی معین). جائی که:
بجز به خدمت تو بنده انتما نکند
هر آن کجا که پژوهش کنند اصل و نژاد.
کمال الدین اسماعیل.
،
{{اسم}} بمعنی جا و مقام هم آمده است چنانکه گویند هر کجا باشد. (برهان). بمعنی جا است. (آنندراج). هر کجا بمعنی هر جا است. (از فرهنگ فارسی معین) :
و ایمن بروی هر کجا که خواهی
بر راه ترا جوی و جر نباشد.
ناصرخسرو.
و هر کجا یکی بود از دعاه و اتباع مزدک سر برآوردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 89). هر کجا در عرب و عجم اسپ نیکو بود بدرگاه ایشان (پادشاهان ایران) آوردندی. (نوروزنامه).
هر کجا ذکر او بود توکه ای
جمله تسلیم کن بدو تو چه ای.
سنایی.
هر کجا غمام حسام برق سیرت او سیل خون روان کرده است. (سندبادنامه ص 15).
هر کجا بینی این چنین کس را
التفاتش مکن که هیچکس است.
سعدی.
هر کجاسلطان عشق آمد نماند
قوت بازوی تقوی را محل.
سعدی.
ماری تو که هر که را ببینی بزنی
یا بوم که هر کجا نشینی بکنی.
سعدی.
،
{{موصول}} که. (برهان) (آنندراج). بمعنی که موصول و ربط آید:
ماهی دیدی کجا کبودر گیرد
تیغت ماهیست دشمنانت کبودر.
رودکی.
و آن کجابگوارید ناگوار شده ست
و آن کجا نگزایست گشت زود گزای.
رودکی.
بسا شکسته بیابان که باغ خرم گشت
و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود.
رودکی.
کهن کند بزمانی همان کجانو بود
و نو کند بزمانی همان که خلقان بود.
رودکی.
گفت تو بدین راه سوی ترکستان شو و آن علم بزرگ کجا درفش کاویان خواندندی ورا داد و بفرستاد. (ترجمه طبری بلعمی).
مهرگان آمد جشن ملک افریدونا
آن کجا گاو نکو بودش پرمایونا.
دقیقی.
چگونه جذری جذری کجا ز پستانش
هنوز هیچ لبی بوی ناگرفته لبن.
منجیک.
آن کجا سرت برکشید به چرخ
باز ناگه فروبردت به خرد.
خسروی (از صحاح الفرس).
به ابر رحمت ماند همیشه کف امیر
چگونه ابر کجا توتکیش بارانست.
عماره.
سپهری کجا باد گرز تو دید
همانا ستاره نیارد کشید.
فردوسی.
کسی را کجا چون تو کهتر بود
ز دشمن بترسد سبکسر بود.
فردوسی.
همان کن کجا با خرد درخورد
دل اژدها را خرد بشکرد.
فردوسی.
پشیمان شد از بد کجا کرده بود
دمار از دل خود برآورده بود.
فردوسی.
ز توران کجا یافت (طوس) برداشت سر
برانداخت آن مرز را سربسر.
فردوسی.
کسی را بود زین سپس تخت تو
بخاک اندرآرد سر بخت تو
کجا نام او آفریدون بود
زمین را سپهری همایون بود.
فردوسی.
چهارم ورا نام نوش آذرا
کجا کرد او گنبدآذرا.
فردوسی.
ز کارآگهان آگهی یافتم
بدین آگهی تیز بشتافتم
کجا ازپس پرده پوشیده روی
سه پاکیزه داری تو ای نامجوی.
فردوسی.
میل ستاره باشد بدانسو کجا انقلاب است... بدانسو کجا بزرگتر بود از هر دو. (التفهیم).
چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا
بگوش مردم دل مرده بانگ رود حزین.
فرخی.
چنان بدانم من جای غلغلی جگهش
کجا بمالش اول فتد بخنده خریش.
لبیبی.
همیشه در فزع از وی سپاههای ملوک
چنان کجا بنواحی عقاب بر خرچال.
زینبی.
همچو خورشیدکجا لشکر سایه شکند
لشکر دشمن به زین شکند شاهنشاه.
منوچهری.
بیمار کجا گردد از قوت او ساقط
دانی که به یک ساعت کارش نشود کاری.
منوچهری.
شیر دهدشان بپای مادر آژیر
کودک دیدی کجا بپای خورد شیر.
منوچهری.
این چنان ناری کجا باشد بزیر نار آب
وان چنان آبی کجا باشد بزیر آب نار.
منوچهری.
نه ابر است آنکه گفتی تندبادست
کجا در کوه خاکستر فتاده ست.
(ویس و رامین).
نه خشم از بهر کین خویش دارد
کجا ازبهر دین و کیش دارد.
(ویس و رامین).
همان مردم کجا فرزانه بودند
بدشت جنگ چون دیوانه بودند.
(ویس و رامین).
ببخت خویش می چندان گرستی
کجا افزونتر از باران گرستی.
(ویس و رامین).
کسی را کجا زندگانی بود
ز خردی امید جوانی بود.
اسدی.
دلیری کجا نام او میتراست
برزم از گشن لشکری بهتر است.
(گرشاسب نامه).
حکمت آبی است کجا مرده بدو زنده شود
حکما بر لب این آب مبارک شجرند.
ناصرخسرو.
این شگفتی نگر یکی سخنم
نکته زاید همی و آید راست
ای غریبی کجا مصیبت تو
هیچ دانا غریب وار نداشت.
مسعودسعد.
در در خاقان کجا پیل افکند محمود را
بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش ازین.
خاقانی.
دروغ است آن کجا گویند در سنگ
فروغ خور عقیق اندریمن ساخت.
خاقانی.
- چنان کجا، چنانکه. بدانسان که. همانطور که:
کنون که نام کنیسه برد دلم بتپد
چنان کجا دل بددل تپد بروز جدال.
آغاجی.
همیشه تا چو گل نسترن بود لؤلؤ
چنان کجا چو گل ارغوان بود مرجان.
فرخی.
همیشه تا خورش و صید بازباشد کبک
چنان کجاخورش و صید یوز باشد رنگ.
فرخی.
از بهرچشم زخم سر طاق شانده اند
او را چنان کجا سر خر در خیارزار.
سوزنی.
،
{{حرف ربط}} زیرا که.به علت اینکه. (یادداشت مؤلف) :
می خور و می ده کجا نبود پشیمان
آنکه بخورد و بداد از آنکه بیلفخت.
رودکی.
کجا بیور از پهلوانی شمار
بود در زبان دری ده هزار.
فردوسی.
بر افرسیاب این سخن مرگ بود
کجا کار ناساز و بی برگ بود.
فردوسی.
کجا پادشا دادگر بود و بس
نیازش نبودی بفریادرس.
فردوسی.
بیار باده کجا بهتر است باده هنوز
که تو به باده ز چنگ زمانه محترزی.
منوچهری.
اگر توانی یک شنبه را صبوحی کن
کجا صبوحی نیکو بود به یک شنبد.
منوچهری.
مکن زو یاد اگر چه مهربان است
کجا چیز کسان زان کسان است.
(ویس و رامین).
هنر در پارسی گفتن نمودند
کجا در پارسی استاد بودند.
(ویس و رامین).
کجا در باغ و راغ و جویباران
ز جام می همی بارید باران.
(ویس و رامین).
کجا دیوانه ای باشد به هر باب
که نه از آتش بپرهیزد نه از آب.
(ویس و رامین).
بدان مبین که ز پشت دروگری زاده ست
کجا خلیل پیمبر هم از دروگر بود.
خاقانی.
، وقتی که. آنگاه که. چون:
زر بر آتش کجا بخواهی پالود
جوشد لیکن زغم نجوشد چندان.
رودکی.
کجا من با برادر یار گشتم
ز مهر دیگران بیزار گشتم.
(ویس و رامین).
چو مال غروری در سر مردم آرد و قلعه غروری دیگر و کجا دو غرور در سر مردم شود ناچار فسادانگیزد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 157)،
{{موصول}} بمعنی چه یعنی بجای که ’چه’ استعمال شود. (برهان). چه. (از آنندراج). آن کجا بجای آن چه آید. (فرهنگ فارسی معین). آن را که. آن چیز را که:
بیامد چو نزد فریدون رسید
بگفت آن کجا گفت و پاسخ شنید.
فردوسی.
یکایک بگفت آن کجا دیده بود
دگر هر چه زان کار بشنیده بود.
فردوسی.
همه یاد کرد آن کجا رفته بود
که شاه اردوان از چه آشفته بود.
فردوسی.
برآمیختند آن کجا داشتند
بگاه خورش دوک بگذاشتند.
فردوسی.
بگفتش به گیو آن کجا کرده بود
چنان شیر مردی که، آزرده بود.
فردوسی.
بیامد بگفت آن کجا کرده بود
همان باژ کز کشور آورده بود.
فردوسی.
،
{{حرف ربط}} به کیفیتی که. چنانکه:
به چابکی برباید کجا نیازارد
ز روی مرد مبارز بنوک پیکان خال.
منجیک
لغت نامه دهخدا
کجا
(کُ)
نام شهری بوده است از ولایات چین. (آنندراج) :
به مرز کجا نزد یک روزه راه
رسیدند یک جای هر دو سپاه.
(گرشاسب نامه).
چو شاه کجا آگهی یافت راست
فرستاد کس وز نریمان بخواست.
(گرشاسب نامه).
نریمان چو پرداخت زان بزمگاه
بگرد کجا خیمه زد با سپاه.
اسدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کجا
کدام جا، کدام مکان، کدام محل، ازادات پرسش است و در مقابل سئوال از مکان بکار برند
فرهنگ لغت هوشیار
کجا
((کُ))
کلمه ای است دال بر استفهام، چه جا، کدام جا
تصویری از کجا
تصویر کجا
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کیا
تصویر کیا
(پسرانه)
پادشاه سلطان، حاکم، فرمانروا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کیجا
تصویر کیجا
(دخترانه)
دختر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کرا
تصویر کرا
(دخترانه)
نام همسر مولانا جلال الدین بلخی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کسا
تصویر کسا
(پسرانه)
عبای ضخیم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رجا
تصویر رجا
(پسرانه)
امیدواری، امید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یکجا
تصویر یکجا
همگی، تمامی، همه باهم
فرهنگ فارسی عمید
اتاقک چوبی روباز یا دارای سایبان که دو تای آن را در دو طرف شتر یا قاطر می بندند و بر آن سوار می شوند
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ کَ نِ)
چاروادار که پیاده همراه استر یا اشتر کجاوه دار است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
آلتی باشد از آهن مانند تیشه و تبر و غیر آن. (برهان) (از آنندراج). ابزاری آهنین مانند تیشه و تبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی است از ناحیۀ سردرود و صحرا از نواحی تبریز. (نزهه القلوب مقالۀ سیم چ اروپا ص 78)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ)
کجاوه است و آن جایی است که بجهت نشستن سازند و برشتر بندند و به عربی هودج خوانند. (برهان) (آنندراج). ظعینه. کجاوه. (زمخشری). کجبه. کجوه. (حاشیۀ برهان چ معین) : علی بن موسی الرضا به نیشابور آمد هر دو بهم در کجابه ای بودند بر یک اشتر. (تذکره الاولیاء از فرهنگ فارسی معین). رجوع به کجاوه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ رِ)
نام شهری. (ناظم الاطباء). نام شهری است در ساحل خلیج فارس. (از فهرست شاهنامۀ ولف) :
ز شهر کجاران به دریای پارس
چو گوید ز بالا و پهنای پارس
یکی شهر بدتنگ و مردم بسی
ز کوشش بدی خوردن هر کسی.
فردوسی.
ز شهر کجاران برآمد نفیر
برفتند با نیزه و تیغ و تیر.
فردوسی.
بنزدیک او مردم انبوه شد
ز شهر کجاران سوی کوه شد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان بخش جاپلق شهرستان الیگودرز جلگه ای و معتدل. دارای 358 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ / وِ)
کژاوه. گژابه. کزابه. کزاوه. قزاوه. قژاوه. کجابه. کجبه. کجوه. (فرهنگ فارسی معین). کجابه است که به عربی هودج خوانند. (برهان). آنچه بر پشت شتر بندند و دو شخص در آن مقابل یکدیگر نشینند. (غیاث اللغات). محمل. (منتهی الارب). نشیمن و جایگاهی که بر استر و شتر بار کنند و در هر طرفی یکی بنشیند و در اول کرسی واری از چوب ساختند و باریسمان کجن از پهلوی استر آونگ کردند و در آن نشستند و کژاونگ و کژاوه خواندند چون زاء پارسی با جیم تبدیل می پذیرد کجاوه گفتند و او را با باء عربی بدل نمودند کجابه نیز نامیده شد. (از آنندراج). نشیمن روپوش دار مانند هودج که از چوب سازند و یک جفت آن را به یکدیگر بندند و بر شتر و یا استر بار کنند و در هر یک از آن یک کس نشیند و چوپله نیز گویند. (از ناظم الاطباء). دو اطاقک چوبین روباز یا با سایبان که آنها را در طرفین شتر یا استر بندند و در هر اطاقک مسافری نشیند و آن در قدیم وسیلۀ حمل و نقل مسافران بود. (فرهنگ فارسی معین). عماری. محمل. پالکی:
وان کجاوه چیست میزان دو کفه باردار
بار جوزا و دو کفه شکل میزان دیده اند.
خاقانی.
گیسوی حور و گوی زنخدانش بین به هم
دستارچه کجاوه و ماه مدورش.
خاقانی.
گر تشنگان بادیه را جان بلب رسد
تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری.
سعدی.
یاران کجاوه غم ندارند
از منقطعان کاروانی.
سعدی.
تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس. (گلستان). با آنکه اندک عارضه ای داشت آغرق در قلعه گذاشته به کجاوه درآمده عزیمت اردوی همایون داشت. (عالم آرا، از فرهنگ فارسی معین). رجوع به کجابه شود
لغت نامه دهخدا
نام طایفه ای از طوایف ترک. (حاشیۀ تاریخ بیهقی چ فیاض ص 86)
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ / وِ)
جامه که بر کجاوه کشند تا کجاوه نشین ازباران و سرما و آفتاب مصون ماند. در تذکرهالملوک (چ دبیرسیاقی ص 31) در فهرست اشیائی که به فراش باشی تحویل داده می شده است کجاوه و کجاوه پوش ذکر شده است
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ نُ / نِ / نَ)
کسی که در کجاوه نشیند. (ناظم الاطباء). آنکه در کجاوه قرار گیرد و سفر کند: کجاوه نشینی را شنیدم که با عدیل خود میگفت. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کجا بودن. (فرهنگ فارسی معین) ، این . (فرهنگ فارسی معین) : یکی اضافت و یکی کجایی که به تازی این گویند. (دانشنامۀ علائی ص 85)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یک بارگی. همگی. تماماً. (ناظم الاطباء) .کل. کلاً. بالتمام. دربست. جملهً. جمعاً. همه را با هم: سودا چنان خوش است که یکجا کند کسی. (یادداشت مؤلف) : ، با هم. همراه. (ناظم الاطباء). معاً. جمعاً. در صحبت یکدیگر. (یادداشت مؤلف) : خالد از فراه به بست شد و بوسحق زیدوی با او یکجا. (تاریخ سیستان ص 306). امیر ابوالفضل با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). مرد ظریف بود بدو انس گرفت و (در راه) با او یکجا همی راند. (تاریخ سیستان). برفت و به دیه خویش با میان دو رود فرودآمد و خوارج با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). احمد بن ابی الاصبع با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). بیرون آمد و خانه های ایشان غارت کرد و غوغا با او یکجا. (تاریخ سیستان).
- به یکجا،همراه: مسلم آن شب برنشست سه هزار سوار بااو به یکجا. (تاریخ سیستان).
- ، جمعاً. کلاً. تماماً: و سی هزار مردم از آن به یکجا اسیر کرد. (تاریخ سیستان).
- یکجا بودن، همراه بودن: عمر بن شان العاری مردی مرد و معروف بود با عبدالعزیز یکجا بود حمله کرد. (تاریخ سیستان ص 106).
- یکجا کردن، گرد کردن چیزی. (یادداشت مؤلف). جمع کردن. فراهم کردن. یکی کردن.
، در یک محل و در یک مکان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ کُ)
در کجا و چه جا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کجابه
تصویر کجابه
کجاوه: (علی بن موسی رضی الله عنه به نشابور آمد هر دو بهم در کجابه ای بودند بر یک شتر) (تذکره اولیا)
فرهنگ لغت هوشیار
جامه ای که درون آنرا بجای پنبه از ابریشم کج پر کرده باشند و آنرا در روز جنگ می پوشیدند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کجاوه
تصویر کجاوه
آنچه بر پشت شتر بندند و دو شخص در آن مقابل یکدیگر نشینند
فرهنگ لغت هوشیار
کاری که در موقع مناسب انجام گیرد، شایسته لایق درخور سزاوار. یا بجای... دربارهء... در حق، بعوض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکجا
تصویر یکجا
یکبارگی، تماماً، همگی، همه را با هم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکجا
تصویر بکجا
در کجا و چه جا
فرهنگ لغت هوشیار
((کَ وِ))
نشیمنی روپوش دار که از چوب سازند و یک جفت آن را به یکدیگر بسته بر شتر و یا استر بار کنند و در هر یک از آن دو کسی نشیند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلا
تصویر کلا
سراسر، روی هم رفته، همگی
فرهنگ واژه فارسی سره
روی هم رفته، کلاً، مجموعاً، یک کاسه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تخت روان، عماره، محمل، هودج
فرهنگ واژه مترادف متضاد