بند استخوان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). ج، اکعب، کعوب، کعاب، گره نیزه و نی و کلک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). عقده. (از ابن بیطار). ج، کعوب، اکعب، کعاب: الا انه اعرض منه اصغر کعوباً. (ابن بیطار) ، شتالنگ. چنگاله کوب. پژول. (زمخشری). بجول. پجول. بژول. اشتالنگ. غاب. قاب. قاپ: مرد از پی راه کعبه تازد آن طفل بود که کعب بازد. خاقانی. به فرفره به مشاق و به کعب و سرمامک به خرد چاهک و چوگان و گوی در طبطاب. خاقانی. - کعب ادرم، پژول ناپدید از گوشت. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (آنندراج). - کعب اصمع، پژول خرد. بجول خرد. (مهذب الاسماء). ، مچ پای آدمی. بعضی ها مفصل بین ساق و قدم دانند و بعضی دیگر مفصل زیر عظم. (ناظم الاطباء). استخوان بلند پشت پای که بستنگاه شراک باشد. (منتهی الارب). ج، کعوب، اکعب، کعاب. استخوان متصل به ساق است و به فارسی قاب نامند و بهترین او کعب گاو است و خوک است و خواص کعب خوک مذکور شد و سوختۀ کعب البقر جهت سپرز و تقویت باه و با عسل جهت تقویت جگر تفریح دل نافع و قدر شربتش تا سه قاشق. (تحفۀ حکیم مؤمن) : صقلابیان همه پیراهن و موزۀ تا به کعب پوشند. (حدود العالم). بساق عزم تو و کعب حزم تو نرسد اگر بگیرد تا قلب و محور آتش و آب. مسعودسعد. آتشین آب از خوی خونین برانم تا به کعب کاسیاسنگی است برپای زمین پیمای من. خاقانی. به بوتراب که شاه بهشت و کوثر اوست فدای کعب و ترابش کواعب و اتراب. خاقانی. موج خون منت به کعب رسد دامن حله بیشتر برکش. خاقانی. آه از این گریه که گه بندد و گه بگشاید گه به کعب آید و گاهی به کمر می نرسد. خاقانی. سلطان بفرمود تا شمشیر هریک تخت بندی سازند و بر کعب او نهادند. (ترجمه تاریخ یمینی). خوارزمشاه را به دست آوردند و قیدی که بر پای ابوعلی بود بر کعب او نهادند و در یک لحظه حالت هر دو شخص متبدل شد امیر اسیر گشت و اسیر امیر شد. (ترجمه تاریخ یمینی). که بی گردش کعب و زانو و پای نشاید قدم بر گرفتن ز جای. سعدی (بوستان). احمق را ستایش خوش آید چون لاشه که در کعبش دمی فربه نماید. (گلستان سعدی). خاک بینی ز کعب تا زانو خانه ای را که دو است کدبانو. (نقل از مؤلف). ، طاس بازی نرد. ج، کعب، کعاب. رجوع به کعبتان و کعبتین شود، یک لخت از روغن و پاره ای از آن، مقداری از شیر، بزرگی، بزرگی آبائی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منه اعلی اﷲ کعبه، ای جده و شرفه، هر جسمی که دارای شش سطح باشد در تداول اهل مساحه. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح ریاضی) نام مرتبۀ سوم است از ضرب چه مرتبۀ اول را شی ٔ می گویند و مرتبۀ دوم را مال و مرتبۀ سوم را کعب گویند مثلاًعدد سه را که شی ٔ فرض کردیم چون در سه ضرب کنیم مال میشود که نه باشد و چون مال که نه است در سه ضرب کنیم بیست و هفت میشود که کعب است و این در تداول اهل جبر و مقابله است. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح اهل حساب حاصل ضرب جذر در مجذور. (ناظم الاطباء) ، آن جزء از انسان و دیگر حیوانات که در وقت نشستن ملاصق زمین میشود. (ناظم الاطباء) ، آن طرف از ظرفی که به روی زمین قرار می گیرد در صورتی که هموار و برابر باشد. (ناظم الاطباء). آن قسمت در باطیه و کاسه و امثال آن که اگر بر زمین گذارند در روی زمین قرار گیرد. (یادداشت مؤلف). - کعب کوه، پای کوه. آن قسمت از کوه که ملاصق دشت اطراف خود باشد: عزمش همی شکنجه کند کعب کوه را تا گنج زرفشان دهد اندرخورسخاش. خاقانی
بند استخوان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). ج، اکعب، کعوب، کعاب، گره نیزه و نی و کلک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). عقده. (از ابن بیطار). ج، کعوب، اکعب، کعاب: الا انه اعرض منه اصغر کعوباً. (ابن بیطار) ، شتالنگ. چنگاله کوب. پژول. (زمخشری). بجول. پجول. بژول. اشتالنگ. غاب. قاب. قاپ: مرد از پی راه کعبه تازد آن طفل بود که کعب بازد. خاقانی. به فرفره به مشاق و به کعب و سرمامک به خرد چاهک و چوگان و گوی در طبطاب. خاقانی. - کعب ادرم، پژول ناپدید از گوشت. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (آنندراج). - کعب اصمع، پُژول خرد. بجول خرد. (مهذب الاسماء). ، مچ پای آدمی. بعضی ها مفصل بین ساق و قدم دانند و بعضی دیگر مفصل زیر عظم. (ناظم الاطباء). استخوان بلند پشت پای که بستنگاه شراک باشد. (منتهی الارب). ج، کعوب، اکعب، کعاب. استخوان متصل به ساق است و به فارسی قاب نامند و بهترین او کعب گاو است و خوک است و خواص کعب خوک مذکور شد و سوختۀ کعب البقر جهت سپرز و تقویت باه و با عسل جهت تقویت جگر تفریح دل نافع و قدر شربتش تا سه قاشق. (تحفۀ حکیم مؤمن) : صقلابیان همه پیراهن و موزۀ تا به کعب پوشند. (حدود العالم). بساق عزم تو و کعب حزم تو نرسد اگر بگیرد تا قلب و محور آتش و آب. مسعودسعد. آتشین آب از خوی خونین برانم تا به کعب کاسیاسنگی است برپای زمین پیمای من. خاقانی. به بوتراب که شاه بهشت و کوثر اوست فدای کعب و ترابش کواعب و اتراب. خاقانی. موج خون منت به کعب رسد دامن حله بیشتر برکش. خاقانی. آه از این گریه که گه بندد و گه بگشاید گه به کعب آید و گاهی به کمر می نرسد. خاقانی. سلطان بفرمود تا شمشیر هریک تخت بندی سازند و بر کعب او نهادند. (ترجمه تاریخ یمینی). خوارزمشاه را به دست آوردند و قیدی که بر پای ابوعلی بود بر کعب او نهادند و در یک لحظه حالت هر دو شخص متبدل شد امیر اسیر گشت و اسیر امیر شد. (ترجمه تاریخ یمینی). که بی گردش کعب و زانو و پای نشاید قدم بر گرفتن ز جای. سعدی (بوستان). احمق را ستایش خوش آید چون لاشه که در کعبش دمی فربه نماید. (گلستان سعدی). خاک بینی ز کعب تا زانو خانه ای را که دو است کدبانو. (نقل از مؤلف). ، طاس بازی نرد. ج، کُعب، کعاب. رجوع به کعبتان و کعبتین شود، یک لخت از روغن و پاره ای از آن، مقداری از شیر، بزرگی، بزرگی آبائی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منه اعلی اﷲ کعبه، ای جده و شرفه، هر جسمی که دارای شش سطح باشد در تداول اهل مساحه. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح ریاضی) نام مرتبۀ سوم است از ضرب چه مرتبۀ اول را شی ٔ می گویند و مرتبۀ دوم را مال و مرتبۀ سوم را کعب گویند مثلاًعدد سه را که شی ٔ فرض کردیم چون در سه ضرب کنیم مال میشود که نه باشد و چون مال که نه است در سه ضرب کنیم بیست و هفت میشود که کعب است و این در تداول اهل جبر و مقابله است. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح اهل حساب حاصل ضرب جذر در مجذور. (ناظم الاطباء) ، آن جزء از انسان و دیگر حیوانات که در وقت نشستن ملاصق زمین میشود. (ناظم الاطباء) ، آن طرف از ظرفی که به روی زمین قرار می گیرد در صورتی که هموار و برابر باشد. (ناظم الاطباء). آن قسمت در باطیه و کاسه و امثال آن که اگر بر زمین گذارند در روی زمین قرار گیرد. (یادداشت مؤلف). - کعب کوه، پای کوه. آن قسمت از کوه که ملاصق دشت اطراف خود باشد: عزمش همی شکنجه کند کعب کوه را تا گنج زرفشان دهد اندرخورسخاش. خاقانی
سرخ گردیدن لب یا افزون شدن خون آن چندان که قریب برگردیدن گردد. کثع شفه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). کثوع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به کثوع شود
سرخ گردیدن لب یا افزون شدن خون آن چندان که قریب ِ برگردیدن گردد. کثع شفه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). کُثوع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به کُثوع شود
تیر و جز آن. یقال مارمی بکثاب، ای شی ٔ سهم او غیره. (منتهی الارب). چیز. (از اقرب الموارد). هر چیز که بیندازند از قبیل تیر وسنگ و جز آن. یقال: مارمی بکثاب، ای شی ٔ سهم و غیره، نینداخت چیزی نه تیر و نه جز آن. (ناظم الاطباء)
تیر و جز آن. یقال مارمی بکثاب، ای شی ٔ سهم او غیره. (منتهی الارب). چیز. (از اقرب الموارد). هر چیز که بیندازند از قبیل تیر وسنگ و جز آن. یقال: مارمی بکثاب، ای شی ٔ سهم و غیره، نینداخت چیزی نه تیر و نه جز آن. (ناظم الاطباء)
تیر بی پیکان و بی پر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تیرسرگرد بی پر که کودکان بدان تیراندازی کنند. (ناظم الاطباء). کتّاب. رجوع به کتّاب در همین معنی شود
تیر بی پیکان و بی پر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تیرسرگرد بی پر که کودکان بدان تیراندازی کنند. (ناظم الاطباء). کُتّاب. رجوع به کُتّاب در همین معنی شود
ابن مالک انصاری مکنی به ابوعبدالله و بقولی عبدالرحمن صحابی بود. رجوع به تاریخ الخلفاء ص 36 و 98 و110 و 137 و عیون الاخبار و اعلام زرکلی ج 3 ص 813 شود ابن عدی (ع دی ی) از مردم حیره - شهری بنزدیک کوفه - بود. (یادداشت مؤلف از تاج العروس در مادۀ ح ی ی). رجوع به اعلام زرکلی ج 3 ص 812 شود ابن عجره الانصاری مکنی به ابومحمد. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابومحمد کعب در این لغت نامه و اعلام زرکلی ج 3 ص 812 شود ابن عمرو بن عباد بن عمرو از بدویان بود. رجوع به ابی السیر السلمی الانصاری و اعلام زرکلی ج 3 ص 813 شود
ابن مالک انصاری مکنی به ابوعبدالله و بقولی عبدالرحمن صحابی بود. رجوع به تاریخ الخلفاء ص 36 و 98 و110 و 137 و عیون الاخبار و اعلام زرکلی ج 3 ص 813 شود ابن عدی (ع َ دی ی) از مردم حیره - شهری بنزدیک کوفه - بود. (یادداشت مؤلف از تاج العروس در مادۀ ح ی ی). رجوع به اعلام زرکلی ج 3 ص 812 شود ابن عجره الانصاری مکنی به ابومحمد. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابومحمد کعب در این لغت نامه و اعلام زرکلی ج 3 ص 812 شود ابن عمرو بن عباد بن عمرو از بدویان بود. رجوع به ابی السیر السلمی الانصاری و اعلام زرکلی ج 3 ص 813 شود