جدول جو
جدول جو

معنی کامفر - جستجوی لغت در جدول جو

کامفر
کافور، ماده ای است که از درخت کافور گرفته میشود و برای تقویت قلب و مراکز عصبی به کار میرود، بطور طبیعی از چین و ژاپن و فورمز بدست می آید واز آن در نگهداری منسوجات استفاده میشود و مصرف دارویی هم دارد، امروزه کافور مصنوعی را از جوهر تربانتین درست میکنند، رجوع به کافور در این لغت نامه شود، و رجوع به ص 160 کارآموزی داروسازی دکتر جنیدی شود
لغت نامه دهخدا
کامفر
کافور، ماده ایست که از درخت کافور گرفته می شود و برای تقویت قلب و مراکز عصبی بکار می رود
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کافر
تصویر کافر
آنکه پیرو دین توحیدی نیست، بی دین، بی ایمان، کنایه از ظالم، بی رحم، ناسپاس، کفران کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کامور
تصویر کامور
کامیاب، آنکه به مراد و مقصود خود رسیده، موفق، خوشبخت، کامروا
فرهنگ فارسی عمید
(دُ)
یا الکل مانتولیک و یا مانتول. یکی از اجزاء متشکلۀ اسانس مانت است. رجوع به ص 157 کارآموزی داروسازی دکتر جنیدی شود
لغت نامه دهخدا
نام قوم بزرگی است در سواحل شرقی آفریقای جنوبی. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
از بلاد هذیل. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
ضد مؤمن. بی دین. بی کتاب. ناگرونده. ناگرویده. ناخستو. (مهذب الاسماء) (مجمل اللغه) (دستورالاخوان) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
درآورد لشکر به ایران زمین
شه کافران دل پراگنده کین.
فردوسی.
همه نزد من سربسر کافرند
وز اهریمن بدکنش بدترند.
فردوسی.
تاک رز گفتا از من چه همی پرسی
کافری، کافر، ز ایزد نه همی ترسی.
منوچهری.
آنجا کافران پلیدتر و قوی تر بودند و مضایق بسیار و حصارهای قوی داشتند. (تاریخ بیهقی ص 624). در سالی پنجاه هزار کم و بیش از بردۀ کافر و کافرزاده از دیار کفر به بلاد اسلام می آورند. (کلیله و دمنه).
گر لبت آن منستی ز جهان
کافرم گر هوسی داشتمی.
خاقانی (دیوان چ سجای ص 675).
کافرم کافر ار بخدمت تو
دل من آرزو نمیدارد.
خاقانی.
تا به اسلام عشق تو برسم
بندۀ کافری توانم شد.
خاقانی.
گفت کرم کن که پشیمان شدیم
کافر بودیم و مسلمان شدیم.
نظامی.
تا چنان نومید شد جانشان ز نور
که روان کافران ز اهل قبور.
مولوی.
گر جملۀ کاینات کافر گردند
بر دامن کبریاش ننشیند گرد.
سعدی.
عقل بیچاره است در زندان عشق
چون مسلمانی بدست کافری
سعدی.
گر گدا پیشرو لشکر اسلام شود
کافر از بیم توقع برود تا در چین.
سعدی.
به تقلید کافر شدم روز چند
برهمن شدم در مقالات زند.
سعدی.
، ناسپاس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کافر را در تداول بیشتر فارسی زبانان به فتح نیز استعمال کرده اند. (غیاث) (آنندراج) (شعوری ص 237) :
زمین را فروشستی از شرک مشرک
جهان را تهی کردی از کفر کافر.
فرخی.
(دیگر قافیه ها مادر و گوهر و قیصر است).
بر او مردمی کو کبر دارد
بتر باشد هزاران ره ز کافر.
فرخی.
(بقیۀ قوافی برابر و سنگر و یاور است).
به مردی فزایندۀ عز مؤمن
به شمشیر کاهندۀ کفر کافر.
فرخی.
(دیگر قافیه ها صفدر و گوهر ومرمر است).
گر خواهدکشتن بدهن کافر او را
روشن کندش ایزد بر کافۀ کافر.
ناصرخسرو.
(دیگر قافیه ها منور و چنبر و... است).
نزدیک او اگر خطرش هستی
یک شربت آب کی خوردی کافر.
ناصرخسرو.
(بقیۀ قوافی حیدر و منکر و افسر و... است).
بریده گشت پس آنگاه ششصد و سی سال
سیاه شد همه عالم ز کفر و از کافر.
ناصرخسرو.
(بقیۀ قوافی برتر و محشر و... است).
گهی ابر تاری و خورشید رخشان
چو تیغ علی بود در کتف کافر.
ناصرخسرو.
(دیگر قافیه ها مضطر و مفخر و بیمر است).
حجت نبود ترا که گوئی
من مؤمنم و جهود کافر.
ناصرخسرو.
(بقیۀ قوافی صنوبر و نشتر و رهبر... است).
، در شرع به معنی منکر دین محمدی است. (آنندراج) ، ظالم. بی رحم. شوخ. (آنندراج) :
گر قرمطی و جهود و گر کافر بود
از تخت به دار بر شدن منکر بود.
(تاریخ بیهقی ص 186).
قیامت میکنی ای کافر امروز
ندانم تا چه در سر داری امروز.
انوری.
زلف تو کافری است که هردم بتازگی
خون هزار کس خوردآنگه که کم خورد.
خاقانی.
گفت موسی های خیره سر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی.
مولوی.
- زنبور کافر،نوعی زنبور. زنبور سرخ. (آنندراج) :
در زنبور کافر از چه زنی
خاصه دارالسلاح پیکان است.
خاقانی.
صحن مجلس در مدور جام نوشین چشمه یافت
چون ز غمزه کافران زنبور کافر ساخته.
خاقانی.
ترکیب ها:
- کافر حربی. کافرخوی. کافردل. کافردلی. کافر ذمی. کافرزاده. کافرستیز. کافر سرخ. کافرسیرت. کافر غیرکتابی. کافر فرنگ. کافر کتابی. کافرکش. کافرکشتن. کافرکیش. کافرکیشی. کافرماجرا. کافر ماجرایی. کافرماجرایی کردن. کافرمژه. کافرنشان. کافرنعم. کافرنعمت. کافرنعمتی. رجوع به ذیل هر یک از این کلمات شود.
، مقیم: یقال هو کافر بارض الروم، ای مقیم بها. (مهذب الاسماء) ، اخیل، و آن مرغی است. رجوع به اخیل شود، شب تاریک. (مهذب الاسماء) (غیاث) (دستور الاخوان) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (شعوری) ، تاریکی، تاریکی اول شب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ابر تاریک. (دستور الاخوان) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سیاه. ادهم. (المنجد) :
رفتم از پیش او و پیش گرفتم
راه سخت و سیاه چون دل کافر.
مسعودسعد.
، کشاورز. (مهذب الاسماء) (دستورالاخوان) (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (شعوری ج 2 ص 237) ، زره. درع، مرد باسلاح، غلاف شکوفۀ خرما، آنکه جامه بالای یکدیگر پوشیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، دریا. (دستور الاخوان) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، رودبار بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جوی بزرگ، زمین دور از مردم، زمین ناهموار، گیاه، غایط پاسپرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نوعی از زنبور است. (آنندراج). زنبور سرخ:
نام من چون سرخ زنبوران چرا کافر نهی
نقش من چون شاه زنبوران مسلمان آمده.
خاقانی.
اختران بینم زنبور صفت کافر سرخ
شاه زنبور مسلمان به خراسان یابم.
خاقانی.
رجوع به زنبور شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
مخفف کامگار. (غیاث) (آنندراج). رجوع به کامگار در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(کامْ وَ)
کامیاب و فیروزمند. بهره مند و بختیار. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). کامیاب. کامروا. (شعوری ج 2 ص 238) :
بسکه با لطف و کرم شد نامور
در جهان نبود نظیرش کامور.
میرنظمی (از آنندراج).
در فرهنگ ناظم الاطباء معنی موافق آرزو، بر حسب میل نیز دارد، اما ظاهراً استوار نیست و کاموری باید بدین معنی باشد. رجوع بکاموری شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
لقب جد اسحاق بن ابراهیم بن کامجر المروزی الکامجری معروف به اسحاق بن ابی اسرائیل و لقب پسر او محمد بن اسحاق بن ابراهیم بن کامجرالکامجری است که ساکن بغداد بودو در 239 ه. ق. وفات یافت. (لباب الانساب ج 2 ص 23)
لغت نامه دهخدا
(پِ)
پتروس. عالم تشریح و طبیعی دان هلندی (1722- 1789 میلادی). وی نخستین کسی است که درجۀ هوش را از روی گشادی و تنگی زاویۀ چهره ای تعیین کرده است
لغت نامه دهخدا
(بِ)
روبر. آهنگساز فرانسوی (1677-1628 میلادی). در پاریس بدنیا آمد. یکی از مؤسسین اپرای جدید فرانسه است
لغت نامه دهخدا
یکی از السنۀ ملتصقه، (ایران باستان ج 1 ص 11)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کافر
تصویر کافر
ضد مومن، بی دین، بی کتاب، ناگرویده، ناسپاس
فرهنگ لغت هوشیار
شیرینیی مانند آب نبات که معمو چهار گوش یا قرص مانند یا کروی شکل سازند و در کاغذ پیچند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کامور
تصویر کامور
کامیاب کامران، موفق فیروزمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کافر
تصویر کافر
((فَ))
بی دین، ملحد، جمع کفره، کفار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کافر
تصویر کافر
بی خدا، خدا نشناس
فرهنگ واژه فارسی سره
بت پرست، بدکیش، بی ایمان، بی دین، زندیق، لامذهب، مرتد، مشرک، ملحد، منافق، ناسپاس
متضاد: مومن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بزی که برای نخستین باز زاییده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
منکر دین
فرهنگ گویش مازندرانی