جدول جو
جدول جو

معنی کاشکی - جستجوی لغت در جدول جو

کاشکی
ای کاش. چه خوب بود که. کاج. لیت. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). کلمه تمنی است که آرزو باشد و بمعنی تأسف و افسوس و حسرت هم آمده است. (برهان). کلمه تمنا در اصل کاش که بود، هاء مختفی که در آخر کاف بیانی بود بسبب کسر کاف بیاء تحتانی بدل کرده کاشکی مینویسند. (جواهر الحروف) (غیاث) :
کاشکی سیدی من آن بتمی
تا چو تب خاله گرد آن لبمی.
خفاف.
مرا کاشکی این خرد نیستی
گر آگاهی روز بد نیستی.
فردوسی.
که ای کاشکی ایزد دادگر
ندادی مرا این خرد وین هنر.
فردوسی.
کاشکی خسرو غزنین سوی غزنین رودی
که ره غزنین خرّم شد و غزنین خرّم.
فرخی.
پس از وفات تو از کاشکی چه خیزدمان
چو در حیات تو سودی نبودمان ز مگر.
مسعودسعد.
کاشکی امروز سه قدح دیگر از آن [از شراب بیافتمی. (نوروزنامه). و کاشکی بر دل بیرحم تو اعتمادی دارمی. (سندبادنامه ص 75). کاشکی هرگز ترا ندیدمی و از تو کلیچه نخریدمی. (سندبادنامه ص 209).
چند بازی بر بساط آرزو نرد امید
چند کاری در زمین کاشکی تخم اگر.
معزی.
کاشکی چاره ای در آن بودی
که زما چشم بدنهان بودی.
نظامی.
مرا خود کاشکی مادر نزادی
وگر زادی بخورد سگ ندادی.
نظامی.
مرا کاشکی بودی آن دسترس
که نگذارمی حاجت کس بکس.
نظامی.
باز میجویددلم ناکشته تخم
کاشکی یک تخم هرگز کشته ای.
عطار.
کاشکی گرد رخت سرمۀ چشمم بودی
که ندانم که دمی گرد وصالت بینم.
عطار
کاشکی صد چشم ازین بیخواب تر بودی مرا
تا تأمل کردمی در منظر زیبای تو.
سعدی (خواتیم).
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی این چنین که میان من و غم است.
سعدی (طیبات).
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی.
سعدی (طیبات).
آن کاو (کو) ترا به سنگدلی کرد رهنمون
ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی.
حافظ.
ز تو هر لحظه ام از نو غمی زاد
مرا ای کاشکی مادر نمیزاد.
جامی
لغت نامه دهخدا
کاشکی
ای کاش، چه خوب بود
تصویری از کاشکی
تصویر کاشکی
فرهنگ لغت هوشیار
کاشکی
از ادات تمنی است و دال بر تأسف و افسوس و آرزو و حسرت دارد
تصویری از کاشکی
تصویر کاشکی
فرهنگ فارسی معین
کاشکی
ایکاش، بو، کاشک، کاش
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاکی
تصویر کاکی
(پسرانه)
نام پدر ماکان دیلمی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کاشک
تصویر کاشک
کاش، در هنگام خواهش، آرزو و طلب چیزی به کار می رود برای مثال کاشک تنم بازیافتی خبر دل / کاشک دلم بازیافتی خبر تن (رابعه بنت کعب - شاعران بی دیوان - ۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاشی
تصویر کاشی
تهیه شده در کاشان، مربوط به کاشان، از مردم کاشان
ویژگی هر نوع ظرف پخته شده و لعاب دار، آجر یا خشت لعاب دار و پخته شده
کنایه از پلاک، شماره
کاشی معرق: نوعی کاشی که از تکه های ریز ریز به اشکال گوناگون و نقش های مختلف می سازند و در کنار هم قرار می دهند، کاشی موزاییک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاجکی
تصویر کاجکی
کاشکی، ای کاش
فرهنگ فارسی عمید
منسوب به کاشان که شهری است درایران، (غیاث)، منسوب به شهر کاشان را کاشی گویند وکاشانی صحیح است، قاسانی معرب آن است، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
یکی از شعرای فارس و از اهالی بدخشان بود و به سال 1033 هجری قمری به هندوستان هجرت کرد. ازوست:
ز بس که ناز ترا با نیاز من جنگ است
میان ما و تو، صحبت، چو شیشه با سنگ است.
(از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
با یای مجهول، مخفف کاشکی، (جهانگیری) (برهان)، ایکاش:
کنون در دست ماند از دوست یادی
که کاشی هرگز از مادر نزادی،
نزاری قهستانی (از جهانگیری)،
ز خط گوهرافشان تو باری
مرا کاشی که بودی یادگاری،
نزاری قهستانی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است از دهستان باباجانی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان که در 15000گزی شمال باختری ده شیخ و 2000گزی دسردی واقع است. منطقه ای کوهستانی و گرمسیر است و سکنۀ آن 300 تن است که سنی اند و بلهجۀ کردی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوبات و لبنیات است و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفۀ باباجانی هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
از دهات دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت، در 182هزارگزی جنوب کهنوج و 10هزارگزی مغرب راه مالرو انگهران به منوجان واقع است کوهستانی و گرمسیر است و 80 تن سکنه دارد، آبش از قنات تأمین می شود و محصولش غلات و خرما و شغل مردمش زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
طایفه ای از ایل کردطرهان، (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 65)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان میان آباد که در بخش اسفراین شهرستان بجنورد واقع است و 143 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ شَ)
در اصطلاح کشتی، فنی است و آن چنان است که چون حریف دریابدکه هیچ جای خودش در بند خصم نیست ناگاه با نوک پنجۀ پا به وسط پای حریف و بیضۀ او زند تا معلق برزمین افتد. (از غیاث) (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین)
- کفشکی زدن:
خصم تیرآور اگر دم زند آماجش کن !
بزنش کفشکی و چکمۀ مرحاجش کن !
(از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
در پنج فرسخ و نیم میانۀ جنوب و مشرق فهلیان است که جزء بلوک ممسنی فارس است، (از فارسنامۀ ناصری گفتار دوم ص 304)، و رجوع به راشک بلوط جهانه شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
از قرای بخاراست. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
منسوب به کاشن. رجوع به کاشن شود
لغت نامه دهخدا
بمعنی کاشکی است مرکب از کاج و که = کی، (آنندراج) :
که ای کاجکی دیده بودی مرا
که یزدان رخ خود نمودی مرا،
فردوسی،
خردمندان پیشین راست گفتند
مرا خود کاجکی مادر نزادی،
سعدی
لغت نامه دهخدا
کاجکی، کاشکی، کاج، کاچ، کاش، لیت، (ترجمان القرآن) :
خوشدل آن شد که باشدش یاری
گر بود کاچکی چنان باری،
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از کشکی
تصویر کشکی
منسوب به کشک، بیهوده مزخرف: کشکی میگوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاکی
تصویر کاکی
تازی گشته خرمالو از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاشک
تصویر کاشک
ادات تمنی است و دال بر تاسف و افسوس و آرزو و حسرت، کاشکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاشی
تصویر کاشی
آجر لعابدار ساده یا نقاشی شده را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاچکی
تصویر کاچکی
کاشکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاجکی
تصویر کاجکی
کاشکی
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است علفی و پایا از از تیره مرکباء که در حقیقت سر دسته این تیره است. ارتفاعش بین 50 سانتیمتر تا 1 متر است و آن بر اثر کشت های متوالی تا 2 متر نیز میرسد. ریشه این گیاه دراز 5، 0 الی 1 متر و بقطر یک انگشت و رنگش قهو ه یی است. گیاه مزبور قابل انعطاف است. ساقه اش خشن و برگهایش پوشیده از کرک میباشد. برگهای قاعده این گیاه دارای بریدگیهای مشخص ولی برگهای فوقانیش معمولا کوچک و نوک تیز و تقریبا ساقه آغوش است. گلهایش که در فاصله ماههای تیر و مرداد ظاهر میشوند برنگ آبی زیبا و گاهی گلی یا سفید رنگ و طبق گل مسطح است. جام گل منحصرا مرکب از گلهای زبانه یی است. این گیاه در اراضی بایر و کنار جاده ها و چمنزار ها میروید و کشت آن نیز مواظبت و دقت لازم ندارد. قسمت مورد استفاده گیاه مذکور برگ تازه و ریشه خشک شده آن است. ریشه کاسنی شامل مواد لعابی و اینولین و قندهای مختلف دیگر از قبیل گلوکز و سوولز و ساکارز است و بمقدار جزوی تانن نیز دارد. بعلاوه دارای یک آلکالوئید بنام شیکورین و مقداری نیترات پتاسیم است. کاسنی در تداوی بعنوان مقوی عمومی و مقوی معده و تصفیه کننده خون و مدروملین و تب بر استعمال میشود. برگهای این گیاه بسیار تلخ است و بعنوان تقویت دهنده دستگاه هضم در بیمارانی که از تبهای نوبه یی برخاسته اند توصیه میشود. درایران معمولا برگهای کاسنی را میجوشانند و پس از تقطیر آنرا بنام عرق کاسنی مورد استفاده قرار میدهند و بعلاوه ریشه و برگها و ساقه های خشک شده و نرم شده آنرا با قهوه مخلوط و مصرف میکنند. این گیاه در اکثر نقاط بحرالرومی و آسیای صغیر و شمال افریقا و ایران بفراوانی میروید و بطور مختلف مصرف میشود هندبا انطوبیا شکوریه سرس کاسنی تلخ سیکوریا هندبه کسناج کونه یک چیپوتیپایی شکوریا امیرون آجی مارول سریس شریش سکوثا کاسنی دشتی ارحل کاسنی بیابانی کاسنی وحشی. یا تیره کاسنی. منظور تیره مرکبان است که کاسنی سر دسته آنهااست. یا چکیده کاسنی. مایع کم و بیش لزج و غلیظی که از جوشاندن ریشه و برگهای کاسنی قبل از صاف کردن حاصل میشود و در طب بعنوان معالج تبهای نوبه یی مصرف میگردد. یا عرق کاسنی. عرقی که از تقطیر جوشانده ریشه و برگهای کاسنی گیرند و مصرف طبی دارد کاشنی عرق. یا کاسنی صحرای. از تیره مرکبا جزو دسته کاسنی ها که در اروپا و آسیا (درایران: اطراف یزد) میروید و جوشانده اش در تداوی دردهای مزمن مفاصل استعمال میشود پروتیزک خندریلی یعضیض مروریه هندباء بری آق هندبا یعضید جعضیض علث. یا کاسنی فرنگی. گونه ای کاسنی که آنرا میکارند و چون مانند کاسنی معمولی برگهایش تلخ نیست برگهای آنرا در سالاد ریخته میخورند کاسنی سالادی کاسنیه تیفاف فیخوریون هندبی کاسنی بستانی هندبه بستانی کاسنی شیرین. یا کاسنی وحشی
فرهنگ لغت هوشیار
(کشتی) فنی است از فنون کشتی و آن چنانست که چون حریف دریابد که هیچ جای خودش در بند خصم نیست نا گاه با نوک پنجه پا بوسط پای حریف و بیضه او زند تا معلق بر زمین افتد: (خصم تیر آور اگر دم زند آماجش کن، بزنش کفشکی و چکمه مرحاجش کن خ) (گل کشتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاکی
تصویر کاکی
گرده نان، قرص نان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاشی
تصویر کاشی
((~. گَ))
کاچی، آجر لعاب دار ساده یا نقاشی شده، اهل شهر کاشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشکی
تصویر کشکی
((کَ))
کنایه از بی پایه، بی اساس، خیالی
فرهنگ فارسی معین
کشتی، دام گوشتی
فرهنگ گویش مازندرانی
ای کاش
فرهنگ گویش مازندرانی
گونه ای بیماری که پوست بدن چروکیده و پوسته پوسته شودخشک
فرهنگ گویش مازندرانی