جدول جو
جدول جو

معنی کاسکان - جستجوی لغت در جدول جو

کاسکان
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون، واقع در 5هزارگزی باخترکازرون، دامنۀ خاوری کوه قبله، گرمسیر و مالاریائی و دارای 206 تن سکنه است، آب از قنات و چاه دارد، محصول آن غلات و تریاک و صیفی جات و شغل اهالی زراعت است، راه فرعی دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی از دهستان عربخانه بخش شوسف شهرستان بیرجند، واقع در 54هزارگزی شمال باختری شوسف و ده هزارگزی جنوب خاوری هشتوگان، دامنه و معتدل و دارای 31 تن سکنه است، قنات دارد، محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
قریه ای از قرای کازرون در فارس، (انساب سمعانی ورق 471 ب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باستان
تصویر باستان
(پسرانه)
قدیمی، دیرینه، کهنه، گذشته (نگارش کردی: باستان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باسکان
تصویر باسکان
(پسرانه)
قلههای چند کوه در یک سلسلهجبال (نگارش کردی: باسکان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باسکار
تصویر باسکار
(دخترانه)
قدرتمند، توانمند در بحث و استدلال (نگارش کردی: باسکار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اسکان
تصویر اسکان
ساکن کردن، سکونت دادن، در علوم ادبی ساکن و بی حرکت خواندن حرفی، ساکن کردن
فرهنگ فارسی عمید
ظرف کوچک استوانه ای و شیشه ای یا بلوری برای خوردن چای و مایعات دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داستان
تصویر داستان
افسانه، سرگذشت، حکایت دستان، قصه، مثل
داستان راندن: کنایه از داستان گفتن، قصه گفتن، حکایت کردن
داستان زدن: افسانه گفتن، مثل زدن، برای مثال شگفت آمدش داستانی بزد / که دیوانه خندد ز کردار خود (فردوسی - ۳/۳۷۶)
داستان شدن: کنایه از مشهور شدن، بلندآوازه شدن، برای مثال از مردمی میان جهان داستان شدی / جز داستان خویش دگر داستان مخوان (فرخی - ۲۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باستان
تصویر باستان
کهنه، گذشته، دیرین، زمان قدیم
فرهنگ فارسی عمید
منسوب است به کاسکان، (انساب سمعانی ورق 471 ب)، رجوع به کاسکان شود
لغت نامه دهخدا
نام دهی باشد از نواحی سمرقند که بر شمال اخسیکت واقع است، (برهان)، شهری بزرگ در اول بلاد ترکستان ورای نهر سیحون و ورای شاش (چاچ) و دارای قلعه ای استوار است و بر باب آن وادی اخسیکث است، (معجم البلدان) (برهان قاطع چ معین، حاشیۀ لغت کاسان) در آنجا خوک بسیار است و الف و نون برای نسبت است و منسوب بدان شهر را کاسی و کاسانی گویند:
حبیب کاسی ای کاسۀ سرت پنکان،
و معرب آن قاسان و گیاه کاسنی نیز منسوب به آنجاست چه آنجا خوب و بالیده میشود، (انجمن آرا) :
ز سمرقند بسی کس بدعای تو شدند
بزیارتگه کاسان و عبادتگه اوش،
سوزنی،
ایا رونده به کاسان بگیر مدحت من
بهر کجا که خداوند من بود برسان،
سوزنی،
کرده ای گلشن از هنر کاسان
خورده ای روشن از ظفر کاسات،
عزالدین شیروانی (از انجمن آرا)،
سیلاب رعب و هراس اساس ثبات امرا و نوئینان را اندراس داده از اخسی به کاسان که اولگاء ویس لاغری بود رفتند، (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 227)، بعد از تسخیر کاسان به ظاهر اخسی خرامیده چند نوبت به اشتغال نیران محاربت اشتغال نمود، (حبیب السیر ج 4 ص 288)، و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 264 و 268 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ سکن
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دهی جزء دهستان کزاز سفلی بخش سره بند شهرستان اراک، در 24000 گزی شمال آستانه و 6000 گزی راه اراک به بروجرد. کوهستان، سردسیر. سکنه 797 تن. شیعه، فارسی. آب آن از رود خانه دوآب و چشمه سراب. محصول آن غلات، چغندر قند، انگور، میوه جات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو و از فر میتوان اتومیبل برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2 ص 13)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان سرویزن بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت که در 15هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه سر راه مالرو و ساردوئیه به جیرفت واقع است، کوهستانی و سردسیر است تعداد سکنۀ آن 45 نفر است آبش از چشمه تأمین میشود، محصولاتش عبارت از غلات، حبوبات، تریاک و شغل اهالی آن زراعت و راههایش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(نَنْ دَ /دِ)
آرام کردن. (منتهی الارب). آرامانیدن. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان سملقان بخش مانۀ شهرستان بجنورد، واقع در 45هزارگزی جنوب باختری کاشمر و 8هزارگزی جنوب شوسۀ عمومی بجنورد به سراوه، تپه و کوهستانی و گرمسیر و دارای 113 تن سکنه است، چشمه و رودخانه دارد، محصول آن غلات و بنشن و تریاک و شغل اهالی زراعت و مالداری است وراه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
ابومحمد عبداﷲ بن محمد بن عبداﷲ بن جرد الصوفی، وی از ابی محمدالحسین بن علی بن احمد بن بشار نیشابوری صاحب مادرانی روایت دارد و از او ابوالقاسم هبهاﷲ بن عبدالوارث الشیرازی حدیث شینده و یک حدیث از او در مشیخۀ خود آورده و گوید که آن را در کاسکان شنیده است، (انساب سمعانی ورق 471 ب)
عبدالواحد بن علی بن محمود، مکنی به ابوالحسین، او عالم و کامل و فاضل و مفتی بود، درس علم بر قاضی ابوالقاسم خوانده بود که وی معروف است به ابن کج و از علماء مشهور بود و کتاب بلغهالمتعبدین تصنیف فقیه ابوالحسین است، رجوع به فردوس المرشدیه ص 387 شود
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان شهاباد بخش حوضۀ شهرستان بیرجند که در 20 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند واقع است. قریه ای کوهستانی با آب و هوای معتدل و دارای 5 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
قریه ای است در دو فرسنگ و نیمی میانه جنوب و مشرق اردکان (فارس) . (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
کاسی ها، از اقوام قدیم زاگروس، در کتاب ایران از آغاز تا اسلام آمده است: گزارشهای مربوط به عهد سلطنت پسر حامورابی از عقب راندن حملات قشون کاسیان سخن رانده، از آن پس در مدت 150 سال، بابل در معرض نفوذ صلح جویانۀ این کوهستانیان بود که بدشت فرود می آمدند تا به عنوان فلاح شغلی پیدا کنند، آنان در حدود نیمۀ قرن هیجدهم به زور وارد کشور مذکور شده آن را اشغال کردند، تسلط ایشان طویلترین فتح خارجی است که در بین النهرین شناخته شده، و مدت 576 سال طول کشیده و فقطدر 1171 قبل از میلاد سلطۀ آنان به پایان رسیده است، محوطۀ زاگرس که مسکن کاسیان بود، مربوط به قسمت مرکزی رشته جبال لرستان جدید است، اما حکومت آنان در طرف شمال و مشرق آن ایالت توسعه یافته و به قول بعض محققان شامل ناحیۀ اطراف همدان هم میشده است، تودۀ جمعیت که در اصل آسیائی بودند، در آغاز هزارۀ دوم به توسط هند و اروپاییان که حکومتی اشرافی و نظامی با جمعیت اندک تشکیل داده بودند، مجاز شدند که خود را در میان طبقۀ حاکمه جای دهند، هر چند زبان خویش را از دست دادند، متون بابلی مربوط به کاسیان نشان میدهد که در ناحیۀ آنان، اختلاطی از آیینهای مختلف وجود داشته که در آن خدایانی از منشاء آسیانی در جنب خدایان بابلی و ارباب انواع هند و اروپایی قرار داشته اند مثلاً شوریاشن، سوریای هندو، ماروتاش یا ماروت هندی و بوریاش که بورآس یونانی باشد، به نظر میرسد که اسب نشانه ای الهی در نظر کاسیان بوده، و محتملاً توسط طبقۀ حاکمه در آن ناحیه داخل شده، چنانکه در دولت میتانی نیز همین امر تحقق یافته است، خدای بومی، کاشّو، بدون شک موجب تسمیۀ نام قوم مذکور - آنچنانکه در میان قبایل آسیانی شناخته شده - گردیده است، قدیمترین مراجعی که در آنها ذکر کاسیان به عمل آمده، متون مربوط به قرن بیست و چهارم قبل از میلاد است که متعلق به عهد پوزور اینشوشیناک است، به نظر میرسد که آنان در طی هزارۀ سوم قبل از میلاد نسبهً بی اهمیت بودند، آشوریان آنان را به نام کاسی میشناختند، این اسم به شکل کوسایوئی توسط استرابون یاد شده و او جای کاسیان را در ناحیۀ شرقیتر، در دربندهای خزر بالای تهران یاد میکند، تصور میکنند نام شهر قزوین و همچنین دریای خزر، ممکن است حاکی از خاطرۀ این قوم باشد، کلمه یونانی کاسیتیریس (به معنی قلع) به معنی فلزی است ’که از ناحیۀ کاسیان می آید’ نام همدان پیش از عهد مادها اکسایا بود که در آشوری کار - کاسی به معنی ’شهر کاسیان’ است در هر حال ممکن است که اصطلاح کاس - سی یا کاس - پی مفهوم نژادی وسیعتری از تسمیۀ قوم واحد، در میان اقوام بسیار زاگرس داشته باشد، و بلکه شامل همه اقوام آسیائی که ایران را اشغال کردند، میشده است، نام کاسیان - چنانکه بعدها توسط استرابون یاد شده - به منزلۀ میراثی است ازسکنۀ بسیار قدیم، و با وجود آنکه بومیان ناحیه مدتها پیش از بین رفته بودند، این اسم به مهاجمان جدید اطلاق گردید، خاطرۀ مهاجمۀ کاسیان تأثیری عمیق و متمادی در ذهن بابلیان باقی گذاشت، آنان این خاطره رابا نیرو و قدرتی خارق العاده که کمتر در مهاجمان بیگانه دیده شده بود توام کردند، لابد این امر علل و اسبابی داشته که منجر به طول دوران تسلط کاسیان شده است، در هر حال تعداد نسبت اندک متون و اسناد عهد کاسی تعجب آور است و موجب این فرض شده که در این دوره رکودی طولانی وجود داشته است، به نظر میرسد که کاسیان مسؤول سکوت ممتدی که در اطراف بابل و عیلام حکمفرماست میباشند، ولی ما از منابع دیگر میدانیم که کاسیان با مصر در عهد ’امارنا’ درتماس بودند، در این عهد تجدید قوایی در آشور مشاهده میشود، چه او توانست سرحد خود را به وسیلۀ معاهده ای در ناحیۀ حلوان تأمین کند انقراض کاسیان به توسط قوای بابلی صورت نگرفت بلکه عیلام نخستین دولتی بود که در هنگامی که کاسیان هنوز به شدت بابل را تحت اشغال داشتند، نیرو گرفت و آخرین ضربت خود را وارد آورد، (ایران از آغاز تا اسلام تألیف ر، گیرشمن، ترجمه دکتر معین صص 47 - 49)
لغت نامه دهخدا
(کِ سِ)
از قرای اصفهان و لنجان است و بعضی فضلا از آنجا برخاسته اند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). منسوب است به آنجا محمد بن حیویه بن محمد بن الحسن بن یحیی الکرسکانی الاسکافی. (از معجم البلدان). و رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از استکان
تصویر استکان
ظرفی که در آن چای میاشامند، پیاله
فرهنگ لغت هوشیار
خوارزمی (گمان می رود همان پاسبان پارسی باشد) دستیار، باژ گیر، پاسبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باستان
تصویر باستان
کهنه، قدیم، دیرینه، کهن، زمان گذشته، ضد نو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاکسان
تصویر خاکسان
خوار، ذلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داستان
تصویر داستان
حکایت، نقل، قصه، سرگذشت، حدیث، افسانه، حادثه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکان
تصویر اسکان
جا دادن، آرام کردن، آرامانیدن، بی حرکت کردنحرف را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاسان
تصویر کاسان
فرانسوی شکندار، شکن بردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکان
تصویر اسکان
((اِ))
ساکن کردن، خانه نشین کردن
فرهنگ فارسی معین
((اِ تِ))
ظرف کوچک استوانه ای شکل از جنس شیشه یا بلور که معمولاً جهت نوشیدن چای به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باستان
تصویر باستان
قدیم، گذشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داستان
تصویر داستان
سرگذشت، قصه، حکایت، مشهور، زبانزد خاص و عام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باستان
تصویر باستان
عتیق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داستان
تصویر داستان
قصه، اسطوره، روایت، حکایت
فرهنگ واژه فارسی سره
استقرار، تخت قاپو، جایدهی، سکونت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از داستان
تصویر داستان
Fiction, Story, Tale
دیکشنری فارسی به انگلیسی
مسهل
فرهنگ گویش مازندرانی