جدول جو
جدول جو

معنی کازق - جستجوی لغت در جدول جو

کازق
(زُ)
کازه. قریه ای است در مرو. (انساب سمعانی ورق 471 الف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاز
تصویر کاز
سیلی، ضربه ای با کف دست و انگشتان به صورت کسی، چک، توگوشی، کشیده، لت، تپانچه، سرچنگ، صفعه
پس گردنی
جای کنده شده در کوه یا بیابان برای اقامت مسافران یا چهارپایان، برای مثال شهریاری که خلافش طلبد زود افتد / از سمن زار به خارستان وز کاخ به کاز (فرخی - ۲۰۳)، سقف
صنوبر، ستونی که از تنۀ صنوبر درست می کنند، برای مثال یکی چادری جوی پهن و دراز / بیاویز چادر به بالای کاز (ازرقی - لغتنامه - کاز)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کازه
تصویر کازه
آغل گوسفند، مغاره، کلبۀ صحرایی، سایه بانی که با شاخه های درخت و علف در بیابان یا در میان کشتزار درست کنند، آلاچیق، کریچ، کرچه، کریچه، گریچ، کومه، برای مثال چو آمد بیابان یکی کازه دید / روان آب و مرغی خوش و تازه دید (اسدی - ۲۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رازق
تصویر رازق
رزق دهنده، روزی دهنده، روزی رسان، از نام ها و صفات خدای تعالی
فرهنگ فارسی عمید
(زَ قی ی)
منسوب بکازق (کازه). رجوع بکازق شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
تنگ شدن، چنانکه سینه: ازق صدره، لذیذتر. (غیاث اللغات) ، روشن تر. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
چسبنده. برچفسنده. (آنندراج). لازب. لزوق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
رسانندۀ روزی. (از اقرب الموارد). پیدا کننده روزی و دهنده آن. (آنندراج). روزی دهنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) : و همه به وحدانیّت خالق و رازق خویش معترف میباشند. (کلیله و دمنه).
پس معانی همچو اعیان خلقهاست
رازق خلق معانی هم خداست.
مولوی.
، از نامهای الهی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ نَ)
دهی از دهستان ایردموسی است که در بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع است و 1131 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام جوئی است به عجم. (منتهی الارب) ، جایگاهی از خاک پارس. موضعی به ناحیۀ ساپور از پارس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
گازر. (ناظم الاطباء). رجوع به ’گازر’ شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
حاکم نشین ’گارون علیا’ بخش تولوز در ساحل ’گارون’. سکنه 2570 تن. راه آهن دارد. محل صید ماهی است
لغت نامه دهخدا
(زُ بُ)
استخر کازو، واقع در غرب اقیانوس اطلس، بخشی از آن در ’ژیرون’، و بخش دیگر در ’لاند’. وسعت 5608 هکتار
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
نشستگاهی که پالیزبانان از چوب و گیاه سازند جهت آنکه به وقت باران در آنجا نشینند. (صحاح الفرس). خانه خرگاهی که از چوب و نی و علف سازند. (انجمن آرا) (آنندراج) (فهرست نوادر لغات معارف بهأولد چ استاد فروزانفر). سایه گاه. سایبان. کومه. کوخ. الاچوق. الاچیق. تواره. سقیفۀ ناطور. عرزال. خرپشته:
بتکک (بنگه) از آن گزیدم این کازه
کم عیش نیک و دخل بی اندازه.
رودکی.
سپه را ز بسیاری اندازه نیست
در این دشت یک مرد را کازه نیست.
فردوسی.
نشسته بصد خشم در کازه ای
گرفته بچنگ اندرون بازه ای.
خجسته (از صحاح الفرس).
گه چاشت چون بود روز دگر
بیامد برهمن ز کازه بدر.
اسدی.
چو آمد بیابان یکی کازه دید
روان آب و مرغی خوش و تازه دید.
اسدی.
برهمن یکی پیر خمیده پشت
بیامد ز کازه عصائی بمشت.
اسدی.
ای رسیده شبی به کازۀ من
تازه بوده بروی تازۀ من.
سوزنی.
بزیم کوری ترا چندان
که دگر ره رسی بکازۀ من.
سوزنی.
گرچه از میری ورا آوازه ای است
همچو درویشان مر او را کازه ای است.
مولوی.
امید وصل تو نیست در وهم من که آخر
در کازۀ گدایان سلطان چگونه باشد.
مولوی.
آفتابی رفت در کازۀ هلال
در تقاضا که ارحنا یا بلال !
مولوی.
سپهر نیلگون با اینهمه قدر
سرای شاه عادل راست کازه.
شمس فخری.
، خانه و منزل عموماً. (برهان) (ناظم الاطباء)، بمعنی کاوه و آن چوبکی باشد که درودگران در میان چوبهای بزرگ نهند تا بشکافند. (احوال و اشعار رودکی ص 1165).
طبایع گر ستون تو ستون را هم بپوسد تن
نپوسد آن ستون هرگز کش از طاعت زنی کازه.
ابوالعباس مروزی (احوال و اشعار رودکی ص 1165).
، جایی که در بیابان برای خواب گوسفندان سازند و آن را شوغا و شوگا گویند. (انجمن آرا) (آنندراج)، صومعه. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (صحاح الفرس). صومعه ای که بر سر کوه بنا نمایند. (برهان) (غیاث) (ناظم الاطباء). خلوت خانه نصاری. (برهان)، کاز. رجوع به کاز شود، علامتی باشد که صیادان در کنار دام از شاخهای درخت سازند و چیزها از آن آویزند تا صید از آن رمیده بطرف دام و دانه آیدیا خود در عقب آن پنهان شده دام را بکشند. (برهان) (ناظم الاطباء). داهول است که شاخهای درختان بر یکطرف دام برزمین فرو برند که شکار رم کند و بسوی دام آید. (انجمن آرا) (آنندراج). کمین گاه شکارچیان. کاژه:
و خوبرویان ترکان ما همه بر ما
و ما چو فانه گشاده شده ز کازۀدام.
(احوال و اشعار رودکی ص 1216).
بپای خود بدام آیند نخجیر
اگر بر نام او سازند کازه.
شمس فخری (از آنندراج و انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
نام قریه ای به مرو و نسبت بدان در عربی کازقی باشد. و رجوع به کازقی شود: مقنع مردی بود از اهل روستای مرو از دیهی که آن را کازه خوانند ونام او هاشم بن حکیم بود. (تاریخ بخارا ص 77). نام این دیه در تاریخ گزیده (ص 298) ’کازبره’ آمده است
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نوعی سقز که از شکاف درخت سرو بدست می آید، و چون آن را مشتعل کنند مانند مشعل میسوزد. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
نعت فاعلی از بری، تراشندۀ تیر، (اقرب الموارد)، تراشنده، (ناظم الاطباء) :
مواظب الخمس لا وقاتها
منقطع فی خدمهالباری،
صفت قلم است و از خمس صلوات خمس مراد نیست بلکه پنج انگشت را خواهد و از باری خدای تعالی را نخواسته بلکه تراشندۀ قلم را اراده کرده است، تیرتراش، (ناظم الاطباء) : واعطیت القوس باریها، داده ای کمان رابه کسی که میداند طریق استعمال آن را، در وقتی گویند که کار را به اهلش رجوع کرده باشند، (ناظم الاطباء)، راه، طریق، (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام شهری است در کتاب مقدس (سفر داوران 1: 4) ذکر آن آمده و گوید که قوم خدا در آنجا بر کنعانیان دست یافته پادشاه ایشان را اسیر کردند. (از قاموس کتاب مقدس ص 159) ، بمجاز، منصرف شدن از کار یا فکری:
ز کین پدر چند باشی بدرد
بمهر اندرآی و ز کین بازگرد.
فردوسی.
باز کی گردد از تو خشم خدای
به حشم یا به حاجبان و ستور.
ناصرخسرو.
هر که طلبکار اوست روی نتابد ز تیغ
و آنکه هوادار اوست بازنگردد بتیر.
سعدی (بدایع).
گر چه دانم که بوصلت نرسم بازنگردم
تا درین راه بمیرم که طلبکار تو باشم.
سعدی (طیبات).
، راجع شدن. عاید شدن. مربوط بودن. ارتباط داشتن:
(چودیدند و رفتند کارآگهان
بنزدیک بیدار شاه جهان)
که تاراج کردند انبار شاه
بمزدک همی بازگردد گناه.
فردوسی.
خواجه خلیفت ماست در هر چه به مصلحت بازگردد. (تاریخ بیهقی). چنان باید که هر چه اجابت کنی غضاضتی بجای ملک بازنگردد. (تاریخ بیهقی)، انعطاف. (منتهی الارب)، انقلاب. (ترجمان القرآن).
- از گناه بازگردیدن، تائب شدن. توبه کردن: و بنی اسرائیل را گفتند هلاکت شمابدست وی است خواهد آمد از گناه بازگردید. (قصص الانبیاء ص 179).
- باز گردیدن از کاری، تعرقب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ قی ی)
ابوسهل احمد بن محمد بن منصور. وی در بخارا از ابانصر الحسن بن عبدالواحد الشیرازی حدیث شنید و از او ابوالفتح طاهر بن سعید بن ابی سعید بن ابی الخیر الصوفی روایت کرده است و سال وفات او 466 بود. (از انساب سمعانی ورق 471 الف)
ابومحمد عبدالعزیز بن محمد بن النخشی الحافظ. وی از ابوبکر محمد بن ابراهیم بن محمد بن مهردویه کازرونی روایت کرده است. (از انساب سمعانی ورق 471 الف)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
تنگی. (منتهی الارب). ضیق
لغت نامه دهخدا
تصویری از لازق
تصویر لازق
دوسنده بر چسبنده چسبنده دوسنده لازب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کازه
تصویر کازه
خانه ای که از چوب و نی و علف سازند: کومه کوخ آلاچیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازق
تصویر تازق
تنگ شدن سینه
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی سقز که از شکاف درخت سرو به دست آید و چون آنرا مشتمل کنند مانند مشعل میسوزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازق
تصویر ازق
تنگی، تنگ گردیدن، تنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رازق
تصویر رازق
روزی دهنده، روزی رسان
فرهنگ لغت هوشیار
محلی کنده در کوه یا بیابان که برای بیتوته مردم و چار پایان اختصاص دهند مغاره: (شهریاری که خلافش طلبد زود افتد از سمن زار بخارستان وز کاخ بکاز) (فرخی)، خانه ای که از چوب و نی و علف سازند مانند خانه ای که دهقانان و پالیز بانان بر کنار زراعت و پالیز سازند، شاخه هایی باشد از درخت که صیادان کهنه و لته و چیزها بر آن آویزند و بر یک طرف دام در زمین نصب کنند تا جانوران از آن برمند و بجانب دام و دانه آیند، ریسمانی که بر آن نشینند و در هوا آیند و روند تاب باد پیچ ارجوحه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خازق
تصویر خازق
آماجین به آماج رسیده، سر نیزه
فرهنگ لغت هوشیار
((زِ))
نوعی سقز که از شکاف درخت سرو به دست آید و چون آن را مشتعل کنند مانند مشعل می سوزد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رازق
تصویر رازق
((زِ))
روزی دهنده، روزی رسان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کازه
تصویر کازه
آلاچیق، کلبه، صومعه، خانه و منزل
فرهنگ فارسی معین
جایی که در کوه و بیابان یا در زیرزمین کنده باشند برای جا دادن گوسفندان، صومعه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لازق
تصویر لازق
((زِ))
چسبنده
فرهنگ فارسی معین
چسبناک، چسبنده، دوسنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چانه
فرهنگ گویش مازندرانی