جدول جو
جدول جو

معنی کادوس - جستجوی لغت در جدول جو

کادوس
مصحف یا یونانی شدۀ تالوش که در قرون بعد طالش یا (تالش) شده است، (ایران باستان ص 1129، 1130، 1389)، قومی که در زمان باستان بس انبوه بودند ودر کوهستان شمالی ایران نشیمن داشتند و چون بارها به گردنکشی برخاستند و با پادشاهان هخامنشی از در نافرمانی درآمدند از اینجا نام ایشان در تاریخها آمده وامروز مترجمان کادوش را که تلفظ صحیح آنست ’کادوسی’نویسند، جایگاهی که برای کادوشان در تاریخها یاد کرده اند امروز منطبق با جایگاه تالشان میباشد، (برهان قاطع چ معین حاشیۀ لغت ’تالش’ از مقالات کسروی ج 1 ص 180 و نامهای شهرها و دیهها تألیف وی دفتر یکم)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کایوس
تصویر کایوس
(پسرانه)
کیوس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کاووس
تصویر کاووس
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر کیقباد پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کاموس
تصویر کاموس
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پهلوان کوشانی در سپاه افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کالوس
تصویر کالوس
ابله، نادان، برای مثال ملول مردم کالوس بی محل باشد / مکن نگارا، این خوی و طبع را بگذار (ابوالمؤید بلخی - شاعران بی دیوان - ۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
حالت خفگی و سنگینی که گاهی در خواب به انسان دست می دهد و شخص خیال می کند که چیزی سنگین بر سینه اش فشار می آورد و نمی تواند تکان بخورد، خفتک، خفتو، بختک، برخفج، خفج، خفجا، خفرنج، برفنجک، درفنجک، فرنجک، فدرنگ، فرهانج، کرنجو، سکاچه، خورخجیون، خواب بد و وحشت آور
فرهنگ فارسی عمید
کامود، (برهان) (آنندراج)، رجوع به کامود شود
لغت نامه دهخدا
مردم خربط، (فرهنگ اسدی)، نادان و ابله و بی عقل و احمق باشد، (برهان) (از آنندراج)، کودن، بی خرد:
ملول مردم، کالوس بی محل باشد
مکن نگارا! این خوی و طبع را بگذار،
ابوالمؤید بلخی (فرهنگ اسدی ص 194)،
بزرگی ار طلبد خصم شاه داند عقل
که سروری و بزرگی نیاید از کالوس،
شمس فخری،
اما گمان من این است که کالوس در بیت ابوالمؤید مرادف ملول و بی نشاط و خوارکار باشد، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
راهزن افسانه ای معروف که در کوه اون تن واقع در نزدیکی تیبر به ایتالیا مأوی داشت
لغت نامه دهخدا
ازقانونگزاران بزرگ روم بود که در زمان آدریانوس در آسیای صغیر تولد یافت و مجموع قوانین وی از آثار گرانبهای روم قدیم است، (ترجمه تمدن قدیم فوستل دوکولانژ)، و نیز رجوع به ایران باستان پیرنیا ص 2386 شود
لغت نامه دهخدا
رزم کاموس جنگی است که بین ایرانیان و ترکان روی داد و کیخسرو رستم را مأمور این جنگ کرد و بسیاری از ترکان از آن جمله کاموس در این جنگ کشته شدند، رجوع به ص 48 مجمل التواریخ و القصص و نیز رجوع به کاموس پهلوان تورانی شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از روستاهای اصفهان و شیخ زین الدین عبدالسلام کاموسی از آنجا بوده است، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نام مبارزی است کشانی و او پادشاه سنجاب بود و تابه ملک روم ولایت داشت، بمدد افراسیاب آمد و رستم اورا بخم کمند گرفت و کشت، (برهان) (فرهنگ نظام)، از بهادران توران، (حبیب السیر ج 1 چ فردوسی تهران)، نام یکی از امرای زیردست افراسیاب که حاکم کاشانش کرده بود، (ولف)، فردوسی در شاهنامه چنین آرد:
کنون رزم کاموس پیش آورم
ز دفتر بگفتار خویش آورم
چو خورشید زد پنجه بر پشت گاو
ز هامون برآمد خروش چگاو
ز درگاه کاموس برخاست غو
که او بود مردافکن و پیش رو
بر کوه لشکر بیاراستند
درفش خجسته به پیراستند
چو با میسره راست شد میمنه
همان ساقه و قلب و جای بنه
برآمد خروشیدن کرنای
سپه چون سپهر اندرآمد ز جای
چو کاموس تنگ اندرآمد بجنگ
بهامون نبودش زمانی درنگ
سپه را بکردار دریای آب
که از که فرود آید اندر شتاب
چو نزدیکتر شد بکاموس گفت
که این را مگر ژنده پیلست جفت ؟
بکاموس بر، تیرباران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
چو کاموس دست و گشادش بدید
بزیر سپر کرد سر ناپدید
لغت نامه دهخدا
حاکم نشین ’لو’، بخش ’کااور’ در ساح-ل شعب-ۀ ش-ط ل-و، سکن-ه 778 تن، دارای راه آهن
لغت نامه دهخدا
ارماند گاستن مستشارحقوقی فرانسه و عضو مجلس کنوانسیون، (1740 - 1804)
لغت نامه دهخدا
شعله و شرر، (برهان)، تندی، (برهان)، رجوع به کاوس شود،
پاک و لطیف، (برهان)، پاک ونظیف، (فرهنگ دساتیر)، اصیل و نجیب و مستولی، (برهان)، به این معانی از دساتیر است، (حاشیۀ برهان چ معین)، رجوع به فرهنگ دساتیر ص 259 شود
لغت نامه دهخدا
کاوس، پهلوی کایوس، اوستایی کواوسان است که جزء اول آن همان لقب ’کی’ و جزء دوم آن معلوم نیست، بارتلمه حدس میزند از ریشه اوسا باشد بمعنی دارای منبع فراوان، وی در روایات ایرانی پسر ایپی ونگو و نوۀ کیقباد دانسته شده، نام کاوس بصورت اوشنه در ’ودا’ آمده و بنابراین وی یکی از شهریاران دورۀ هند و ایرانی است، (از حاشیۀ برهان چ معین)، نام یکی از پادشاهان کیان باشد و بعضی نمرود را گویند و جمعی فرعون را، اﷲاعلم و رسم الخط آن دراین زمان به یک واو است همچون طاوس و داود و امثال آن، (برهان)، اشتباه با نمرود از این است که نمرود هم مطابق روایات مانند کاوس بکمک چهار عقاب پرواز کرده است اما معانی لغوی این کلمه از فرهنگ دساتیر در برهان نقل شده است، رجوع به فرهنگ دساتیر ص 259 شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
گلۀ بزرگ از اسپان. کردوسه. (آنندراج) (منتهی الارب) :
به سحرگاهان ناگاهان آواز کلنگ
راست چون غیو کند صفدر در کردوسی.
منوچهری.
، عضو. ج، کرادیس. منه فی صفته صلی اﷲ علیه و سلم ضخم الکرادیس، ای الاعضاء. (منتهی الارب) (آنندراج). اندام. (ناظم الاطباء)، استخوان بزرگ پرگوشت. ج، کرادیس. (مهذب الاسماء)، هر استخوان دوگانه اندام که در مفصل بهم رسند، چون دو استخوان کتف و بازو و ران و دو زانو و گفته اند سراستخوانها. (از بحر الجواهر). رجوع به کردوسه شود، پارۀ لشکر. ج، کرادیس. (مهذب الاسماء). هر یک از بخشهای سپاهی در میدان جنگ از مقدمه و قلب و میمنه و میسره و ساقه و نیز هر یک از بخشهای جزء مقدمه و قلب و میمنه و میسره و ساقه. (از یادداشت مؤلف). این کلمه در فارسی به معنی فوج و گروه سوار و توسعاً گروه لشکری است از سوار و پیاده. (یادداشت مؤلف).
- حرب به کردوس، نوعی جنگ که سواران فوج فوج به حرب بپردازند: و ترکمانان نیز روی به حرب نهادند و بر رسم خویش بیاراستند که ایشان حرب به کردوس کنند همه کردوس کردوس شدند و حرب همی کردند. (زین الاخبار گردیزی). فجعل الجند (خالد بن ولید) کرادیس علی کل کردوس قائد و لم یکن الحرب بالکرادیس معروفاً عند العرب. (تاریخ تمدن اسلامی)
لغت نامه دهخدا
امپراطور روم که امپراطوری او پس از قتل ’پروبوس’ توسط سربازان اعلام گردید وی جهانداری فعال و مجرب بودو از سال 282 تا 283 میلادی حکومت کرد، کریستن سن نویسد:در زمان سلطنت وهرام دوم (293 - 276 میلادی) پسر وهرام اول مجدداً جنگ ایران و روم درگرفت، کاروس قیصر روم تا تیسفون پیش آمد اما در اثر مرگ ناگهانی او رومیان عقب نشستند و در سال 283 معاهده منعقد شد که بموجب آن ارمنستان و بین النهرین بتصرف رومیان درآمد، واگذاری این دو ایالت از طرف شاهنشاه در وقتی که دشمن ضعیف شده بود بی علت نبود زیرا که در این وقت خبر طغیان خطرناکی را در مشرق کشور شنید و مجبور به مصالحه با رومیان گردید، (ایران در زمان ساسانیان چ 2 ص 252)
لغت نامه دهخدا
کبوجیه در قرون بعد کبوج، کبوز، کبوس و کابوس (قابوس) شده، (ایران باستان ج 1 ص 479)، و رجوع به قابوس و کبوجیه شود
لغت نامه دهخدا
کاشف شهر طیب و کسی است که الفبای فینیقی را به یونان آورد، (تاریخ ادبی ایران ج 1 ص 78)
لغت نامه دهخدا
حاکم نشین ناحیۀ ’هت گارون’ اروندیسمان تولوز، سکنه 718 تن
لغت نامه دهخدا
نامی که یونانیان به مردم سرزمین گیلان یعنی گیل ها میداده اند، رجوع به لغات کادوس و گیل و کادوسیان شود
لغت نامه دهخدا
مأخوذ از کلمه لاتینی انکبوس، استنبه، باروک، بخت، بختک، برخفج، برخفج، بینی گلی، (فرهنگ نظام)، جاثوم، جثام، (منتهی الارب)، خانق، (بحر الجواهر)، خرخجیون، خرنجک، خرونجک (شاید ووروجک که زنها به اطفال شیطان میگویند اصلش این کلمه باشد)، خفتک، خفتو، خفتوک، خفج، خفجا، خفرنج، خورخجیون، (برهان)، دئثان، (منتهی الارب)، درفنجک، دیونسبرک، (مهذب الاسماء) (دهار)، سکاچه، ضاغوط، ضاغوطه، طیاف، فرنجک، فرانج، (برهان)، کرنجو، (فرهنگ اسدی) (برهان)، گوشاسب، نئدل (از ابن بری در تاج العروس)، نیدل، نیدلان، یرخفج، (مصحف برخفج)، علتی است که مردم اندر خواب پندارد که شخصی گران بر سینۀ او افتاده و او را میفشارد و نفس او تنگ شود و خواهد که بجنبد و آواز دهد، نه آواز تواندداد و نه تواند جنبید و بیم باشد که خفه شود، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، آنچه به شب مردم خفته را فراگیرد و او در آن حالت نتواند جنبش کرد و آن مقدمۀ صرع است، (منتهی الارب در: ک ب س)، الکابوس، مایقع علی الانسان باللیل لایقدر معه ان یتحرک و هو مقدمه للصرع، و قال بعضهم لااحسبه عربیاً، ج، کوابیس، (اقرب الموارد)، حالتی است که مرد خفته را فرومیگیرد و آن چنان باشد که آدمی شکل مهیب یا هنگامه آفتی در خواب دیده میترسد بنهجی که بدن همه گران معلوم میشود و خروش کردن به آواز درست هم نمی تواند، و اکثر بودن این حالت را، اطباءمقدمۀ صرع نوشته اند و این را ضاغوطه و نیدلان نیز نامند و به فارسی سکاچه گویند، از منتخب و لطایف و شروح نصاب (غیاث)، دیوی که مردم را در خواب فروگیرد، به اعتقاد عوام جنی است که بر روی آدم می افتد، (فرهنگ نظام)، شبح:
گه چو کابوسی نماید ماه را
گه نماید روضه قعر چاه را،
مولوی،
، نوعی از آرامش، (از منتهی الارب)،
احمق و ابله باشد، (اوبهی)، ابله و نادان نیز نوشته اند، (غیاث)
لغت نامه دهخدا
باتروس، پرنده ای است دریائی که صنفی از آن در جزائر اقیانوس ساکن زندگی میکنند و از بزرگترین پرندگان دریائی بشمار می آیند، طول دو بال آن رویهم رفته گاهی از ده قدم تجاوز میکند، (الموسوعه العربیه ص 570)
ظرفی که در آن گندم و جو و دانه های دیگر ریزند برای آسیا کردن و عامه آن را کور نامند، ظرفی که به وسیلۀ آن آب را از جوی ها بالا آورند، ج، قوادیس، (المنجد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کردوس
تصویر کردوس
گله بزرگ از اسبان، جمع کرادیس، دسته ای از سواران کتیبه: (بسحر گاهان نا گاهان آواز کلنگ راست چون غیو کند صفدر در کردوسی) (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کالوس
تصویر کالوس
نادان، بی نشاط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کابوس
تصویر کابوس
حالت اختناقی که در خواب به انسان دست می دهد، خواب بد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قادوس
تصویر قادوس
تگاو آسیاب، دول (دلو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردوس
تصویر کردوس
((کُ دُ))
گله بزرگ اسبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کالوس
تصویر کالوس
نادان، ابله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کابوس
تصویر کابوس
بختک، حالت سنگینی و اختناقی که در خواب به انسان دست می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کابوس
تصویر کابوس
بختک
فرهنگ واژه فارسی سره
بختک، افکاروهم آلود، توهمات، شبح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کدام
فرهنگ گویش مازندرانی