جدول جو
جدول جو

معنی ژپید - جستجوی لغت در جدول جو

ژپید
(ژِ)
نام طایفه ای از ژرمن که در داسی مستقر گردیده بودند و هم آنجا به تحریک ژوستی نین به دست لمباردهادر قرن پنجم میلادی قتل عام شدند و از میان رفتند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سپید
تصویر سپید
سفید، از رنگ های ترکیبی شبیه رنگ برف یا شیر تازه، هر چیزی که دارای این رنگ باشد، روشن، آنکه پوست سفید دارد
فرهنگ فارسی عمید
(سَ / سِ)
اسپید. اسفید. سفید. سپی. اوستا ’سپئتا’ (سپید) ، پهلوی ’سپت’، شکل جنوب غربی ’سئتا’ از ’ست’، ارمنی عاریتی و دخیل ’سپیتاک’، هندی باستان ’سوت’ (درخشان، سفید) کردی عاریتی و دخیل ’سپی’، افغانی ’سپین’، بلوچی ’ایسپت’ و ’سنث’، سریکلی ’سپئید’، سنگلیچی ’ایسپد’، شغنی ’سوفد’، منجی ’سوپی’، گیلکی ’سفید’، فریزندی ’ائسپج’، یرنی ’ائسپه’، نطنزی ’ائسپی’، سمنانی ’اسپی’، سنگسری ’ائسبی’، سرخه ای ’ائسبی’، لاسگردی ’ایسبی’، شهمیرزادی ’ائسبه’، دزفولی ’اسبد’، گمشچه ’اسبه’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمعنی سفید و بعربی بیضا خوانند. (برهان) (آنندراج). ضد سیاه. (شرفنامه). ابیض. (غیاث) : اغرّ، سپید از هر چیزی. (منتهی الارب). کالح. (منتهی الارب) :
تن خنگ بید ارچه باشد سپید
بترّی و نرمی نباشد چو بید.
رودکی.
سرخی خفچه نگر از سرخ بید
معصفرگون پوستش او خود سپید.
رودکی.
هشیوار با جامه های سپید
لبی پر ز خنده دلی پر امید.
فردوسی.
گرچه زرد است همچو زرّ پشیز
یا سپید است همچو سیم ارزیر.
لبیبی.
مادرتان پیر گشت و پشت بخم کرد
موی سر او سپید گشت و رخش زرد.
منوچهری.
مغزک بادام بوی با زنخدان سپید
تا سیه کردی زنخدان را چو کنجاره شدی.
؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
که سفید و سیاه دفتر و جاه
دیده دارد سپید و نامه سیاه.
سنایی.
زین دو نان سپید و زرد فلک
فلکت ساز خوان نخواهد داد.
خاقانی.
دندان نکنی سپید تا لب
از تب نکنی کبود هر دم.
خاقانی.
من آن روز بر کندم از عمر امید
که افتادم اندر سیاهی سپید.
سعدی.
- چشم سپید، چشم خالی از نور. (آنندراج).
- زمین سفید، کنایه از خالی چون زمین خالی از عمارت. (آنندراج).
- سپیدروز، روز سپید، بمعنی روز روشن. منور:
شب سیاه بدان زلفکان تو ماند
سپیدروز بپاکی رخان تو ماند.
دقیقی.
شما را سوی من گشاده ست راه
بروز سپید و شبان سیاه.
فردوسی.
یکی سخت سوگند شاهانه خورد
بروز سپیدو شبان سیاه.
فردوسی.
میر جلیل سید یوسف کجا بفضل
پیداست همچو روز سپید اندرین جهان.
فرخی.
- سپید شدن چشم، کنایه از نابینا شدن. (آنندراج).
- ، کنایه از بیهوشی. (آنندراج).
- ، کنایه از سرخ رو شدن. (آنندراج).
و رجوع به سپید شدن چشم شود.
- کف سفید، شخصی که بسبب بخشندگی در کف هیچ نداشته باشد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نام یکی از زمامداران سه گانه روم معاصر ’آنتنیوس’و ’اکتاویوس اوگوست’. (ایران باستان ج 3 ص 2128)
لغت نامه دهخدا
ترت و مرت، تار و مار، (برهان) (آنندراج)، بیفایده، هرچه از تف آتش زرد و ضایع شده باشد، (برهان)، هر چیزی که از تف آتش زرد شود و نزدیک به سوختن باشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از سپید
تصویر سپید
سفید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پید
تصویر پید
بیفایده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپید
تصویر سپید
((س یا سَ))
اسپید، اسفید، سفید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پید
تصویر پید
بی فایده، بی ارزش، تار و مار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپید
تصویر سپید
سفید
فرهنگ واژه فارسی سره
بیاض، سفید، سیمگون، شیرگون، نقره فام
متضاد: سیاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کهنه و پوسیده
فرهنگ گویش مازندرانی