پرگو. بسیارگوی. پرسخن. پرگو. ثرّ. ثره. فراخ سخن. مکثار. بسیارسخن. آنکه بسیار سخن گوید. قوّال. قوله. (منتهی الارب). درازنفس. ابن اقوال. بس گوی. مسهب. و در تداول عوام، پرحرف. پرروده. روده دراز. پرچانه. و ورّاج. مقابل کم گوی: ای ساخته بر دامن ادبار تنزل غمّاز چو ببغائی و پرگوی چو بلبل. منجیک. مسحنفر، مرد پرگوی. قراقره، زن پرگوی. (منتهی الارب). و رجوع به پرگو شود
پرگو. بسیارگوی. پرسخن. پرگو. ثَرّ. ثَره. فراخ سخن. مکثار. بسیارسخن. آنکه بسیار سخن گوید. قوّال. قُوله. (منتهی الارب). درازنفس. ابن اقوال. بس گوی. مِسهب. و در تداول عوام، پرحرف. پرروده. روده دراز. پرچانه. و وِرّاج. مقابل کم گوی: ای ساخته بر دامن ادبار تنزل غمّاز چو ببغائی و پرگوی چو بلبل. منجیک. مُسحنفر، مرد پرگوی. قُراقِرَه، زن پرگوی. (منتهی الارب). و رجوع به پرگو شود
نام پهلوانی بوده تورانی که خود بمدد افراسیاب آمده بود و افراسیاب او را به نزدیک پیران ویسه به جنگ طوس و رستم فرستاد. (برهان) (آنندراج). نام پهلوان ایرانی. (ولف) : چو گرگوی جنگی سوی میسره بیامدچو خور بیش برج بره. فردوسی. رجوع به گرگوز شود
نام پهلوانی بوده تورانی که خود بمدد افراسیاب آمده بود و افراسیاب او را به نزدیک پیران ویسه به جنگ طوس و رستم فرستاد. (برهان) (آنندراج). نام پهلوان ایرانی. (ولف) : چو گرگوی جنگی سوی میسره بیامدچو خور بیش برج بره. فردوسی. رجوع به گرگوز شود