صلیب، دو چوب متقاطع به شکل ┼ که در روم باستان برای اعدام محکومین استفاده می شد، چلیپا، نمادی به شکل ┼ که به اعتقاد مسیحیان عیسی را به آن آویخته اند و نزد آنان مقدس شمرده می شود، چلیپا، کنایه از زلف معشوق، هر نقش یا طرح به شکل ┼
صلیب، دو چوب متقاطع به شکل ┼ که در روم باستان برای اعدام محکومین استفاده می شد، چلیپا، نمادی به شکل ┼ که به اعتقاد مسیحیان عیسی را به آن آویخته اند و نزد آنان مقدس شمرده می شود، چلیپا، کنایه از زلف معشوق، هر نقش یا طرح به شکل ┼
صلیب باشد. (فرهنگ اسدی). صلیب نصاری باشد وآن داری است که به اعتقاد ایشان عیسی علیه السلام رابرآن کشیده صلیب کرده اند، و مشابه ترسایان از طلا و نقره سازند و به جهت تیمن و تبرک برگردن آویزند. (از برهان). صلیب را گویند که نصاری دارند. (جهانگیری). چوب چهارگوشه و سه گوشه که بصورت داری است که بعقیدۀنصاری حضرت عیسی را علی نبینا و علیه السلام بر آن کشیده اند. (از رشیدی). چوبی باشد به صورت داری چهارگوشه که به عقیدۀ نصاری حضرت عیسی (ع) را بر آن کشیده اند و صلیب معرب آن است. (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث). خاج و صلیب نصاری که چوبی باشد چهارگوشه و به شکل دار یعنی داری که به اعتقاد عیسویان حضرت مسیح را برآن کشیده اند. (ناظم الاطباء) : و آن چوب را که گفتند عیسی را بر آن بردار کردیم ملک برگرفت و قبله ساخت و آن چلیپاست که ترسایان دارند و چون نماز کنند اندر پیش خویش دارند. و ترسایان ایدون دعوی کنندکه عیسی را برآن چوب بر دار کردند. (ترجمه طبری بلعمی). قیصر... دستی خلعت فرستاد از جامۀ خاص خویش دیبای نسیج منقش به نقش چلیپا. (ترجمه طبری بلعمی). آن زاغ را نگه کن چون می پرد (!) مانند یکی قیرگون چلیپا. عمارۀ مروزی (از فرهنگ اسدی). به هامون سپاه و چلیپا نماند به دژها صلیب و سکوبا نماند. فردوسی. که اوریغ بد نام آن شارسان بدو در چلیپا و بیمارسان. فردوسی. چو بر جامۀ ما چلیپا بود نشست اندر آیین ترسا بود. فردوسی. چو مهر از بر نامه بنهاد گفت که با من مسیح و چلیپاست جفت. فردوسی. بود تا مایۀ ایمان شهادت بود تا قبلۀ ترسا چلیپا. فرخی. بندد کمر وسجده کند زلف سیاهش چون از لب و انگشت کند شکل چلیپا. معزی. گر چلیپا داشتی آواز درد هفت زنار از نهان دربستمی. خاقانی. به دست آرم عصای دست موسی بسازم زان عصا شکل چلیپا. خاقانی. عیسی به مناجات به تسبیح خجل گشت ترسا ز چلیپا و ز زنار برآمد. عطار. رجوع به چلیپاوش و چلیپاخم و چلیپا کردن و صلیب شود، آنچه به شکل دار از طلا و نقره سازند و ترسایان بر گردن آویزند و بر سر او زنارنیز نصب کنند. (ناظم الاطباء) ، سه گوشه ای باشد که براهمه و هنود از طلا و نقره و امثال آن سازند و به رشتۀ زنار کشند. (برهان). سه گوشه شکلی از زر و نقره و مس و چوب و امثال آن که براهمه در زنار اندازند. (از شرفنامۀ منیری). سه گوشه ای که هنود و براهمه از طلا و نقره سازند و به رشتۀ زنار کشند. (ناظم الاطباء) : بی چلیپای خم مویت وزنار خطت راهب آسا همه تن سلسله ور باد پدر. خاقانی. سر زلفت که ز اسلام کناری دارد در میان عادت زنار و چلیپا آورد. سلمان (از شرفنامه). ، هر خط منحنی را نیز گفته اند. (برهان). کج و منحرف نوشته. (از آنندراج). هر خط منحنی. (ناظم الاطباء). نوعی نوشتن. نوشتن مشق با خطهای اریب. نوشتن کلمه ای برکلمه ای مشق خط را: تا گل روی تو از خط چلیپا سبز شد از هجوم رنگ چون آیینه دلها سبز شد. حسین خالص (از آنندراج). و رجوع به چلیپا نوشتن شود، کنایه از زلف معشوق هم هست. (برهان). (آنندراج). مجازاً به معنی کجدار و پرخم. (غیاث). زلف معشوق. (ناظم الاطباء) : همه دانند که مقصود دعا آمین است اگر افتاد ز خط زلف چلیپا در پیش. حسین خالص (از آنندراج). رجوع به چلپیاخم شود
صلیب باشد. (فرهنگ اسدی). صلیب نصاری باشد وآن داری است که به اعتقاد ایشان عیسی علیه السلام رابرآن کشیده صلیب کرده اند، و مشابه ترسایان از طلا و نقره سازند و به جهت تیمن و تبرک برگردن آویزند. (از برهان). صلیب را گویند که نصاری دارند. (جهانگیری). چوب چهارگوشه و سه گوشه که بصورت داری است که بعقیدۀنصاری حضرت عیسی را علی نبینا و علیه السلام بر آن کشیده اند. (از رشیدی). چوبی باشد به صورت داری چهارگوشه که به عقیدۀ نصاری حضرت عیسی (ع) را بر آن کشیده اند و صلیب معرب آن است. (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث). خاج و صلیب نصاری که چوبی باشد چهارگوشه و به شکل دار یعنی داری که به اعتقاد عیسویان حضرت مسیح را برآن کشیده اند. (ناظم الاطباء) : و آن چوب را که گفتند عیسی را بر آن بردار کردیم ملک برگرفت و قبله ساخت و آن چلیپاست که ترسایان دارند و چون نماز کنند اندر پیش خویش دارند. و ترسایان ایدون دعوی کنندکه عیسی را برآن چوب بر دار کردند. (ترجمه طبری بلعمی). قیصر... دستی خلعت فرستاد از جامۀ خاص خویش دیبای نسیج منقش به نقش چلیپا. (ترجمه طبری بلعمی). آن زاغ را نگه کن چون می پرد (!) مانند یکی قیرگون چلیپا. عمارۀ مروزی (از فرهنگ اسدی). به هامون سپاه و چلیپا نماند به دژها صلیب و سکوبا نماند. فردوسی. که اوریغ بد نام آن شارسان بدو در چلیپا و بیمارسان. فردوسی. چو بر جامۀ ما چلیپا بود نشست اندر آیین ترسا بود. فردوسی. چو مهر از بر نامه بنهاد گفت که با من مسیح و چلیپاست جفت. فردوسی. بود تا مایۀ ایمان شهادت بود تا قبلۀ ترسا چلیپا. فرخی. بندد کمر وسجده کند زلف سیاهش چون از لب و انگشت کند شکل چلیپا. معزی. گر چلیپا داشتی آواز درد هفت زنار از نهان دربستمی. خاقانی. به دست آرم عصای دست موسی بسازم زان عصا شکل چلیپا. خاقانی. عیسی به مناجات به تسبیح خجل گشت ترسا ز چلیپا و ز زنار برآمد. عطار. رجوع به چلیپاوش و چلیپاخم و چلیپا کردن و صلیب شود، آنچه به شکل دار از طلا و نقره سازند و ترسایان بر گردن آویزند و بر سر او زنارنیز نصب کنند. (ناظم الاطباء) ، سه گوشه ای باشد که براهمه و هنود از طلا و نقره و امثال آن سازند و به رشتۀ زنار کشند. (برهان). سه گوشه شکلی از زر و نقره و مس و چوب و امثال آن که براهمه در زنار اندازند. (از شرفنامۀ منیری). سه گوشه ای که هنود و براهمه از طلا و نقره سازند و به رشتۀ زنار کشند. (ناظم الاطباء) : بی چلیپای خم مویت وزنار خطت راهب آسا همه تن سلسله ور باد پدر. خاقانی. سر زلفت که ز اسلام کناری دارد در میان ْ عادت زنار و چلیپا آورد. سلمان (از شرفنامه). ، هر خط منحنی را نیز گفته اند. (برهان). کج و منحرف نوشته. (از آنندراج). هر خط منحنی. (ناظم الاطباء). نوعی نوشتن. نوشتن مشق با خطهای اریب. نوشتن کلمه ای برکلمه ای مشق خط را: تا گل روی تو از خط چلیپا سبز شد از هجوم رنگ چون آیینه دلها سبز شد. حسین خالص (از آنندراج). و رجوع به چلیپا نوشتن شود، کنایه از زلف معشوق هم هست. (برهان). (آنندراج). مجازاً به معنی کجدار و پُرخم. (غیاث). زلف معشوق. (ناظم الاطباء) : همه دانند که مقصود دعا آمین است اگر افتاد ز خط زلف چلیپا در پیش. حسین خالص (از آنندراج). رجوع به چلپیاخم شود
نام گلی است زرد شبیه به زنبق سفید و در هندوستان بسیار است و بعضی گویند هندی است. و آن را ’وای چنپا’ هم خوانند. (برهان). نام گلی است سفید شبیه به زنبق که اصل آن از هندوستان به ایران آمده و آن گل را یاس چینی نیز گویند. (از انجمن آرا). مأخوذ از هندی، گلی زرد و خوشبو شبیه بزنبق سفید. نوعی یاس معروف به یاس چنپا که نوعی است از یاس سفید و بسیار معطر است. (از ناظم الاطباء). چنپه. (انجمن آرا). خوشبوترین نوع یاس سپید که در گلدان و گلخانه ها پرورند. و رجوع به چنپه شود، نام برنجی است خوب که اصل آن از هندوستان به ایران آمده و اکنون بسیار شده در غالب بلاد موجود و مشهور است. (از انجمن آرا). نوعی از برنج معروف به برنج چنپا که نوع بسیار خوب برنج است و در فارس زراعت کنند. (از ناظم الاطباء). در گیلان به نوعی برنج پست اطلاق شود و منشأ این لغت هم چمیای هندی است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چنپه. (از انجمن آرا). گویا از اصل هندیست، بمعنی نوعی برنج و غله آمده. (فرهنگ شاهنامه). نوعی از اقسام برنج که در نقاط مختلف ایران کاشته میشود. و انواع مرغوب و نامرغوب دارد. چمپا. و رجوع به چنپه شود
نام گلی است زرد شبیه به زنبق سفید و در هندوستان بسیار است و بعضی گویند هندی است. و آن را ’وای چنپا’ هم خوانند. (برهان). نام گلی است سفید شبیه به زنبق که اصل آن از هندوستان به ایران آمده و آن گل را یاس چینی نیز گویند. (از انجمن آرا). مأخوذ از هندی، گلی زرد و خوشبو شبیه بزنبق سفید. نوعی یاس معروف به یاس چنپا که نوعی است از یاس سفید و بسیار معطر است. (از ناظم الاطباء). چنپه. (انجمن آرا). خوشبوترین نوع یاس سپید که در گلدان و گلخانه ها پرورند. و رجوع به چنپه شود، نام برنجی است خوب که اصل آن از هندوستان به ایران آمده و اکنون بسیار شده در غالب بلاد موجود و مشهور است. (از انجمن آرا). نوعی از برنج معروف به برنج چنپا که نوع بسیار خوب برنج است و در فارس زراعت کنند. (از ناظم الاطباء). در گیلان به نوعی برنج پست اطلاق شود و منشأ این لغت هم چمیای هندی است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چنپه. (از انجمن آرا). گویا از اصل هندیست، بمعنی نوعی برنج و غله آمده. (فرهنگ شاهنامه). نوعی از اقسام برنج که در نقاط مختلف ایران کاشته میشود. و انواع مرغوب و نامرغوب دارد. چمپا. و رجوع به چنپه شود
نام پادشاه لاهور بوده است، (برهان)، پادش-اه و رأی لاهور معاصر سلطان محمود غزنوی، (از آنندراج) (از انجمن آرا)، درسنسکریت جیپال است، وی پادشاه کابل پسر بهیم از اعقاب کلر و از براهمه بوده است، در فرهنگها و تواریخ ’چیپال’ را از القاب رؤسای هند دانسته اند و این بر اساسی نیست، (اعلام فرهنگ فارسی معین)، بیرونی در ماللهند آرد: هندیان را در کابل پادشاهانی ترک بوده است که گویند اصل ایشان از تبت بوده و اول ایشان برهتکین نام داشت و بتفصیلی که در کتاب ماللهند بیرونی (صص 207- 208) مسطور است بر کابل و حوالی آن به عنوان شاهی کابل مستولی شد و شاهی در اولاد او مدت مدیدی در حدود شصت قرن ماند ... و از جملۀ ایشان کنک بوده است که بهار (یعنی بتخانه) موسوم به کنک چیت در پرشاور منسوب بدو است و او را با رای کنوج (قنوج در کتب اسلامی) واقعه ای است که در اصل کتاب مسطور است، آخرین ایشان لگتورمان بود و وزیر اوکلر که از براهمه بود وی بر حسب اتفاق دفائنی یافت و بدان پشت گرم و قوی شد و پس از چندی وزیر لگتورمان را بسبب زشتکاری حبس کرد و بر ملک مستولی شد، و بعد از او چند تن از برهمنان سلطنت کردند، نخست سامند سپس کملو سپس بهیم و سپس جیپال پس پسرش آنندپال و سپس پسر او تروچنپال (گویند در سال 412 ه، ق، بتخت نشست) پنج سال بعد پسر وی بهیمپال بشاهی رسید، و خاندان شاهی هند منقرض شد و از ایشان کسی نماند، از این شرح روشن شد که جیپال نام شخصی بود از برهمنان که بشاهی کابل رسید پس پادشاه لاهور نبود وانگهی این قول بعضی مورخین که ’چیپال’ از القاب رؤسای هند است مثل: قیل در عرب و بطریق در روم بر اساسی نیست، (تعلیقات دیوان ناصرخسرو ص 654)، و نیز برای اطلاع بر مکاتبۀ آنندپال با محمود غزنوی رجوع به همان تعلیقات و تاریخ یمینی شود، چپپال بسال 392 ه، ق، در پیشاور از سلطان محمود غزنوی شکست یافت و دستگیر شد، عنصری در قصیدۀ معروف بمطلع ’ایا شنیده هنرهای خسروان بخبر’ درین باره گوید: شنیده ای خبر شاه هندوان چیپال که بر سپهر بلندش همی بسود افسر فزون ز لشکر او بر فلک ستاره نبود حجر نبود بروی زمین بر و نه مدر بدین صفت سپهی چون شب سیاه بزرگ به دست ایشان شمشیرهای همچو سحر چو دودتیره درو آتشی زبانه زنان تو گفته ای که پراکنده شد بدشت سقر ز بیم ایشان از مغزها رمیده خرد ز هول ایشان از دیده ها رمیده بصر خدایگان خراسان بدشت پرشاور بحمله ای بپراکند جمع آن لشکر پیاده ناشده آنجا به یک زمان آن روز نه مانده بود سواری نه شاه و نه چاکر فروختند همی زنده شاه هندو را به پیش خیمۀ شاهنشه رهی پرور، عنصری، نام این مرد به عنوان حاکم قسمتی از هند در اشعار شاعران معاصر محمود غزنوی و سپس در سخن سرایندگان دوره های بعد اتساعاً به عنوان مطلق حاکم هند آمده است چنانکه شواهد ذیل گویای این معنی است، فرزند چیپال مورد بحث آنندپال است و دو فرزند وی برهمن پال و ترینلوکانیپال و نام این دو را نیز در تاریخ بمناسبت جنگهای محمود در سرزمین هند می بینیم و نیز بنام چیپال یا اجیپال یا برچپال و شاید به صورت صحیح ’ترچنپال’ در جنگ قنوج بسال 409 ه، ق، برمیخوریم که از سلطان محمود شکست یافته است، رجوع به دیوان عنصری (ص 126 چ دبیرسیاقی)، نیز رجوع به حبیب السیر (ج 2 ص 372 چ کتاب خانه خیام) شود: به تیغ طره ببرد زپنجۀ خاتون بگرز پست کند تاج بر سر چیپال، منجیک، خلافت جدا کرد چیپالیان را ز کتهای زرین و شاهانه زیور، فرخی، خانه یعقوبیان و خانه مأمونیان خانه چیپالیان و این چنین صد برشمار، فرخی، نه با یعقوبیان دولت نه با مأمونیان نعمت نه با چیپالیان قوت نه با سامانیان سامان، فرخی، کیست آن کس که سر از طاعت تو بازکشد که نه چون ایلک آید سته و چون چیپال، فرخی، قیصر شرابدارت و چیپال چوبزن خاقان رکابدارت و فغفور پرده دار، منوچهری، اگر به ترک بکاوند مشهدایلک وگربه هند بجویند دخمۀ چیپال عنصری، چیپال سراپرده و خرگاه کشد قیصر بستورگاه در کاه کشد، علی بن حسن باخرزی، خراج قیصر رومست و سرگزیت خلم بهای بندگی دلهرا ابا چیپال، غضایری، هزار جای فزون گشت عنصری که ملک بروز جنگ به آید ز خان و از چیپال، ناصرخسرو، بخواب دید دگر شب امیر آن چیپال یکی بلندی و او بر سرش گرفته قرار، مسعودسعد، امیر اگره، چیپال، از سر گنبد فرو دوید و به پست آمد از بلندحصار، مسعودسعد (دیوان ص 264)، بحری است که موج سخطش گرد برانگیخت از قلعۀ بودارو وز لشکر چیپال، مسعودسعد، پیشکارانش خراج از هندوچین آورده اند، چاوشانش دست بر چیپال و خان افشانده اند، خاقانی (دیوان، چ سجادی، ص 108)، چون به هندو چین او دستم رسید دست بر چیپال و خان خواهم فشاند، خاقانی، نعل سمند و افسر شروانشهان بقدر ازتاج قیصر و سر چیپال درگذشت، خاقانی، و چیپال که پادشاه هندوستان بود آن حال مشاهدت نمود، (ترجمه تاریخ یمینی 34)، و چون چیپال چند مرحله برفت و بمأمن رسید و در واسطۀ ممالک خویش قرار گرفت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 39)، و چون چیپال آنحال مشاهدت کرد و ممالک خویش بر شرف زوال دید ... (ترجمه تاریخ یمینی ص 40)، زدم گردن فورقتال را گرفتم بچین جای چیپال را، نظامی، نبودم تحفۀ چیپال و فغفور که پیش آرم زمین را بوسم از دور، نظامی، من ترک هند و جیغۀ چیپال گفته ام باد و بروت جونه بیک جو نمیخرم، شیخ آذری، نه خاقان چینم نه با او برابر نه چیپال هندم نه با اوپسرعم، قاآنی
نام پادشاه لاهور بوده است، (برهان)، پادش-اه و رأی لاهور معاصر سلطان محمود غزنوی، (از آنندراج) (از انجمن آرا)، درسنسکریت جیپال است، وی پادشاه کابل پسر بهیم از اعقاب کلر و از براهمه بوده است، در فرهنگها و تواریخ ’چیپال’ را از القاب رؤسای هند دانسته اند و این بر اساسی نیست، (اعلام فرهنگ فارسی معین)، بیرونی در ماللهند آرد: هندیان را در کابل پادشاهانی ترک بوده است که گویند اصل ایشان از تبت بوده و اول ایشان برهتکین نام داشت و بتفصیلی که در کتاب ماللهند بیرونی (صص 207- 208) مسطور است بر کابل و حوالی آن به عنوان شاهی کابل مستولی شد و شاهی در اولاد او مدت مدیدی در حدود شصت قرن ماند ... و از جملۀ ایشان کنک بوده است که بهار (یعنی بتخانه) موسوم به کنک چیت در پرشاور منسوب بدو است و او را با رای کنوج (قنوج در کتب اسلامی) واقعه ای است که در اصل کتاب مسطور است، آخرین ایشان لگتورمان بود و وزیر اوکلر که از براهمه بود وی بر حسب اتفاق دفائنی یافت و بدان پشت گرم و قوی شد و پس از چندی وزیر لگتورمان را بسبب زشتکاری حبس کرد و بر ملک مستولی شد، و بعد از او چند تن از برهمنان سلطنت کردند، نخست سامند سپس کملو سپس بهیم و سپس جیپال پس پسرش آنندپال و سپس پسر او تروچنپال (گویند در سال 412 هَ، ق، بتخت نشست) پنج سال بعد پسر وی بهیمپال بشاهی رسید، و خاندان شاهی هند منقرض شد و از ایشان کسی نماند، از این شرح روشن شد که جیپال نام شخصی بود از برهمنان که بشاهی کابل رسید پس پادشاه لاهور نبود وانگهی این قول بعضی مورخین که ’چیپال’ از القاب رؤسای هند است مثل: قَیْل در عرب و بطریق در روم بر اساسی نیست، (تعلیقات دیوان ناصرخسرو ص 654)، و نیز برای اطلاع بر مکاتبۀ آنندپال با محمود غزنوی رجوع به همان تعلیقات و تاریخ یمینی شود، چپپال بسال 392 هَ، ق، در پیشاور از سلطان محمود غزنوی شکست یافت و دستگیر شد، عنصری در قصیدۀ معروف بمطلع ’ایا شنیده هنرهای خسروان بخبر’ درین باره گوید: شنیده ای خبر شاه هندوان چیپال که بر سپهر بلندش همی بسود افسر فزون ز لشکر او بر فلک ستاره نبود حجر نبود بروی زمین بر و نه مدر بدین صفت سپهی چون شب سیاه بزرگ به دست ایشان شمشیرهای همچو سحر چو دودتیره درو آتشی زبانه زنان تو گفته ای که پراکنده شد بدشت سقر ز بیم ایشان از مغزها رمیده خرد ز هول ایشان از دیده ها رمیده بصر خدایگان خراسان بدشت پرشاور بحمله ای بپراکند جمع آن لشکر پیاده ناشده آنجا به یک زمان آن روز نه مانده بود سواری نه شاه و نه چاکر فروختند همی زنده شاه هندو را به پیش خیمۀ شاهنشه رهی پرور، عنصری، نام این مرد به عنوان حاکم قسمتی از هند در اشعار شاعران معاصر محمود غزنوی و سپس در سخن سرایندگان دوره های بعد اتساعاً به عنوان مطلق حاکم هند آمده است چنانکه شواهد ذیل گویای این معنی است، فرزند چیپال مورد بحث آنندپال است و دو فرزند وی برهمن پال و ترینلوکانیپال و نام این دو را نیز در تاریخ بمناسبت جنگهای محمود در سرزمین هند می بینیم و نیز بنام چیپال یا اجیپال یا برچپال و شاید به صورت صحیح ’ترچنپال’ در جنگ قنوج بسال 409 هَ، ق، برمیخوریم که از سلطان محمود شکست یافته است، رجوع به دیوان عنصری (ص 126 چ دبیرسیاقی)، نیز رجوع به حبیب السیر (ج 2 ص 372 چ کتاب خانه خیام) شود: به تیغ طره ببرد زپنجۀ خاتون بگرز پست کند تاج بر سر چیپال، منجیک، خلافت جدا کرد چیپالیان را ز کتهای زرین و شاهانه زیور، فرخی، خانه یعقوبیان و خانه مأمونیان خانه چیپالیان و این چنین صد برشمار، فرخی، نه با یعقوبیان دولت نه با مأمونیان نعمت نه با چیپالیان قوت نه با سامانیان سامان، فرخی، کیست آن کس که سر از طاعت تو بازکشد که نه چون ایلک آید سته و چون چیپال، فرخی، قیصر شرابدارت و چیپال چوبزن خاقان رکابدارت و فغفور پرده دار، منوچهری، اگر به ترک بکاوند مشهدایلک وگربه هند بجویند دخمۀ چیپال عنصری، چیپال سراپرده و خرگاه کشد قیصر بستورگاه در کاه کشد، علی بن حسن باخرزی، خراج قیصر رومست و سرگزیت خلم بهای بندگی دلهرا ابا چیپال، غضایری، هزار جای فزون گشت عنصری که ملک بروز جنگ به آید ز خان و از چیپال، ناصرخسرو، بخواب دید دگر شب امیر آن چیپال یکی بلندی و او بر سرش گرفته قرار، مسعودسعد، امیر اگره، چیپال، از سر گنبد فرو دوید و به پست آمد از بلندحصار، مسعودسعد (دیوان ص 264)، بحری است که موج سخطش گرد برانگیخت از قلعۀ بودارو وز لشکر چیپال، مسعودسعد، پیشکارانش خراج از هندوچین آورده اند، چاوشانش دست بر چیپال و خان افشانده اند، خاقانی (دیوان، چ سجادی، ص 108)، چون به هندو چین او دستم رسید دست بر چیپال و خان خواهم فشاند، خاقانی، نعل سمند و افسر شروانشهان بقدر ازتاج قیصر و سر چیپال درگذشت، خاقانی، و چیپال که پادشاه هندوستان بود آن حال مشاهدت نمود، (ترجمه تاریخ یمینی 34)، و چون چیپال چند مرحله برفت و بمأمن رسید و در واسطۀ ممالک خویش قرار گرفت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 39)، و چون چیپال آنحال مشاهدت کرد و ممالک خویش بر شرف زوال دید ... (ترجمه تاریخ یمینی ص 40)، زدم گردن فورقتال را گرفتم بچین جای چیپال را، نظامی، نبودم تحفۀ چیپال و فغفور که پیش آرم زمین را بوسم از دور، نظامی، من ترک هند و جیغۀ چیپال گفته ام باد و بروت جونه بیک جو نمیخرم، شیخ آذری، نه خاقان چینم نه با او برابر نه چیپال هندم نه با اوپسرعم، قاآنی
شکنبۀ گوسپند که در آن گوشت قیمه و برنج و لپه و جزآن آگنده پزند و خورند و از طعامهای نیکو و لذیذ است، (ناظم الاطباء)، طعامی است که در میان یوتلی گوسپند و برنج و گوشت می پزند، (مؤید الفضلا) : پی گیپا چو او روانه شود دشمن صدهزار خانه شود، سلیم (از بهار عجم)، رجوع به کیپا شود
شکنبۀ گوسپند که در آن گوشت قیمه و برنج و لپه و جزآن آگنده پزند و خورند و از طعامهای نیکو و لذیذ است، (ناظم الاطباء)، طعامی است که در میان یوتلی گوسپند و برنج و گوشت می پزند، (مؤید الفضلا) : پی گیپا چو او روانه شود دشمن صدهزار خانه شود، سلیم (از بهار عجم)، رجوع به کیپا شود
دهی جزء دهستان ماسال بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش، واقع در دوهزارگزی جنوب باختری بازار ماسال، دامنه، معتدل، مرطوب و مالاریائی، دارای 167 تن سکنه، آب آن از رود خانه ماسال، محصول آنجا برنج، ابریشم و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو و اتومبیل رو است و بیشتر سکنه در تابستان به ییلاق سرچشمۀ رود ماسال میروند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان ماسال بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش، واقع در دوهزارگزی جنوب باختری بازار ماسال، دامنه، معتدل، مرطوب و مالاریائی، دارای 167 تن سکنه، آب آن از رود خانه ماسال، محصول آنجا برنج، ابریشم و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو و اتومبیل رو است و بیشتر سکنه در تابستان به ییلاق سرچشمۀ رود ماسال میروند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
نوعی از طعام که رودۀ باریک گوسفند را پاک کرده در جوف آن گوشت قیمه و دال نخود و برنج و مصالح پر کرده در روغن بپزند، از لغات ترکی نوشته شد، (غیاث) (آنندراج)، شکنبۀ گوسفند که در آن گوشت قیمه و برنج و لپه و جز آن آکنده، پزند و خورند، گیپا، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به گیپا شود، (شاید مخفف کله پا یا کله پاچه) کله پاچۀ پخته، کله پاچه و شکنبۀ پخته، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، رجوع به ’کیپاپز’ شود
نوعی از طعام که رودۀ باریک گوسفند را پاک کرده در جوف آن گوشت قیمه و دال نخود و برنج و مصالح پر کرده در روغن بپزند، از لغات ترکی نوشته شد، (غیاث) (آنندراج)، شکنبۀ گوسفند که در آن گوشت قیمه و برنج و لپه و جز آن آکنده، پزند و خورند، گیپا، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به گیپا شود، (شاید مخفف کله پا یا کله پاچه) کله پاچۀ پخته، کله پاچه و شکنبۀ پخته، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، رجوع به ’کیپاپز’ شود
به لغت زند و پازند نقره را گویند، و به عربی فضه خوانند. (برهان) (آنندراج). به لغت زند و پازند، نقره و سیم. (ناظم الاطباء). هزوارش، کئیپا یا کسپه. پهلوی، اسیم (سیم، نقره). (حاشیۀ برهان چ معین)
به لغت زند و پازند نقره را گویند، و به عربی فضه خوانند. (برهان) (آنندراج). به لغت زند و پازند، نقره و سیم. (ناظم الاطباء). هزوارش، کئیپا یا کسپه. پهلوی، اسیم (سیم، نقره). (حاشیۀ برهان چ معین)
چنپا. قسمی برنج خوب مرغوب وخوردنی که در گیلان عمل آید. نوعی برنج مرغوب که محصول گیلان است، نوعی یاس. قسمی گل یاس. نوعی گل یاس سفید و معطر. چنپا. رجوع به چنپا شود
چنپا. قسمی برنج خوب مرغوب وخوردنی که در گیلان عمل آید. نوعی برنج مرغوب که محصول گیلان است، نوعی یاس. قسمی گل یاس. نوعی گل یاس سفید و معطر. چنپا. رجوع به چنپا شود