جدول جو
جدول جو

معنی چیزخور - جستجوی لغت در جدول جو

چیزخور
(خوَرْ / خُرْ)
مخفف چیزخورده، مجازاً زهرخورانیده. مسموم شده. زهرخورده
لغت نامه دهخدا
چیزخور
دواخور، مسموم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ویزور
تصویر ویزور
ویزور (Visor) یا صحنه یاب به یک دستگاه نمایش صفحه کوچک و شفاف می گویند که به دوربین متصل است و استفاده از آن به عنوان یک ابزار برای بررسی و بررسی دقیق تصاویر است. این ابزار به فیلمبرداران و تیم فنی اجازه می دهد تا تصاویری که توسط دوربین ضبط می شوند را با دقت بیشتری بررسی کنند و مطمئن شوند که زاویه دید، کیفیت تصویر و دیگر جزئیات فنی مورد نظر به درستی در تصویر حاضر شده اند.
عملکرد ویزور در فیلم برداری:
1. بررسی تصویر ضبط شده : ویزور به فیلمبرداران اجازه می دهد تا در همان زمان که صحنه را فیلمبرداری می کنند، تصویری که توسط دوربین ضبط شده را مشاهده کنند. این کار به آنها امکان می دهد تا بررسی کیفیت تصویر، فوکوس، نورپردازی و دیگر جزئیات فنی را در زمان واقعی انجام دهند و در صورت نیاز تنظیمات دوربین را تغییر دهند.
2. تنظیمات فنی : با استفاده از ویزور، فیلمبرداران می توانند به سرعت و با دقت تنظیمات فنی مانند تعادل سفیدی، تنظیمات نورپردازی و فوکوس را بررسی و تنظیم کنند تا به حاشیه نویس کمک کنند که کارشان به خوبی انجام شود.
3. تجربه واقعی تر برای فیلمبرداری ویزور به فیلمبرداران اجازه می دهد تا به طور دقیق تری تماس داشته باشند و بتوانند در زمان واقعی واکنش های لازم را نشان دهند و به دلیل بهبود شرایط بهبود بخشید
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از چراخور
تصویر چراخور
چراگاه، جای چریدن حیوانات علف خوار، علفزار، مرتع، چرازار، سبزه زار، چرام، مسارح، چراجای، چرامین، چراخوٰار، برای مثال خرسند شدی به خور ز گیتی / زیرا تو خری جهان چراخور (ناصرخسرو - ۹۳)، حیوان چرنده و خورندۀ علف
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
مرکّب از: بی + زاور، بی پرستار. بی سرپرست. آنکه تیمار او ندارد. که کس تعهد کار او نکند:
مگر بستگانند و بیچارگان
و بی توشگانند و بیزاورا.
؟ (از لغت فرس اسدی)
لغت نامه دهخدا
(پُ کَ دَ)
مسموم کردن. زهر دادن. زهر به خورد کسی دادن. زهر دادن برای کشتن یا ایجاد عیب و نقصی. سم خورانیدن کسی را بی آگاهی او. او را برای دیوانگی یا عاشق شدن یا کشتن بی علم او زهر خورانیدن: فلان وزیر را چیزخور کردند، زهر دادند و کشتند. سگها را دزدها چیزخور کردند، زهر دادند و کشتند. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
گنج و خزانه. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(ریزْ وَ)
کوفته شده. نرم شده. گردشده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَ خَ)
دهی جزء دهستان کوهپایۀ بخش آبیک شهرستان قزوین در24000 گزی شمال باختری آبیک و 12 هزارگزی راه شوسه. کوهستانی معتدل با 424 تن سکنه. آب آن از چشمه. در بهار از رود خانه محلی. محصول آنجا غلات و بنشن و انگور و میوه جات. شغل اهالی زراعت و گلیم بافی و گیوه چینی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فخر کردن مرد به چیزی که دارد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (ازالمنجد) ، تکبر. توعد. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ریشه های دراز در زمین از یک نوع درخت نی هندی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
چینوار. راست. (فرهنگ شعوری ج 2 ص 347)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
مخفف گیاه خوار. گیاخوار. رجوع به گیاخوار و گیاه خوار شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ کُ نَنْ دَ/دِ)
شیرخوار. (ناظم الاطباء). که شیر خورد. شیرخواره. شیرخورنده. مکنده به لب از پستان مادر:
شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون
دایه خوردآن خون ز لب شیرخور تو.
خاقانی.
و رجوع به شیرخوار و شیرخواره وشیر خوردن شود، در آذربایجان (مخصوصاًدر خلخال) اختصاصاً به کرۀ اسب و خر که در سن شیرخوارگی است اطلاق می شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
خورندۀ عزیز. که گرامی و ارجمندی را از میان بردارد و بخورد و فروبرد:
وی خاک عزیزخور به خواری
تن را عوض از جفات جویم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تندخوی، زودخشم: گفتم خواجه را بگوی که تومرا به ازمن دانی که مرد تیزخوی نیستم و از پیشۀ خود که دبیری است فراتر نشوم، (آثارالوزراء عقیلی)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ)
دهی از دهستان براکوه بخش جغتای شهرستان سبزوار است و 645 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
آدم خیلی بخیل. (فرهنگ نظام). کنایه از شخص ممسک و بخیل. لئیم. سخت ممسک. خسیس. آنکس که نه خود از آنچه دارد بهره برگیرد و نه دیگران را بهره مند سازد. کسی که با داشتن ثروت در امر معیشت امساک و بخیلی کند. رجوع به چس خوری شود
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ)
زن گنده پیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کرانۀ هر چیز. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، صحن خانه. پیشگاه خانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ خُ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از محال اربعۀ اصفهان است’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 251). و رجوع به چغاخور شود
لغت نامه دهخدا
(پَ تَ)
زهر خورانیده شدن. مسموم شدن
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ خُ)
نام محل معروفی است در چهارمحال بختیاری که ایل بختیاری در فصل تابستان وهنگام ییلاق کردن در آن محل و اطراف آنجا اقامت گزینند. این محل که دشت پر وسعتی است، مرکز آن را باطلاق و نیزاری وسیع اشغال کرده و اطراف آن را کوهها و تپه های مرتفع احاطه نموده است و برای شکار خوک و گراز یا کبک و آهو و غیره شکارگاه مناسبی است:
بد اندر حدود چغاخور لری
لری غولدنگی چغاله خوری.
بهار (دیوان اشعار ج 2 ص 300).
رجوع به چقاخور شود
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
دهی است جزء دهستان سجاس رود بخش قیدار شهرستان زنجان. در 30هزارگزی باختری قیدار و 6هزارگزی راه مالرو عمومی واقع است. کوهستانی و سردسیر و 300 تن سکنه دارد. از چشمه آبیاری میشود. محصولش غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ)
متمول، غنی، مالدار، توانگر، (یادداشت مؤلف)، ثروتمند، ملی، دارا
لغت نامه دهخدا
تصویری از یمخور
تصویر یمخور
دراز بالا، گردن دراز: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیاخور
تصویر گیاخور
گیاه خور گیاه خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چراخور
تصویر چراخور
چراخوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چس خور
تصویر چس خور
ممسک بخیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیزاور
تصویر بیزاور
بی سرپرست، بی پرستار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیخور
تصویر سیخور
خار پشت جبلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چس خور
تصویر چس خور
((چُ. خُ))
بخیل، خسیس
فرهنگ فارسی معین
چراگاه، چراگه، راود، سبزه زار، علف چر، علفزار، چرامین، مرتع، مرغزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ثروتمند، غنی، دارا، متمول، ملاک، خوش نشین، مالک
متضاد: بی چیز، فقیر، دهقان، مستاجر، بی خانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی خبر، ناآگاه، ناگهانی
فرهنگ گویش مازندرانی
چه خبر
فرهنگ گویش مازندرانی