جدول جو
جدول جو

معنی چگیز - جستجوی لغت در جدول جو

چگیز
بز دو ساله ای که هنوز نزاییده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چنگیز
تصویر چنگیز
(پسرانه)
قوی، محکم، نام پادشاه معروف مغول
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چیز
تصویر چیز
مقابل ناچیز، موجود، آنچه موجود باشد
شیء، جسم
امر، پدید
حالت، موضوع و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
(چِ)
نام قریه ای است در دو فرسنگی میانه جنوب و مشرق بشکان از ناحیه بلوک دشتی. (فارسنامۀ ناصری ص 213)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان قزوین، واقع در دوازده هزارگزی خاور قزوین. در جلگه واقع شده، معتدل و دارای 336 تن سکنه میباشد. از قنات و رود خانه دیزح مشروب میشود. از محصولاتش غلات، بنشن، انگور، بادام است. اهالی بکشاورزی، گلیم، جاجیم و جوراب بافی گذران میکنند. راهش ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
چنگیزخان که نام اصلیش بزبان مغولی تموچین است در حدود سال 549 هجری قمری در مغولستان تولد یافت. پدرش یسوکای بهادر رئیس و خان قبیلۀ قیات از قبایل مغول بود. تموچین سیزده ساله بود که پدرش درگذشت. جمعی از مغولان اطاعتش را گردن ننهادند و تموچین پس از رنج بسیار بر آنان پیروز شد. سپس نزد اونگ خان رئیس قبیله کرائیت که مسیحی بود رفت و با او دوستی یافت. اونگ خان چون با پدر تموچین دوستی داشت او را گرامی داشت اما این دوستی دوامی نیافت چون تموچین روز بروز قویتر میشد و اونگ هر روز بیشتر از او به هراس میافتاد. از این رو خواست تا بحیله کار تموچین را بسازد. اما تموچین از قصد او آگاه شد و با اتباع خود هجرت کرد. اونگ خان او را دنبال کرد و جنگی بین آندو درگرفت. سرانجام خان کرائیت کشته شد. و این پیش آمد بشهرت و اعتبار تموچین افزود و بسیاری از قبایل دیگر فرمان او را گردن نهادند. از این تاریخ او به چنگیزخان معروف شد. چنگیز در سال 600 هجری قمری بقوم نایمان تاخت و در حدود جبال آلتائی آن قوم را شکست داد تا یانک خان پادشاه قوم نایمان زخمی شد و چندی بعد درگذشت. پس از تسخیر متصرفات قوم نایمان چنگیزخان اقوام دیگر مغول حدود تبت و مشرق ترکستان شرقی کنونی را مغلوب کرد و در سال 603 هجری قمری بر طوایف قرقیز غلبه یافت. چون آوازۀ پیشرفتهای چنگیز بگوش پادشاه قوم اویغور که یکی از قبایل تاتار است رسید. نمایندگانی نزد خان مغول فرستادو فرمان او را گردن نهاد و این قوم که در حوضۀ علیای نهر ارقون و دامنه های جبال قراقروم سکونت داشتند، از این پس از یاران چنگیز شدند. در زمستان سال 612 هجری قمری هنگامی که سلطان محمد خوارزمشاه بقصد سرکوبی کوچلک خان از شهر جند گذشت و بطرف دشت قرقیز مسکن طوایف قبچاق حرکت کرد، در این حوالی با دسته ای از لشکریان چنگیز مصادف گشت که سرکردۀ آنان توشی (جوجی) پسر چنگیز بود. توشی و دیگر رؤسای تاتار میل نداشتند که با مسلمانان جنگ کنند. از این رو بسلطان محمد پیغام دادند که ایشان از طرف خان مغول برای دفع یاغیان وتعقیب فراریان آمده اند. خوارزمشاه جواب داد که عموم کفار در چشم من یکسانند پس امر داد تا بسپاهیان چنگیز حمله کنند. این زد و خورد به نتیجه ای نرسید، زیرااگر چه در روز سپاهیان چنگیز شجاعت بسیار از خود نشان دادند، اما شبانه گریختند و خوارزمشاه در تابستان 613 هجری قمری بسمرقند بازگشت. این زد و خورد که نمیتوان جنگی بشمار آورد، اما رشادت جنگیان مغول را بخوارزمشاه نشان داد و در ذهن خوارزمشاه اثر بدی بر جای نهاد که بعدها در مقابل سپاهیان چنگیز همه جا او را وادار بعقب نشینی میکرد. سلطان محمد خوارزمشاه پس از فتوحاتی در آسیای مرکزی، بفکر تسخیر چین افتاد و چون خبر فتوحات چنگیز در بلاد اویغور و تبت بگوش وی رسید و شنید که شهر پکینگ (پکن) پایتخت چین شمالی را خان مغول مسخر کرده است، سلطان محمد برای آگاهی از کار وی عده ای را بریاست یکی از ارکان دولت خود که سید اجل بهاءالدین رازی نام داشت بچین فرستاد. چنگیز نمایندگان خوارزم شاه را با اکرام تمام پذیرفت و به ایشان پیغام فرستاد که بسلطان بگویند که چنگیز همچنان که خود را پادشاه شرق میداند خوارزمشاه را نیز فرمانفرمای غرب میشمارد و مایل است که با او در صلح و دوستی سرکند. در بهار سال 615 هجری قمری چنگیز فرستادگانی با هدایا نزد سلطان محمد خوارزمشاه فرستاد و خود را همچنان دوستدار وی خواند، اما سلطان محمد از اینکه چنگیز وی را پسر خود خوانده بود برآشفت. یکی از نمایندگان چنگیز خشم سلطان را فرونشاند و معاهده ای میان دو طرف بسته شد که بموجب آن هر دو طرف متعهد شدند که دوستان هم را دوست و دشمنان هم را دشمن بدارند. پس از عقد این عهدنامه عده زیادی از تجار مغول (450 تا 500 تن) با مقداری کالا و امتعه گرانبها بعزم ماوراءالنهرحرکت کردند و بشهر اترار که ابتدای خاک خوارزمشاهیان بود رسیدند. امیر اترار از جانب خوارزمشاه ’اینالجق’ معروف به غایرخان بود که با ترکان خاتون مادر خوارزمشاه خویشی داشت. وی در مال آنان طمع بست و آنها را نزد خوارزمشاه جاسوس قلمداد کرد و پس از گرفتن اجازه همه را بجز یکنفر که فرار کرد و خبر واقعه را بچنگیزرسانید کشت و اموالشان را ضبط کرد. چنگیز فرستادگانی پیش سلطان محمد فرستاد و از او خواست که غایرخان رابمناسبت آن کجرفتاری تسلیم وی کند، ولی سلطان محمد این تکلیف را نمیتوانست بپذیرد. چون بیشتر لشکریان وغالب سرکردگان لشکر او از خویشان غایرخان بودند. بعلاوه ترکان خاتون که در کارها نفوذ داشت و بقدرت ترکان قنقلی پشت گرم بود، شاه را از این اقدام بازمیداشت. باری خوارزمشاه نه تنها درخواست چنگیزخان را قبول نکرد بلکه فرستادگان او را هم کشت و با کار احمقانه ای پای مغول را به ایران و سایر ممالک اسلامی بازکرد. چنگیز قبل از آنکه انتقام رعایای خود را از خوارزمشاه بگیرد بدفع کوچلک خان رفت. و کوچلک بدون مقاومت از کاشغر بطرف بدخشان گریخت و در آن حدود بقتل رسید. به این طریق دولت نایمان در سال 615 هجری قمری منقرض شد.
حملۀ چنگیز به ممالک خوارزمشاهی: چنگیزخان که قدرت سلطان محمد را بیش از اندازه تصور میکرد، پس از آنکه خود را آماده کرد در پائیز سال 616 هجری قمری بطرف ماوراءالنهر حرکت کرد و امرای قرلق و المالیغ و اویغور که فرمانبردار چنگیز شده بودند با او حرکت کردند. در این هنگام عدد لشکریان چنگیز را محققین میان 150 تا 200 هزار دانسته اند. عدد لشکریان خوارزمشاه بمراتب بیشتر از سپاهیان چنگیز بوده است، اما ضعف نفس خوارزمشاه و اختلافاتی که میان سرداران وی وجود داشت، نگذاشت که آن لشکر گران کاری بکند. سلطان محمد شورائی از امیران خود ترتیب داد تا درکار مغول بیندیشند. امام شهاب الدین خیوقی که نزد سلطان محترم بود گفت: صلاح آنست که به اطراف نامه نوشته شود و برای دفاع بلاد اسلام لشکر فراهم گردد و در کنار سیحون از عبور مغول جلوگیری شود. ولی امرای خوارزمشاه این تدبیر را نپسندیدند و گفتند: بهتر آن است که مغولان به ماوراءالنهر بیایند و به تنگناهای سخت برسند. آنوقت چون ایشان راهها را درست نمی شناسند بر ایشان میتازیم. و عده دیگر پیشنهاد دیگری کردند. بهرحال سلطان نقشه ماوراءالنهر را پذیرفت لشکر خود را پراکنده کرد و به انتظار مغول نشست. اول شهری که مورد تهاجم مغول واقع شد اترار بود. لشکر چنگیز در رجب 616هجری قمری در مقابل حصار اترار ظاهر شد و چنگیز در این نقطه سپاهیان خود را به چهار قسمت تقسیم کرد. یک قسمت از آن را که مرکب از هفت تومان (تومان = 10000) بود بفرماندهی دو پسر از پسران خود جغتای و اوگدای (اکتای) بتسخیر اترار گذاشت. دسته دیگر را بسرکردگی پسر دیگرش جوجی (توشی) روانۀ گرفتن بلاد کنار سیحون مخصوصاً جند گردانید. قسمت کوچکی (5000 نفر) را مأمور گرفتن شهرهای خجند و بناکت کرد. خود چنگیز با تولوی (تولی) و قسمت اعظم لشکرش بسمت بخارا حرکت کرد. چنگیز بعد از گرفتن زرنوق و نور در غرۀ ذی الحجه سال 616 هجری قمری بنزدیکی دروازۀ بخارا رسید و آن شهر را در محاصره افکند. فرماندهان لشکر خوارزمشاه در بخارااختیارالدین کشلو امیرآخور و اینانج خان حاجب بودند. بعد از سه روز محاصره لشکریان بفرماندهی اینانج خان از شهر بیرون آمدند و بمغول حمله بردند ولی کاری از پیش نبردند. اینانج خان از آمودریا گریخت و لشکرش منهزم شد. مغولان در تاریخ چهارم ذی الحجه ببخارا ریختند و هستی اهل شهر را غارت کردند. بعد از فتح بخارا مغولان بطرف سمرقند تاختند و آن شهر را در 617 هجری قمری بگشودند و اهالی را از دم تیغ گذراندند. عده کشته شدگان بخارا را از 50000 تا 70000 نفر گفته اند. در سال 617 مغول شهر جند را گشودند و شهرهای بناکت و خجند را تسخیر کردند و بسال 618 خوارزم را فتح کردند. در سال 619 پس از عبور از معبر پنجاب و تسخیر ترمذ و بلخ و گرفتن شهرهای ولایت جوزجانان یعنی اندخود و میمند و فاریاب بسرزمین طالقان آمدند. این طالقان را که طالقان خراسان یا طالقان بلخ میگویند، نباید با طالقان عراق و طخارستان اشتباه کرد. قلعۀ طالقان نصرت کوه نام داشت و آن از قلاع بسیار مستحکم و بر سر راه بلخ بمرو واقع بوده. محاصره این قلعه ده ماه طول کشید و بسیاری از مغولان در پای آن از پای درآمدند. در این ضمن پسران چنگیز یعنی تولوی و جغتای و اوگدای نیز از فتح خراسان و خوارزم فراغت یافتند و همه بکمک پدر آمدند. بالاخره چنگیزیان پشته ای از سنگ و چوب به ارتفاع حصار ساخته موفق بگشودن در قلعه شدند و عموم پیادگان محصور را با زن و طفل بقتل رساندند ولی سواران آن جماعت بکوه و دره زدند و نجات یافتند. چون سلطان جلال الدین تاب لشکریان چنگیز را نداشت، غزنین را خالی کرد و مصمم شد که از شط سند بگذرد و درصدد جمع سپاهی و برگرداندن سیف الدین اغراق و سایر رؤسای قشونی که راه خلاف پیش گرفته بودند، برآید. ولی چنگیزخان شتاب کرد و گروهی را بجلو او فرستاد. ایشان در گردیزیک منزلی مشرق غزنین با جلال الدین مصادف شدند. جلال الدین آنها را مغلوب کرد و بکنار سند رفت. چنگیزخان بعد از پانزده روز که جلال الدین، غزنین را تخلیه کرده بود به آن شهر وارد شد و پس از تعیین حاکمی از جانب خود بتعقیب سلطان بکنار رود سند شتافت. جلال الدین درصدد تهیه کشتی برای عبور از سند بود که قشون چنگیز رسیدند. جلال الدین با وجود آنکه مأمورین مخصوصی برای فراهم آوردن کشتی به اطراف فرستاده بود، آنقدر فرصت نیافت که کشتی کافی برای عبور برسد فقط یک کشتی فراهم شد و آن را سلطان برای عبور دادن مادر و زنان حرم خود اختصاص داد. ولی آن هم بر اثر تلاطم امواج شکست و عبور از رودخانه میسر نگردید.
چنگیزیان در کنار سند به اتباع جلال الدین رسیدند. سلطان جلادت و رشادت بسیار بخرج داد و قلب سپاه چنگیز را شکست. اما چنگیزیان جناح راست لشکریان او را که بسرکردگی امین ملک بود از پای درآوردند و پسر خردسال جلال الدین را که هفت یا هشت سال بیش نداشت اسیر گرفتند و به امرچنگیز کشتند. مادر و زن و جماعتی از زنان حرم سلطان از وی خواستند که آنان را بکشند تا بدست مغولان به اسیری نیفتند. شاه دستور داد آنان را در سند غرق کردند. سرانجام جلال الدین با 700 تن از یاران خود مدتها جنگید و چون دید دیگر یارای پایداری ندارد با اسب بر لشکریان مقدم اردوی چنگیز تاخت و همین که اندکی آنان را عقب راند خود را به آب سند زد و سلامت بخاک هند رسید. سلطان جلال الدین از این تاریخ اسبی را که باعث نجات او شده بود بسیار عزیز میداشت و او را تا سال فتح تفلیس همراه داشت و از سواری معاف کرده بود. چنگیزاز بقیه لشکریان جلال الدین هر کس را یافت کشت و از خاندان سلطان بر اطفال شیرخوار هم رحم نکرد. دختران خوارزمشاه را بخدمت امرای مسلمان فرمانبردار مغول و همسری ایشان واداشتند. چنگیزیان در سال 618 هجری قمری شهر مرو را پس از پنج روز محاصره گشودند. و نیشابور را که در ردیف مرو و بلخ و هرات بود و یکی از چهار شهر بزرگ خراسان محسوب میشد در دهم صفر 618 فتح کردند. مردان را کشتند و زنان را به اسیری بردند. بعد از قتل عام نیشابور طوس را ویران کردند و شهر مشهد را بباد غارت دادند... چنگیز در سال 619 هجری قمری بعد از فرار سلطان جلال الدین و کشتار وحشت انگیزی که در سراسر ایران کرد، برای فرونشاندن شورشی که در چین شمالی و تبت بظهور رسیده بود بمغولستان برگشت. و در رمضان 624هجری قمری در اثر بیماری که از بدی آب و هوای کنار سند گریبانش را گرفته بود در 72 سالگی مرد و جهانی را از وحشت و اضطراب رهایی بخشید. (تاریخ مغول تألیف عباس اقبال صص 15-70).
اهمیت و اخلاق چنگیز: چنگیزخان مردی کاردان و لایق بود، پایدار و خونسرد بود و از غرور و نخوت پرهیز داشت. ’در عدل چنان بود که در تمام لشکرگاه هیچکس را امکان آن نبود که تازیانه افتاده از راه برگرفتی جز مالک آن را و دروغ و دزدی در میان لشکر او خود کس نشان ندادی و هر عورت که در تمام خراسان و زمین عجم بگرفتندی اگر او را شوهر بودی هیچ آفریده بدو تعلق نکردی و اگر کافری را بر عورتی نظر بودی که شوهر داشتی شوهر آن عورت را بکشتی آنگاه بدو تعلق کردی. و دروغ امکان نبودی که هیچکس بگوید و این معنی روشن است’. (طبقات ناصری صص 374-375)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
کمیز و بول و چامیز. چامین و چمین. رجوع به چامیز و چامین و چمین شود، غایط. (ناظم الاطباء). رجوع به چامیز و چامین و چمین شود
لغت نامه دهخدا
درخت صنوبر را گویند، (اشتنگاس) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، فیژ، غیژ نیز گویند، (شعوری ج 2 ص 310)
لغت نامه دهخدا
شی ٔ، (منتهی الارب) (دهار)، پدیده، تعبیری عام هر موجود و موضوع و حال را:
نباید جز آن چیز کاندر خورد،
دقیقی،
ز پندت نبد هیچ مانیده چیز
ولیکن مرا خود پر آمد قفیز،
فردوسی،
خوبتر چیز در جهان سخن است
خلق آن خواجه خوبتر ز سخن،
فرخی،
از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را
زآنکه کامل بهرآن شد چیز تا نقصان شود،
سنائی،
چه چیز بهتر ونیکوترست در دنیی
سپاه نه ملکی نه ضیاع نه رمه نی،
ناصرخسرو
هیچ چیز بتو نزدیکتر از تو نیست چون خود را نشناسی دیگری را چون شناسی، (کیمیای سعادت)، و از دو چیز نخست خود را مستظهر باید گردانید، (کلیله و دمنه)،
گرچه دارم هم از مکارم تو
همه چیز ای ستوده در همه چیز،
انوری،
این دو چیزم بر گناه انگیختند
بخت نافرجام و عقل ناتمام،
سعدی (گلستان)،
- امثال
از این چیزها قبر آقا درست نمیشود،
- چیزی را بچیزی نفروختن، شیئی را با شیی ٔ دیگر عوض نکردن:
نخواهم من از رومیان باژ نیز
بنفروشم این رنجها را بچیز،
فردوسی،
، مال، ثروت، خواسته، هستی، دارائی، ملک، مایملک، متعلقات:
بداندیش دشمن بود ویل جو
که تا چون ستاند از او چیز او،
رودکی،
ز چیز کسان دست کوته کنی
دژآگاه را بر خود آگه کنی،
بوشکور،
مهتری مکه بیکبارگی بدو شد (قصی بن کلاب) و خلق را نیکو همیداشت و درویشان را نگرش همی کرد و حال همه کس بدیدی و بازدانستی و معلوم کردی و ایشان را چیزها دادی و او را خواسته بسیار بود، (ترجمه طبری بلعمی)،
ای چیز جهان پیش تو ناچیز بفرمای
چیزیم ورآن چیز بود اندک شاید
وز اندکی چیز مخور هیچ تأسف
کامروز مرا اندک بسیار نماید،
دهقان علی شطرنجی،
ز چیز کسان دور دارید دست
بی آزار باشید و یزدان پرست،
فردوسی،
اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارند ارز،
فردوسی،
مروت نپاید اگر چیز نیست
همان جاه نزد کست نیز نیست،
فردوسی،
بچیز تو اوساز مهمان کند
دل مرد آزاده خندان کند،
فردوسی،
از ایشان فراوان بکشتند نیز
گرفتند از مرز بسیار چیز،
فردوسی،
جان و دل من آن خواجه ست و تو
چنگ به چیز خواجه اندر زدی،
فرخی،
مکن زو یاد اگر چه مهربانست
کجا چیز کسان زآن کسانست،
مرا ویس است چشم و روشنائی
فزون ازجان و چیز پادشاهی،
(ویس و رامین)،
مکن دزدی وچیز دزدان مخواه
تن از طمع مفکن به زندان و چاه،
اسدی،
بر مردم کاروان رفت شاد
جدا چیز هرکس بدو باز داد،
اسدی (گرشاسب نامه)،
بزرگی ترا شاه مهراج داد
کت او رنج و چیز و که ات تاج داد،
اسدی،
تن و جان بود چیز را مایه دار
چو جان شد، بود چیز، ناید بکار،
اسدی،
آتش و چیز حرام هردو یکیست
خاله گفت از محمد البجلی،
ناصرخسرو
چیز باید که کار در عالم
چیز دارد که خاک بر سر چیز،
مسعودسعد،
نانت ندهندتا نباشی سگ
بشکنندت اگر نداری چیز،
مسعودسعد،
در غم چیز دل نیاویزم
بدم حرص تن نرنجانم،
مسعودسعد،
و این مرد را بسیار چیز داد و به خانه خویش بازفرستاد، (مجمل التواریخ والقصص)،
مرد دین باش و مال را یله کن
چیز دنیا بجملگی خله کن،
سنائی،
پیر با چیز نیست خواجه عزیز
پیر بی چیز را که داشت بچیز،
سنائی،
باز آن اسیران را هر کسی را چیزی بداد و بگذاشت، (تاریخ سیستان)،
چون در زمانه چیز نداری خرد چه سود
کآن را که چیز نیست خرد هیچ چیز نیست،
خاقانی،
داد خاقان خراج و دختر و چیز
حمل دینار و گنج گوهر نیز،
نظامی (هفت پیکر)،
نهانی بخواهندگان چیز ده
که خشنودی ایزد از چیز به،
نظامی،
بتولای خود عزیزش کرد
حاکم خان و مان و چیزش کرد،
نظامی،
ملک زین حکایت چنان برشکفت
که چیزش ببخشید و چیزش نگفت،
(بوستان)،
شهری است پرکرشمۀ خوبان ز شش جهت
چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم،
حافظ،
به هرکه هرچه دهی نام آن مبر صائب
که چیز خود طلبیدن کم از گدائی نیست،
صائب،
- از چیز کسان بی نیاز بودن، چشم به مال غیر نداشتن، از مال غیر بی نیاز بودن:
ز چیز کسان بی نیازیم نیز
که دشمن شود دوست از بهر چیز،
فردوسی،
- با چیز، چیزدار، مالدار، متمول، ملی، ثروتمند، مقابل بی چیز و نادار،
- بچیز، باچیز، مالدار، ثروتمند، متمول:
همی از درت بازگردد بچیز
همه چیز گیتی نیرزد پشیز،
فردوسی،
- بهره از چیز داشتن، توانگر بودن، از ثروت و مال بی نیاز بودن:
ولیکن ندارند بهره ز چیز
ز زر و ز سیم و ز هر گونه نیز،
فردوسی،
- بی چیز، نیازمند، محتاج، فقیر، نادار:
ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز زلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی،
سعدی (طیبات)،
- چیز بر مردم قسمت کردن، توزیع، (لغت ابوالفضل بیهقی)، سرشکن کردن،
- چیز به کسی بخشیدن، انفاق کردن، عطا دادن:
به درویش بخشیم بسیار چیز
نثار و خورشهای بسیار نیز،
فردوسی،
فراوانش بستود و بخشید چیز
بسی بر منش آفرین کرد نیز،
فردوسی،
- چیز به کسی دادن، مال بخشیدن به کسی، عطا دادن:
گهر دادش و چیز چندان زگنج
که ماند از شمارش مهندس به رنج،
اسدی،
- چیزدار، متمول، ثروتمند، دارا، مالدار، ملی،
- چیز دیدن، مشاهده کردن چیز، شی ٔملاحظه کردن و در بیت ذیل از فردوسی شاید معنی خواسته و کالا و متاع یا موضوع و مورد و مسئلۀ موافق طبع داشته باشد:
جوان چیز بیند پذیرد فریب
بگاه درنگش نباشد شکیب،
فردوسی،
- چیزمیز، اندک و قلیل، (آنندراج)، چیز اندک، بضاعت مزجات،
- چیزی در وقت پیدا کرده، وظیفه، (لغت ابوالفضل بیهقی)،
- دست از چیز کسان کوته کردن، به مال کسان دست درازی نکردن، طمع نکردن به مال کسی:
ز چیز کسان دست کوته کنیم
خرد را سوی روشنی ره کنیم،
فردوسی،
، آفریده، مخلوق، موجود، هرچه هستی داشته باشد:
پدید آمداز دو چیزی دراز
سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز،
فردوسی،
به گیتی در از زندگان چیز نیست
کش اندر نهان دشمنی نیز نیست،
اسدی،
وآنگه کزین مزاج مهیا جدا شوند
چیزند یا نه چیز عرض وار بگذرند،
ناصرخسرو،
هر چیز که هست آنچنان می باید
آن چیز که آنچنان نمی بایدنیست،
خواجه نصیرالدین طوسی،
- به چیز برداشتن،به چیزی برداشتن، بحساب آوردن، ارزی نهادن،
- به چیز برنداشتن، ارزی ننهادن، ارجی قائل نشدن:
پس آزادگان این سخن را بنیز
نبرداشتند ایچ گونه بچیز،
فردوسی،
- به چیز داشتن، به چیزی داشتن، توجه کردن، مورد مهر و محبت قرار دادن:
پیر باچیز نیست خواجه عزیز
پیر بی چیز را که داشت به چیز،
سنائی،
- به چیزی نشمردن، مهم ندانستن، قابل اعتنا ندانستن، بچیزی نگرفتن، درشمار نیاوردن، بحساب نیاوردن،
- به چیزی نگرفتن، قابل توجه ندانستن، بحساب نیاوردن، بچیزی نشمردن، مهم ندانستن:
بیچارگیم بچیز نگرفتی
درماندگیم بهیچ نشمردی،
سعدی (طیبات)،
- کسی را به چیزی نداشتن، قابل اعتنا نشمردن، مهم ندانستن، بحساب نیاوردن، ارجی ننهادن:
ستاینده کو بی سپاسست نیز
سزد گر ندارد کس او را به چیز،
فردوسی،
همان خسروش داد پیغام نیز
که بندوی را من ندارم به چیز،
فردوسی،
، وجود، هستی، مقابل عدم:
کند چون بخواهد ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباید بنیز،
فردوسی،
که یزدان زناچیز چیز آفرید
بدان تا توانائی آمد پدید،
فردوسی،
گر از چیز چیز آفریدی خدای
ازل تا ابدمایه بودی بجای،
نظامی،
- چیز گشتن، مهم و با ارز و ارجمند و مایه دار شدن:
هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت
وز اندازۀ کهتری برگذشت،
فردوسی،
- ناچیز، مقابل چیز، عدم، مقابل وجود، هیچ، نیستی:
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانائی آمد پدید،
فردوسی،
همیگوئی زمانی بود از معلول تا علت
پس از ناچیز محض آورد موجودات را پیدا،
ناصرخسرو (دیوان چ محقق - مینوی ص 1)
ور اندیشۀ من چنان شد درست
که ناچیز بود آفرینش نخست،
نظامی،
- ، پست، بی مقدار، اندک مایه:
بچشم خرد چیز ناچیز کرد
دو صندوق پرسرب و ارزیز کرد،
فردوسی،
هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت
وز اندازۀ کهتری برگذشت،
فردوسی،
کنون پنداری ای ناچیزهمت
که خواهد کردنت روزی فراموش،
سعدی (گلستان)،
- ناچیز بودن، پست و حقیر و خوار و بی مقدار بودن، بی ارزش بودن، بی ارج بودن:
هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت
وز اندازۀ کهتری برگذشت،
فردوسی،
بگفتا من گلی ناچیز بودم
ولیکن مدتی با گل نشستم،
سعدی (گلستان)،
- ناچیز شدن، معلوم شدن، نیست شدن:
لیکن چو پدید آید خورشید در آن دم
ناچیز شود آن نم او جمله به یک بار،
مسعودسعد،
- ناچیز کردن، معدوم کردن، نیست و نابودکردن، از بن برداشتن، از بین بردن: فرمان سلطان محمود بود به توقیع وی که خواجه احمد را ناچیزکرده آید، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370)،
، این کلمه با فعل منفی در مقام نفی مطلق بکار رود و معنی هیچ دهد:
به خانه جز از سرخ یاقوت نیز
نماند از بد و نیک صندوق چیز،
فردوسی،
مر آن خستگان را ببردند نیز
نهشتند از آن خسته و کشته چیز،
فردوسی،
سبک توشۀ راه برداشتند
ز شکر و دعا چیز نگذاشتند،
(منسوب به فردوسی)،
زنان را نیست چیزی بهتر از شوی،
(ویس و رامین)،
تنت آینه ساز و هر دو جهان
ببین اندر او آشکار و نهان
هر آلت که باید بداده ست نیز
بهانه بیزدان نمانده ست چیز،
اسدی،
از ایشان نمانده ست جز نام چیز
برفتند، ما رفت خواهیم نیز،
اسدی (گرشاسب نامه)،
همه خواندند بر توچیز نماند
یاد ناکرده از صحاح و کسور،
ناصرخسرو،
گرفتم که سیم و زرت چیز نیست
چو سعدی زبان خوشت نیز نیست،
سعدی (بوستان)،
، حرف، سخن، مطلب، موضوع، قول، نکته، دقیقه:
ز من هر دو پدرود باشید نیز
سخن جز شنیده مگوئید چیز،
فردوسی،
و منصور او را (ابومسلم خراسانی را) چیزهای سخت همی گفت، (تاریخ سیستان)، پس یعقوب بن لیث گفت چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت، (تاریخ سیستان)،
کس ندارد گوش در دهلیزها
تا بپرسم از کنیزک چیزها،
مولوی،
ملک زین حکایت چنان برشکفت
که چیزش ببخشید و چیزش نگفت،
(بوستان)،
بزبان پارسی چیزی میگوید که مفهوم ما نگردد، سعدی (گلستان)، تو چیزی گفتی ما خوشمان آمد ما هم چیزی نوشتیم تا ترا خوش آید،
، اندام، عضو:
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش به گاز و دیده به انگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه،
لبیبی،
، حادثه، اتفاق:
چه داند کسی تاچه آید بسر
بهر چیز کآید ببندم کمر،
فردوسی،
نگر تا نترسید از مرگ و چیز
که کس بی زمانه نمرده ست نیز،
فردوسی،
نمانم که تا شب بمانی به بند
نه بر جانت آید ز چیزی گزند،
فردوسی،
، علت، موجب، سبب: آن خروس سفید چون آن مار را دید بانگ کرد بی عادت خویش مادر بچه آگاه شد گفت این بی وقت بانگ کرد بی چیز نباشد، (قصص الانبیاء36)،
خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست،
حافظ،
، خوردنی، غذا:
بباشیم بر آب و چیزی خوریم
وزآن پس به آسودگی بگذریم،
فردوسی،
وز آن چیز که ابراهیم القوسی را ساخته بودند چاشت خوردند، (تاریخ سیستان)، زمان اندک، اندک زمان، پاره ای از زمان: چیزی نپایست تا لشکر در رسید با این مقدار مردم جنگ پیوست، (تاریخ بیهقی)، در خبر است که حضرت رسول
در وقتی که از زمین به عالم بقا رحلت نمود شش هزار چیزی کم مانده بحقیقت معلوم نشد که چند گذشته و چند مانده، (قصص الانبیاء ص 14)،
- چیزی نمانده است که ...، کم مانده است که ... نزدیک است که ... عنقریب،
، نقد، نقدینه، موجودی، خواسته، مایه:
فرختیم شاها و اینک بهاست
کنون مان سوی دانه مشتی هواست
اگر بیند از رای فرخ عزیز
دهد دانه ما را بدین مایه چیز،
(منسوب به فردوسی)،
، متاع، کالا، جنس:
بسی گوهر از گنج بگزید نیز
ز دیبا و دینار و هر گونه چیز،
فردوسی،
به یارانش بر خلعت افکند نیز
درم داد و دینار و هرگونه چیز،
فردوسی،
به موبد درم داد ده بدره نیز
هم از جامه و اسب و بسیار چیز،
فردوسی،
مرتبه داران رسول را ببازار بیاوردند و مردمان درم و دینار و شکر و چیز می انداختند، (تاریخ بیهقی)، با دختر باکالیجار چندان چیز آورده بودند از جهیز معین که آن را حد و اندازه نبود، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403)، فراشان به بشارت بخانهای محتشمان رفتند و این خبر بدادند و بسیار چیز یافتند، (تاریخ بیهقی)،
- چیز از جایی خاستن، جنس و یا کالائی از جائی خاستن، حاصل آمدن جنسی از جائی، کالا و متاع که از جائی به دست آید:
ز چیزی که خیزد ز هر کشوری
که بپسندد اندرجهان مهتری
فرستاد سیصد شتروار بار
از ایران بر قیصر نامدار،
فردوسی،
، کار، عمل:
تو نیز همه روز در اندیشه آنی
کآن چیز کنی کز تو نگیرد دلش آزار،
فرخی،
و وی مردی پخته و عاقبت نگر است چیزی نکرده است که از عهدۀ آن بیرون نتواندآمد، (تاریخ بیهقی)، خویشتن را نگر چیزی مکن که سزاوار خشم آفریدگار گردی جل جلاله، (تاریخ بیهقی ص 515)، خویشتن کانا ساخته بود (یحیی بن ازهر) چیزها می کرد که مردمان از آن بخندیدی، (تاریخ سیستان)، ذی الجناحین چیزی نیارست کرد، (تاریخ سیستان)، نبض، رنگ، تفسره و آنچه در معاینۀ طبی مورد توجه واقع شود: بوالعلا آمد و چیزها که نگاه بایست کرد نگاه کرد و نومید برفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610)






لغت نامه دهخدا
تصویری از چیز
تصویر چیز
شیئی، پدیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیز
تصویر گیز
درخت صنوبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چیز
تصویر چیز
شیء، خواسته، دارایی
چیز خور کردن کسی: مخفیانه دارو یا خوارکی راکه خاصیت جادویی داشته باشد به کسی خوراندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چیز
تصویر چیز
شی
فرهنگ واژه فارسی سره
جسم، چی، شی، موجود
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بز یک تا دوساله
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که از چاه آب کشد، آبکش، آبکش برنج، صافی
فرهنگ گویش مازندرانی
از چاه آب بکش، عمل آبکشی کردن برنج
فرهنگ گویش مازندرانی