جدول جو
جدول جو

معنی چکوم - جستجوی لغت در جدول جو

چکوم
منقار پرنده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چکوک
تصویر چکوک
گنجشک، پرندۀ کوچک خاکی رنگ وحلال گوشت از دستۀ سبکبالان، ونج، مرگو، بنجشک، عصفور، چتوک، چغک، مرکو
چکاوک، پرنده ای کوچک و خوش آواز شبیه گنجشک با تاج کوچکی بر روی سر، چکاو، چاوک، ژوله، جل، جلک، هوژه، خجو، خاک خسپه، نارو، قبّره، قنبره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشوم
تصویر چشوم
چشمیزک، دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چشملان، تشن، حسب السودان، تشمیزج، چشمک، چشام، چشخام، چاکشو، چاکشی، خاکشو، چاکسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوم
تصویر کوم
سبزۀ کنار حوض یا نهر، سبزه ای که بر کنار حوض می روید، کزم، برای مثال آن حوض و آب روشن و آن کوم گرد او / روشن کند دلت چو ببینی هرآینه (بهرامی - شاعران بی دیوان - ۴۱۱)
فرهنگ فارسی عمید
گلۀ شتران، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، گله ای از شتر، ج، اکوام، (از اقرب الموارد)، جمع واژۀ اکوم، کوماء، (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
خایسک و مطرقه. (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 287ذیل لغت خایسک). چکش استادان مسگر و زرگر. (از برهان) (آنندراج). چکش باشد وچاکوچ نیز خوانند. (جهانگیری) (از رشیدی). چکش مسگری و زرگری (ناظم الاطباء). و رجوع به چاکوچ و چکوج و چکش شود، ابزاری باشد سرتیز و دسته دار مر آسیابان را که بدان آسیا را تیز کنند. (برهان) (آنندراج). دست افزاری باشد سرتیز که دسته داشته باشد و بدان روی آسیا را درشت سازند تا غله بزودی آرد شود. (جهانگیری) (از رشیدی). سنبه ای که بدان دندان آسیا تیز کنند. (شرفنامۀ منیری). ابزاری که بدان سنگ آسیا را تیز میکنند. (ناظم الاطباء). چلوچ. چلوچ. (از برهان). و رجوع به چلوچ شود، به معنی تیز کردن آسیا هم هست. (برهان) (آنندراج). تیز کردگی سنگ آسیا. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان منکور بخش حومه شهرستان مهاباد که در 55 هزارگزی جنوب باختری مهاباد و36 هزارگزی باختر راه شوسۀ مهاباد به سردشت واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 107 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه بادین آباد. محصولش غلات، توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
آلتی است از چوب و آن چون نیمکتی است و در زیر دو غلطک دارد و بر هر غلطک جای بجای دندانه های چوبی نصب شده است و به گاو و یا اسب کشیده شود و چون بر ساقه های گندم حرکت کند خرد کند و کاه از دانه جدا سازد، ’آلتی است از چوب که به اسب بسته میشود آدمی بر آن می نشیند تا سنگین شود و از حرکت اسب و گردش آن آلت روی خرمن دانه از خوشه بتدریج جدا میشود’، (فرهنگ نظام)، اسبابی است که ساقه گندم را خرد میکند، و در تداول مردم خراسان گردونه گویند، جنجل (در تداول مردم روستاهای قزوین)
چربی و پیه و شحم، (ناظم الاطباء)، اما جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کوارج بخش حومه شهرستان اصفهان، 105 تن سکنه دارد، از زاینده رود آبیاری میشود، محصول عمده اش غلات، ذرت و پنبه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
به لغت زند ضمیر جمع مخاطب یعنی شما و انتم. (از برهان) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عکم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عکم شود
لغت نامه دهخدا
(اَکْ وَ)
بلند هرچه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرم شهر که در 81 هزارگزی شمال خاوری شادگان و یک هزارگزی خاور راه اتومبیل رو رامهرمز به خلف آباد در کنارۀ شمالی رود خانه جراحی، واقع است. آبش از رود خانه جراحی. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان این آبادی از طایفۀ بنی خالد میباشند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
برگردنده، و جای بازگشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زن که پس از هر دختر پسر زاید. (منتهی الارب). زن معقاب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
چکّوش. (در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). تلفظی ازچکش و چکوچ که به معنی افزار دست زرگران و مسگران وآهنگران است. و رجوع به چاکوچ و چکوش و چکوچ شود
لغت نامه دهخدا
(چُ)
به معنی گنجشک باشد. (برهان) (آنندراج). گنجشک و چغوک. (ناظم الاطباء). چغک و چغو و عصفور. و رجوع به چغک و چغوک و گنجشک شود
لغت نامه دهخدا
(چُ)
برنج نارس (درتداول مردم گیلان). در اصطلاح گیلانیها برنج نارسی که هنوز آمادۀ درو کردن و به مصرف رسانیدن نیست
لغت نامه دهخدا
(چَ / چُ)
چشمیزک و چاکسو و تشمیزک. داروی چشم. چشم. (در اصطلاح روستائیان خراسان) و رجوع شود. به چشم و چشام و تشمیزج و چشمیزک و چاکسو
لغت نامه دهخدا
(چَ)
چکاوک باشد. (فرهنگ اسدی). مرغکی چون گنجشک که آواز لطیف کند و او را به فارسی چکاو و چکاوک و به عربی قبره و ’قنبره’ نیز گویند. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال ص 258). چکاوک که ابوالملیح باشد. (برهان) (از آنندراج). چکاوک. (ناظم الاطباء) :
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.
لبیبی (از فرهنگ اسدی).
چون ماهی شیم کی خورد غوطه غوک
کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک.
لبیبی (از فرهنگ اسدی).
آنکه شهباز همتش گه صید
کرکس چرخ بشکرد چو چکوک.
شمس فخری.
و رجوع به چکاو و چکاوک شود. گنجشک باشد و آن را چغوک و کلک نیز خوانند. (جهانگیری). رجوع به چکوک شود، بعضی گویند پرنده ای است که آن را سرخاب میگویند. (برهان) (آنندراج) ، نام گیاهی است که آن را خرفه گویند و بعربی بقلهالحمقا خوانند. (برهان) (آنندراج). گیاه خرفه که ’پرپهن’ نیز گویند و بزرگتر ’خر چکوک’ نامند. (از رشیدی). نام گیاهی است که آن را خرفه نیز گویند. (جهانگیری). گیاهی است. (شرفنامۀ منیری). خرفه. (ناظم الاطباء). و رجوع به خرفه شود، نام نغمه ای است از موسیقی. (برهان) (آنندراج). نام نوائی از موسیقی. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکاوک شود
لغت نامه دهخدا
(چِ)
دهی از دهستان کمارج بخش خشت شهرستان کازرون که در 8هزارگزی شمال کنارتخته، کنار راه شوسۀ کازرون به بوشهر واقع است. جلگه و گرمسیر است و 88 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه شاپور، محصولش غلات و شغل اهالی زراعت و شال بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از چشوم
تصویر چشوم
چشم
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی آهنین با دسته ای چوبین شبیه تیشه که بدان آهن میخ و غیره را کوبند چاکوچ مطرقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکوچ
تصویر چکوچ
چکش، ابزاری سر تیز و دسته دار که آسیابان بدان آسیا را تیز کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوم
تصویر کوم
گله شتر، تپه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکوک
تصویر چکوک
((چَ))
چعک. جغوک، گنجشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوم
تصویر کوم
گریبان
فرهنگ فارسی معین
شیروانی دو طرفه
فرهنگ گویش مازندرانی
تپه ی کوچک، آثار به جا مانده ی آبله بر صورت
فرهنگ گویش مازندرانی
درز، شکاف
فرهنگ گویش مازندرانی
نوک، منقار، قلاب
فرهنگ گویش مازندرانی
آبله رو، نام کوهی سر سبز در شیرگاه
فرهنگ گویش مازندرانی
چکش
فرهنگ گویش مازندرانی
آبله رو
فرهنگ گویش مازندرانی
دهاتی، روستایی
فرهنگ گویش مازندرانی
تکان
فرهنگ گویش مازندرانی