جلو سر، پیش سر، میان سر، تارک، بالای پیشانی، سرچکاد، برای مثال شب وروز غرقه در احسان اویم / که تاجی ست احسان او بر چکادم (سنائی۲ - ۲۰۰) سرکوه، بالای کوه، قله، برای مثال بیامد دوان دیده بان از چکاد / که آمد ز ایران سواری چو باد (فردوسی - لغت فرس)
جلو سر، پیش سر، میان سر، تارک، بالای پیشانی، سرچکاد، برای مِثال شب وروز غرقه در احسان اویم / که تاجی ست احسان او بر چکادم (سنائی۲ - ۲۰۰) سرکوه، بالای کوه، قله، برای مِثال بیامد دوان دیده بان از چکاد / که آمد ز ایران سواری چو باد (فردوسی - لغت فرس)
چکاوک، پرنده ای کوچک و خوش آواز شبیه گنجشک با تاج کوچکی بر روی سر چکوک، چاوک، ژوله، جل، جلک، هوژه، خجو، خاک خسپه، نارو، قبّره، قنبره، برای مثال چو خورشید بر زد سر از برج گاو / ز هامون برآمد خروش چکاو (فردوسی۲ - ۱۳۱۹)
چَکاوَک، پرنده ای کوچک و خوش آواز شبیه گنجشک با تاج کوچکی بر روی سر چَکوک، چاوَک، ژوله، جَل، جَلَک، هوژه، خُجو، خاک خُسپه، نارو، قُبَّرَه، قُنبُرَه، برای مِثال چو خورشید بر زد سر از برج گاو / ز هامون برآمد خروش چکاو (فردوسی۲ - ۱۳۱۹)
چکاوک بود. (فرهنگ اسدی). مرغی است چند گنجشکی و بر سر خوجی دارد و بانگی زند خوش و تازیش قبره است. (فرهنگ اسدی حاشیۀ ص 409). چکاوک بود و چکوک نیز گویند و به تازی قبره گویند. (فرهنگ اسدی حاشیۀ ص 409). همان چکاوک و چکوک است که به تازی قبره گویند، آن مرغی باشد که آواز لطیف کند. (از فرهنگ اسدی چ اقبال حاشیۀ ص 258 ذیل لغت چکوک). پرنده ای است اندکی از گنجشک بزرگتر و خوش آواز هم می شود و او را به عربی ابوالملیح خوانند. (برهان). نام جانوری است پرنده که از گنجشک اندک بزرگتر و خوش آوازتر بود و آن را جل نیز گویند و به تازی قبره و ابوالملیح خوانند و در عراق آن را هوزه نامند. (جهانگیری). نام مرغی است از گنجشک بزرگتر و تاج برسر دارد و آن را به عربی ابوالملیح و قبره میگویند. (انجمن آرا) (آنندراج). مرغی است از گنجشک اندک بزرگتر و خوش آواز بود و به هندی چندول گویند و تاج بر سر دارد و در عراق هوزه و به تازی قبره و ابوالملیح گویند. (رشیدی). مرادف چکاوک و چکاوه. (از جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از رشیدی). چکاوک و ابوالملیح. (ناظم الاطباء). کاکلی. صفرد. قنبره: چو خورشید برزد سر از برج گاو ز هامون برآمد خروش چکاو. فردوسی. چنین گفت باگیو جنگی تژاو که تو چون عقابی و من چون چکاو. فردوسی. بدانسان که شاهین رباید چکاو ربود آن گرانمایه تاج تژاو. فردوسی. وقت سحرگه چکاو خوش بزند در تکاو ساعتکی گنج گاو ساعتکی گنج باد. منوچهری. کی تواند که همچو ماغ چکاو بزند غوطه در میانۀ آو. سنایی (از انجمن آرا). و رجوع به چکاوک و چکاوه و چغوک و چکوک و قبره و ابوالملیح شود، چغانه را نیز گویند و آن چوبی باشد که میان بشکافند و چند جلاجل بر آن نصب کنند و سر آوازه خوانان بدان اصول نگاهدارند. (برهان). چغانه را نامند. (جهانگیری). به معنی چغانه نیز آورده اند. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). یک نوع سازی که چغانه نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به چغان و چغانه شود، نام نغمه ای است از موسیقی که آن را نوای چکاوک نیز خوانند. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی) (ناظم الاطباء). نام نوایی از موسیقی. (انجمن آرا) (آنندراج). نغمه و پرده و آهنگی از موسیقی. و رجوع به چغان و چغانه و چکاوک شود، نوعی از مرغابی هم هست که آن را سرخاب میگویند. (برهان). نوعی از مرغابی و سرخاب. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکاوک شود
چکاوک بود. (فرهنگ اسدی). مرغی است چند گنجشکی و بر سر خوجی دارد و بانگی زند خوش و تازیش قبره است. (فرهنگ اسدی حاشیۀ ص 409). چکاوک بود و چکوک نیز گویند و به تازی قبره گویند. (فرهنگ اسدی حاشیۀ ص 409). همان چکاوک و چکوک است که به تازی قبره گویند، آن مرغی باشد که آواز لطیف کند. (از فرهنگ اسدی چ اقبال حاشیۀ ص 258 ذیل لغت چکوک). پرنده ای است اندکی از گنجشک بزرگتر و خوش آواز هم می شود و او را به عربی ابوالملیح خوانند. (برهان). نام جانوری است پرنده که از گنجشک اندک بزرگتر و خوش آوازتر بود و آن را جَل نیز گویند و به تازی قبره و ابوالملیح خوانند و در عراق آن را هوزه نامند. (جهانگیری). نام مرغی است از گنجشک بزرگتر و تاج برسر دارد و آن را به عربی ابوالملیح و قبره میگویند. (انجمن آرا) (آنندراج). مرغی است از گنجشک اندک بزرگتر و خوش آواز بود و به هندی چندول گویند و تاج بر سر دارد و در عراق هوزه و به تازی قبره و ابوالملیح گویند. (رشیدی). مرادف چکاوک و چکاوه. (از جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از رشیدی). چکاوک و ابوالملیح. (ناظم الاطباء). کاکلی. صِفِرد. قنبره: چو خورشید برزد سر از برج گاو ز هامون برآمد خروش چکاو. فردوسی. چنین گفت باگیو جنگی تژاو که تو چون عقابی و من چون چکاو. فردوسی. بدانسان که شاهین رباید چکاو ربود آن گرانمایه تاج تژاو. فردوسی. وقت سحرگه چکاو خوش بزند در تکاو ساعتکی گنج گاو ساعتکی گنج باد. منوچهری. کی تواند که همچو ماغ چکاو بزند غوطه در میانۀ آو. سنایی (از انجمن آرا). و رجوع به چکاوک و چکاوه و چغوک و چکوک و قبره و ابوالملیح شود، چغانه را نیز گویند و آن چوبی باشد که میان بشکافند و چند جلاجل بر آن نصب کنند و سر آوازه خوانان بدان اصول نگاهدارند. (برهان). چغانه را نامند. (جهانگیری). به معنی چغانه نیز آورده اند. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). یک نوع سازی که چغانه نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به چغان و چغانه شود، نام نغمه ای است از موسیقی که آن را نوای چکاوک نیز خوانند. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی) (ناظم الاطباء). نام نوایی از موسیقی. (انجمن آرا) (آنندراج). نغمه و پرده و آهنگی از موسیقی. و رجوع به چغان و چغانه و چکاوک شود، نوعی از مرغابی هم هست که آن را سرخاب میگویند. (برهان). نوعی از مرغابی و سرخاب. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکاوک شود
دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 36 هزارگزی شمال الیگودرز واقع است. کوهستانی است با هوای معتدل که 504 تن سکنه دارد. آبش از چاه و قنات. محصولش غلات، پنبه و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 36 هزارگزی شمال الیگودرز واقع است. کوهستانی است با هوای معتدل که 504 تن سکنه دارد. آبش از چاه و قنات. محصولش غلات، پنبه و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
به معنی پیشانی باشد که عرب ناصیه گویند. (برهان). پیشانی و ناصیه. (ناظم الاطباء). چکاد و چکاده. و رجوع به چکاد و چکاده شود، قباله نویس و منشورنویس را هم گویند. (برهان). قباله نویس و منشورنویس. (ناظم الاطباء). چک نویس. و رجوع به چک شود، آن را نیز گویندکه در و گوهر سوراخ کند. (برهان). آنکه در و گوهر را سوراخ میکند. (ناظم الاطباء) ، قسمی انگور نامرغوب: مکن تو فرق ز پیر و جوان که نکند فرق شکال گرسنه انگور طائفی ز چکاک. سوزنی
به معنی پیشانی باشد که عرب ناصیه گویند. (برهان). پیشانی و ناصیه. (ناظم الاطباء). چکاد و چکاده. و رجوع به چکاد و چکاده شود، قباله نویس و منشورنویس را هم گویند. (برهان). قباله نویس و منشورنویس. (ناظم الاطباء). چک نویس. و رجوع به چک شود، آن را نیز گویندکه در و گوهر سوراخ کند. (برهان). آنکه در و گوهر را سوراخ میکند. (ناظم الاطباء) ، قسمی انگور نامرغوب: مکن تو فرق ز پیر و جوان که نکند فرق شکال گرسنه انگور طائفی ز چکاک. سوزنی
مرکب از چه از ادات استفهام + کار، کدام کار. (ناظم الاطباء). چه رسد. چه افتاده: با ملک چه کار است فلان را و فلان را خرس از در گلشن نه و خوک از در گلزار. منوچهری. نه قاضیم نه مدرس نه محتسب نه فقیه مرا چکار که منع شرابخواره کنم. (منسوب به حافظ)
مرکب از چه از اَدات اِستِفهام + کار، کدام کار. (ناظم الاطباء). چه رسد. چه افتاده: با ملک چه کار است فلان را و فلان را خرس از در گلشن نه و خوک از در گلزار. منوچهری. نه قاضیم نه مدرس نه محتسب نه فقیه مرا چکار که منع شرابخواره کنم. (منسوب به حافظ)
بالای سر را گویند عموماً. چه به لغت پهلوی ’دوخ چکاد’ بمعنی اصلع باشد. (برهان). به معنی تارک سر است. (انجمن آرا) (آنندراج). تارک سر را گویند عموماً. (جهانگیری) (رشیدی). مرادف هباک و کلال، بمعنی میان سرباشد. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال ص 106). میانۀسر که تار و تارک و هپاک و کاج هم گویند. (شرفنامۀمنیری). فرق سر. (ناظم الاطباء). چکاده: گر خیو را برآسمان فکنم بی گمانم که بر چکاد آید. طاهر فضل (از حاشیۀ فرهنگ اسدی). شب و روز غرقه در احسان اویم که تاجیست احسان او بر چکادم. سنائی. خلاف نیست که تاج پرندگان باز است اگر چه تاج وطن بر چکاد پوپو سود. اثیراخسیکتی. و رجوع به چکاده و چکاد و دوخ و روخ چکاد شود، بالای پیشانی را گویند عموماً. (برهان). جبهه. (نصاب الصبیان). برآمدگی پیشانی. (ناظم الاطباء). پیشانی. (شرفنامۀ منیری). چکاک و ناصیه. و رجوع به چکاک شود، سرکوه را گویند خصوصا. (برهان). چنانکه پیشانی را چکاد گویند، سر کوه را نیز چکاد خوانند. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 106). قلۀ کوه خصوصاً. (رشیدی). سر کوه. (شرفنامۀ منیری). قلۀ کوه. (ناظم الاطباء). کوه سر. تیغ کوه. چکاده: بیامد دوان دیده بان از چکاد که آمد ز ایران سپاهی چو باد. فردوسی. رجوع به چکاده شود. ، به معنی سپرهم هست که به عربی جنه خوانند. (برهان). سپر. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). چکاده. و رجوع به چکاده شود.
بالای سر را گویند عموماً. چه به لغت پهلوی ’دوخ چکاد’ بمعنی اصلع باشد. (برهان). به معنی تارک سر است. (انجمن آرا) (آنندراج). تارک سر را گویند عموماً. (جهانگیری) (رشیدی). مرادف هباک و کلال، بمعنی میان سرباشد. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال ص 106). میانۀسر که تار و تارک و هپاک و کاج هم گویند. (شرفنامۀمنیری). فرق سر. (ناظم الاطباء). چکاده: گر خیو را برآسمان فکنم بی گمانم که بر چکاد آید. طاهر فضل (از حاشیۀ فرهنگ اسدی). شب و روز غرقه در احسان اویم که تاجیست احسان او بر چکادم. سنائی. خلاف نیست که تاج پرندگان باز است اگر چه تاج وطن بر چکاد پوپو سود. اثیراخسیکتی. و رجوع به چکاده و چکاد و دوخ و روخ چکاد شود، بالای پیشانی را گویند عموماً. (برهان). جبهه. (نصاب الصبیان). برآمدگی پیشانی. (ناظم الاطباء). پیشانی. (شرفنامۀ منیری). چکاک و ناصیه. و رجوع به چکاک شود، سرکوه را گویند خصوصا. (برهان). چنانکه پیشانی را چکاد گویند، سر کوه را نیز چکاد خوانند. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 106). قلۀ کوه خصوصاً. (رشیدی). سر کوه. (شرفنامۀ منیری). قلۀ کوه. (ناظم الاطباء). کوه سر. تیغ کوه. چکاده: بیامد دوان دیده بان از چکاد که آمد ز ایران سپاهی چو باد. فردوسی. رجوع به چکاده شود. ، به معنی سپرهم هست که به عربی جنه خوانند. (برهان). سپر. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). چکاده. و رجوع به چکاده شود.
خارپشت را گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). خارپشت راگویند و آن را ریکاسه و سیخول نیز نامند و بزبان (؟) تشی و به هندی ساهی و به زبان گیلان خورده خوانند وآن جانوری است که بر پشتش خارهای ابلق باشد مانند دوک و چون کسی قصد گرفتن کند چنان بدن خود را در هم فشارد که خارها از بدنش جدا شود و به آن کس خورد. (جهانگیری). خارپشت. (ناظم الاطباء). چکاشه. سنقره و ’سنقره کل’. (در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). بزنقره در تداول اهالی خراسان. و رجوع به چکاشه و ریکاسه و سیخول و خارپشت شود
خارپشت را گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). خارپشت راگویند و آن را ریکاسه و سیخول نیز نامند و بزبان (؟) تشی و به هندی ساهی و به زبان گیلان خورده خوانند وآن جانوری است که بر پشتش خارهای ابلق باشد مانند دوک و چون کسی قصد گرفتن کند چنان بدن خود را در هم فشارد که خارها از بدنش جدا شود و به آن کس خورد. (جهانگیری). خارپشت. (ناظم الاطباء). چکاشه. سُنقُرَه و ’سُنقَرَه کَل’. (در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). بُزُنْقُرَه در تداول اهالی خراسان. و رجوع به چکاشه و ریکاسه و سیخول و خارپشت شود
دهی از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد که در 10 هزارگزی شمال خاوری فریمان و4 هزارگزی شمال راه شوسۀ قدیمی مشهد به فریمان واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 318 تن سکنه دارد. آبش از قنات محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد که در 10 هزارگزی شمال خاوری فریمان و4 هزارگزی شمال راه شوسۀ قدیمی مشهد به فریمان واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 318 تن سکنه دارد. آبش از قنات محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
سر کوه را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). چکاد و چکاده و تیغ کوه و قلۀ کوه. رجوع به چکاد و چکاده شود، میان سر و فرق سر آدمی را نیز گفته اند. (برهان). میان سر و فرق آدمی. (ناظم الاطباء). تارک و چکاد و چکاده و فرق. و رجوع به چکاد و چکاده و تارک شود، موضعی از گوشۀ کمان که گره در آنجا واقع شود. (از انجمن آرا ذیل چکاو) (آنندراج). رجوع به چکاوگاه و چکاوه گاه شود
سر کوه را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). چکاد و چکاده و تیغ کوه و قلۀ کوه. رجوع به چکاد و چکاده شود، میان سر و فرق سر آدمی را نیز گفته اند. (برهان). میان سر و فرق آدمی. (ناظم الاطباء). تارک و چکاد و چکاده و فرق. و رجوع به چکاد و چکاده و تارک شود، موضعی از گوشۀ کمان که گره در آنجا واقع شود. (از انجمن آرا ذیل چکاو) (آنندراج). رجوع به چکاوگاه و چکاوه گاه شود
کسی را گویند که پیش از انداختن سفره از هر رنگ یا هر طبق لقمه ای چند طعام بخورد و او را به عربی لوّاس خوانند. (از برهان). کسی را گویند که پیش از گشودن سفره و آوردن آن از هر دیگ یا هر طبق لقمه بردارد و بخورد و او را به عربی لواس گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج). اکول و لواس و کسی که پیش از گستردن سفره از هرطبق یا هردیگ چیزی بخورد. (ناظم الاطباء). و رجوع به لواس شود
کسی را گویند که پیش از انداختن سفره از هر رنگ یا هر طَبَق لقمه ای چند طعام بخورد و او را به عربی لَوّاس خوانند. (از برهان). کسی را گویند که پیش از گشودن سفره و آوردن آن از هر دیگ یا هر طبق لقمه بردارد و بخورد و او را به عربی لواس گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج). اکول و لواس و کسی که پیش از گستردن سفره از هرطبق یا هردیگ چیزی بخورد. (ناظم الاطباء). و رجوع به لواس شود
دهی است جزء دهستان قره کهریز بخش سربند شهرستان اراک که در 30 هزارگزی خاوری آستانه و 6 هزارگزی راه فرعی خمین به شاه زند واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 474 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه. محصولش غلات، بنشن، پنبه، انگور و قلمستان. شغل اهالی زراعت، گله داری و قالیچه بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان قره کهریز بخش سربند شهرستان اراک که در 30 هزارگزی خاوری آستانه و 6 هزارگزی راه فرعی خمین به شاه زند واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 474 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه. محصولش غلات، بنشن، پنبه، انگور و قلمستان. شغل اهالی زراعت، گله داری و قالیچه بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)