جدول جو
جدول جو

معنی چکازه - جستجوی لغت در جدول جو

چکازه
تعمیر شیروانی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چکاوه
تصویر چکاوه
(دخترانه)
چکاوک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چکامه
تصویر چکامه
(دخترانه)
شعر به ویژه قصیده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کازه
تصویر کازه
آغل گوسفند، مغاره، کلبۀ صحرایی، سایه بانی که با شاخه های درخت و علف در بیابان یا در میان کشتزار درست کنند، آلاچیق، کریچ، کرچه، کریچه، گریچ، کومه، برای مثال چو آمد بیابان یکی کازه دید / روان آب و مرغی خوش و تازه دید (اسدی - ۲۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چکامه
تصویر چکامه
شعر، قصیده، چامه
فرهنگ فارسی عمید
(چَ گَ / گِ)
چوب گنده ای که پس در اندازند. (ناظم الاطباء). چکابه. چنبه
لغت نامه دهخدا
(چِ لَ / لِ)
قطرات و قطره ها. (ناظم الاطباء). چکه ها. چیکله ها. (در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
نشستگاهی که پالیزبانان از چوب و گیاه سازند جهت آنکه به وقت باران در آنجا نشینند. (صحاح الفرس). خانه خرگاهی که از چوب و نی و علف سازند. (انجمن آرا) (آنندراج) (فهرست نوادر لغات معارف بهأولد چ استاد فروزانفر). سایه گاه. سایبان. کومه. کوخ. الاچوق. الاچیق. تواره. سقیفۀ ناطور. عرزال. خرپشته:
بتکک (بنگه) از آن گزیدم این کازه
کم عیش نیک و دخل بی اندازه.
رودکی.
سپه را ز بسیاری اندازه نیست
در این دشت یک مرد را کازه نیست.
فردوسی.
نشسته بصد خشم در کازه ای
گرفته بچنگ اندرون بازه ای.
خجسته (از صحاح الفرس).
گه چاشت چون بود روز دگر
بیامد برهمن ز کازه بدر.
اسدی.
چو آمد بیابان یکی کازه دید
روان آب و مرغی خوش و تازه دید.
اسدی.
برهمن یکی پیر خمیده پشت
بیامد ز کازه عصائی بمشت.
اسدی.
ای رسیده شبی به کازۀ من
تازه بوده بروی تازۀ من.
سوزنی.
بزیم کوری ترا چندان
که دگر ره رسی بکازۀ من.
سوزنی.
گرچه از میری ورا آوازه ای است
همچو درویشان مر او را کازه ای است.
مولوی.
امید وصل تو نیست در وهم من که آخر
در کازۀ گدایان سلطان چگونه باشد.
مولوی.
آفتابی رفت در کازۀ هلال
در تقاضا که ارحنا یا بلال !
مولوی.
سپهر نیلگون با اینهمه قدر
سرای شاه عادل راست کازه.
شمس فخری.
، خانه و منزل عموماً. (برهان) (ناظم الاطباء)، بمعنی کاوه و آن چوبکی باشد که درودگران در میان چوبهای بزرگ نهند تا بشکافند. (احوال و اشعار رودکی ص 1165).
طبایع گر ستون تو ستون را هم بپوسد تن
نپوسد آن ستون هرگز کش از طاعت زنی کازه.
ابوالعباس مروزی (احوال و اشعار رودکی ص 1165).
، جایی که در بیابان برای خواب گوسفندان سازند و آن را شوغا و شوگا گویند. (انجمن آرا) (آنندراج)، صومعه. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (صحاح الفرس). صومعه ای که بر سر کوه بنا نمایند. (برهان) (غیاث) (ناظم الاطباء). خلوت خانه نصاری. (برهان)، کاز. رجوع به کاز شود، علامتی باشد که صیادان در کنار دام از شاخهای درخت سازند و چیزها از آن آویزند تا صید از آن رمیده بطرف دام و دانه آیدیا خود در عقب آن پنهان شده دام را بکشند. (برهان) (ناظم الاطباء). داهول است که شاخهای درختان بر یکطرف دام برزمین فرو برند که شکار رم کند و بسوی دام آید. (انجمن آرا) (آنندراج). کمین گاه شکارچیان. کاژه:
و خوبرویان ترکان ما همه بر ما
و ما چو فانه گشاده شده ز کازۀدام.
(احوال و اشعار رودکی ص 1216).
بپای خود بدام آیند نخجیر
اگر بر نام او سازند کازه.
شمس فخری (از آنندراج و انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(شَکْ کا زَ)
آنکه چون صورت ملیح را بیند در برابر او ایستد و به دست استمنا کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُکْ کا زَ)
عصای با سنان. (منتهی الارب). عصا با آهن. (دهار). به معنی عکاز است و اخص از آن باشد. (از اقرب الموارد). واحدعکاز. (از ناظم الاطباء). ج، عکاکیز (منتهی الارب) (اقرب الموارد) و عکازات. (اقرب الموارد) :
چو راه پرسموم و گرم، اسپرم
بگرد او عکازه و غضای او.
منوچهری.
، آهن پاره ای بر نیزه و مانند آن. (منتهی الارب) ، عصای چوپانان، عصای تفرج و گردش، عصای صلیب داری که کشیشان گاه بر دست گیرند. (ناظم الاطباء) ، کنایه است از مناصبی که شخص بدست می آورد چنانکه گویند ’فلان من أرباب العکاکیز’. (از اقرب الموارد). و رجوع به عکاز شود
لغت نامه دهخدا
(چَ تِ)
ده کوچکی است از دهستان نشتای شهرستان شهسوار که در 16 هزارگزی جنوب خاوری شهسوار و سه هزارگزی جنوب راه شوسۀ شهسوار به چالوس واقع است و 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ / دِ)
بمعنی چکاد است که تارک سر باشد. (برهان). تارک سر. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). فرق سر. (ناظم الاطباء). چکاد و چکاه و میان سر:
نخستین پیش میدان شد پیاده
قدم غرقه در آهن تا چکاده.
شیخ عطار (از انجمن آرا).
و رجوع به چکاد و چکاه شود، بالای پیشانی. (برهان). برآمدگی پیشانی. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکاد شود، سر کوه. (برهان). قلۀ کوه خصوصاً. (رشیدی). قلۀ کوه. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکاد شود، سپر باشد که ترکان قلخان گویند. (برهان). سپر. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). و رجوع به چکاد شود
لغت نامه دهخدا
(چَ سَ / سِ)
خارپشت را گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). خارپشت راگویند و آن را ریکاسه و سیخول نیز نامند و بزبان (؟) تشی و به هندی ساهی و به زبان گیلان خورده خوانند وآن جانوری است که بر پشتش خارهای ابلق باشد مانند دوک و چون کسی قصد گرفتن کند چنان بدن خود را در هم فشارد که خارها از بدنش جدا شود و به آن کس خورد. (جهانگیری). خارپشت. (ناظم الاطباء). چکاشه. سنقره و ’سنقره کل’. (در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). بزنقره در تداول اهالی خراسان. و رجوع به چکاشه و ریکاسه و سیخول و خارپشت شود
لغت نامه دهخدا
(چَ شَ / شِ)
خارپشت را گویند. (از برهان) (از انجمن آرا). خارپشت. (ناظم الاطباء). چکاسه و ریکاسه و سیخول. و رجوع به چکاسه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ / مِ)
قصیده را گویند وآن مطلعی است با ابیات متوازنۀ متشارکه در قافیه وردیف زیاده برهفده بیت، مبتنی بر هفت شرط چنانکه نزد اهل این صنعت مبین است. (برهان). شعر و قصیده است. (انجمن آرا) (آنندراج). قصیده و چغامه. (ناظم الاطباء). چامه و سرواد و شعر و سرود و چگامه:
اگر قبول ملک افتد این چکامۀ نغز
به آب سیم نگارمش بر صحیفۀ زر.
قاآنی.
رجوع به سرواد و چامه و چگامه و قصیده شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
نام قریه ای به مرو و نسبت بدان در عربی کازقی باشد. و رجوع به کازقی شود: مقنع مردی بود از اهل روستای مرو از دیهی که آن را کازه خوانند ونام او هاشم بن حکیم بود. (تاریخ بخارا ص 77). نام این دیه در تاریخ گزیده (ص 298) ’کازبره’ آمده است
لغت نامه دهخدا
(چَ نَ / نِ)
بمعنی چغانه است. (اوبهی) ، چکّه. لکّه:
پر مکن جام ای صنم امشب چو دوش
کت همه جامه چکانه برچکید.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(چَ وَ / وِ)
چکاوک است که به عربی قبره خوانند. (برهان). مرادف چکاو و چکاوک. (از جهانگیری) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (آنندراج). چکاوک و قبره. (ناظم الاطباء). علعل و علعل و علعال. (منتهی الارب) :
بر فرق سر نرگس تر زرد کلاه
بر فرق سر چکاوه یک مشت گیاه.
منوچهری.
رجوع به چکاو و چکاوک شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
سر کوه را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). چکاد و چکاده و تیغ کوه و قلۀ کوه. رجوع به چکاد و چکاده شود، میان سر و فرق سر آدمی را نیز گفته اند. (برهان). میان سر و فرق آدمی. (ناظم الاطباء). تارک و چکاد و چکاده و فرق. و رجوع به چکاد و چکاده و تارک شود، موضعی از گوشۀ کمان که گره در آنجا واقع شود. (از انجمن آرا ذیل چکاو) (آنندراج). رجوع به چکاوگاه و چکاوه گاه شود
لغت نامه دهخدا
دستوار نوک تیز دستوار نیزه ای، بن نیزه عصای چوپان عصای اسقف عصایی که در تفرج به دست گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکاده
تصویر چکاده
تارک سر بالای سر فرق سر، بالای پیشانی جبنه، سر کوه قله، سپر جنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکاره
تصویر چکاره
چه کار و عامل کدام عمل و شاغل کدام شغل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکاله
تصویر چکاله
چکه ها
فرهنگ لغت هوشیار
شعر و قصیده را گویند و آن مطلعی است با ابیات متوازنه، متشارکه در قافیه و ردیف زیاده بر هفده بیت، مبتنی بر هفت شرط، چنانچه نزد اهل این صنعت مبین است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکاوه
تصویر چکاوه
جل، نوایی از موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کازه
تصویر کازه
خانه ای که از چوب و نی و علف سازند: کومه کوخ آلاچیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکامه
تصویر چکامه
((چَ مِ))
قصیده، شعر، چغامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کازه
تصویر کازه
آلاچیق، کلبه، صومعه، خانه و منزل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چکامه
تصویر چکامه
قصیده
فرهنگ واژه فارسی سره
ترانه، چامه، شعر، قصیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام روستایی در بخش نشتای تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
چانه
فرهنگ گویش مازندرانی