جدول جو
جدول جو

معنی چپدار - جستجوی لغت در جدول جو

چپدار
سرموزه، نوعی کفش شبیه نعلین که سابقاً مردم بخارا در روی موزه به پا می کردند
تصویری از چپدار
تصویر چپدار
فرهنگ فارسی عمید
چپدار
(چَ / چِ)
چپداز. چپدان. (جهانگیری). سرموزه. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). خارکش. (جهانگیری). جرموق، بتازی. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). کفش بالای موزه. کفشی که برسر موزه کشند. رجوع به چپداز و چپدان و چپلان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چدار
تصویر چدار
پابند، ریسمانی که با آن پای حیوان یا اسیر یا مجرم را ببندند، پاوند، پای بند، پای وند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چپار
تصویر چپار
هر چیز دورنگ، ویژگی اسبی که خال ها و لکه هایی غیر رنگ اصلی خود داشته باشد، ویژگی کبوتری که پرهای سبز و سیاه خلاف رنگ خود داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
دهی است جزء دهستان برغان ولیان بخش کرج شهرستان تهران که در 30 هزارگزی باختر کرج و 6 هزارگزی شمال راه شوسۀ کرج به قزوین و در دامنۀ کوه واقع است. هوایش سردسیری است و 1125 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه برغان. محصولش غلات، بنشن، چغندر قند، میوه و لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری و کرباس بافی و راهش از طریق کردان و بانوصحرا ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
مخفف چاودار. قسمی گندم وحشی. بارنج. کارناوار. جودر. جودره. گودر. گودره. طمج. دیوک. دیو گندم. دیله. دیبک. گنگران. (یادداشت مؤلف).
، دوسر. (ناظم الاطباء). رجوع به دوسر و چاو دار شود
لغت نامه دهخدا
(چِ)
بمعنی چپداز است که سرموزه باشد. (برهان) (آنندراج). جرموق و سرموزه و چپدار. (ناظم الاطباء). رجوع به چپدار و چپداز و چپلان شود
لغت نامه دهخدا
(چِ)
چپدار. چپدان. سرموزه را گویند، و آن کفشی باشد که مردم ماورأالنهر از بالای موزه پوشند. بعربی جرموق خوانند. (برهان) (آنندراج). رجوع به چپدار و چپلان و چپدان شود
لغت نامه دهخدا
(چِ)
چیزی باشد که از پشم و ریسمان بافند و دست و پای اسب و استر بدفعل را بدان بندند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). چیزی که از ریسمان و چرم سازند و دست و پای اسب و استر بدفعل بدان بندند. (جهانگیری) (فرهنگ نظام). طنابی که از ابریشم تابند و دست و پای اسب و استر شرور را بدان بندند. (ناظم الاطباء). بترکی کوستک. (شعوری). اشکیل نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). شکیل. شکال. پای بنداسب و استر و الاغ بدنعل و چموش. پابند:
جسمش سپهر و زین قمر و تنگ آفتاب
عزمش عنان و حزم لگام و قضا چدار.
عنصری (در صفت اسب).
درعها ذل مضیق و خودها رنج غلاف
تیغها حبس نیام و مرکبان بند چدار.
مسعودسعد.
تا گشته ای پیاده ز چشمم روان مژه
گلگون اشک را نتواند چدار شد.
میریحیی (از آنندراج)
مرا ز کین خران باک نیست زانکه بود
سه گز فسار و دو چنبر چدار چارۀخر.
قاآنی.
رجوع به اشکیل و شکیل و شکال شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
هر چیز دورنگ باشد عموماً. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هر چیز دورنگ راگویند. (جهانگیری). اعرم. (منتهی الارب) :
فلفل و زردچوبه روی نمک
بر نسیج چپار فضلۀ کک.
دهخدا (دیوان ص 20).
، کبوتری سبز که خالهای سیاه بر بدن داشته باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) ، اسبی که نقطه ها و گلهای سیاه یاغیر رنگ خودش بر بدن داشته باشد خصوصاً. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). اسبی را گویند که خلاف لون بدن نقطه ها بر اندامش بود. (جهانگیری). بعربی ابرش خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). اسب ابرش. (ناظم الاطباء). فرس ابرش. (منتهی الارب). ملمّع. (منتهی الارب). فرس بریش. (منتهی الارب). خال خال. خال خالی: گل گل. ابلق. رجوع به ابلق و ابرش و بریش وملمع شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از چودار
تصویر چودار
چاودار
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز دو رنگ عموما، کبوتری سبز که خالهای سیاه دارد، اسبی که نقطه ها و گلهای سیاه با غیر رنگ اصلی خود بریدن دارد ابرش
فرهنگ لغت هوشیار
اشکسل، پابند، مهار (پای ستور)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوبی چنگک دار که برای آویختن چوخا یا شاخ و برگ علوفه از سقف
فرهنگ گویش مازندرانی
گرفتگی ماهیچه ای، هر نوع خشک شدن مانند خشک شدن درخت یا علوفه
فرهنگ گویش مازندرانی