جزء و قسمتی از چیزی، قطعه، تکه، دریده، شکافته، بریده یا گسیخته، پینه که بر جامه بدوزند، رشوه، رشوت، برای مثال هرآنجا که پاره شد از در درون / شود استواری ز روزن برون (عنصری - ۳۶۰) پاره پاره: پاره پار، پارپار، تکه تکه، لخت لخت، ریش ریش، جامه یا پارچه یا چیز دیگر که بیشتر جاهای آن دریده و ازهم گسیخته باشد
جزء و قسمتی از چیزی، قطعه، تکه، دریده، شکافته، بریده یا گسیخته، پینه که بر جامه بدوزند، رشوه، رشوت، برای مِثال هرآنجا که پاره شد از در درون / شود استواری ز روزن برون (عنصری - ۳۶۰) پاره پاره: پاره پار، پارپار، تکه تکه، لَخت لَخت، ریش ریش، جامه یا پارچه یا چیز دیگر که بیشتر جاهای آن دریده و ازهم گسیخته باشد
عده ای از مردم که برای کاری در یک جا گرد آیند، آمادگی و اجتماع مردم برای کاری، جمع، جمعیت، برای مثال بفرمودشان تا چپیره شدند / هزبر ژیان را پذیره شدند (فردوسی - ۲/۵۰)
عده ای از مردم که برای کاری در یک جا گرد آیند، آمادگی و اجتماع مردم برای کاری، جمع، جمعیت، برای مِثال بفرمودشان تا چپیره شدند / هزبر ژیان را پذیره شدند (فردوسی - ۲/۵۰)
جمعگشتن بود قومی را. (فرهنگ اسدی). آماده شدن. (شعوری). چبیره. اجتماع و ازدحام مردم و سپاه: بفرمودشان تا چپیره شدند سپاه و سپهبد پذیره شدند. فردوسی (از فرهنگ اسدی). رجوع به چبیره شود
جمعگشتن بود قومی را. (فرهنگ اسدی). آماده شدن. (شعوری). چبیره. اجتماع و ازدحام مردم و سپاه: بفرمودشان تا چپیره شدند سپاه و سپهبد پذیره شدند. فردوسی (از فرهنگ اسدی). رجوع به چبیره شود
سی پاره است و آن یک جزو باشد از سی جزو کلام خدا. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) : هر سقطی بعهد تو لاف هنر زند ولی زند مغان کجا رسد بر ورق سپاره ای. سیف اسفرنگ (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تا هفت جلد مصحف باهفت آیت زر مه را به تیغ قهرت بر مه کند سپاره. بدر چاچی (از آنندراج)
سی پاره است و آن یک جزو باشد از سی جزو کلام خدا. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) : هر سقطی بعهد تو لاف هنر زند ولی زند مغان کجا رسد بر ورق سپاره ای. سیف اسفرنگ (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تا هفت جلد مصحف باهفت آیت زر مه را به تیغ قهرت بر مه کند سپاره. بدر چاچی (از آنندراج)
دهی است از دهستان ژاوه رود بخش حومه شهرستان سنندج که در 18 هزارگزی جنوب شهرستان سنندج و دوهزارگزی باختر راه شوسۀ سنندج به کرمانشاه واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 90 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان ژاوه رود بخش حومه شهرستان سنندج که در 18 هزارگزی جنوب شهرستان سنندج و دوهزارگزی باختر راه شوسۀ سنندج به کرمانشاه واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 90 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
علاج. (برهان) (آنندراج) (غیاث) (انجمن آرا). معالجه. مداوا. درمان. دارو. دفع. رفع. عندد. وعی. (منتهی الارب) : بیلفغده باید کنون چاره نیست بیلفنجم و چارۀ من یکی است. ابوشکور. گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام. منجیک (از لغت فرس اسدی ص 346). او سنگدل و من بمانده نالان چرویده و رفته ز دست چاره. منجیک. چون نمک خود تبه شود چه علاج چاره چه غرقه را ز رود برک. خسروی. پرستنده برخاست از پیش اوی سوی چاره بیچاره بنهاد روی. فردوسی. به دل گفت خود کرده راچاره نیست به کس بر اینکار بیغاره نیست. فردوسی. مرآن درد را راه و چاره ندید بسی باد سرد از جگر برکشید. فردوسی. فراوان بگفتند و انداختند مر آن کار را چاره نشناختند. فردوسی. ورا برگزیدند ایرانیان که آن چاره را تنگ بندد میان. فردوسی. ز هر گونه نیرنگها ساختند مرآن درد را چاره نشناختند. فردوسی. چوایرانیان آگهی یافتند یکایک سوی چاره بشتافتند. فردوسی. به نزدیک گرسیوز آمد نوند که بر چارۀ جان میان را ببند. فردوسی. سپه را که چون او نگهبان بود همه چارۀ جنگ آسان بود. فردوسی. پر از درد گشتم سوی چاره باز بدان تا نماند تن اندر گداز. فردوسی. از آن درد ’گردوی’ غمخواره گشت وز اندیشۀ دل سوی چاره گشت. فردوسی. می زدگانیم ما در دل ما غم بود چارۀ ما بامداد رطل دمادم بود. منوچهری. ای ملک زدایندۀ هر ملک زدایان ای چارۀ بیچاره وای مفزع زوار. منوچهری. باده فراز آورید چارۀ بیچارگان قوموا شرب الصبوح یا ایهاالنائمین. منوچهری. چو چاره نبد جنگی و لشکری گرفتند زنهار و خواهشگری. اسدی. به هر کار بر نیک و بد چاره هست جز از مرگ کش چاره ناید بدست. اسدی. همی ندانم چارۀ فراق وین نه عجب که هیچ عاقل خود کرده را نداند چار. قطران. داود گفت یا جبرئیل چارۀ این چیست و چه کنم ؟. (قصص الانبیاء ص 154). چاره نمی شناسم از اعلام آنچه حادث شود. (کلیله و دمنه). همی خوانند و میرانند ما را نیابد کس همی زین کار چاره. ناصرخسرو. دل بیمار را دوا بتوان حمق را هیچگونه چاره مدان. سنایی. با این غم و درد بی کناره داروی فرامشی است چاره. نظامی. دانک هر رنجی ز مردن پاره ای است جزو مرگ از خود بران گر چاره ای است. مولوی (مثنوی ج 1 ص 142). بنال سعدی اگر چارۀ وصالت نیست که نیست چارۀ بیچارگان بجز زاری. سعدی. با جور و جفای تو نسازم چه بسازم ؟ چون زهره و یارانبود چاره مداراست. سعدی. دست با سرو روان چون نرود در گردن چاره ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن. سعدی. یارش از کشتی بدر آمد که پشتی کند همچنین درشتی دید و پشت بداد چاره جز آن ندانستند که با اوبمصالحت گرایند. (گلستان سعدی). گفتم تو گربه ای نه شتر گفت چاره چیست در حیز زمانه شتر گربه ها بسی است. سلمان ساوجی. ، تدبیر کردن باشد و حیلت در کار. (صحاح الفرس). تدبیر بود. (فرهنگ خطی). و تدبیر باشد. (برهان). تدبیر و اصلاح فساد امری. (آنندراج). تدبیر. (غیاث). حیلت. وسیله. تفکر و تأمل در انجام امور. راه اندیشی. وسیلت جویی. فن. اندیشه: ای بر تو رسیده بهر تنگ چاره ای از حال من ضعیف براندیش چاره ای. رودکی (از صحاح الفرس). بر این چاره اکنون که جنبد ز جای ؟ که خیزد میان بسته این را بپای ؟ فردوسی. به تنگی یک اندر دگر بافته بچاره سر شوشه بر تافته. فردوسی (شاهنامه 1062/20). به ’خراد برزین’ چنین گفت شاه که بگزین بر این کار بر چاره راه. فردوسی. چو در طاس لغزنده افتاد مور رهاننده را چاره باید نه زور. فردوسی. کنون چاره ای هست نزدیک من مگوی این سخن بر سر انجمن. فردوسی. به زندان تنگ اندر آمد تخار بدان چاره با جامۀ کارزار. فردوسی. بچاره سر چاه راه کرده کور که مردم ندیدی نه چشم ستور. فردوسی. بیامد بدرگاه فرخ پدر دلی پر ز چاره پر از کینه سر. فردوسی. پر از چاره و مهر و نیرنگ و رنگ همه ازدر مرد فرهنگ و سنگ. فردوسی. بسنده نباشی تو بالشکرش نه با چاره و گنج و با کشورش. فردوسی. ز کنده بصد چاره اندر گذشت عنان را گران کرد بر سوی دشت. فردوسی. یکی سخت پیمان ستدزو نخست بچاره دلش را ز کینه بشست. فردوسی. کرا گفت آتش زبانش نسوخت بچاره بد از تن بباید سپوخت. فردوسی. بپرسید ازو ’کید’و غمخواره گشت ز پرسش سوی دانش و چاره گشت. فردوسی. بخندید و با او چنین گفت شاه که چاره به از جنگ ای نیکخواه. فردوسی. دبیر نویسنده را پیش خواند وز آن چاره و جنگ لختی براند. فردوسی. چنین تا بنزدیک کوه سپند لب از چارۀ خویش در خندخند. فردوسی. چو از چاره دلهابپرداختند فرستاده را پیش بنشاختند. فردوسی. شما چاره ها هر چه دانید زود ز نیک و ز بد بازرانید زود. فردوسی. بچاره بنزدیک مردم کشید نهفته همه سودمندی گزید. فردوسی. بدان چاره تا مرد بیکار خون نریزد نباشد ببد رهنمون. فردوسی. چو بشنید افراسیاب این سخن غمی گشت و پس چاره افکند بن. فردوسی. مر او را بچاره ز روی زمین نگونش برافکند بر پشت زین. فردوسی. بچاره به رویین دژ اندرشدم جهانی برآنگونه برهم زدم. فردوسی. وزآن چاره هایی که میساختم که تا دل ز کینه بپرداختم. فردوسی. که من خود از او سخت آزرده ام. بدل چارۀ کشتنش کرده ام. فردوسی. که کین پدربازجست از نیا. بشمشیر وبر چاره و کیمیا. فردوسی. بدین چاره، گر زو نیابم رها شوم بی گمان در دم اژدها. فردوسی. به چاره بودی اگر بودی اندر او نخجیر به بیم رفتی اگر رفتی اندر او شیطان. عنصری (در صفت بیابان صعب). بچاره آسیا سازند بر باد برآرند از میان رود بنیاد. فخرالدین گرگانی. سپه را چنین پنج ره برگماشت بصد چاره برجایگهشان بداشت. اسدی. بهر کار در زورکردن مشور که چاره بسی جای بهتر ز زور. اسدی. یکی چاره هزمان نماید همی بدان چاره جانمان رباید همی. اسدی. یلان را به پیکار وکین برگماشت بصد چاره آن رزم تا شب بداشت. اسدی. راست نگردد دروغ و مکر بچاره معصیتت را بدین دروغ میاچار. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 166). و آن همه به مردی و چاره دفع کرد تا به شهرستان زرین رسید. (مجمل التواریخ) گوید [نافع] برفتیم نزدیک کوه [دماوند] بدیهی باستادیم وچارۀ برشدن همی طلبیدیم. (مجمل التواریخ). دشمن چو از همه چاره ای فروماند سلسلۀ دوستی جنباند. (گلستان چ یوسفی ص 174)، حیله نیز بود. (فرهنگ اسدی). مکر و حیله را هم گفته اند. (برهان). مکر و فریب. (غیاث). کید. مکر. حیله. (زمخشری). نیرنگ.دستان. افسون. وسوسه. تزویر. گول: دگر آنکه بدگوهر افراسیاب ز توران بدان چاره بگذاشت آب. فردوسی. بدانست رستم که این نیست گور ابا او کنون چاره باید نه زور. فردوسی. بچاره بیاوردش از دشت و کوه به بند آمدند آنکه بد زآن گروه. فردوسی. جهاندیده پر دانش افراسیاب جز از چاره چیزی نبیند به خواب. فردوسی. ورا نیز ’بندوی’ بفریفتی به بند اندر ازچاره نشکیفتی. فردوسی. فرومایه ضحاک بیداد گر بدین چاره بگرفت گاه پدر. فردوسی. بگردان ز جانم بد روزگار همان چارۀ دیو آموزگار. فردوسی. شنیدم همه خام گفتار تو نبینم جز ازچاره بازار تو. فردوسی. از آن چاره آگه نبد هیچکس که او داشت آن راز پنهان و بس. فردوسی. زنی بود با او بپرده درون پراز چاره و بند و رنگ و فسون. فردوسی. بدین چاره ده کار بد را فروغ که داند که این راست است ار دروغ. فردوسی. از آن آگهی شد دلش پرنهیب سوی چاره برگشت وبند وفریب. فردوسی. بدانست کان کار ’بندوی’ بود که بهرام شد کشته زآن چاره زود. فردوسی. نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام همه چاره و تنبل و سازدام. فردوسی. زدشمنان زبردست خیره خانه خویش نگاهداشت نداند بچاره و نیرنگ. فرخی. نگهدار این دو جادو را در آن دز ز رنگ و چارۀ رامین گربز. فخرالدین گرگانی. توچاره دانی ونیرنگ بازی در این تیمارمان چاره چه سازی. فخرالدین گرگانی. مرا این چاه بدبختی توکندی بصد چاره مرا در وی فکندی. فخرالدین گرگانی. چو گفتند او بشهر اندر شد اکنون بدانست او که آن چاره ست و افسون. فخرالدین گرگانی. از مرگ کس نجست بچاره، مگوی بیهوده ای که آن نبرد ره به ده. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 395). کان چاره چو سنبیدن کوه است بسوزن و آن حیله چو پیمودن آب است بغربال. معزی. ، گزیر. بدّ. مقابل ناگزیر. مقابل لابد. گزیر. غنیه، چاره. بدّ. غنیان، بدّ. چاره. غنی [بالفتح والقصر] ، چاره. بد. محتد، محد، معلندد، چاره و گزیر و بدّ. ملتد، چاره و گریز. وغل ٌ، بد. (منتهی الارب) : بیلفغده باید کنون ’چاره’ نیست بیلفنجم وچارۀ من یکی است. بوشکور. مردمان مکه را از طایف چاره نیست زیرا که در مکه نه زرع است ونه درختهای میوه. (ترجمه طبری). ولیکن کنون زین سخن چاره نیست وگر زو بتر نیز پتیاره نیست. فردوسی. چودانی که از مرگ خود چاره نیست چه از پیش باشد چه پستر یکی است. فردوسی. نیابد کسی چاره از چنگ مرگ چو باد خزان است و ما همچو برگ. فردوسی. سه چیزت بباید کزو چاره نیست وز آن نیز بر سرت بیغاره نیست. فردوسی. اگر ترسی وگرنترسی یکی است بباید شدنمان کزین چاره نیست. فردسی. چنین گفت کز مرگ خودچاره نیست مرا بر دل اندیشه زین باره نیست. فردوسی. سرانجام مرگ است وز آن چاره نیست بما بر بدین جای بیغاره نیست. فردوسی. نبود چاره حسودان دغا را ز حسد حسد آن است که هرگز نپذیرد درمان. فرخی. گیتی چو یکی کالبد است او چو روان است چاره نبود کالبدی را ز روانی. فرخی. جهان را خدمتش آب زلال است که را چاره بود ز آب زلالا؟ عنصری. بندگان را از فرمانبرداری چاره نیست. (تاریخ بیهقی). خواجه... گفت اگر چاره نیست از پذیرفتن این شغل اگر رای عالی بیند تا بنده بطارم نشیند. (تاریخ بیهقی). گفتم اگر چاره نیست از زدن، خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم. (تاریخ بیهقی). مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح. ملک. (تاریخ بیهقی). چو دانش نداری بکاری درون نباشد ترا چاره از رهنمون. اسدی. ز فرمان شه ننگ وبیغاره نیست بهر روی که را زمه چاره نیست. اسدی. چو چاره نیستش از صحبت جهان جهان اگر جفاش نماید جفاش بردارد. ناصرخسرو. علم او تعالی از پیش رفته بود که باشندگان زمین را از آب چاره نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنکه زو چاره نیست یارش دان و آن که نه یارتست بارش دان. سنایی. و زنده را از دانش و کردار نیک چاره نیست. (کلیله و دمنه). خردمند... را چاره نیست از گذارد حق. (کلیله و دمنه). چون نزدیک شیر رسید ازخدمت و تواضع چاره ندید. (کلیله و دمنه). معادی مبادت وگر چاره نبود مبادی تو هرگز بکام معادی. انوری. زندگی از وصل اوست و ز غم او چاره نیست گربکشد گو بکش پیش اجل کس نمرد. عمادی شهریاری. بخت تو شد عاشق جمال تو آری چاره نباشد ز عشق، خاصه جوان را. ظهیرفاریابی. هر که جنایت و دزدی پیشه سازد او را از چوب جلاد چاره نبود. (سندبادنامه ص 326). چو شه دید کان گفت بیغاره نیست ز فرمانبری بنده را چاره نیست. نظامی. ، جدایی و مفارقت را نیز گویند. (برهان). بمعنی جدایی آمده. (جهانگیری). جدایی از چیزی. (شرفنامۀ منیری)، یکبار بود. (صحاح الفرس). بمعنی یکبار هم آمده است و به این معنی بسیار غریب است. (برهان) : ای برّ تو رسیده بهر یک چاره از حال من ضعیف جویی چاره
علاج. (برهان) (آنندراج) (غیاث) (انجمن آرا). معالجه. مداوا. درمان. دارو. دفع. رفع. عَندَد. وعی. (منتهی الارب) : بیلفغده باید کنون چاره نیست بیلفنجم و چارۀ من یکی است. ابوشکور. گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام. منجیک (از لغت فرس اسدی ص 346). او سنگدل و من بمانده نالان چرویده و رفته ز دست چاره. منجیک. چون نمک خود تبه شود چه علاج چاره چه غرقه را ز رود برک. خسروی. پرستنده برخاست از پیش اوی سوی چاره بیچاره بنهاد روی. فردوسی. به دل گفت خود کرده راچاره نیست به کس بر اینکار بیغاره نیست. فردوسی. مرآن درد را راه و چاره ندید بسی باد سرد از جگر برکشید. فردوسی. فراوان بگفتند و انداختند مر آن کار را چاره نشناختند. فردوسی. ورا برگزیدند ایرانیان که آن چاره را تنگ بندد میان. فردوسی. ز هر گونه نیرنگها ساختند مرآن درد را چاره نشناختند. فردوسی. چوایرانیان آگهی یافتند یکایک سوی چاره بشتافتند. فردوسی. به نزدیک گرسیوز آمد نوند که بر چارۀ جان میان را ببند. فردوسی. سپه را که چون او نگهبان بود همه چارۀ جنگ آسان بود. فردوسی. پر از درد گشتم سوی چاره باز بدان تا نماند تن اندر گداز. فردوسی. از آن درد ’گردوی’ غمخواره گشت وز اندیشۀ دل سوی چاره گشت. فردوسی. می زدگانیم ما در دل ما غم بود چارۀ ما بامداد رطل دمادم بود. منوچهری. ای ملک زدایندۀ هر ملک زدایان ای چارۀ بیچاره وای مفزع زوار. منوچهری. باده فراز آورید چارۀ بیچارگان قوموا شرب الصبوح یا ایهاالنائمین. منوچهری. چو چاره نبد جنگی و لشکری گرفتند زنهار و خواهشگری. اسدی. به هر کار بر نیک و بد چاره هست جز از مرگ کش چاره ناید بدست. اسدی. همی ندانم چارۀ فراق وین نه عجب که هیچ عاقل خود کرده را نداند چار. قطران. داود گفت یا جبرئیل چارۀ این چیست و چه کنم ؟. (قصص الانبیاء ص 154). چاره نمی شناسم از اعلام آنچه حادث شود. (کلیله و دمنه). همی خوانند و میرانند ما را نیابد کس همی زین کار چاره. ناصرخسرو. دل بیمار را دوا بتوان حمق را هیچگونه چاره مدان. سنایی. با این غم و درد بی کناره داروی فرامشی است چاره. نظامی. دانک هر رنجی ز مردن پاره ای است جُزوِ مرگ از خود بران گر چاره ای است. مولوی (مثنوی ج 1 ص 142). بنال سعدی اگر چارۀ وصالت نیست که نیست چارۀ بیچارگان بجز زاری. سعدی. با جور و جفای تو نسازم چه بسازم ؟ چون زهره و یارانبود چاره مداراست. سعدی. دست با سرو روان چون نرود در گردن چاره ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن. سعدی. یارش از کشتی بدر آمد که پشتی کند همچنین درشتی دید و پشت بداد چاره جز آن ندانستند که با اوبمصالحت گرایند. (گلستان سعدی). گفتم تو گربه ای نه شتر گفت چاره چیست در حیز زمانه شتر گربه ها بسی است. سلمان ساوجی. ، تدبیر کردن باشد و حیلت در کار. (صحاح الفرس). تدبیر بود. (فرهنگ خطی). و تدبیر باشد. (برهان). تدبیر و اصلاح فساد امری. (آنندراج). تدبیر. (غیاث). حیلت. وسیله. تفکر و تأمل در انجام امور. راه اندیشی. وسیلت جویی. فن. اندیشه: ای بر تو رسیده بهر تنگ چاره ای از حال من ضعیف براندیش چاره ای. رودکی (از صحاح الفرس). بر این چاره اکنون که جنبد ز جای ؟ که خیزد میان بسته این را بپای ؟ فردوسی. به تنگی یک اندر دگر بافته بچاره سر شوشه بر تافته. فردوسی (شاهنامه 1062/20). به ’خراد برزین’ چنین گفت شاه که بگزین بر این کار بر چاره راه. فردوسی. چو در طاس لغزنده افتاد مور رهاننده را چاره باید نه زور. فردوسی. کنون چاره ای هست نزدیک من مگوی این سخن بر سر انجمن. فردوسی. به زندان تنگ اندر آمد تخار بدان چاره با جامۀ کارزار. فردوسی. بچاره سر چاه راه کرده کور که مردم ندیدی نه چشم ستور. فردوسی. بیامد بدرگاه فرخ پدر دلی پر ز چاره پر از کینه سر. فردوسی. پر از چاره و مهر و نیرنگ و رنگ همه ازدر مرد فرهنگ و سنگ. فردوسی. بسنده نباشی تو بالشکرش نه با چاره و گنج و با کشورش. فردوسی. ز کنده بصد چاره اندر گذشت عنان را گران کرد بر سوی دشت. فردوسی. یکی سخت پیمان ستدزو نخست بچاره دلش را ز کینه بشست. فردوسی. کرا گفت آتش زبانش نسوخت بچاره بد از تن بباید سپوخت. فردوسی. بپرسید ازو ’کید’و غمخواره گشت ز پرسش سوی دانش و چاره گشت. فردوسی. بخندید و با او چنین گفت شاه که چاره به از جنگ ای نیکخواه. فردوسی. دبیر نویسنده را پیش خواند وز آن چاره و جنگ لختی براند. فردوسی. چنین تا بنزدیک کوه سپند لب از چارۀ خویش در خندخند. فردوسی. چو از چاره دلهابپرداختند فرستاده را پیش بنشاختند. فردوسی. شما چاره ها هر چه دانید زود ز نیک و ز بد بازرانید زود. فردوسی. بچاره بنزدیک مردم کشید نهفته همه سودمندی گزید. فردوسی. بدان چاره تا مرد بیکار خون نریزد نباشد ببد رهنمون. فردوسی. چو بشنید افراسیاب این سخن غمی گشت و پس چاره افکند بن. فردوسی. مر او را بچاره ز روی زمین نگونش برافکند بر پشت زین. فردوسی. بچاره به رویین دژ اندرشدم جهانی برآنگونه برهم زدم. فردوسی. وزآن چاره هایی که میساختم که تا دل ز کینه بپرداختم. فردوسی. که من خود از او سخت آزرده ام. بدل چارۀ کشتنش کرده ام. فردوسی. که کین پدربازجست از نیا. بشمشیر وبر چاره و کیمیا. فردوسی. بدین چاره، گر زو نیابم رها شوم بی گمان در دم اژدها. فردوسی. به چاره بودی اگر بودی اندر او نخجیر به بیم رفتی اگر رفتی اندر او شیطان. عنصری (در صفت بیابان صعب). بچاره آسیا سازند بر باد برآرند از میان رود بنیاد. فخرالدین گرگانی. سپه را چنین پنج ره برگماشت بصد چاره برجایگهشان بداشت. اسدی. بهر کار در زورکردن مشور که چاره بسی جای بهتر ز زور. اسدی. یکی چاره هزمان نماید همی بدان چاره جانمان رباید همی. اسدی. یلان را به پیکار وکین برگماشت بصد چاره آن رزم تا شب بداشت. اسدی. راست نگردد دروغ و مکر بچاره معصیتت را بدین دروغ میاچار. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 166). و آن همه به مردی و چاره دفع کرد تا به شهرستان زرین رسید. (مجمل التواریخ) گوید [نافع] برفتیم نزدیک کوه [دماوند] بدیهی باستادیم وچارۀ برشدن همی طلبیدیم. (مجمل التواریخ). دشمن چو از همه چاره ای فروماند سلسلۀ دوستی جنباند. (گلستان چ یوسفی ص 174)، حیله نیز بود. (فرهنگ اسدی). مکر و حیله را هم گفته اند. (برهان). مکر و فریب. (غیاث). کید. مکر. حیله. (زمخشری). نیرنگ.دستان. افسون. وسوسه. تزویر. گول: دگر آنکه بدگوهر افراسیاب ز توران بدان چاره بگذاشت آب. فردوسی. بدانست رستم که این نیست گور ابا او کنون چاره باید نه زور. فردوسی. بچاره بیاوردش از دشت و کوه به بند آمدند آنکه بد زآن گروه. فردوسی. جهاندیده پر دانش افراسیاب جز از چاره چیزی نبیند به خواب. فردوسی. ورا نیز ’بندوی’ بفریفتی به بند اندر ازچاره نشکیفتی. فردوسی. فرومایه ضحاک بیداد گر بدین چاره بگرفت گاه پدر. فردوسی. بگردان ز جانم بد روزگار همان چارۀ دیو آموزگار. فردوسی. شنیدم همه خام گفتار تو نبینم جز ازچاره بازار تو. فردوسی. از آن چاره آگه نبد هیچکس که او داشت آن راز پنهان و بس. فردوسی. زنی بود با او بپرده درون پراز چاره و بند و رنگ و فسون. فردوسی. بدین چاره ده کار بد را فروغ که داند که این راست است ار دروغ. فردوسی. از آن آگهی شد دلش پرنهیب سوی چاره برگشت وبند وفریب. فردوسی. بدانست کان کار ’بندوی’ بود که بهرام شد کشته زآن چاره زود. فردوسی. نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام همه چاره و تنبل و سازدام. فردوسی. زدشمنان زبردست خیره خانه خویش نگاهداشت نداند بچاره و نیرنگ. فرخی. نگهدار این دو جادو را در آن دز ز رنگ و چارۀ رامین گربز. فخرالدین گرگانی. توچاره دانی ونیرنگ بازی در این تیمارمان چاره چه سازی. فخرالدین گرگانی. مرا این چاه بدبختی توکندی بصد چاره مرا در وی فکندی. فخرالدین گرگانی. چو گفتند او بشهر اندر شد اکنون بدانست او که آن چاره ست و افسون. فخرالدین گرگانی. از مرگ کس نجست بچاره، مگوی بیهوده ای که آن نبرد ره به ده. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 395). کان چاره چو سنبیدن کوه است بسوزن و آن حیله چو پیمودن آب است بغربال. معزی. ، گزیر. بُدّ. مقابل ناگزیر. مقابل لابد. گزیر. غُنَیه، چاره. بُدّ. غُنیان، بُدّ. چاره. غنی [بالفتح والقصر] ، چاره. بد. مُحتَد، مُحَد، مُعلَندَد، چاره و گزیر و بُدّ. مُلتَد، چاره و گریز. وَغْل ٌ، بد. (منتهی الارب) : بیلفغده باید کنون ’چاره’ نیست بیلفنجم وچارۀ من یکی است. بوشکور. مردمان مکه را از طایف چاره نیست زیرا که در مکه نه زرع است ونه درختهای میوه. (ترجمه طبری). ولیکن کنون زین سخن چاره نیست وگر زو بتر نیز پتیاره نیست. فردوسی. چودانی که از مرگ خود چاره نیست چه از پیش باشد چه پستر یکی است. فردوسی. نیابد کسی چاره از چنگ مرگ چو باد خزان است و ما همچو برگ. فردوسی. سه چیزت بباید کزو چاره نیست وز آن نیز بر سرت بیغاره نیست. فردوسی. اگر ترسی وگرنترسی یکی است بباید شدنمان کزین چاره نیست. فردسی. چنین گفت کز مرگ خودچاره نیست مرا بر دل اندیشه زین باره نیست. فردوسی. سرانجام مرگ است وز آن چاره نیست بما بر بدین جای بیغاره نیست. فردوسی. نبود چاره حسودان دغا را ز حسد حسد آن است که هرگز نپذیرد درمان. فرخی. گیتی چو یکی کالبد است او چو روان است چاره نبود کالبدی را ز روانی. فرخی. جهان را خدمتش آب زلال است که را چاره بود ز آب زلالا؟ عنصری. بندگان را از فرمانبرداری چاره نیست. (تاریخ بیهقی). خواجه... گفت اگر چاره نیست از پذیرفتن این شغل اگر رای عالی بیند تا بنده بطارم نشیند. (تاریخ بیهقی). گفتم اگر چاره نیست از زدن، خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم. (تاریخ بیهقی). مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح. ملک. (تاریخ بیهقی). چو دانش نداری بکاری درون نباشد ترا چاره از رهنمون. اسدی. ز فرمان شه ننگ وبیغاره نیست بهر روی که را زمه چاره نیست. اسدی. چو چاره نیستش از صحبت جهان جهان اگر جفاش نماید جفاش بردارد. ناصرخسرو. علم او تعالی از پیش رفته بود که باشندگان زمین را از آب چاره نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنکه زو چاره نیست یارش دان و آن که نه یارتست بارش دان. سنایی. و زنده را از دانش و کردار نیک چاره نیست. (کلیله و دمنه). خردمند... را چاره نیست از گذارد حق. (کلیله و دمنه). چون نزدیک شیر رسید ازخدمت و تواضع چاره ندید. (کلیله و دمنه). معادی مبادت وگر چاره نبود مبادی تو هرگز بکام معادی. انوری. زندگی از وصل اوست و ز غم او چاره نیست گربکشد گو بکش پیش اجل کس نمرد. عمادی شهریاری. بخت تو شد عاشق جمال تو آری چاره نباشد ز عشق، خاصه جوان را. ظهیرفاریابی. هر که جنایت و دزدی پیشه سازد او را از چوب جلاد چاره نبود. (سندبادنامه ص 326). چو شه دید کان گفت بیغاره نیست ز فرمانبری بنده را چاره نیست. نظامی. ، جدایی و مفارقت را نیز گویند. (برهان). بمعنی جدایی آمده. (جهانگیری). جدایی از چیزی. (شرفنامۀ منیری)، یکبار بود. (صحاح الفرس). بمعنی یکبار هم آمده است و به این معنی بسیار غریب است. (برهان) : ای برّ تو رسیده بهر یک چاره از حال من ضعیف جویی چاره
هر چیز دورنگ باشد عموماً. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هر چیز دورنگ راگویند. (جهانگیری). اعرم. (منتهی الارب) : فلفل و زردچوبه روی نمک بر نسیج چپار فضلۀ کک. دهخدا (دیوان ص 20). ، کبوتری سبز که خالهای سیاه بر بدن داشته باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) ، اسبی که نقطه ها و گلهای سیاه یاغیر رنگ خودش بر بدن داشته باشد خصوصاً. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). اسبی را گویند که خلاف لون بدن نقطه ها بر اندامش بود. (جهانگیری). بعربی ابرش خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). اسب ابرش. (ناظم الاطباء). فرس ابرش. (منتهی الارب). ملمّع. (منتهی الارب). فرس بریش. (منتهی الارب). خال خال. خال خالی: گل گل. ابلق. رجوع به ابلق و ابرش و بریش وملمع شود
هر چیز دورنگ باشد عموماً. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هر چیز دورنگ راگویند. (جهانگیری). اعرم. (منتهی الارب) : فلفل و زردچوبه روی نمک بر نسیج چپار فضلۀ کک. دهخدا (دیوان ص 20). ، کبوتری سبز که خالهای سیاه بر بدن داشته باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) ، اسبی که نقطه ها و گلهای سیاه یاغیر رنگ خودش بر بدن داشته باشد خصوصاً. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). اسبی را گویند که خلاف لون بدن نقطه ها بر اندامش بود. (جهانگیری). بعربی ابرش خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). اسب ابرش. (ناظم الاطباء). فرس ابرش. (منتهی الارب). مُلَمَّع. (منتهی الارب). فرس بریش. (منتهی الارب). خال خال. خال خالی: گُل گُل. ابلق. رجوع به ابلق و ابرش و بریش وملمع شود
آمبرواز. جرّاح فرانسوی بعهد هانری دوم و فرانسوای دوم و شارل نهم و هانری سوم. بستن شرایین را بجای کی ّ بدو نسبت کنند. مولد او بسال 1517 م. / 922 هجری قمری و وفات در سنۀ 1590 م. / 998 هجری قمری است
آمبرواز. جرّاح فرانسوی بعهد هانری دوم و فرانسوای دوم و شارل نهم و هانری سوم. بستن شرایین را بجای کی ّ بدو نسبت کنند. مولد او بسال 1517 م. / 922 هجری قمری و وفات در سنۀ 1590 م. / 998 هجری قمری است
پینه که بجامۀ کهنه زنند. رقعه. پینه. وصله. درپی. خرقه. الترویم، پاره دردادن جامه. (زوزنی). اللدّم، پاره در جامه دادن. (تاج المصادر بیهقی) : زیرا که بر پلاس نه نیک آید بر دوخته ز ششترئی پاره. ناصرخسرو. نیست آزاده را قبا نمدی که همش پاره برندوخته اند. خاقانی. ، {{صفت}} دریده. شکافته. گسیخته. ازهم گسیخته. چاک: چو بهرام نزدیک آن باره شد از اندوه یکسر دلش پاره شد. فردوسی. همی گفت مادرت بیچاره گشت بخنجر جگرگاه تو پاره گشت. فردوسی. هر آنکس که او تاج شاهی بسود بر آن تخت چیزی همی برفزود مر آنرا سکندر همه پاره کرد ز بیدانشی کار یکباره کرد. فردوسی. میان همالان نشستم بخوان که اندر تنم پاره باد استخوان. فردوسی. همیزد بر او تیغ تاپاره گشت چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت. فردوسی. پاره کردستند جامۀ دین بتو بر لاجرم این سگان مست گشته روز حرب کربلا. ناصرخسرو. دل ملوک به صد پاره و همه در خون ز بیم آن حرکت باز چون انار شده ست. سیدحسن غزنوی. ما پادشاه پاره و رشوت نبوده ایم بل پاره دوز خرقۀ دلهای پاره ایم. مولوی. و در پیرهن پاره، پلاس پاره، پوستین پاره و امثال آنها بمعنی از چند جای دریده است و در شکم پاره بمعنی اسفرزه حکایت از شکل صورت تخم آن گیاه است. ، {{اسم}} عطا، چنانکه گوئی فلان را نان پاره داد. (لغت نامۀ اسدی)، هدیه. تحفه و تبرک. (برهان) : به از نیکو سخن چیزی نیابی که زی دانا بری بر رسم پاره. ناصرخسرو. ، گرز آهنین. (برهان) : بری را کوفته پاره دلی را دوخته زوبین سری راخاروخس بالین تنی را خاک و خون بستر. مسعودسعد. در زیر بارژنگ همانا بکودکی کردند...ش را ادب از پارۀ زرنگ. سوزنی. و رجوع به پاده با دال مهمله شود. ، خرقه. رکوی. کهنه. مرقّع، رشوت. (صحاح الفرس) (برهان). رشوه. (نصاب) (فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی) (زمخشری) (صحاح الفرس) (منتهی الارب). بوالکفد. (فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). بلکفد. اتاوه. رشوه که قاضی را دهند. (اوبهی). راشی، پاره دهنده. رشاه، پاره داد او را. رائش، میانجی میان پاره دهنده و پاره گیرنده. (منتهی الارب) : هر آنجا که پاره شد از در درون شود استواری ز روزن برون. عنصری (از لغت نامۀ اسدی نسخۀ مدرسه سپهسالار). قاضی دعوی ّ مرا نشنود تا نبرم پیش زنش پاره... هر که به بیّاعی من... فروخت سود کند هر شب با پاره... سوزنی. چون نار پاره پاره شود حاکم گر حکم کرد باید بی پاره. ناصرخسرو. ما پادشاه پاره و رشوت نبوده ایم بل پاره دوز خرقۀ دلهای پاره ایم. مولوی. فیل بچه میخوری ای پاره خوار هم برآرد خصم فیل از تو دمار. مولوی. ، رشوت بمعنی کود. کوت. سرگین. ربرب، پارۀ گاوان دشتی. (منتهی الارب) : همه دیدند دههای صفاهان که یکسر جویباران بود ویران ز ده ها مردمان آواره گشته همه بی توشه و بی پاره گشته. (ویس و رامین). ، مزد. جعل. مجاعله، پاره دادن. (منتهی الارب)، مسکوک. پول. نقد. بها. قیمت: پر پارۀ زر گردد جائی که خوری می پر چشمۀ خون گردد جائی که کشی کین. فرخی. اتاوه، باج و پاره یا خاص است به پاره ای که جهت آب باشد. اتوته، اتاوه، پاره دادم او را و باج دادم. (منتهی الارب). مکن ایدوست ز جور این دلم آواره مکن جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن. مولوی. و امروز خردترین پول مسین یا نیکلین یا سیمین عثمانیان، چهل یک قروش. ، زری که در ولایت روم رائج است، نوعی از حلوا و آنرا شکرپاره نیز گویند. (برهان). و پارۀ سمرقند نوعی بهتر از آن است معمول سمرقند: زی مرد حکیم در جهان نیست خوشتر بمزه ز قند جز پند پندی بمزه چو قند بشنو بی عیب چو پارۀ سمرقند. ناصرخسرو. و در بیت ذیل ظاهراً بمعنی شکر یا قند است: بارگه عسکریست دو لب شیرینت پارۀ عسکر مگر بلب زده داری. سوزنی. و شاید حلوای عسکری بعض نقاط مازندران همین پارۀ عسکر باشد. ، {{اسم مصدر}} پرش. پروازپریدن و پرواز کردن. (برهان). گر بپرد به پر همای بود پارۀ او بدست و پای بود. سنائی. ، {{صفت}} نادوشیزه. دختر بکارت بشده، زاده چنانکه گویند مخدوم پاره یعنی مخدوم زاده. (برهان)، {{اسم}} سیماب و زیبق را گویند بهندی. (برهان)، جزء. بخش. جزو. قسم. قسمت. بعض. قطعه. (برهان). پارچه. برخ.لنگه. لت. قسط. تکّه. شطر.جزله.صنف. مرزه. جذاذ.جذاذه. (دهار) (منتهی الارب). نبذه. (دستوراللغه). لخت. لخته. (صحاح الفرس). عشر (پاره ها، اعشار). پرکاله. دسته. بضعه، پارۀ گوشت. کسره، پارۀ نان. (السامی فی الاسامی). و اندر وی [اندر معدن زررانک رنک ناحیتی از تبّت] پارۀ زر یابند چند سر گوسفند، به یک پاره. (حدود العالم) : تن پهلوان را کزو خواست کین کشیدند دوپاره زی پارگین. فردوسی. نگه کن بدین پاره های گهر کسی را فروش این و یا خود بخر. فردوسی. زمرد بر او چارصد پاره بود... دگر پنجصد پاره دندان پیل... فردوسی. چو از پادشاهی ندید ایچ بهر بدو داد پنهان یکی پاره زهر. فردوسی. دلیران نترسنداز آواز کوست که دوپاره چوب است و یک پاره پوست. فردوسی. فرود جوان را دژ آباد بود بدژ در پرستنده هشتاد بود همه بر سر باره نظاره بود ز دیبای چینی یکی پاره بود. فردوسی. وگر بکنجی یکپاره ناگرفته بماند هم از شمار گرفته است، ناگرفته مدان. فرخی. پر پارۀ زر گردد جائی که خوری می پر چشمۀ خون گردد جائی که کشی کین. فرخی. گهرهای کانی ز پازهر و زهر چهل پیل و منشور ده پاره شهر. اسدی. ده پاره یاقوت سرخ... نزدیک وی فرستاد. (تاریخ سیستان). پارۀکوهی دیدم امیر سبکتکین گفت یافتم و اسب بداشت. (تاریخ بیهقی). بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی). خواجۀ بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه. (تاریخ بیهقی). تختی همه از زر سرخ بود... و سیصد و هشتاد پاره مجلس زرّینه نهاده هر پاره یک گز درازی و گزی خشکتر پهنا. (تاریخ بیهقی). امیر گفت سخت صواب آمد و زیادتی خلیفت را بر خواجه بردادن گرفت و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی. (تاریخ بیهقی). نزد وی بردندبا چهل و اند پاره نامۀ توقیعی. (تاریخ بیهقی). اندر آن خلعت کمر و مهد بود و ده غلام ترک سوار و صدهزار درم و صد پاره جامه. (تاریخ بیهقی). و دری آهنین به دو پاره بر وی آویخته. (مجمل التواریخ والقصص). سدّ یأجوج و مأجوج بست از خشتهاء آهنین ساخته... و بآتش بتافتند تا بگداخت و به یکی پاره گشت. (مجمل التواریخ والقصص). اسکندر دوازده پاره شهر بنا کرد. (مجمل التواریخ والقصص). و از آنجا بزمین فلسطین رفت جائی که مؤتفکات خوانند و آنجا پنج پاره دیه بود. (مجمل التواریخ والقصص). و جامع اصل هم در این وقت کردند و تنگ بود بر مردم تا خصیب بن سلم دو پاره زمین بداد. (مجمل التواریخ والقصص). آرش وهادان کمان را به پنج پاره کرد هم از چوب و هم از نی و بسریشم بهم استوار کرد و پیکان آهن کرد. (نوروزنامه). دوات و قلم خواست و بر پارۀ کاغذ نبشت... (نوروزنامه). پارۀ ابرپیدا شد و اندک اندک جمیع آسمان ابر گرفت. (انیس الطالبین و عده السالکین بخاری). آنرا اردشیرخوره گویند و فیروزآباد از جملۀ آن است و چند پاره شهر و نواحی. (فارسنامۀ ابن البلخی). لطایف و عجایب و غرائب پدید آوردم و دویست و چهل و شش پاره استخوان راست کردم از فرق تا قدم با یکدیگر پیوسته گردانیدم. (قصص الانبیاء). پس کوره ها بنهادند و بر آن آهن و روی میدمیدندتا گداخته شد و بهمدیگر میرفت تا یکپاره شد. (قصص الانبیاء). ثمله، پشم پاره ای که بدان روغن و قطران بر شتران مالند و پشم پاره ای که بدان بر مشک روغن مالند. (منتهی الارب). پارۀ خون بود اول که بود نافۀ مشک قطرۀ آب بود ز اول لؤلوی خوشاب. ناصرخسرو. تا نشسته پدر بر آتش تست پاره دودی شده است آه پدر. مسعودسعد. آفتاب ارچه روشن است او را پارۀ ابر ناپدید کند. سنائی. دریغ سی و سه پاره رز و دوازده ده دریغ حائط و قصر و زمین و انهارم. سوزنی. دان که هر رنجی ز مردن پاره ایست جزو مرگ از خود بران گر چاره ایست. مولوی. حور و خلاص ایام مازیاریه هفتاد و دو پاره دیه بود. (تاریخ طبرستان). داد از کسی مخواه که تاج مرصّعش یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت. (از صحاح الفرس). در کلمات مرکبه ای چون: آتش پاره، شکرپاره، کوه پاره، ماه پاره، جگرپاره، که پاره، مه پاره، بمعنی پاره ای از آتش پاره ای از جگر و جز آن باشد و در سی پاره و شصت پاره بمعنی سی بخش یا شصت بخش قرآن است، پارۀبا هاء گرده و همزه که نشانۀ یاء وحدت یا تنکیر است، بمعنی: قدری، کمی، اندکی، قلیلی، مقداری، بعضی، تا حدّی، لختی، قسمتی، برخی، بخشی: پاره ای (پارۀ) بخورد چند بیضه ای. (تاریخ بخارا). و منزل ششم هنعه، دو ستاره یکی خرد و دیگر پاره ای روشن تر. (التفهیم). هفت بدست نیزه به پیل اندر شد و این پیل پاره ای بشد و بیفتاد و بمرد. (تاریخ سیستان). عمرو پاره ای بشد و بسیار اسیر بگرفت. (تاریخ سیستان). جمست، چیزی بود از جوهرهای فرومایۀ کبود که پاره ای بسرخی زند. (فرهنگ اسدی). شخار، چیزی بود چون نمک پاره ای خاکسترگون که زنان با نوشادور در بالای حنا بر دست کنند. (فرهنگ اسدی). باباطاهر، پاره ای شیفته گونه بودی. (راحهالصدور). آن درویش از آن پاره ای چوب برید و به حضرت خواجه آورد. (انیس الطالبین و عدهالسالکین بخاری). فرمود مرا که پاره ای آب سرد بیار. (انیس الطالبین بخاری). در قصر عارفان به منزل ما پاره ای هیزم آورده است. (انیس الطالبین بخاری). پاره ای نان و سیب خوردم و پاره ای از شب توقف کردم و در همان شب به قصر عارفان رفتم. (انیس الطالبین بخاری). در نزدیکی پالیز پاره ای سبزی و پیاز بود آنرا هم آب دادم. (انیس الطالبین بخاری). درویشی در حضرت ایشان پاره ای نار آورده بود. (انیس الطالبین بخاری). به این فقیر اشارت کردند که پاره ای بادام بگیر که بدریافت صحبت مولانا حمیدالدین شاشی میرویم. (انیس الطالبین بخاری). قضا را همائی بیامد و بانگ میداشت، و برابر تخت، پاره ای دورتر بزیر آمد و بزمین نشست. (نوروزنامه). موسی پاره ای خاربر سر عصا بست و بر سر درخت داشت تا آتش درگیرد. (قصص الانبیاء). بدان سخن پاره ای غضب او تسکین یافت. (رشیدی). ای برّ تو رسیده به هر تنگ چاره ای از حال من ضعیف بجو نیزپاره ای. رودکی. آرزومند آن شده تو بگور که رسد نانت پاره ای برزم. رودکی. هر ساعتی بخیر درون پاره ای بفزایم و ز شرّش نقصان کنم. ناصرخسرو. روز کی چند بنده را بفرست اندکی آرد پاره ای چربو. سوزنی. هر که او نزدیکتر حیرانتر است کار دوران پاره ای آسانتر است. عطار. ، پاس، مدت اندک: پاره ای از شب، پاسی از شب، قسمتی از آن. طائفه ای از لیل. انوٌ من اللیل، انی ٌ من اللیل. طائفهٌ من اللیل. پاره ای از روز، بخشی از آن. ساعت یا ساعاتی از آن. - پاره ای از عمر، مدتی از آن. ، سهم. بهر: دو پاره از شب، دو بهر از آن: برابر صبح دروغین است و بیک پاره از شب بماند. (التفهیم ابوریحان بیرونی). ، یک جزو از سی جزوقرآن: در سی پاره. یک جزو از شصت بخش قرآن در شصت پاره، جزو به اصطلاح حساب، کسر مقابل عددصحیح: او [عدد اول] را هیچ پاره نبود مگر آنک همنام او بود. (التفهیم). اما یکی بحقیقت پاره نشود. (التفهیم). - پاره زدن، در پی کردن. وصله کردن. رقعه دوختن. پینه کردن. ترقیع. - پاره شدن، دریده شدن. ریش شدن. انخراق. - پاره کردن، خرق. دریدن. صیر. (تاج المصادر بیهقی). گسیختن. قسم کردن. بخش کردن. جزء: سراسر بخنجر تنش پاره کرد ز خونش همه گل شده خاک و گرد. فردوسی. وی گفت:...که هم وی اندر آن میاندیشید و دانست که خطاست آنراپاره کرد. (تاریخ بیهقی). باز میگفت احوال ترکمانان سلجوقیان که ایشان خویشتن بیست و سی پاره کنند و بیابان ایشان را پدر و مادر است چنانکه ما را شهرها. (تاریخ بیهقی). گفت شلغم پاره باید کرد خرد پاره کرد آن خادم آنرا پیش برد. عطار. - گز نکرده پاره کردن، نااندیشیده کاری کردن. - پارۀ آجر، چارکه و هر نوع شکسته آجر. - پارۀ آرد، اوماج. آش اوماج، آشی که با گلوله هائی بمقدار دانۀ گندم از آرد راست کنند. آش آردی است که به اوماج شهرت دارد و آنرا بقدر گندمی از خمیر سازند و پزند. (برهان). - پارۀ اسب، قطعهالفرس. صورتی از صور فلکی: و از بهر این او را [فرس اول را] گه گاه پارۀ اسب خوانند. (التفهیم). - پاره بردوخته، وصله زده. - پارۀ تن، عزیزترین کسی نزد آدمی. خویش و قریب. وصلۀ تن، پارۀ جگر. فلذه. جگرپاره. - پارۀ دل،عزیزترین کس نزد آدمی چون فرزند. پارۀ جگر. پارۀ تن. جگرگوشه. - پارۀ زر، قراضه. - پارۀ زرد، غیار. غیاره. پارچۀ زردی که بر کتف یهودان دوختندی امتیاز را. زردپاره: گردون یهودیانه بکتف کبود خویش آن زردپاره بین که چه پیدا برافکند. خاقانی. - پارۀ سنگ، قطعه ای از سنگ. - پاره ها، اعشار. - پاره ها و کناره ها، اجزاء و اطراف. (دانشنامۀ علائی). - ترکیب ها: آتش پاره. آجرپاره. آهن پاره. پاره پاره. پلاس پاره. پوست پاره. پوستین پاره. پیرهن پاره. پیش پاره. جگرپاره. چارپاره. چرم پاره. چغزپاره. چهارپاره. خمپاره. سی پاره. شصت پاره. شکرپاره. کاغذپاره. کفش پاره. کلاه پاره. کوه پاره. که پاره. گلیم پاره. گوشت پاره. (فردوسی). ماه پاره. مه پاره. نعل پاره. نمدپاره. ورق پاره. یک پاره. (فردوسی). و غیره. رجوع به این ترکیب هاشود
پینه که بجامۀ کهنه زنند. رقعه. پینه. وصله. دَرپی. خرقه. الترویم، پاره دردادن جامه. (زوزنی). اَللدّم، پاره در جامه دادن. (تاج المصادر بیهقی) : زیرا که بر پلاس نه نیک آید بر دوخته ز ششترئی پاره. ناصرخسرو. نیست آزاده را قبا نمدی که همش پاره برندوخته اند. خاقانی. ، {{صِفَت}} دریده. شکافته. گسیخته. ازهم گسیخته. چاک: چو بهرام نزدیک آن باره شد از اندوه یکسر دلش پاره شد. فردوسی. همی گفت مادرت بیچاره گشت بخنجر جگرگاه تو پاره گشت. فردوسی. هر آنکس که او تاج شاهی بسود بر آن تخت چیزی همی برفزود مر آنرا سکندر همه پاره کرد ز بیدانشی کار یکباره کرد. فردوسی. میان همالان نشستم بخوان که اندر تنم پاره باد استخوان. فردوسی. همیزد بر او تیغ تاپاره گشت چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت. فردوسی. پاره کردستند جامۀ دین بتو بر لاجرم این سگان مست گشته روز حرب کربلا. ناصرخسرو. دل ملوک به صد پاره و همه در خون ز بیم آن حرکت باز چون انار شده ست. سیدحسن غزنوی. ما پادشاه پاره و رشوت نبوده ایم بل پاره دوز خرقۀ دلهای پاره ایم. مولوی. و در پیرهن پاره، پلاس پاره، پوستین پاره و امثال آنها بمعنی از چند جای دریده است و در شکم پاره بمعنی اسفرزه حکایت از شکل صورت تخم آن گیاه است. ، {{اِسم}} عطا، چنانکه گوئی فلان را نان پاره داد. (لغت نامۀ اسدی)، هدیه. تحفه و تبرک. (برهان) : به از نیکو سخن چیزی نیابی که زی دانا بری بر رسم پاره. ناصرخسرو. ، گرز آهنین. (برهان) : بری را کوفته پاره دلی را دوخته زوبین سری راخاروخس بالین تنی را خاک و خون بستر. مسعودسعد. در زیر بارژنگ همانا بکودکی کردند...ش را ادب از پارۀ زرنگ. سوزنی. و رجوع به پاده با دال مهمله شود. ، خرقه. رکوی. کهنه. مرقّع، رشوت. (صحاح الفرس) (برهان). رِشوه. (نصاب) (فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی) (زمخشری) (صحاح الفرس) (منتهی الارب). بوالکفد. (فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). بلکفد. اِتاوه. رشوه که قاضی را دهند. (اوبهی). راشی، پاره دهنده. رشاه، پاره داد او را. رائش، میانجی میان پاره دهنده و پاره گیرنده. (منتهی الارب) : هر آنجا که پاره شد از در درون شود استواری ز روزن برون. عنصری (از لغت نامۀ اسدی نسخۀ مدرسه سپهسالار). قاضی دعوی ّ مرا نشنود تا نبرم پیش زنش پاره... هر که به بیّاعی من... فروخت سود کند هر شب با پاره... سوزنی. چون نار پاره پاره شود حاکم گر حکم کرد باید بی پاره. ناصرخسرو. ما پادشاه پاره و رِشوت نبوده ایم بل پاره دوز خرقۀ دلهای پاره ایم. مولوی. فیل بچه میخوری ای پاره خوار هم برآرد خصم فیل از تو دمار. مولوی. ، رشوت بمعنی کود. کوت. سرگین. رَبرب، پارۀ گاوان دشتی. (منتهی الارب) : همه دیدند دههای صفاهان که یکسر جویباران بود ویران ز ده ها مردمان آواره گشته همه بی توشه و بی پاره گشته. (ویس و رامین). ، مزد. جعل. مجاعله، پاره دادن. (منتهی الارب)، مسکوک. پول. نقد. بها. قیمت: پر پارۀ زر گردد جائی که خوری می پر چشمۀ خون گردد جائی که کشی کین. فرخی. اِتاوَه، باج و پاره یا خاص است به پاره ای که جهت آب باشد. اَتوته، اِتاوه، پاره دادم او را و باج دادم. (منتهی الارب). مکن ایدوست ز جور این دلم آواره مکن جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن. مولوی. و امروز خردترین پول مسین یا نیکلین یا سیمین عثمانیان، چهل یک قروش. ، زری که در ولایت روم رائج است، نوعی از حلوا و آنرا شکرپاره نیز گویند. (برهان). و پارۀ سمرقند نوعی بهتر از آن است معمول سمرقند: زی مرد حکیم در جهان نیست خوشتر بمزه ز قند جز پند پندی بمزه چو قند بشنو بی عیب چو پارۀ سمرقند. ناصرخسرو. و در بیت ذیل ظاهراً بمعنی شکر یا قند است: بارگه عسکریست دو لب شیرینت پارۀ عسکر مگر بلب زده داری. سوزنی. و شاید حلوای عسکری بعض نقاط مازندران همین پارۀ عسکر باشد. ، {{اِسمِ مَصدَر}} پَرِش. پروازپریدن و پرواز کردن. (برهان). گر بپرد به پر همای بود پارۀ او بدست و پای بود. سنائی. ، {{صِفَت}} نادوشیزه. دختر بکارت بشده، زاده چنانکه گویند مخدوم پاره یعنی مخدوم زاده. (برهان)، {{اِسم}} سیماب و زیبق را گویند بهندی. (برهان)، جزء. بخش. جزو. قسم. قسمت. بعض. قطعه. (برهان). پارچه. برخ.لنگه. لَت. قسط. تکّه. شطر.جزله.صنف. مِرزَه. جذاذ.جذاذه. (دَهار) (منتهی الارب). نبذه. (دستوراللغه). لخت. لخته. (صحاح الفرس). عِشر (پاره ها، اعشار). پرکاله. دسته. بضعه، پارۀ گوشت. کِسرَه، پارۀ نان. (السامی فی الاسامی). و اندر وی [اندر معدن زررانک رنک ناحیتی از تبّت] پارۀ زر یابند چند سر گوسفند، به یک پاره. (حدود العالم) : تن پهلوان را کزو خواست کین کشیدند دوپاره زی پارگین. فردوسی. نگه کن بدین پاره های گهر کسی را فروش این و یا خود بخر. فردوسی. زمرد بر او چارصد پاره بود... دگر پنجصد پاره دندان پیل... فردوسی. چو از پادشاهی ندید ایچ بهر بدو داد پنهان یکی پاره زهر. فردوسی. دلیران نترسنداز آواز کوست که دوپاره چوب است و یک پاره پوست. فردوسی. فرود جوان را دژ آباد بود بدژ در پرستنده هشتاد بود همه بر سر باره نظاره بود ز دیبای چینی یکی پاره بود. فردوسی. وگر بکنجی یکپاره ناگرفته بماند هم از شمار گرفته است، ناگرفته مدان. فرخی. پر پارۀ زر گردد جائی که خوری می پر چشمۀ خون گردد جائی که کشی کین. فرخی. گهرهای کانی ز پازهر و زهر چهل پیل و منشور ده پاره شهر. اسدی. ده پاره یاقوت سرخ... نزدیک وی فرستاد. (تاریخ سیستان). پارۀکوهی دیدم امیر سبکتکین گفت یافتم و اسب بداشت. (تاریخ بیهقی). بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی). خواجۀ بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه. (تاریخ بیهقی). تختی همه از زر سرخ بود... و سیصد و هشتاد پاره مجلس زرّینه نهاده هر پاره یک گز درازی و گزی خشکتر پهنا. (تاریخ بیهقی). امیر گفت سخت صواب آمد و زیادتی خلیفت را بر خواجه بردادن گرفت و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی. (تاریخ بیهقی). نزد وی بردندبا چهل و اند پاره نامۀ توقیعی. (تاریخ بیهقی). اندر آن خلعت کمر و مهد بود و ده غلام ترک سوار و صدهزار درم و صد پاره جامه. (تاریخ بیهقی). و دری آهنین به دو پاره بر وی آویخته. (مجمل التواریخ والقصص). سدّ یأجوج و مأجوج بست از خشتهاء آهنین ساخته... و بآتش بتافتند تا بگداخت و به یکی پاره گشت. (مجمل التواریخ والقصص). اسکندر دوازده پاره شهر بنا کرد. (مجمل التواریخ والقصص). و از آنجا بزمین فلسطین رفت جائی که مؤتفکات خوانند و آنجا پنج پاره دیه بود. (مجمل التواریخ والقصص). و جامع اصل هم در این وقت کردند و تنگ بود بر مردم تا خصیب بن سلم دو پاره زمین بداد. (مجمل التواریخ والقصص). آرش وهادان کمان را به پنج پاره کرد هم از چوب و هم از نی و بسریشم بهم استوار کرد و پیکان آهن کرد. (نوروزنامه). دوات و قلم خواست و بر پارۀ کاغذ نبشت... (نوروزنامه). پارۀ ابرپیدا شد و اندک اندک جمیع آسمان ابر گرفت. (انیس الطالبین و عده السالکین بخاری). آنرا اردشیرخوره گویند و فیروزآباد از جملۀ آن است و چند پاره شهر و نواحی. (فارسنامۀ ابن البلخی). لطایف و عجایب و غرائب پدید آوردم و دویست و چهل و شش پاره استخوان راست کردم از فرق تا قدم با یکدیگر پیوسته گردانیدم. (قصص الانبیاء). پس کوره ها بنهادند و بر آن آهن و روی میدمیدندتا گداخته شد و بهمدیگر میرفت تا یکپاره شد. (قصص الانبیاء). ثمله، پشم پاره ای که بدان روغن و قطران بر شتران مالند و پشم پاره ای که بدان بر مشک روغن مالند. (منتهی الارب). پارۀ خون بود اول که بود نافۀ مشک قطرۀ آب بود ز اول لؤلوی خوشاب. ناصرخسرو. تا نشسته پدر بر آتش تست پاره دودی شده است آه پدر. مسعودسعد. آفتاب ارچه روشن است او را پارۀ ابر ناپدید کند. سنائی. دریغ سی و سه پاره رز و دوازده ده دریغ حائط و قصر و زمین و انهارم. سوزنی. دان که هر رنجی ز مردن پاره ایست جزو مرگ از خود بران گر چاره ایست. مولوی. حور و خلاص ایام مازیاریه هفتاد و دو پاره دیه بود. (تاریخ طبرستان). داد از کسی مخواه که تاج مرصّعش یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت. (از صحاح الفرس). در کلمات مرکبه ای چون: آتش پاره، شکرپاره، کوه پاره، ماه پاره، جگرپاره، کُه پاره، مه پاره، بمعنی پاره ای از آتش پاره ای از جگر و جز آن باشد و در سی پاره و شصت پاره بمعنی سی بخش یا شصت بخش قرآن است، پارۀبا هاء گرده و همزه که نشانۀ یاء وحدت یا تنکیر است، بمعنی: قدری، کمی، اندکی، قلیلی، مقداری، بعضی، تا حدّی، لختی، قسمتی، برخی، بخشی: پاره ای (پارۀ) بخورد چند بیضه ای. (تاریخ بخارا). و منزل ششم هنعه، دو ستاره یکی خرد و دیگر پاره ای روشن تر. (التفهیم). هفت بدست نیزه به پیل اندر شد و این پیل پاره ای بشد و بیفتاد و بمرد. (تاریخ سیستان). عمرو پاره ای بشد و بسیار اسیر بگرفت. (تاریخ سیستان). جمست، چیزی بود از جوهرهای فرومایۀ کبود که پاره ای بسرخی زند. (فرهنگ اسدی). شخار، چیزی بود چون نمک پاره ای خاکسترگون که زنان با نوشادور در بالای حنا بر دست کنند. (فرهنگ اسدی). باباطاهر، پاره ای شیفته گونه بودی. (راحهالصدور). آن درویش از آن پاره ای چوب برید و به حضرت خواجه آورد. (انیس الطالبین و عدهالسالکین بخاری). فرمود مرا که پاره ای آب سرد بیار. (انیس الطالبین بخاری). در قصر عارفان به منزل ما پاره ای هیزم آورده است. (انیس الطالبین بخاری). پاره ای نان و سیب خوردم و پاره ای از شب توقف کردم و در همان شب به قصر عارفان رفتم. (انیس الطالبین بخاری). در نزدیکی پالیز پاره ای سبزی و پیاز بود آنرا هم آب دادم. (انیس الطالبین بخاری). درویشی در حضرت ایشان پاره ای نار آورده بود. (انیس الطالبین بخاری). به این فقیر اشارت کردند که پاره ای بادام بگیر که بدریافت صحبت مولانا حمیدالدین شاشی میرویم. (انیس الطالبین بخاری). قضا را همائی بیامد و بانگ میداشت، و برابر تخت، پاره ای دورتر بزیر آمد و بزمین نشست. (نوروزنامه). موسی پاره ای خاربر سر عصا بست و بر سر درخت داشت تا آتش درگیرد. (قصص الانبیاء). بدان سخن پاره ای غضب او تسکین یافت. (رشیدی). ای برّ تو رسیده به هر تنگ چاره ای از حال من ضعیف بجو نیزپاره ای. رودکی. آرزومند آن شده تو بگور که رسد نانت پاره ای برزم. رودکی. هر ساعتی بخیر درون پاره ای بفزایم و ز شرّش نقصان کنم. ناصرخسرو. روز کی چند بنده را بفرست اندکی آرد پاره ای چربو. سوزنی. هر که او نزدیکتر حیرانتر است کار دوران پاره ای آسانتر است. عطار. ، پاس، مدت اندک: پاره ای از شب، پاسی از شب، قسمتی از آن. طائفه ای از لیل. انوٌ من اللیل، انی ٌ من اللیل. طائفهٌ من اللیل. پاره ای از روز، بخشی از آن. ساعت یا ساعاتی از آن. - پاره ای از عمر، مدتی از آن. ، سهم. بهر: دو پاره از شب، دو بهر از آن: برابر صبح دروغین است و بیک پاره از شب بماند. (التفهیم ابوریحان بیرونی). ، یک جزو از سی جزوقرآن: در سی پاره. یک جزو از شصت بخش قرآن در شصت پاره، جزو به اصطلاح حساب، کسر مقابل عددصحیح: او [عدد اول] را هیچ پاره نبود مگر آنک همنام او بود. (التفهیم). اما یکی بحقیقت پاره نشود. (التفهیم). - پاره زدن، در پی کردن. وصله کردن. رقعه دوختن. پینه کردن. ترقیع. - پاره شدن، دریده شدن. ریش شدن. انخراق. - پاره کردن، خرق. دریدن. صیر. (تاج المصادر بیهقی). گسیختن. قسم کردن. بخش کردن. جزء: سراسر بخنجر تنش پاره کرد ز خونش همه گل شده خاک و گرد. فردوسی. وی گفت:...که هم وی اندر آن میاندیشید و دانست که خطاست آنراپاره کرد. (تاریخ بیهقی). باز میگفت احوال ترکمانان سلجوقیان که ایشان خویشتن بیست و سی پاره کنند و بیابان ایشان را پدر و مادر است چنانکه ما را شهرها. (تاریخ بیهقی). گفت شلغم پاره باید کرد خرد پاره کرد آن خادم آنرا پیش برد. عطار. - گز نکرده پاره کردن، نااندیشیده کاری کردن. - پارۀ آجر، چارکه و هر نوع شکسته آجر. - پارۀ آرد، اوماج. آش اوماج، آشی که با گلوله هائی بمقدار دانۀ گندم از آرد راست کنند. آش آردی است که به اوماج شهرت دارد و آنرا بقدر گندمی از خمیر سازند و پزند. (برهان). - پارۀ اسب، قطعهالفرَس. صورتی از صور فلکی: و از بهر این او را [فرس اول را] گه گاه پارۀ اسب خوانند. (التفهیم). - پاره بردوخته، وصله زده. - پارۀ تن، عزیزترین کسی نزد آدمی. خویش و قریب. وَصلۀ تن، پارۀ جگر. فلذه. جگرپاره. - پارۀ دل،عزیزترین کس نزد آدمی چون فرزند. پارۀ جگر. پارۀ تن. جگرگوشه. - پارۀ زر، قراضه. - پارۀ زرد، غیار. غیاره. پارچۀ زردی که بر کتف یهودان دوختندی امتیاز را. زردپاره: گردون یهودیانه بکتف کبود خویش آن زردپاره بین که چه پیدا برافکند. خاقانی. - پارۀ سنگ، قطعه ای از سنگ. - پاره ها، اعشار. - پاره ها و کناره ها، اجزاء و اطراف. (دانشنامۀ علائی). - ترکیب ها: آتش پاره. آجرپاره. آهن پاره. پاره پاره. پلاس پاره. پوست پاره. پوستین پاره. پیرهن پاره. پیش پاره. جگرپاره. چارپاره. چرم پاره. چغزپاره. چهارپاره. خمپاره. سی پاره. شصت پاره. شکرپاره. کاغذپاره. کفش پاره. کلاه پاره. کوه پاره. که پاره. گلیم پاره. گوشت پاره. (فردوسی). ماه پاره. مه پاره. نعل پاره. نمدپاره. وَرَق پاره. یک پاره. (فردوسی). و غیره. رجوع به این ترکیب هاشود
پاره کردن چیزی: خیانت دوست پسر و یا دوست دختر - لوک اویتنهاو پاره و پارگی، موضع و شرایط متفاوت و گوناگون دارد. اگر در خواب دیدید که آستین شما پاره شده زیان مالی می بینید. یخه پاره به شما بی احترامی می شود. پارگی پشت لباس به شما تهمت زده می شود و جلوی لباس شما اگر پاره بود رازی که دارید و در کتمان و استتار آن می کوشید فاش می گردد. اگر شلوار شما در خواب پاره بود موردی پیش می آید که شرمنده می شوید و مردم شما را سرزنش و ملامت می کنند. اگر ریسمانی را که تا بی نهایت ادامه داشت و شما ندانستید متعلق به چه کسی است و از کجا می آید و تا کجا می رود پاره کردید به سختی بیمار می شوید و در روزهای آینده باید مراقب صحت و سلامت خود باشید. اگر ریسمان را پاره کردید زیان مالی می بینید. منوچهر مطیعی تهرانی
پاره کردن چیزی: خیانت دوست پسر و یا دوست دختر - لوک اویتنهاو پاره و پارگی، موضع و شرایط متفاوت و گوناگون دارد. اگر در خواب دیدید که آستین شما پاره شده زیان مالی می بینید. یخه پاره به شما بی احترامی می شود. پارگی پشت لباس به شما تهمت زده می شود و جلوی لباس شما اگر پاره بود رازی که دارید و در کتمان و استتار آن می کوشید فاش می گردد. اگر شلوار شما در خواب پاره بود موردی پیش می آید که شرمنده می شوید و مردم شما را سرزنش و ملامت می کنند. اگر ریسمانی را که تا بی نهایت ادامه داشت و شما ندانستید متعلق به چه کسی است و از کجا می آید و تا کجا می رود پاره کردید به سختی بیمار می شوید و در روزهای آینده باید مراقب صحت و سلامت خود باشید. اگر ریسمان را پاره کردید زیان مالی می بینید. منوچهر مطیعی تهرانی