جدول جو
جدول جو

معنی چوپین - جستجوی لغت در جدول جو

چوپین
منسوب به چوپ، رجوع به چوپ شود، (شعوری ج 1 ورق 152)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زوپین
تصویر زوپین
(پسرانه)
نام پسر کاووس پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ژوپین
تصویر ژوپین
(پسرانه)
ژوبین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چپین
تصویر چپین
ظرفی که از شاخه های نازک درخت می بافند، سله، سبد، برای مثال بگسترد کرباس و چپّین نهاد / براو ترّه و نان کشکین نهاد (فردوسی - ۸/۴۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چونین
تصویر چونین
چون این مانند این، چنین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ژوپین
تصویر ژوپین
زوبین، نیزۀ کوچک، نیزۀ کوتاه که در قدیم هنگام جنگ به طرف دشمن پرتاب می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چوپان
تصویر چوپان
کسی که گوسفندان را به چراگاه می برد، نگهبان گلۀ گوسفند، رمه بان، رمه یار، رامیار، رمیار، شبان
فرهنگ فارسی عمید
هم ریشه شبان در پهلوی شوپان در جغتایی کوپان (با واو مجهول) و چوبان (با واو مجهول و باء)، (حواشی برهان چ معین)، نگهبان گوسفندان و گاوان، کسی که نگاهبان گوسفندان است، نامهای دیگرش گله بان و شبان است، مؤلف سراج اللغات احتمال غالب به ترکی بودن این کلمه داده لیکن در فارسی بودن آن شک نیست چه چوپان و شبان از یک ریشه است، ’پان’ و ’بان’ بمعنی نگاه دارنده است و ’چ ’’ش’ مبدل هم هستند، در اوستا ’پسو’ بمعنی حیوانات اهلی است، در سنسکریت ’پشو’ بهمان معنی است، پس اصل لفظ بمعنی نگاهدارندۀ حیوانات اهلی است و در پهلوی این کلمه شپان است، (فرهنگ نظام)، گله بان، (غیاث اللغات)، شپان گوسفندان، (شرفنامۀ منیری)، چوپان و شپان و گله دار، (ناظم الاطباء)، چپان، شبان، گله بان، رمه یار و رمه بان، پاده بان، گوسفندچران، راعی، بمعنی حارس و حافظ است، (یادداشت مؤلف)، نگهبان گلۀ گوسفند و گاو:
ستمکاره چوپان بدشت قلو
همانا نبرد بدانسان گلو،
فردوسی،
بشدکرد چوپان و دو کره تاز
ابا زین و پیچان کمندی دراز،
فردوسی،
ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت
چراگاه گله جای دگر داشت،
نظامی،
گوسپند از برای چوپان نیست
بلکه چوپان برای خدمت اوست،
سعدی (گلستان)،
گر نشوی گرگ ز چوپان چه غم
ور نکنی ظلم ز سلطان چه غم،
خواجو،
باشۀ عدلش شده با پشه خویش
گرگ بدورش شده چوپان میش،
خواجو،
در زمانش بره بردعوی خون مادران
گرگ را بگرفته گردن پیش چوپان میبرد،
سلمان (از شرفنامۀ منیری)،
و آن رمۀ آهو که نزدیک تو آمدند چوپان ایشان من بودم، (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 219)،
- امثال:
اجل سگ که رسد نان چوپان خورد،
چوپان بد داغ پیش آورد، :
امیرا به سوی خراسان نگر
که سوری همی بند و ساز آورد
اگر دست شومش بماند دراز
به پیش تو کار دراز آورد
هر آن کار کان را بسوری دهی
چو چوپان بد دوغ بازآورد،
ابوالفضل جمحی (از تاریخ بیهقی)،
و در تاریخ بیهقی کنیۀ این شاعر ابوالمظفر ضبط شده و شعر نیز بصورت ذیل مکتوب است:
امیرا بسوی خراسان نگر
که سوری همی مال و ساز آورد
اگر دست ظلمش بماند دراز
به پیش تو کاری دراز آورد
هر آن مملکت کآن بسوری دهی
چو چوپان بد داغ بازآورد،
هر دو کلمه داغ و دوغ در این مثل بی تناسب نیست و داغ به ذوق نزدیکتر است، چه رسم بر این رفته است که هرگاه در مسافتی دور که نقل لاشه عادتاً صعب باشد چون حیوانی سقط شود خربنده یا ساربان یا شبان داغ حیوان را بریده و بصاحب آن میبرد تا ظاهر شود که حیوان مرده است و آنرا نفروخته اندو البته مواشی چوپان بد بعلت عدم مواظبت کامل بیشترتلف میشود، (امثال و حکم ج 3 ص 1423 و 1424)، چوپان خائن گرگ است،
، گله بان اسبان، (شرفنامۀ منیری)، یلخی دار، (یادداشت مؤلف)، ایلخی دار:
به رستم چنین گفت چوپان پیر
که ای مهتر اسب کسان رامگیر،
فردوسی،
نماند ایچ در دشت اسبان یله
بیاورد چوپان بمیدان گله،
فردوسی،
رجوع به شبان شود
لغت نامه دهخدا
کوبین، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، رجوع به کوبین شود
لغت نامه دهخدا
همان زوبین به بای موحده که گذشت، (آنندراج)، رجوع به زوبین شود، منسوب به موسیقی، آهنگی، شعری، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
حربه ای است که در قدیم بدان جنگ می کردند، (آنندراج)، صورتی از زوبین است، نصلان، نیزۀ کوتاه قد، و آن حربه ای بود که بجانب دشمن می افکندند، قسمی از نیزۀ کوچک که اهل هند آن را سیل (به یاء مجهول) گویند، (غیاث)، نیزۀ کوچک که بر سر آن دو شاخه باشد، (غیاث)، ژوبین، زوبین، رجوع به زوبین شود، عنزه، نیزه چه، مزراق، نیزۀخرد: آن دیالم از سر کوه تیر و ژوپین روان کردند و سنگ همی انداختند و مسلمانان بر سر کوه نتوانستند شدن بازگشتند، (بلعمی ترجمه تاریخ طبری)،
ز پنهان بدان شاهزاده سوار
بینداخت ژوپین زهرآب دار
گذاره شداز خسروی جوشنش
به خون تر شد آن شهریاری تنش،
دقیقی،
همان تیز ژوپین زهرآبدار
که بر آهنین کوه آرد گذار،
دقیقی (از شاهنامه)،
درفشیدن خشت و ژوپین ز گرد
چو آتش پس پردۀ لاجورد،
فردوسی،
کنون خوردنت زخم ژوپین بود
تنت را کفن چنگ شاهین بود،
فردوسی،
ز توران بسیجیده آمد دمان
به ژوپین گودرز بودش زمان،
فردوسی،
چو شیر ژیان اندرآمد بسر
به ژوپین پولاد خسته جگر،
فردوسی،
بینداخت ژوپین به پیران رسید
زره در برش سربسر بردرید،
فردوسی،
بینداخت ژوپین بکردار تیر
برآمد به بازوی سالار پیر،
فردوسی،
گرفته سپر پیش و ژوپین به دست
به بالا نهاده سر از جای پست،
فردوسی،
به قلب اندرون شاه مکران بخست
به ژوپین و زان خستگی هم نرست،
فردوسی،
درخشیدن تیغ و ژوپین و خشت
تو گفتی زمین بر هوا لاله کشت،
فردوسی،
ز پیکان و از گرز و ژوپین و تیر
زمین شد بکردار دریای قیر،
فردوسی،
دهید ار به گرز و به ژوپین دهید
سران را ز خون تاج بر سر نهید،
فردوسی،
به ژوپین و خنجر به گرز و کمان
همی رزم جویند با بدگمان،
فردوسی،
چنان دان که او سنگ و آهن خورد
همان تیر و ژوپین بر او نگذرد،
فردوسی،
به نستیهن گرد و گلباد گفت
که ژوپین وخنجر بباید نهفت،
فردوسی،
بفرمود تا تخت زرین نهند
به میدان پرخاش ژوپین نهند،
فردوسی،
برآمد خروش ده و دار و گیر
چو باران ببارید ژوپین و تیر،
فردوسی،
کمانهای چاچی و تیر خدنگ
سپرهای چینی و ژوپین جنگ،
فردوسی،
یلان را به ژوپین و خنجرزنید
سر سرکشان را ز تن برکنید،
فردوسی،
به ژوپین گراز و تذروان به باز
بگیریم یکسر بروز دراز،
فردوسی،
پیاده شد از اسب ژوپین به دست
همی رفت پویان بکردار مست،
فردوسی،
همه رزم را دل پر از کین کنیم
تن دشمنان جای ژوپین کنیم،
فردوسی،
سپهدار توران برآراست جنگ
گرفتند کوپال و ژوپین بچنگ،
فردوسی،
چو سی وسه جنگی ز تخم پشنگ
که ژوپین بدی سازشان روز جنگ،
فردوسی،
ورا نام گستهم گژدهم خوان
نترسد ز ژوپین و از استخوان،
فردوسی،
بر او تیر و ژوپین نیاید بکار
سزد گر پیاده کند کارزار،
فردوسی،
به یارانش فرمود کاندرنهید
به تیر و به ژوپین و خنجر دهید،
فردوسی،
هزار و صد و شصت خسروپرست
پیاده همی رفت ژوپین به دست،
فردوسی،
برفتند شمشیر و ژوپین بکف
کشیده سپه برسه فرسنگ صف،
فردوسی،
همه شب همی لشکر آراستند
همه تیغ و ژوپین بپیراستند،
فردوسی،
درآورد بر چنگ ژوپین جنگ
بینداخت بر رستم تیزچنگ،
فردوسی،
سواران به میدان بکردار گرد
به ژوپین گرفتند ننگ و نبرد،
فردوسی،
دو رویه سپه برکشیدند صف
همه نیزه و تیغ و ژوپین بکف،
فردوسی،
ز باران ژوپین و باران تیر
زمین شد ز خون چون یکی آبگیر،
فردوسی،
ز بس تیر و ژوپین و نوک سنان
نداند کنون گو رکاب از عنان،
فردوسی،
خروشی برآمد ز طلحندو گو
که از باد ژوپین من دور شو،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
بعضی گویند چوبین شهری بوده از ابنیه کیانی و برخی نسبت بنای ببهرام چوبینه میدهند، بهرحال گویند چوبین در زمان صفویه خراب شد و پس از خرابی قلعه ای در آن بساختند، (مرآت البلدان ج 4 صص 276 - 277)
لغت نامه دهخدا
بهرام یا وهرام لقب بهرام ششم سردار هرمزچهارم پادشاه ساسانیست که از مردم ری و پسر وهرام گشنسب و از دودمان بزرگ مهران بود، فرماندهی توانا بود و محبوب لشکریان و پر از کبر و ادعا و از این جهت شباهتی به بزرگان عهد ملوک الطوایفی قدیم داشت، پس ازآنکه بر طوایف مهاجم سرحدات شمال و مشرق پیروز شد وترکان را شکست داد بفرماندهی کل نیروی ایران در برابر رومیان انتخاب شد، اما مغلوب گردید، هرمز با طرزی موهن او را از فرماندهی خلع کرد، چون بهرام از لشکریان خود نگرانی نداشت رایت خلاف برافراشت، این واقعه آتش فتنه را از هر سو شعله ور کرد، گستهم ’ویستهم’ که از دودمان بزرگ اسپاهبذان بود و خویشاوند خانواده سلطنتی بشمار میرفت (چون خال خسرو پرویز بود) موفق شد، که برادر خود بندوی ’ویندوی’ را از زندان پادشاه بیرون کشد، دو برادر بکاخ سلطنتی درآمدند، و هرمز را خلع کردند و بزندان افکندند و کور کردند و پسرش خسرو دوم را که بعد ملقب به پرویز (ابرویز) (= مظفر) شد بسلطنت برداشتند، خسرو در این وقت در آذربایجان بود، شتابان به تیسفون رفت و در سال 590 میلادی تاج بر سرنهاد، چندی بعد هرمز را هلاک کردند، بنابر رای تئوفیلاکتوس این کار به امر خسرو واقع شد، و بعضی گویند خسرو رضایت ضمنی بقتل وی داده بود، اما بهرام چوبین حاضر نبود که بفرمان پادشاه جدید درآید، زیرا که خود سودای پادشاهی در سر داشت، دودمان مهران مدعی بودند، که از نسل ملوک اشکانی هستند و بهرام تکیه به این ادعا کرده بود، از آنجا که سپاه بهرام نیرومند بود خسرو پرویز شکست خورد و بهرام فاتحانه به تیسفون درآمد و برخلاف میل جمعی از بزرگان، بدست خود تاج بر سر گذاشت و بنام خود سکه زد، در این اثنا خسرو از سرحد روم گذشت و بشهر سیرسیزیوم رفت و به پناه امپراطوری موریکیوس درآمد دولت مستعجل بهرام چوبین عبارت از یک سلسله شورش و فتنه بود، طبقۀ روحانی و قسمتی از اشراف با او مخالف بودند، و تحمل پادشاهی وی را که از میان خودشان برخاسته بود، نمیکردند ولی از عقیدۀ تودۀ ایرانیان، یعنی طبقات عامه، اطلاعی نداریم، یهودیان بهرام را حامی و نگاهبان خود میدانستند و او را به مال مدد میکردند، بندوی که دستگیر و زندانی شده بود، بیاری چند تن از بزرگان رهایی یافت، و پیشرو مخالفان بهرام شد، این توطئه بجائی نرسید و شورشیان را هلاک کردند، بندوی به آذربایجان گریخت، و بنزد برادر خود گستهم (ویستهم) رفت که بیاری خسرو پرویز علم طغیان برافراشته بود، قیصر موریکیوس خسرو را یاری کرد بشرط آنکه شهرهای دارا و میافارقین را که رومیان در جنگ گرفته بودند، به روم واگذار کند، در اثر این پیش آمد بسیاری از بزرگان، که ازهواخواهان بهرام بودند او را ترک گفتند، و پس از جنگهای خونین، سپاه روم و ارامنه و اتباع موشل و ایرانیانی که بخسرو پیوسته بودند، بهرام را در سال 591 م، در حوالی گنزک آذربایجان شکست دادند و بهرام بترکان پناه برد، و در بلخ بیاسود و چندی بعد در آن شهر ظاهراً بتحریک خسرو بقتل رسید، سرگذشت پرحادثۀ بهرام چوبین موجد افسانۀ شیرینی بزبان پهلوی بنام وهرام چوبین نامگ شده است که مطالب آن را مورخان عرب و ایران، خاصه فردوسی در کتب خویش آورده اند، و این افسانه را جبله بن سالم بعربی ترجمه کرده است، بهرام نه تنها از قهرمانان مشهور بشمار میامده، بلکه در خصال مردانه و اطوار شایسته دارای مقامی عالی بوده است، (ایران در زمان ساسانیان تألیف آرتور کریستنسن ص 87 و صص 464- 466)، بلعمی در تاریخ خود چوبین را شوبین ضبط کرده و تفسیری برای فقه اللغه آن پرداخته است، رجوع به شوبین و رجوع به ترجمه تاریخ طبری بلعمی شود، و سبب این لقب آنست که وی خشک پیکر و لاغر و بلندقامت بوده، (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام) :
همی راند چون باد چوبین سپاه
سوی دامغان اندرآمد ز راه،
فردوسی،
چو آئی بنزدیک چوبین فراز
چنین گوی کان دختر سرفراز،
فردوسی،
و بهرام چوبین کی اسفهسالار لشکر او بود ترتیب کرد با لشکری تمام تا روی به پیکار خاقان نهاد، (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 98)،
با امل همراه وحدت چون شوی و چون شود
مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان،
خاقانی،
تو زرین بهره شو از تخت زرین
که چوبین بهره شد بهرام چوبین،
نظامی،
نشاط از خانه چوبین برون تاخت
که چوبین خانه از دشمن بپرداخت،
نظامی
لغت نامه دهخدا
از تهران که بمشهد مقدس میروند در میانۀ داورزن و مهر یکی از قرای واقع در طرف راست راه چوبین است، (مرآت البلدان ج 4 ص 278)، دهی است از دهستان کاه بخش داورزن شهرستان سبزوار در 25 هزارگزی جنوب خاوری داورزن و 9 هزارگزی جنوب شوسۀ عمومی راه تهران بمشهد واقع است، جلگه و معتدل است، 231 تن سکنه دارد، از قنات مشروب میشود، از محصولاتش غلات و پنبه است، مردمش بزراعت و مالداری اشتغال دارند، راهش مالرو است اما در تابستان از راه باقرآباد میتوان اتومبیل برد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
هر چیز که از چوب سازند، (آنندراج) (انجمن آرا)، هر چیز که از چوب ساخته شده باشد، (فرهنگ نظام)، منسوب بچوب، (ناظم الاطباء)، از چوب، (یادداشت مؤلف)، ساخته از چوب، چوبی، افزار چوبین، که از چوب ساخته شده باشد، (از فرهنگ فارسی)، و کمان وی (کیومرث) بدان روزگار چوبین بود بی استخوان، (نوروزنامه)،
- اسب چوبین، مرکب چوبین، چوب که کودکان در میان دو پای قرار دهندو از آن ارادۀ اسب سواری کنند و بهر سو دوند، نی که کودکان بجای مرکب گیرند:
یاد بتان تاکی کنم فرش هوس را طی کنم
این اسب چوبین پی کنم چون مرد میدان نیستم،
خاقانی،
دیوانگان نترسند از صولت قیامت
نشکیبد اسب چوبین از رشف تازیانه،
سعدی (طیبات)،
به کشتی میشدم هر سو شتابان
سوار اسب چوبین همچو طفلان،
سلیم (از فرهنگ ضیاء)،
- ، به کنایه، تابوت است، مرکب چوبین، (یادداشت مؤلف)،
- پای چوبین، پای که از چوب ساخته شده باشد، آنچه از چوب بشکل پا سازند و بجای پا که بر اثر حوادث قطع شده باشد قرار دهند تا رفتن میسور گردد:
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود،
مولوی،
اگر کوتهی پای چوبین ببند
که در چشم طفلان نمائی بلند،
سعدی (بوستان)،
چو غازی بخود درنبندند پای
که محکم رود پای چوبین ز جای،
سعدی (بوستان)،
- پل چوبین، پل که از چوب ساخته شده باشد: در این راه پلی آمد چوبین بزرگ و رودی سخت بوالعجب و نادر، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 463)،
- تیغ چوبین، شمشیر که از چوب ساخته باشند:
تیغ چوبین را مبر در کارزار
بنگر اول تا نگردد کار زار،
مولوی،
- چوبین اسب، دارای اسب چوبین، چوبین مرکب:
با امل همراه وحدت چون شوی و چون شود
مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان،
خاقانی،
- چوبین بهره، بی بهره، خشک بهره، بی نصیب، محروم:
تو زرین بهره شو از تخت زرین
که چوبین بهره شد بهرام چوبین،
نظامی،
- چوبین دست، سخت بی بهره، سخت محروم، که هیچ دستی نباشدش:
در پایۀ شطرنج ترا دستی نیست
لیکن پدرت عظیم چوبین دست است،
؟
- شمشیر چوبین، تیغ چوبین، تیغ که از چوب کرده باشند:
غازی بدست پور خود شمشیر چوبین زان دهد
تا او در آن استا شود شمشیرگیرد در غزا،
مولوی،
- قدح چوبین، قدح و کاسه که از چوب تراشند و سازند: عمر قدحی چوبین از آب برای هرمزان بخواست، (تاریخ قم ص 303)، جنبل، قدح چوبین سطبر، جمجمه، قدح چوبین، (منتهی الارب)،
- مرکب چوبین،اسب چوبین:
مرکب چوبین بخشکی ابتر است
خاص مر دریائیان را رهبر است،
(مثنوی)،
- ، کنایه از تابوت است: چون سلطان (مسعود) پادشاه شد این مرد (حسنک) بر مرکب چوبین نشست، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176)،
- نیش چوبین، نیش و مبضع و نشتر که از چوب ساخته باشند:
چون نیش چوبین را کنون رگهای زرین شد زبون
خیز از رگ خم ریز خون قوت رگ جان بین در او،
خاقانی،
بازو ودست رباب از بسکه بر رگ خورده نیش
از نیش چوبینش ز رگ آب روان انگیخته،
خاقانی،
، مجازاً، خشک، کالبد بیجان:
چو چوب دولت ما شد برآور
مه چوبینه چوبین شد به خاور،
نظامی،
، روپاکی سرخ رنگ که بر سر بندند، (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، دستمالی سرخ رنگ که بر سر بندند، (آنندراج) (انجمن آرا)، دستمال بزرگ سرخ رنگ که بر سر بندند، (فرهنگ نظام)، نام پرنده ای است، (جهانگیری)، پرنده ای است صحرائی شبیه بمرغ خانگی که او را کاروانک خوانند، (برهان)، مرغیست که کاروانک گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، کاروانک، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
امیر چوپان از امرای بنام زمان سلطنت ابوسعید بهادرخان که خود و چهار پسرش دمشق خواجه، تیمورتاش، امیرحسن و امیرمحمود، مصدر مهمترین کارهای لشکری و کشوری سلطان ابوسعید بودند، چون امیر چوپان دختر خود بغدادخاتون را بسال 723 هجری قمری به امیر شیخ حسن ایلکانی داده بود، ابوسعید که در این تاریخ بیست سال بیشتر نداشت سخت شیفته و دلباخته بغدادخاتون شد، بموجب یاسای چنگیزی هر زنی که منظور نظر خان قرار گیرد شوهرش باید او را رها کند و بخدمت خان بفرستد، ابوسعید پنهانی کسی را پیش امیر چوپان فرستاد تا راز او را با وی در میان گذارد، امیر چوپان سخت متغیر شد و برای آنکه ابوسعید از سودای خود دست بردارد بغداد خاتون را با شوهرش به قراباغ روانه کرد، ابوسعید چون بی میلی امیر چوپان را دریافت بدو خشم گرفت تا آنجا که دمشق خواجه پسر امیر چوپان را بکشت امیرچوپان بر اثر بیوفائی امرای همراهش و پیوستن آنها باردوی ایلخانی مجبور شد که بملک غیاث الدین پناه برد اما ملک غیاث الدین بفرمان ابوسعید امیر چوپان را کشت، امیر چوپان پیش از آنکه کشته شود از ملک غیاث الدین سه خواهش کرد: یکی آنکه سرش را از تن جدا نکند و یک انگشتش را که دو سر دارد جدا سازد و بنشانی پیش ابوسعید بفرستد، دوم آنکه پسر خردسالش جلاوخان را نکشد، سوم آنکه نعش او را بمدینه طیبه بفرستد، ملک غیاث الدین این خواهش ها را از امیر چوپان پذیرفت، امیر چوپان را کشت و انگشت او را بنشانی پیش ابوسعید فرستاد و آن نشانی در محرم سال 728 هجری قمری در قراباغ باردوی سلطان رسید، سپس ابوسعید شیخ حسن جلایر را مجبور کرد تا بغدادخاتون را طلاق گوید و به این ترتیب به آرزوی دیرینه رسید و بغداد خاتون بلقب خداوندگار ملقب گردید ... امیر چوپان مردی بود مسلمان و عادل و خیرخواه ابنیه خیر در راه مصر و شام بسیار بناکرده است در خدمت اولجایتو و ابوسعید همیشه به اخلاص و صدق قدم برمیداشت و قسمت مهمی از رونق سلطنت این دو ایلخان از برکت کفایت او و پسرانش بود، لیکن ساده لوحی بر مزاجش غالب بود، (تاریخ مغول تألیف عباس اقبال صص 334-339)، و نیز رجوع به رجال حبیب السیر و ذیل جامع التواریخ رشیدی، تاریخ عصر حافظ ج 1 و نزهه القلوب ج 3 شود
لغت نامه دهخدا
چوبک زن، چوبکی، (شعوری ص 352)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
منسوب به چوپ و چوپین. رجوع به چوپین، چوبین و چوبینه شود
لغت نامه دهخدا
به معنی چنین باشد، (از ’چون’ ادات تشبیه + ’این’ صفت اشاره) (برهان)، چنین و چون، این و مانند این و به این وضع، (ناظم الاطباء) :
ندانستم من ای سیمین صنوبر
که گردد روز چونین زود زایل،
منوچهری
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کلاترزان بخش رزاب شهرستان سنندج که در 27 هزارگزی شمال خاور رزاب و 15 هزارگزی جنوب شوسۀ سنندج به مریوان واقع است، کوهستانی و سردسیر است، 220 تن سکنه دارد، ازرودخانه و چشمه آبیاری میشود، محصولاتش غلات و لبنیات و توتون است، مردمش بزراعت و گله داری اشتغال دارند، راهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
دست افزاری که بدان پنبه دانه را از پنبه جدا سازند. (جهانگیری). بمعنی چوبگین است. افزاری که پنبه دانه از پنبه جدا کند. (برهان) (آنندراج). چوبکش. (شعوری). لابد تصحیف چوبکین است. (محمد قزوینی از حواشی برهان). افزاری جهت پاک کردن پنبه. (ناظم الاطباء). رجوع به چوپگین و چوبکین شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از چوپان
تصویر چوپان
شبان، گله بان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چوبین
تصویر چوبین
هر چیز که از چوب سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چپین
تصویر چپین
طبقی که از چوب بید بافته باشند طبق چوبین سله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چونین
تصویر چونین
مانند این مثل این اینگونه این طور: (با چنین دیوان بگویند سلیمان وار کو ک) (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چونین
تصویر چونین
((چو یا چُ))
چنین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چوپان
تصویر چوپان
نگهبان گله گوسفند و گاو، شبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چوبین
تصویر چوبین
ساخته شده از چوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ژوپین
تصویر ژوپین
نیزه کوچک، زوبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چپین
تصویر چپین
((چُ))
با چبین، طبقی که از چوب بید بافته باشند، طبق چوبین، سله
فرهنگ فارسی معین
پاده بان، راعی، رمه بان، شبان، گله بان، رمه یار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوبی، چوبینک، چوبینه، سربندسرخ، دستمال سرخ، کاروانک (پرنده)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کسی را مورد حمله قرار دادن و متواری ساختن
فرهنگ گویش مازندرانی
تاج خروس
فرهنگ گویش مازندرانی
قرقره
فرهنگ گویش مازندرانی