جدول جو
جدول جو

معنی چوپک - جستجوی لغت در جدول جو

چوپک
چو چک
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پوپک
تصویر پوپک
(دخترانه)
پرنده ای که تاجی از پر بر سر دارد، هدهد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چوگک
تصویر چوگک
جوجه،
جغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، مرغ بهمن، اشوزشت، پشک، بایقوش، مرغ شباویز، پژ، شباویز، بوف، مرغ حق، کوف، پسک، هامه، بوم، آکو، کوچ، کنگر، چغو، مرغ شب آویز، کلیک، کلک، بیغوش، کوکن، کول، پش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوپک
تصویر کوپک
پول خرد رایج در روسیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چوشک
تصویر چوشک
کوزۀ کوچک لوله دار، بلبله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چلپک
تصویر چلپک
چربک، چربی، خامه، سرشیر، قیماق، مصغر چربه، نوعی نان که در روغن سرخ می کنند و برای شادی روح مردگان به همراه حلوا بین مردم پخش می کنند، چربه، نان روغنی، چلپک، چلپل، چواک، چواکک، مصغر چربه کاغذی چرب شده که در قدیم نقاشان برای گرده برداشتن تصویر یا نقشه به کار می بردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چوبک
تصویر چوبک
ریشۀ گیاه اشنان که آن را پس از خشک کردن می کوبند و در شستن پارچه و لباس به کار می برند، بیخ، غسلج، چوبک اشنان، جوغان، کنشتو، کنشتوک
مصغر چوب، چوب کوچک، چوب کوتاه و باریک که با آن طبل می زنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوپک
تصویر پوپک
هدهد، پرنده ای خاکی رنگ، کوچک تر از کبوتر با خال های زرد، سیاه و سفید که روی سرش دسته ای پر به شکل تاج یا شانه دارد، در خوش خبری به او مثل می زنند، پوپ، پوپو، کوکله، شانه سرک، بدبدک، بوبه، بوبک، پوپش، پوپؤک، شانه سر، بوبویه، شانه به سر، بوبو، مرغ سلیمانبرای مثال پوپک دیدم به حوالی سرخس / بانگک بر برده به ابر اندرا (رودکی - ۴۹۱)
فرهنگ فارسی عمید
(چُ رَ)
چرک کلمه ترکی است بمعنی نان و خبز. (ناظم الاطباء). نان، در ترکی استانبولی، نان شیرینی است
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان پیرتاج شهرستان بیجار، 350 تن سکنه دارد، آب آن از چشمه، محصولش غلات، لبنیات و انگور است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
منسوب به چوپ، نوعی رقص، نوعی رقص لران، قسمی رقص بجماعت روستائیان و عشایر را، رقص دسته جمعی لران و روستائیان، (یادداشت مؤلف)، بازی که آن را دستبند مینامند و از آن رقص مجوس اراده شده است و در صحاح رقص عجمی است هنگامی که جمعی دست یکدیگر را بگیرند و برقصند، ابن السکیت گفته است: بازی که بفارسی آن را پنجگان نامند که سپس معرب شده است، و در صحاح بفارسی پنجه آمده است، ابن الاعرابی میگوید: فنزج، بازی قبیلۀ نبیط است هنگام شادمانی و سرخوشی، (از لسان العرب ج 2 ص 439)، فنزج پنجه، و آن رقصی است مر عجم را که جمعی دست یکدیگر را گرفته رقصند، (منتهی الارب)، پنجه، دست بند، (یادداشت مؤلف)، رجوع به چوپی رقصیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی است از دهستان پائین شهرستان نهاوند. 850 تن سکنه دارد. از رود خانه گاماسیاب آبیاری میشود. محصولش غلات، توتون، حبوبات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5). و رجوع به مرآت البلدان ج 4 ص 290 شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
گیسوی تابدادۀ زنان که از پشت سر آویزند. (لغت محلی گناباد خراسان). لاغ گیس
لغت نامه دهخدا
(چُ)
نانی باشد که آن را بروغن بریان کنند. (جهانگیری). نانی که آن را بروغن بریان کنند و آن را چواکک نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) :
عدس و باقلی و سیر و پنیر و زیتون
در پیش نان چواک است و مقیل و ملبار.
بسحاق اطعمه (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(پوپَ)
مرغی است خوش خطوخال که کاکلی بر سر دارد. هد هد. ودر مفردات طب آمده است در دویم گرم و خشک، و مهراپختۀ آن با شبت جهت درد گرده و مثانه مجرب و زهرۀ اوبرای بیاض چشم نافع است. بوبو. هدهد. (منتهی الارب). پوبش. (زمخشری) (لغت نامۀ اسدی). ابوالرّبیع. پوپه . مرغ سلیمان. شانه سر. شانه سرک. پوپو. بودبود. و این نامها بیشتر حکایت صوت این مرغ است:
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بربرده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی.
الا تا بازگویند از سلیمان
که با بلقیس وصلش داد پوپک.
هندوشاه.
، دختر بکر. دوشیزه. (برهان) ، پوپ خرد. کاکل خرد بعض طیور
لغت نامه دهخدا
اصطلاح چارواداران است، چوپایه، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
کوزه را گویند که لوله داشته باشد و آن را بلبله نیز خوانند. (جهانگیری). کوزه لوله دار را گویند. (برهان) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). کوزۀ لوله دار کوچک مأخوذ از چوشیدن که بمعنی مکیدن است. (آنندراج) (انجمن آرا). بلبلی. چون لولۀ آن رادر دهن گذاشته آب میخوردند. شاید تشبیه به مکیدن پستان شده که چوشیدن است. (فرهنگ نظام). کوزۀ کوچک آبخوری. از چوشیدن است یعنی مکیدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
چوب خرد و کوچک. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). جبیره و جباره، چوبک هائی که بر استخوان شکسته بندند. کرظه، چوبک گوشۀ کمان. کظر، چوبک گوشۀ کمان. قعسری، چوبک که بدان آسیای دستی گردانده شود. (منتهی الارب).
- چوبک در میانه شکستن، شاید چوبک شکستن بعلامت قهر و پنداشتی چون خط و نشان کشیدن امروز، رسمی بوده است:
من بصد تیغ از او می نبرم او داند
در میان من و خود چوبک اگر میشکند.
ابن یمین (امثال و حکم ج 2 ص 634).
، نام تخته و چوبی است که مهتر پاسبانان شبها بدست گیرد و آن چوب را بر تخته زند تا پاسبانان از صدای آن بیدار و هشیار باشند. (از جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). چوبی که شبها بزرگ پاسبانان بکوس زند که پاسبانان از آواز آن بیدار باشند. (یادداشت بخط مؤلف). چوب خرد که پاسبان بر طبل زند تا مردم خبردار شوند. (آنندراج) (انجمن آرا). چوبی که مغنیان بر دهل زنند تا شاگردان بگشت افتند. (لغت محلی شوشتری نسخۀ خطی). چوب کوچکی که بر طبل یا تخته میزدند. (فرهنگ نظام). چوب کوتاه و باریک که بدان طبل نوازند. (فرهنگ فارسی معین). چوبی که بدان نقاره و دهل و مانند آن نوازند. (یادداشت بخط مؤلف) :
چوبک زند مسیح مگر زآن نگاشتند
با صورت صلیب بر ایوان قیصرش.
خاقانی.
فتاده پاسبان را چوبک از دست
جرس جنبان خراب و پاسبان مست.
نظامی.
مزن چوبک دگر چون پاسبانان.
مولوی.
ای دل بیخواب ما زآن ایمنیم
چون خروس بام چوبک میزنیم.
مولوی.
یک چوبکی بام تو بهرام چوبه شد.
امیرخسرو.
، نام آهنگی از آهنگهای موسیقی. (یادداشت مؤلف) ، چوب نان پز، و معرب آن شوبق است. نفروج. مطلمه. وردنه. (یادداشت بخط مؤلف). تیرک، چوبی که نداف بدان پنبه میزند. (یادداشت مؤلف) : معدکه، چوبک ندافی. مطرقه، چوبک ندافی. (منتهی الارب) ، چوبک اشنان. (یادداشت مؤلف). یک نوع ریشه ای که مانند اشنان در گازری بکار برند. (از ناظم الاطباء). چقان (در تداول مردم قزوین). در تداول تهران، خرده های چوب کز را که در جامه شستن بکار رود گویند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). گیاهیست از تیره قرنفلیان که دارای گلهای مجتمع به آرایش مرکب میباشد و برگهایش دارای خارست. ریشه آن ضخیم و لعابدار است و کوبیدۀ آن نیز بنام ’چوبک’ بمصرف لباس شویی میرسد، چوبه. بیخ. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
جانورکی است که در ویرانه ها آشیانه کند و آن را بوم نیز گویند. (جهانگیری). جغد را گویند، و آن پرنده ای است نامبارک و پیوسته در خرابه ها آشیان کند. و بوم را هم گفته اند و او نیز پرنده ای است از جنس جغد، لیکن بسیار بزرگ میباشد. (برهان) (آنندراج). نوعی از بوه و بوم که همه شب آواز کند: ضوع، بوم نر. (یادداشت مؤلف). رجوع به بوم شود، فروخ ماکیان. جوجۀ ماکیان. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) :
آهو با شیر کی تواند کوشید
چوکک با باز کی تواند پرید.
منوچهری (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
مخفف چوب پا، رجوع به چوب پا شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
چشمه چوزک، از ناحیه نوئی کوه کیلویه و در 2500 گزی شرقی سرفاریاب واقع شده است و این چشمه از درز سنگی درآید که مانند شرم زنان باشد. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
نام بازی معروف در هند که چهار رکن دارد و هر رکنی بیست وچهار خانه، هشت در طول و سه در عرض. بنابراین بازی بر سه قرعه و شانزده مهره است، چنانکه هر ربعی رنگی خاص داشته باشد:
خزان نموده مگر چو پری خیابان را
که رنگ باخته دیدیم ما گلستان را.
سراج (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کوپک
تصویر کوپک
کف: (باز بکردار اشتری که بود مست کفک برآرد زخشمو راند سلطان)، (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوپک
تصویر پوپک
هدهد شانه سر، دختر بکر دوشیزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توپک
تصویر توپک
مخزن و گنجینه و انبار خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چلپک
تصویر چلپک
قسمی نان روغنی تنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چورک
تصویر چورک
ترکی نان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چوشک
تصویر چوشک
کوزه لوله دار
فرهنگ لغت هوشیار
چوب خرد و کوچک چوب کوچک (مطلقا)، چوب کوتاه و باریک که بدان طبل نوازند، چوب و تخته ای که مهتر پاسبانان شبها بدست میگرفت و آن چوب را بر آن تخته میزد تا پاسبانان از صدای آن بیدار باشند، گیاهی از تیره قرنفلیان که دارای گلهای مجتمع به آرایش مرکب میباشد و برگهایش دارای خار است. ریشه آن ضخیم و لعابدار است و کوبیده آن نیز بنام (چوبک) بمصرف لباس شویی میرسد چوبه بیخ سطرونیون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چوشک
تصویر چوشک
((شَ))
کوزه لوله دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چوبک
تصویر چوبک
((بَ))
گیاهی دارای گل های مجتمع با برگ های خاردار و ریشه ضخیم، ریشه این گیاه را پس از خشک کردن می کوبند و نرم می کنند و در شستن لباس به کار می برند، چوب کوتاه و باریکی که بعضی از سازهای کوبه ای مانند طبل را با آن می نوازند، نام تخته و چو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چلپک
تصویر چلپک
((چَ پَ))
نوعی نان روغنی، سرشیر، چربک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوپک
تصویر پوپک
((پَ))
هدهد، شانه سر، دوشیزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوپک
تصویر اوپک
((اُ پِ))
سازمان کشورهای صادرکننده نفت با هدف ایجاد هماهنگی در سیاست نفتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوپک
تصویر پوپک
باکره، هد هد
فرهنگ واژه فارسی سره