جدول جو
جدول جو

معنی چوپل - جستجوی لغت در جدول جو

چوپل
پل چوبی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پوپل
تصویر پوپل
فوفل، درختی از خانوادۀ نخل با چوبی سیاه رنگ که در نجاری به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چول
تصویر چول
بیابان بی آب و علف، جای خالی از آدمی، چولستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چپل
تصویر چپل
آلوده، چرکین، کثیف، پلید، ویژگی کسی که تن و لباس خود را همیشه چرک و کثیف نگه دارد
فرهنگ فارسی عمید
چل، بمعنی صحرا، (یادداشت مؤلف)، بیابان، (جهانگیری)، جای خالی از آدم را گویند، (برهان)، بیابان ریگ زار و جائی که آدمی در او نباشد و کم عبور کند، (آنندراج) (انجمن آرا)، بیابان، صحرای خالی از بشر، (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، بیابان، جائی که آدمی در آنجا نباشد بیابان ریگزار و دور از آدمی، (یادداشت مؤلف) :
گله در چول و غله اندرچال
نتوان داشت چله از سرحال،
اوحدی،
و اکثر اوقات در طواحین و مواضع چول می بود، (مزارات کرمان ص 198)
لغت نامه دهخدا
(چِپَ)
قسمی از نان روغنی تنک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
آلت تناسل باشد، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام)، آلت تناسل مرد، نره، (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، آلت تذکیر بخصوص از بچه ها، (یادداشت مؤلف) :
صد بار بگفتم که کچول تو خوشست
یک بار تو هم بگو که چول تو خوشست،
قاضی احمد سیستانی (از آنندراج)
در تداول عوام، بورشده، کسی که در بازی نوبتش گذشته است، (فرهنگ لغات عامیانه تألیف سیدمحمدعلی جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چُو)
خمیده. (فرهنگ اسدی) (جهانگیری) (اوبهی). خم و خمیده. (برهان). خمیده و کج. (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام). کج و خم و خمیده. (ناظم الاطباء). خمیده وکج که چوله هم گویند. (یادداشت مؤلف) :
زلفک چول و آن رخان چو ماه.
(از فرهنگ اسدی ص 332).
بار غم بس که بر من افکندی
پشت من چول گشته چون چوگان.
؟ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ پَ)
کسی را گویند که خود را به چیزهای ناشایسته آلوده کند و پیوسته چرکین و نکبتی باشد چنانکه دیدن او غثیان آورد. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). مردم چرکین و نکبتی و ناتمیز. (ناظم الاطباء). کسی که خود را به چیزهای ناشایسته آلوده کند. (ناظم الاطباء). رجوع به چپلک شود، چپ دست
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان گوی آغاج بخش شاهین دژ شهرستان مراغه، 1155 تن سکنه دارد، محصولش غلات، حبوبات، بادام، کرچک و ذرت است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(پِ)
نام رودخانه ای است در ایالت آنور از کشور بلژیک، دارای آبی فراوان است و گاهی وسعت آن به 250 گز میرسد و قابل کشتیرانی میشود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، 75 تن سکنه دارد، از چاه مشروب میشود، محصول عمده اش غلات است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
شکوفه و بهاردرخت را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). شکوفه. (آنندراج). کوبل:
چو باغ عدل تو شد تازه، ز ابر جود شدند
سهیل و زهره در آن باغ لاله و کوپل.
ادیب صابر (از فرهنگ رشیدی).
و رجوع به کوپل شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی است جزء دهستان ماسوله بخش مرکزی شهرستان فومن که در 15هزارگزی باختر فومن، و کنار راه فرعی اتومبیل رو فومن به ماسوله واقع شده. کوهستانی، معتدل و مرطوب است و 122 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه ماسوله، محصولش برنج، ابریشم و لبنیات، شغل اهالی زراعت و بافتن جاجیم و جوراب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان پیرتاج شهرستان بیجار، 350 تن سکنه دارد، آب آن از چشمه، محصولش غلات، لبنیات و انگور است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(پوپِ)
فوفل. بار درختی است و آن را به هندی سپاری گویند. و گویند این درخت در غیر هندوستان یافت نشود. رعبه. (منتهی الارب). و آن چیزی است شبیه به جوز بوا و در هندوستان با برگ پان خورند. (آنندراج). و مقوی دل و اعضاست:
در او درختان چون گوز هندی و پوپل
که هر درخت بسالی دهد مکرّر بر.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(چوَ / چُ شَ)
دهی است از دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان. 659 تن سکنه دارد. از نهر شمرود آبیاری میشود. محصولش برنج، ابریشم، چای، لبنیات و عسل است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
منسوب به چوپ، نوعی رقص، نوعی رقص لران، قسمی رقص بجماعت روستائیان و عشایر را، رقص دسته جمعی لران و روستائیان، (یادداشت مؤلف)، بازی که آن را دستبند مینامند و از آن رقص مجوس اراده شده است و در صحاح رقص عجمی است هنگامی که جمعی دست یکدیگر را بگیرند و برقصند، ابن السکیت گفته است: بازی که بفارسی آن را پنجگان نامند که سپس معرب شده است، و در صحاح بفارسی پنجه آمده است، ابن الاعرابی میگوید: فنزج، بازی قبیلۀ نبیط است هنگام شادمانی و سرخوشی، (از لسان العرب ج 2 ص 439)، فنزج پنجه، و آن رقصی است مر عجم را که جمعی دست یکدیگر را گرفته رقصند، (منتهی الارب)، پنجه، دست بند، (یادداشت مؤلف)، رجوع به چوپی رقصیدن شود
لغت نامه دهخدا
(چُ)
صورتی یا ضبطی از جوال است. غراره: و عاقل ترین مردمان در چوال محال ایشان (زنان) رود. (سندبادنامۀ ظهیری ص 101). و عقلا را بحبایل گفتار، چون کفتار، در چوال محال خود کنند. (سندبادنامۀ ظهیری ص 111). و چون کفتار بگفتار در چوال شد. (سندبادنامۀ ظهیری ص 233)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
نام بازی معروف در هند که چهار رکن دارد و هر رکنی بیست وچهار خانه، هشت در طول و سه در عرض. بنابراین بازی بر سه قرعه و شانزده مهره است، چنانکه هر ربعی رنگی خاص داشته باشد:
خزان نموده مگر چو پری خیابان را
که رنگ باخته دیدیم ما گلستان را.
سراج (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مخفف چوب پا، رجوع به چوب پا شود
لغت نامه دهخدا
اصطلاح چارواداران است، چوپایه، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از چول
تصویر چول
صحرای خالی از آدمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوپل
تصویر کوپل
فرانسوی جفت شکوفه و بهار درخت، اقحوان اکحوان: الاقحوان کوبل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چپل
تصویر چپل
((چَ پَ))
کسی که همیشه لباسش کثیف باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چول
تصویر چول
خمیده، منحنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چول
تصویر چول
چل. چر، آلت تناسل نر، نره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چول
تصویر چول
بیابان، صحرای خالی از بشر
فرهنگ فارسی معین
خمیده، منحنی، آلت تناسلی، نره، بیابان، برهوت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چو چک
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از توابع شهرستان تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
کنه حشره ای که به پوست حیوانات می چسبد و از خونشان تغذیه
فرهنگ گویش مازندرانی
چپق
فرهنگ گویش مازندرانی
آدم شرور و عامی پرخاشگر
فرهنگ گویش مازندرانی
بزیک ساله
فرهنگ گویش مازندرانی