هم ریشه شبان در پهلوی شوپان در جغتایی کوپان (با واو مجهول) و چوبان (با واو مجهول و باء)، (حواشی برهان چ معین)، نگهبان گوسفندان و گاوان، کسی که نگاهبان گوسفندان است، نامهای دیگرش گله بان و شبان است، مؤلف سراج اللغات احتمال غالب به ترکی بودن این کلمه داده لیکن در فارسی بودن آن شک نیست چه چوپان و شبان از یک ریشه است، ’پان’ و ’بان’ بمعنی نگاه دارنده است و ’چ ’’ش’ مبدل هم هستند، در اوستا ’پسو’ بمعنی حیوانات اهلی است، در سنسکریت ’پشو’ بهمان معنی است، پس اصل لفظ بمعنی نگاهدارندۀ حیوانات اهلی است و در پهلوی این کلمه شپان است، (فرهنگ نظام)، گله بان، (غیاث اللغات)، شپان گوسفندان، (شرفنامۀ منیری)، چوپان و شپان و گله دار، (ناظم الاطباء)، چپان، شبان، گله بان، رمه یار و رمه بان، پاده بان، گوسفندچران، راعی، بمعنی حارس و حافظ است، (یادداشت مؤلف)، نگهبان گلۀ گوسفند و گاو: ستمکاره چوپان بدشت قلو همانا نبرد بدانسان گلو، فردوسی، بشدکرد چوپان و دو کره تاز ابا زین و پیچان کمندی دراز، فردوسی، ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت چراگاه گله جای دگر داشت، نظامی، گوسپند از برای چوپان نیست بلکه چوپان برای خدمت اوست، سعدی (گلستان)، گر نشوی گرگ ز چوپان چه غم ور نکنی ظلم ز سلطان چه غم، خواجو، باشۀ عدلش شده با پشه خویش گرگ بدورش شده چوپان میش، خواجو، در زمانش بره بردعوی خون مادران گرگ را بگرفته گردن پیش چوپان میبرد، سلمان (از شرفنامۀ منیری)، و آن رمۀ آهو که نزدیک تو آمدند چوپان ایشان من بودم، (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 219)، - امثال: اجل سگ که رسد نان چوپان خورد، چوپان بد داغ پیش آورد، : امیرا به سوی خراسان نگر که سوری همی بند و ساز آورد اگر دست شومش بماند دراز به پیش تو کار دراز آورد هر آن کار کان را بسوری دهی چو چوپان بد دوغ بازآورد، ابوالفضل جمحی (از تاریخ بیهقی)، و در تاریخ بیهقی کنیۀ این شاعر ابوالمظفر ضبط شده و شعر نیز بصورت ذیل مکتوب است: امیرا بسوی خراسان نگر که سوری همی مال و ساز آورد اگر دست ظلمش بماند دراز به پیش تو کاری دراز آورد هر آن مملکت کآن بسوری دهی چو چوپان بد داغ بازآورد، هر دو کلمه داغ و دوغ در این مثل بی تناسب نیست و داغ به ذوق نزدیکتر است، چه رسم بر این رفته است که هرگاه در مسافتی دور که نقل لاشه عادتاً صعب باشد چون حیوانی سقط شود خربنده یا ساربان یا شبان داغ حیوان را بریده و بصاحب آن میبرد تا ظاهر شود که حیوان مرده است و آنرا نفروخته اندو البته مواشی چوپان بد بعلت عدم مواظبت کامل بیشترتلف میشود، (امثال و حکم ج 3 ص 1423 و 1424)، چوپان خائن گرگ است، ، گله بان اسبان، (شرفنامۀ منیری)، یلخی دار، (یادداشت مؤلف)، ایلخی دار: به رستم چنین گفت چوپان پیر که ای مهتر اسب کسان رامگیر، فردوسی، نماند ایچ در دشت اسبان یله بیاورد چوپان بمیدان گله، فردوسی، رجوع به شبان شود
هم ریشه شبان در پهلوی شوپان در جغتایی کوپان (با واو مجهول) و چوبان (با واو مجهول و باء)، (حواشی برهان چ معین)، نگهبان گوسفندان و گاوان، کسی که نگاهبان گوسفندان است، نامهای دیگرش گله بان و شبان است، مؤلف سراج اللغات احتمال غالب به ترکی بودن این کلمه داده لیکن در فارسی بودن آن شک نیست چه چوپان و شبان از یک ریشه است، ’پان’ و ’بان’ بمعنی نگاه دارنده است و ’چ ’’ش’ مبدل هم هستند، در اوستا ’پسو’ بمعنی حیوانات اهلی است، در سنسکریت ’پشو’ بهمان معنی است، پس اصل لفظ بمعنی نگاهدارندۀ حیوانات اهلی است و در پهلوی این کلمه شپان است، (فرهنگ نظام)، گله بان، (غیاث اللغات)، شپان گوسفندان، (شرفنامۀ منیری)، چوپان و شپان و گله دار، (ناظم الاطباء)، چپان، شبان، گله بان، رمه یار و رمه بان، پاده بان، گوسفندچران، راعی، بمعنی حارس و حافظ است، (یادداشت مؤلف)، نگهبان گلۀ گوسفند و گاو: ستمکاره چوپان بدشت قلو همانا نبرد بدانسان گلو، فردوسی، بشدکرد چوپان و دو کره تاز ابا زین و پیچان کمندی دراز، فردوسی، ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت چراگاه گله جای دگر داشت، نظامی، گوسپند از برای چوپان نیست بلکه چوپان برای خدمت اوست، سعدی (گلستان)، گر نشوی گرگ ز چوپان چه غم ور نکنی ظلم ز سلطان چه غم، خواجو، باشۀ عدلش شده با پشه خویش گرگ بدورش شده چوپان میش، خواجو، در زمانش بره بردعوی خون مادران گرگ را بگرفته گردن پیش چوپان میبرد، سلمان (از شرفنامۀ منیری)، و آن رمۀ آهو که نزدیک تو آمدند چوپان ایشان من بودم، (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 219)، - امثال: اجل سگ که رسد نان چوپان خورد، چوپان بد داغ پیش آورد، : امیرا به سوی خراسان نگر که سوری همی بند و ساز آورد اگر دست شومش بماند دراز به پیش تو کار دراز آورد هر آن کار کان را بسوری دهی چو چوپان بد دوغ بازآورد، ابوالفضل جمحی (از تاریخ بیهقی)، و در تاریخ بیهقی کنیۀ این شاعر ابوالمظفر ضبط شده و شعر نیز بصورت ذیل مکتوب است: امیرا بسوی خراسان نگر که سوری همی مال و ساز آورد اگر دست ظلمش بماند دراز به پیش تو کاری دراز آورد هر آن مملکت کآن بسوری دهی چو چوپان بد داغ بازآورد، هر دو کلمه داغ و دوغ در این مثل بی تناسب نیست و داغ به ذوق نزدیکتر است، چه رسم بر این رفته است که هرگاه در مسافتی دور که نقل لاشه عادتاً صعب باشد چون حیوانی سقط شود خربنده یا ساربان یا شبان داغ حیوان را بریده و بصاحب آن میبرد تا ظاهر شود که حیوان مرده است و آنرا نفروخته اندو البته مواشی چوپان بد بعلت عدم مواظبت کامل بیشترتلف میشود، (امثال و حکم ج 3 ص 1423 و 1424)، چوپان خائن گرگ است، ، گله بان اسبان، (شرفنامۀ منیری)، یلخی دار، (یادداشت مؤلف)، ایلخی دار: به رستم چنین گفت چوپان پیر که ای مهتر اسب کسان رامگیر، فردوسی، نماند ایچ در دشت اسبان یله بیاورد چوپان بمیدان گله، فردوسی، رجوع به شبان شود
امیر چوپان از امرای بنام زمان سلطنت ابوسعید بهادرخان که خود و چهار پسرش دمشق خواجه، تیمورتاش، امیرحسن و امیرمحمود، مصدر مهمترین کارهای لشکری و کشوری سلطان ابوسعید بودند، چون امیر چوپان دختر خود بغدادخاتون را بسال 723 هجری قمری به امیر شیخ حسن ایلکانی داده بود، ابوسعید که در این تاریخ بیست سال بیشتر نداشت سخت شیفته و دلباخته بغدادخاتون شد، بموجب یاسای چنگیزی هر زنی که منظور نظر خان قرار گیرد شوهرش باید او را رها کند و بخدمت خان بفرستد، ابوسعید پنهانی کسی را پیش امیر چوپان فرستاد تا راز او را با وی در میان گذارد، امیر چوپان سخت متغیر شد و برای آنکه ابوسعید از سودای خود دست بردارد بغداد خاتون را با شوهرش به قراباغ روانه کرد، ابوسعید چون بی میلی امیر چوپان را دریافت بدو خشم گرفت تا آنجا که دمشق خواجه پسر امیر چوپان را بکشت امیرچوپان بر اثر بیوفائی امرای همراهش و پیوستن آنها باردوی ایلخانی مجبور شد که بملک غیاث الدین پناه برد اما ملک غیاث الدین بفرمان ابوسعید امیر چوپان را کشت، امیر چوپان پیش از آنکه کشته شود از ملک غیاث الدین سه خواهش کرد: یکی آنکه سرش را از تن جدا نکند و یک انگشتش را که دو سر دارد جدا سازد و بنشانی پیش ابوسعید بفرستد، دوم آنکه پسر خردسالش جلاوخان را نکشد، سوم آنکه نعش او را بمدینه طیبه بفرستد، ملک غیاث الدین این خواهش ها را از امیر چوپان پذیرفت، امیر چوپان را کشت و انگشت او را بنشانی پیش ابوسعید فرستاد و آن نشانی در محرم سال 728 هجری قمری در قراباغ باردوی سلطان رسید، سپس ابوسعید شیخ حسن جلایر را مجبور کرد تا بغدادخاتون را طلاق گوید و به این ترتیب به آرزوی دیرینه رسید و بغداد خاتون بلقب خداوندگار ملقب گردید ... امیر چوپان مردی بود مسلمان و عادل و خیرخواه ابنیه خیر در راه مصر و شام بسیار بناکرده است در خدمت اولجایتو و ابوسعید همیشه به اخلاص و صدق قدم برمیداشت و قسمت مهمی از رونق سلطنت این دو ایلخان از برکت کفایت او و پسرانش بود، لیکن ساده لوحی بر مزاجش غالب بود، (تاریخ مغول تألیف عباس اقبال صص 334-339)، و نیز رجوع به رجال حبیب السیر و ذیل جامع التواریخ رشیدی، تاریخ عصر حافظ ج 1 و نزهه القلوب ج 3 شود
امیر چوپان از امرای بنام زمان سلطنت ابوسعید بهادرخان که خود و چهار پسرش دمشق خواجه، تیمورتاش، امیرحسن و امیرمحمود، مصدر مهمترین کارهای لشکری و کشوری سلطان ابوسعید بودند، چون امیر چوپان دختر خود بغدادخاتون را بسال 723 هجری قمری به امیر شیخ حسن ایلکانی داده بود، ابوسعید که در این تاریخ بیست سال بیشتر نداشت سخت شیفته و دلباخته بغدادخاتون شد، بموجب یاسای چنگیزی هر زنی که منظور نظر خان قرار گیرد شوهرش باید او را رها کند و بخدمت خان بفرستد، ابوسعید پنهانی کسی را پیش امیر چوپان فرستاد تا راز او را با وی در میان گذارد، امیر چوپان سخت متغیر شد و برای آنکه ابوسعید از سودای خود دست بردارد بغداد خاتون را با شوهرش به قراباغ روانه کرد، ابوسعید چون بی میلی امیر چوپان را دریافت بدو خشم گرفت تا آنجا که دمشق خواجه پسر امیر چوپان را بکشت امیرچوپان بر اثر بیوفائی امرای همراهش و پیوستن آنها باردوی ایلخانی مجبور شد که بملک غیاث الدین پناه برد اما ملک غیاث الدین بفرمان ابوسعید امیر چوپان را کشت، امیر چوپان پیش از آنکه کشته شود از ملک غیاث الدین سه خواهش کرد: یکی آنکه سرش را از تن جدا نکند و یک انگشتش را که دو سر دارد جدا سازد و بنشانی پیش ابوسعید بفرستد، دوم آنکه پسر خردسالش جلاوخان را نکشد، سوم آنکه نعش او را بمدینه طیبه بفرستد، ملک غیاث الدین این خواهش ها را از امیر چوپان پذیرفت، امیر چوپان را کشت و انگشت او را بنشانی پیش ابوسعید فرستاد و آن نشانی در محرم سال 728 هجری قمری در قراباغ باردوی سلطان رسید، سپس ابوسعید شیخ حسن جلایر را مجبور کرد تا بغدادخاتون را طلاق گوید و به این ترتیب به آرزوی دیرینه رسید و بغداد خاتون بلقب خداوندگار ملقب گردید ... امیر چوپان مردی بود مسلمان و عادل و خیرخواه ابنیه خیر در راه مصر و شام بسیار بناکرده است در خدمت اولجایتو و ابوسعید همیشه به اخلاص و صدق قدم برمیداشت و قسمت مهمی از رونق سلطنت این دو ایلخان از برکت کفایت او و پسرانش بود، لیکن ساده لوحی بر مزاجش غالب بود، (تاریخ مغول تألیف عباس اقبال صص 334-339)، و نیز رجوع به رجال حبیب السیر و ذیل جامع التواریخ رشیدی، تاریخ عصر حافظ ج 1 و نزهه القلوب ج 3 شود
مثل، مانند، آن چنان، آن سان، (حرف، قید) چنان که، همان سان که، برای مثال بجوی مهر من ای نوبهار حسن که من / به کارت آیم چونان به مهرگان آتش (رشیدوطواط - لغتنامه - چونان)
مثلِ، مانندِ، آن چنان، آن سان، (حرف، قید) چنان که، همان سان که، برای مِثال بجوی مهر من ای نوبهار حسن که من / به کارت آیم چونان به مهرگان آتش (رشیدوطواط - لغتنامه - چونان)
چوب گوی زنی که دستۀ آن راست و باریک و سر آن اندکی پهن و خمیده است، چوب سرکج، نوعی ورزش دسته جمعی که بازیکنان سوار بر اسب، سعی می کنند به وسیلۀ چوبی مخصوص توپ را وارد دروازه کنند، چوگان بازی
چوب گوی زنی که دستۀ آن راست و باریک و سر آن اندکی پهن و خمیده است، چوب سرکج، نوعی ورزش دسته جمعی که بازیکنان سوار بر اسب، سعی می کنند به وسیلۀ چوبی مخصوص توپ را وارد دروازه کنند، چوگان بازی
چوپان، شبان، راعی، شبان و گله بان و محافظ وحارس گوسپندان و اسبان، (ناظم الاطباء) : به چوبان بفرمود تا هرچه بود فسیله بیارد بکردار دود، فردوسی، گله دار و چوبان همه کشته شد سر بخت ایرانیان گشته شد، فردوسی، چو از روز یک ساعت اندرگذشت بیامد بدرگاه چوبان ز دشت، فردوسی، رجوع به چوپان و شبان شود
چوپان، شبان، راعی، شبان و گله بان و محافظ وحارس گوسپندان و اسبان، (ناظم الاطباء) : به چوبان بفرمود تا هرچه بود فسیله بیارد بکردار دود، فردوسی، گله دار و چوبان همه کشته شد سر بخت ایرانیان گشته شد، فردوسی، چو از روز یک ساعت اندرگذشت بیامد بدرگاه چوبان ز دشت، فردوسی، رجوع به چوپان و شبان شود
پیوسته و متصل و ملصق. (آنندراج). متصل و ملصق و چسبیده و پیوسته. (ناظم الاطباء). چسپ: تن مده اختلاط چسپان را جامۀ تنگ زود پاره شود. ؟ (از آنندراج). ، شایسته و سزاوار، تنگ. (ناظم الاطباء) ، تند. چالاک چسپ. جلد. فرز. تر و چسپان. تر و چسپ. رجوع به چسپ شود
پیوسته و متصل و ملصق. (آنندراج). متصل و ملصق و چسبیده و پیوسته. (ناظم الاطباء). چسپ: تن مده اختلاط چسپان را جامۀ تنگ زود پاره شود. ؟ (از آنندراج). ، شایسته و سزاوار، تنگ. (ناظم الاطباء) ، تند. چالاک چسپ. جلد. فرز. تر و چسپان. تر و چسپ. رجوع به چسپ شود
دهی است از دهستان فعلی کری بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاه، 835 تن سکنه دارد، از قنات و چشمه آبیاری میشود، محصولش غلات، حبوبات، توتون و انگور است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) دهی است از دهستان حمزه بخش لوکمرۀ شهرستان محلات، 292 تن سکنه دارد، از قنات آبیاری میشود، محصولش غلات، بنشن، پنبه، چغندر و انگور است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1) دهی است ازدهستان وفس عاشقلو بخش رزن شهرستان همدان، 316 تن سکنه دارد، از رودخانه آبیاری میشود، محصولش غلات، لبنیات و انگور است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان فعلی کری بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاه، 835 تن سکنه دارد، از قنات و چشمه آبیاری میشود، محصولش غلات، حبوبات، توتون و انگور است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) دهی است از دهستان حمزه بخش لوکمرۀ شهرستان محلات، 292 تن سکنه دارد، از قنات آبیاری میشود، محصولش غلات، بنشن، پنبه، چغندر و انگور است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1) دهی است ازدهستان وفس عاشقلو بخش رزن شهرستان همدان، 316 تن سکنه دارد، از رودخانه آبیاری میشود، محصولش غلات، لبنیات و انگور است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
مرکّب از: چوب + گان، پسوند نسبت، در پهلوی چوپگان، چوپگان، چوبکان، معرب آن صولجان است و کلمه فرانسوی شیکان از فارسی مأخوذ است. (حواشی برهان)، چوب بلند سرکجی است که در بازی گوی بکار برند. (جهانگیری)، چوب گوی بازی. (آنندراج)، چوب کجی که بدان گوی زنند. (انجمن آرا)، چوب کفچه مانندی که با آن گوی بازی میکردند. (فرهنگ نظام)، چوب دستی سرخمیده ای که بدان گوی بازی کنند. (ناظم الاطباء)، چوبی که دستۀ آن راست و باریک و سرش کمی خمیده است و بدان در بازی مخصوصی (چوگان بازی) گوی زنند. (فرهنگ فارسی معین)، مؤلفان فرهنگ غیاث و به تبع او آنندراج مینویسند که چوگان مخفف چولگان، است مرکب از چول ’به لام’ بمعنی خمیده و گان که کلمه نسبت است و چویگان بتحتانی بعد الواو که بدین معنی آورده اند تحریف اینست و نیز لفظ صولجان دلالت دارد بر آنکه معرب همین چولگان به لام باشد و معرب چوگان بدون لام و درست نیست. سیدمحمدعلی داعی الاسلام مؤلف فرهنگ نظام مینویسد: شاید چولگان بمعنی منسوب به چوله لفظی بوده که الف و نون نسبت ملحق به چوله شده و ’ها’ مبدل بگاف شده اگرچه خود لفظ چولگان از میان رفته، لیکن معرب آن صولجان دلیل بر وجود اوست و چوله (بمعنی کج) هنوز وجود دارد و استعمال میشود. این نظر هم درخورتأمل است. کفچه. پهنه. و اما چوگان قدیم با امروز فرق داشته است. در قدیم چوگان صورت کفچه داشته که گوی داخل آن بتواند قرار گیرد چه در قدیم گوی را با چوگان از هوا می گرفته اند و سپس باز بهوا پرتاب میکرده اند. اما امروز سر چوب چوگان یا کمی انحنا دارد و یا آنکه چوب کوتاه دیگری بطور متقاطع بر سر چوب دستۀ چوگان نصب میشود که بتواند گوی را از روی زمین بغلطاند یا با ضربه بهوا پرتاب کند: بدانگه که گیرد جهان گرد و میغ گل پشت چوگانت گردد ستیغ. بوشکور. شه هندوان باره ای برنشست بمیدان خرامید چوگان بدست. فردوسی. ز چوگان او گوی شد ناپدید تو گفتی سپهرش همی برکشید. فردوسی. همه بزم و نخجیر بد کار اوی دگر اسب و میدان و چوگان و گوی. فردوسی. سیاوش چنین گفت با شهریار که کی باشدم دست و چوگان بکار. فردوسی. هنر نماید چندانکه چشم خیره شود به تیر و نیزه و زوبین و پهنه و چوگان. فرخی. ز دست هاشان پهنه ز پایها چوگان ز گرد سرها گوی، اینت جاه و اینت جلال. فرخی. عجب نباشد اگر شد شکسته گوی دلم ز بس که میشکند زلف تو بر او چوگان. فرخی. چو چوگان خمیده ست بدگوی ما نباشم بچوگان بدگوی گوی. عنصری. سپرکردار سیمین بود و اکنون برآمد بر فلک چون نوک چوگان. منطقی رازی. ز من وز اهل دین میدانت خالیست بیفکن گوی و هین بگذار چوگان. ناصرخسرو. طمعت گرد جهان خیره همی تازد گوی گشتستی ای پیر و طمع چوگان. ناصرخسرو. گوییست این حدیث و بر او هر کس برداشت دست خویش بچوگانی. ناصرخسرو. سرگشته چو گوی شد دل من تا زلف تو گشت همچو چوگان. رشیدالدین وطواط. مرا چون گوی سرگردان اگر دارد عجب نبود چنین گوئی که الا زخم چوگان را نمی شاید. مجیر بیلقانی. دلت خاقانیا زخم فلک راست که آن چوگان جز این گوئی ندارد. خاقانی. هرکه چوگان سر زلف تو دید همچو گوئی بر سر چوگان بماند. خاقانی. او جان عالم آمددر صحن عالم جان چوگان و گوی او را میدان تازه بینی. خاقانی. روزی که سر زلف چو چوگان داری آسیمه دلم چو گوی میدان داری. خاقانی. جز تو فلک را خم چوگان که داد دیگ جسد را نمک جان که داد؟ نظامی. آدم نوزخمه درآمد به پیش تا برد آن گوی بچوگان خویش. نظامی. یکی گوی و چوگان بقاصد سپرد قفیزی پر از کنجد ناشمرد. نظامی. ای چو گوئی گشته در چوگان او تا ابد چون گوی سرگردان او. عطار. همچو گوئی مانده در چوگان چنین چند خواهم بود سرگردان چنین ؟ عطار. من چو گوئی پا و سر گم کرده ام تا تو مرا زلف بفشانی و پس از حلقه چوگانی دهی. عطار. پای را بربست و گفتا گو شوم در خم چوگانش غلطان میروم. مولوی. بچندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم بچوگانها نمی افتد چنین گوی زنخدانی. سعدی. پستان یار در خم گیسوی تاب دار چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس. سعدی. ز خلق گوی لطافت تو برده ای امروز که دل بدست تو گویی است در خم چوگان. سعدی. چوگان حکم در کف و گوئی نمیزنی باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی. حافظ. گوی زمین ربودۀ چوگان عدل اوست دامن کشیدۀ گنبد نیلی حصار هم. حافظ. ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگوی کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما. حافظ. بود گوی سرم را با خم چوگان تو حالی به یک چوگان چه باشد گر بحال گوی پردازی. جامی. مرا بس بر سر میدان عشاق این سرافرازی که روزی پیش چوگانت کنم چون گوی سربازی. جامی. - ازخم چوگان بیرون شدن، رها شدن. آزادی یافتن. آزاد شدن. رهایی یافتن: چندانکه چو گوی میدوم از هر سوی می نتوان شد از خم چوگان بیرون. عطار. - بچوگان افتادن، اسیر و گرفتار شدن. مجازاً، بدست افتادن و نصیب قسمت شدن: بچندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم بچوگانم نمی افتد چنین گوی زنخدانی. سعدی (بدایع)، - بچوگان انداختن، با چوگان انداختن. بوسیلۀ چوگان پرتاب کردن: همی باش با کودکان تازه روی بچوگان به پیش من انداز گوی. فردوسی. - بچوگان بردن، با چوگان بردن. بوسیلۀ چوگان بردن. ربودن با چوگان: آدم نوزخمه درآمد به پیش تا برد آن گوی بچوگان خویش. نظامی. - بچوگان کسی یا چیزی گوی بودن، مطیع و منقاد کسی یا چیزی شدن. اسیر سرپنجۀ قدرت کسی بودن. بفرمان کسی بودن: چو چوگان خمیده ست بدگوی ما نباشم بچوگان بدگوی گوی. عنصری. - بچوگان گرفتن گوی، با چوگان گوی را گرفتن و از حرکت بازداشتن: یکی بنده را گفت شاه اردشیر که رو گوی ایشان بچوگان بگیر. فردوسی. - چوگان زر، چوگان که از زر ساخته باشند. - چوگان کهربائی، چوگان که برنگ کهربا زرد باشد. - چوگان مشکین، چوگان که از مشک بود. مجازاً، سیاه رنگ. - در چوگان کسی گشتن، مطیع و منقاد کسی بودن. سر به فرمان کسی نهادن و از فرمان وی اطاعت کردن: ای چو گوئی گشته در چوگان او تا ابد چون گوی سرگردان او همچو گوئی خویشتن تسلیم کن پس بسر می گرد در میدان او. عطار. - در خم چوگان فکندن، رام کردن و بفرمان آوردن. مطیع کردن. اسیرکردن. بیچاره و زبون کردن: چنان در خم چوگانم فکندند که پا و سر چو گوئی می ندانم. عطار. - در خم چوگان کسی یا چیزی بودن، اسیر سر پنجۀ قدرت کسی یا چیزی بودن. گرفتار قدرت کسی بودن: ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود. سعدی (طیبات)، - در خم چوگان ماندن، گرفتار ماندن. اسیر ماندن: وانکه چوگان سر زلف تو دید همچو گوئی در خم چوگان بماند. عطار. - زخم از چوگان کسی خوردن، از او آسیبی و صدمتی تحمل کردن: بگفت ار خوری زخم چوگان او بگفتا بپایش درافتم چو گو. سعدی (بوستان)، - زخم چوگان، ضربۀ چوگان: مرا چون گوی سرگردان اگر دارد عجب نبود چنین گوئی که الا زخم چوگان را نمی شاید. مجیر بیلقانی. - فلک چوگانی، فلک بازیگر. فلک حیله ساز. فلک غدار. فلک کجرفتار: در سه سال آنچه بیندوختم از شاه و وزیر همه بربود به یک دم فلک چوگانی. حافظ. - گوی در چوگان فکندن کسی را، او را بمراد رساندن. قرین موفقیت ساختن: ملک را گوی در چوگان فکندند شگرفان شور در میدان فکندند ز چوگان گشته بیدستان همه راه زمین زآن بید صندل سود بر ماه. نظامی. ، بازی چوگان، بازی گوی و چوگان. گوی و چوگان بازی: همه کودکان را بچوگان فرست بیارای گوی و بمیدان فرست. فردوسی. بمیدان اسب تازی نیک تازی بچوگان گوی و پهنه نیک بازی. فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، چون برنشستند بتماشای چوگان محمد و یوسف بخدمت در پیش امیر مسعود بودندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 107)، بچوگان خود چنان چالاک بودند که گوی از چنبر گردون ربودند. نظامی. رجوع به چوگان بازی شود، گوژ. دوتا. چنگ. خمیده. قلابی مقوس. منحنی: قدم کرد چوگان و در خم اوی ز میدان عمرم بسر برد گوی. اسدی. - از زلف چوگان ساختن، سر زلف را خم دادن. سر زلف را به پیچ و تاب افکندن. پیچ و تاب بر سر زلف افکندن: بهر کویی پریرویی بچوگان میزند گویی تو خودگوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی. سعدی. - چوگان زلف، با زلف خم اندر خم. با زلف پرتاب. رجوع به همین ماده در ردیف خود شود. - چوگان زلف، خم زلف. تاب زلف. حلقۀ زلف. - چوگان سر زلف، حلقۀ سر زلف. تاب سر زلف. خمیدگی سر زلف: وآنکه چوگان سر زلف تودید همچو گوئی در خم چوگان بماند. عطار. - چوگان سنبل، کنایه از زلف معشوق باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، - چون چوگان، خمیده. منحنی. پشت دوتا. - چون چوگان بودن، خمیدن و دوتا شدن: دی بدشت از سر چون گوی همی گشتم وز جفای فلک امروز چو چوگانم. ناصرخسرو. - قد کسی را چوگان کردن، خماندن بالای آختۀ او. پشت کسی رادوتا کردن. کوژ کردن. مجازاً، پیر کردن: قدم کرد چوگان و در خم اوی ز میدان عمرم بسر بردگوی. اسدی. - کسی یا چیزی را چو چوگان کردن، خماندن و دوتا کردن. منحنی کردن و کوژ کردن: چون روی خویش زی سخن آرم بقهر پشتش به پیش خویش چو چوگان کنم. ناصرخسرو. گرد گردان و فریبانت همی برد چو گوی تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز. ناصرخسرو. ، هر چوب سرکج را گویند. (برهان) (فرهنگ نظام)، چوب خمیده و سرکج. (آنندراج)، هر چوبی که سرش کج و خمیده باشد. (انجمن آرا)، هر چوب دستی سرکج. (ناظم الاطباء)، هر چوب سرکج عموماً. (فرهنگ فارسی معین) : یکی را بچوگان مه دامغان بزد تا چو طبلش برآمد فغان. سعدی. شب از درد چوگان و سیلی نخفت دگر روز پیرش بتعلیم گفت. سعدی (بوستان)، ، هر چوب سرکج را گویند که بدان نقاره بنوازند. (جهانگیری)، چوب سرکجی که دهل و نقاره بدان نوازند. (برهان) (از انجمن آرا) (از فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، چوب دهل نوازی و نقاره نوازی. (آنندراج)، مقرعه، چوگان طبل. (زمخشری) (دهار) : خردمندان نصیحت میکنندم که سعدی چون دهل بیهوده مخروش ولیکن تا بچوگان میزنندش دهل هرگز نخواهد بود خاموش. سعدی (طیبات)، - پوست کسی یا چیزی را بچوگان دریدن، کسی یا چیزی را تا سرحد مرگ زدن: دشمن که نمیخواست چنین کوس بشارت همچون دهلش پوست بچوگان بدریدیم. سعدی (طیبات)، ، چوب بلند و سرکجی باشد که گوی فولادی از آن آویخته باشد و آن را کوکبه خوانند و آن نیز مانند چتر از لوازم پادشاهی است. (جهانگیری) (برهان) (از آنندراج) (انجمن آرا) (از فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، از (اصطلاح تصوف) مقادیر احکام را گویند نسبت بعاشق. فخرالدین گوید، مراد از چوگان تقدیر جمیع امور است بطریق جبر و قهر: کی بمیدان تو یابم این دو سه گوی جهان در خم چوگان وحدت ناگهان انداخته. عراقی (فرهنگ مصطلحات عرفاء تألیف سیدجعفرسجادی)
مُرَکَّب اَز: چوب + گان، پسوند نسبت، در پهلوی چوپگان، چوپگان، چوبکان، معرب آن صولجان است و کلمه فرانسوی شیکان از فارسی مأخوذ است. (حواشی برهان)، چوب بلند سرکجی است که در بازی گوی بکار برند. (جهانگیری)، چوب گوی بازی. (آنندراج)، چوب کجی که بدان گوی زنند. (انجمن آرا)، چوب کفچه مانندی که با آن گوی بازی میکردند. (فرهنگ نظام)، چوب دستی سرخمیده ای که بدان گوی بازی کنند. (ناظم الاطباء)، چوبی که دستۀ آن راست و باریک و سرش کمی خمیده است و بدان در بازی مخصوصی (چوگان بازی) گوی زنند. (فرهنگ فارسی معین)، مؤلفان فرهنگ غیاث و به تبع او آنندراج مینویسند که چوگان مخفف چولگان، است مرکب از چول ’به لام’ بمعنی خمیده و گان که کلمه نسبت است و چویگان بتحتانی بعد الواو که بدین معنی آورده اند تحریف اینست و نیز لفظ صولجان دلالت دارد بر آنکه معرب همین چولگان به لام باشد و معرب چوگان بدون لام و درست نیست. سیدمحمدعلی داعی الاسلام مؤلف فرهنگ نظام مینویسد: شاید چولگان بمعنی منسوب به چوله لفظی بوده که الف و نون نسبت ملحق به چوله شده و ’ها’ مبدل بگاف شده اگرچه خود لفظ چولگان از میان رفته، لیکن معرب آن صولجان دلیل بر وجود اوست و چوله (بمعنی کج) هنوز وجود دارد و استعمال میشود. این نظر هم درخورتأمل است. کفچه. پهنه. و اما چوگان قدیم با امروز فرق داشته است. در قدیم چوگان صورت کفچه داشته که گوی داخل آن بتواند قرار گیرد چه در قدیم گوی را با چوگان از هوا می گرفته اند و سپس باز بهوا پرتاب میکرده اند. اما امروز سر چوب چوگان یا کمی انحنا دارد و یا آنکه چوب کوتاه دیگری بطور متقاطع بر سر چوب دستۀ چوگان نصب میشود که بتواند گوی را از روی زمین بغلطاند یا با ضربه بهوا پرتاب کند: بدانگه که گیرد جهان گرد و میغ گل پشت چوگانْت گردد ستیغ. بوشکور. شه هندوان باره ای برنشست بمیدان خرامید چوگان بدست. فردوسی. ز چوگان او گوی شد ناپدید تو گفتی سپهرش همی برکشید. فردوسی. همه بزم و نخجیر بد کار اوی دگر اسب و میدان و چوگان و گوی. فردوسی. سیاوش چنین گفت با شهریار که کی باشدم دست و چوگان بکار. فردوسی. هنر نماید چندانکه چشم خیره شود به تیر و نیزه و زوبین و پهنه و چوگان. فرخی. ز دست هاشان پهنه ز پایها چوگان ز گرد سرها گوی، اینْت جاه و اینْت جلال. فرخی. عجب نباشد اگر شد شکسته گوی دلم ز بس که میشکند زلف تو بر او چوگان. فرخی. چو چوگان خمیده ست بدگوی ما نباشم بچوگان بدگوی گوی. عنصری. سپرکردار سیمین بود و اکنون برآمد بر فلک چون نوک چوگان. منطقی رازی. ز من وز اهل دین میدانْت خالیست بیفکن گوی و هین بگذار چوگان. ناصرخسرو. طمعت گرد جهان خیره همی تازد گوی گشتستی ای پیر و طمع چوگان. ناصرخسرو. گوییست این حدیث و بر او هر کس برداشت دست خویش بچوگانی. ناصرخسرو. سرگشته چو گوی شد دل من تا زلف تو گشت همچو چوگان. رشیدالدین وطواط. مرا چون گوی سرگردان اگر دارد عجب نبود چنین گوئی که الا زخم چوگان را نمی شاید. مجیر بیلقانی. دلت خاقانیا زخم فلک راست که آن چوگان جز این گوئی ندارد. خاقانی. هرکه چوگان سر زلف تو دید همچو گوئی بر سر چوگان بماند. خاقانی. او جان عالم آمددر صحن عالم جان چوگان و گوی او را میدان تازه بینی. خاقانی. روزی که سر زلف چو چوگان داری آسیمه دلم چو گوی میدان داری. خاقانی. جز تو فلک را خم چوگان که داد دیگ جسد را نمک جان که داد؟ نظامی. آدم نوزخمه درآمد به پیش تا برد آن گوی بچوگان خویش. نظامی. یکی گوی و چوگان بقاصد سپرد قفیزی پر از کنجد ناشمرد. نظامی. ای چو گوئی گشته در چوگان او تا ابد چون گوی سرگردان او. عطار. همچو گوئی مانده در چوگان چنین چند خواهم بود سرگردان چنین ؟ عطار. من چو گوئی پا و سر گم کرده ام تا تو مرا زلف بفشانی و پس از حلقه چوگانی دهی. عطار. پای را بربست و گفتا گو شوم در خم چوگانْش غلطان میروم. مولوی. بچندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم بچوگانها نمی افتد چنین گوی زنخدانی. سعدی. پستان یار در خم گیسوی تاب دار چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس. سعدی. ز خلق گوی لطافت تو برده ای امروز که دل بدست تو گویی است در خم چوگان. سعدی. چوگان حکم در کف و گوئی نمیزنی باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی. حافظ. گوی زمین ربودۀ چوگان عدل اوست دامن کشیدۀ گنبد نیلی حصار هم. حافظ. ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگوی کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما. حافظ. بود گوی سرم را با خم چوگان تو حالی به یک چوگان چه باشد گر بحال گوی پردازی. جامی. مرا بس بر سر میدان عشاق این سرافرازی که روزی پیش چوگانت کنم چون گوی سربازی. جامی. - ازخم چوگان بیرون شدن، رها شدن. آزادی یافتن. آزاد شدن. رهایی یافتن: چندانکه چو گوی میدوم از هر سوی می نتوان شد از خم چوگان بیرون. عطار. - بچوگان افتادن، اسیر و گرفتار شدن. مجازاً، بدست افتادن و نصیب قسمت شدن: بچندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم بچوگانم نمی افتد چنین گوی زنخدانی. سعدی (بدایع)، - بچوگان انداختن، با چوگان انداختن. بوسیلۀ چوگان پرتاب کردن: همی باش با کودکان تازه روی بچوگان به پیش من انداز گوی. فردوسی. - بچوگان بردن، با چوگان بردن. بوسیلۀ چوگان بردن. ربودن با چوگان: آدم نوزخمه درآمد به پیش تا برد آن گوی بچوگان خویش. نظامی. - بچوگان کسی یا چیزی گوی بودن، مطیع و منقاد کسی یا چیزی شدن. اسیر سرپنجۀ قدرت کسی بودن. بفرمان کسی بودن: چو چوگان خمیده ست بدگوی ما نباشم بچوگان بدگوی گوی. عنصری. - بچوگان گرفتن گوی، با چوگان گوی را گرفتن و از حرکت بازداشتن: یکی بنده را گفت شاه اردشیر که رو گوی ایشان بچوگان بگیر. فردوسی. - چوگان زر، چوگان که از زر ساخته باشند. - چوگان کهربائی، چوگان که برنگ کهربا زرد باشد. - چوگان مشکین، چوگان که از مشک بود. مجازاً، سیاه رنگ. - در چوگان کسی گشتن، مطیع و منقاد کسی بودن. سر به فرمان کسی نهادن و از فرمان وی اطاعت کردن: ای چو گوئی گشته در چوگان او تا ابد چون گوی سرگردان او همچو گوئی خویشتن تسلیم کن پس بسر می گرد در میدان او. عطار. - در خم چوگان فکندن، رام کردن و بفرمان آوردن. مطیع کردن. اسیرکردن. بیچاره و زبون کردن: چنان در خم چوگانم فکندند که پا و سر چو گوئی می ندانم. عطار. - در خم چوگان کسی یا چیزی بودن، اسیر سر پنجۀ قدرت کسی یا چیزی بودن. گرفتار قدرت کسی بودن: ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود. سعدی (طیبات)، - در خم چوگان ماندن، گرفتار ماندن. اسیر ماندن: وانکه چوگان سر زلف تو دید همچو گوئی در خم چوگان بماند. عطار. - زخم از چوگان کسی خوردن، از او آسیبی و صدمتی تحمل کردن: بگفت ار خوری زخم چوگان او بگفتا بپایش درافتم چو گو. سعدی (بوستان)، - زخم چوگان، ضربۀ چوگان: مرا چون گوی سرگردان اگر دارد عجب نبود چنین گوئی که الا زخم چوگان را نمی شاید. مجیر بیلقانی. - فلک چوگانی، فلک بازیگر. فلک حیله ساز. فلک غدار. فلک کجرفتار: در سه سال آنچه بیندوختم از شاه و وزیر همه بربود به یک دم فلک چوگانی. حافظ. - گوی در چوگان فکندن کسی را، او را بمراد رساندن. قرین موفقیت ساختن: ملک را گوی در چوگان فکندند شگرفان شور در میدان فکندند ز چوگان گشته بیدستان همه راه زمین زآن بید صندل سود بر ماه. نظامی. ، بازی چوگان، بازی گوی و چوگان. گوی و چوگان بازی: همه کودکان را بچوگان فرست بیارای گوی و بمیدان فرست. فردوسی. بمیدان اسب تازی نیک تازی بچوگان گوی و پهنه نیک بازی. فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، چون برنشستند بتماشای چوگان محمد و یوسف بخدمت در پیش امیر مسعود بودندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 107)، بچوگان خود چنان چالاک بودند که گوی از چنبر گردون ربودند. نظامی. رجوع به چوگان بازی شود، گوژ. دوتا. چنگ. خمیده. قلابی مقوس. منحنی: قدم کرد چوگان و در خم اوی ز میدان عمرم بسر برد گوی. اسدی. - از زلف چوگان ساختن، سر زلف را خم دادن. سر زلف را به پیچ و تاب افکندن. پیچ و تاب بر سر زلف افکندن: بهر کویی پریرویی بچوگان میزند گویی تو خودگوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی. سعدی. - چوگان زلف، با زلف خم اندر خم. با زلف پرتاب. رجوع به همین ماده در ردیف خود شود. - چوگان زلف، خم زلف. تاب زلف. حلقۀ زلف. - چوگان سر زلف، حلقۀ سر زلف. تاب سر زلف. خمیدگی سر زلف: وآنکه چوگان سر زلف تودید همچو گوئی در خم چوگان بماند. عطار. - چوگان سنبل، کنایه از زلف معشوق باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، - چون چوگان، خمیده. منحنی. پشت دوتا. - چون چوگان بودن، خمیدن و دوتا شدن: دی بدشت از سر چون گوی همی گشتم وز جفای فلک امروز چو چوگانم. ناصرخسرو. - قد کسی را چوگان کردن، خماندن بالای آختۀ او. پشت کسی رادوتا کردن. کوژ کردن. مجازاً، پیر کردن: قدم کرد چوگان و در خم اوی ز میدان عمرم بسر بردگوی. اسدی. - کسی یا چیزی را چو چوگان کردن، خماندن و دوتا کردن. منحنی کردن و کوژ کردن: چون روی خویش زی سخن آرم بقهر پشتش به پیش خویش چو چوگان کنم. ناصرخسرو. گرد گردان و فریبانت همی برد چو گوی تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز. ناصرخسرو. ، هر چوب سرکج را گویند. (برهان) (فرهنگ نظام)، چوب خمیده و سرکج. (آنندراج)، هر چوبی که سرش کج و خمیده باشد. (انجمن آرا)، هر چوب دستی سرکج. (ناظم الاطباء)، هر چوب سرکج عموماً. (فرهنگ فارسی معین) : یکی را بچوگان مه دامغان بزد تا چو طبلش برآمد فغان. سعدی. شب از درد چوگان و سیلی نخفت دگر روز پیرش بتعلیم گفت. سعدی (بوستان)، ، هر چوب سرکج را گویند که بدان نقاره بنوازند. (جهانگیری)، چوب سرکجی که دهل و نقاره بدان نوازند. (برهان) (از انجمن آرا) (از فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، چوب دهل نوازی و نقاره نوازی. (آنندراج)، مِقرَعَه، چوگان طبل. (زمخشری) (دهار) : خردمندان نصیحت میکنندم که سعدی چون دهل بیهوده مخروش ولیکن تا بچوگان میزنندش دهل هرگز نخواهد بود خاموش. سعدی (طیبات)، - پوست کسی یا چیزی را بچوگان دریدن، کسی یا چیزی را تا سرحد مرگ زدن: دشمن که نمیخواست چنین کوس بشارت همچون دهلش پوست بچوگان بدریدیم. سعدی (طیبات)، ، چوب بلند و سرکجی باشد که گوی فولادی از آن آویخته باشد و آن را کوکبه خوانند و آن نیز مانند چتر از لوازم پادشاهی است. (جهانگیری) (برهان) (از آنندراج) (انجمن آرا) (از فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، از (اصطلاح تصوف) مقادیر احکام را گویند نسبت بعاشق. فخرالدین گوید، مراد از چوگان تقدیر جمیع امور است بطریق جبر و قهر: کی بمیدان تو یابم این دو سه گوی جهان در خم چوگان وحدت ناگهان انداخته. عراقی (فرهنگ مصطلحات عرفاء تألیف سیدجعفرسجادی)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر واقع در 14/5 هزارگزی شمال اهر و 15 هزارگزی شوسۀ اهر به کلیبر، کوهستانی، معتدل با 363 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی فرش و گلیم بافی و آن راه مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر واقع در 14/5 هزارگزی شمال اهر و 15 هزارگزی شوسۀ اهر به کلیبر، کوهستانی، معتدل با 363 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی فرش و گلیم بافی و آن راه مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی از دهستان گوی آغاج بخش شاهین دژ شهرستان مراغه که در 34 هزارگزی جنوب خاوری شاهین دژ و 12 هزارگزی جنوب باختری راه شاهین دژ به تکاب واقع است. دره ای است با هوای معتدل که 190 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان گوی آغاج بخش شاهین دژ شهرستان مراغه که در 34 هزارگزی جنوب خاوری شاهین دژ و 12 هزارگزی جنوب باختری راه شاهین دژ به تکاب واقع است. دره ای است با هوای معتدل که 190 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
از ’چون’ + ’آن’، (دکتر معین، حواشی برهان)، یعنی چنان، (فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی)، به معنی چنان و همچنان و همچو آن باشد، (برهان) (از آنندراج)، مخفف چون آن، به معنی مانند آن، (فرهنگ نظام)، کلمه تشبیه، یعنی مانند آن و همچو آن و چنان، (ناظم الاطباء) : چونانش بسختی همی کشیدم چون مور که گندم کشد به خانه، منطقی رازی، گشت قصر بندگانش قلعه های شاه هند قصرهای قیصران روم هم چونان بود، عنصری (از فرهنگ سروری)، بگرفت شکوفه به چمن برگذر باغ چونانکه ستاره گذر کاهکشان را، ابوالفرج رونی، قمر به نیمی از اورنگ داد و چونان داد که او نمود چو یک نیمه منکسف ز قمر، مختاری، غصه چونان شد که تو بر تو نشست گریه چونان شد که نم در نم نماند، سیدحسن غزنوی، بجوی مهر من ای نوبهار حسن که من بکارت آیم چونان به مهرگان آتش، رشید وطواط، - چونانک (از: چون + آن + ک)، مانند آنکه، مثل آنکه: غم گریزد ز پیش ما چونانک خان و قیصر ز پیش شاهنشاه، زینبی علوی، چونانک دهان ماهی خرد آنگه که کند ز تشنگی باز، بزرجمهر قاینی، -، پس از چه طریق، (ناظم الاطباء)، -، در وقتی که، (ناظم الاطباء)، - چونانکه (از: چون + آن + که) : زیبابود ار مرو بنازد به کسائی چونانکه سمرقند به استاد سمرقند، کسائی مروزی، زیر لگد بجمله همی کشتشان بزور چونانکه پوست بر تن ایشان همی درید، بشار مرغزی، کجا شریف بود چون غضایری بر تو بطبع باشد چونانکه زر سرخ و سفال، غضائری رازی، چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن ستارگان را گوئی فرود اوست مقر، فرخی، فرخنده بود بر متنبی بساط سیف چونانکه بر حکیم دقیقی چغانیان، معزی، چو پردۀ حرم حرمت از میان برخاست دهن ببستم چونانکه عادت حکماست، عمعق بخاری، به حرص خواسته ورزیم تا شود بر ما وبال خواسته چونانکه موی بر سنجاب، سوزنی، چوباد میگذری بر من و مرا در راه همی گذاری چونانکه کاروان آتش، رشید وطواط، چونانکه عنکبوت لعاب دهن تند خون جگر ز دیده به تن بر همی تنم، عمادی شهریاری، مرغزاری شود اکنون فلک و ابر در او راست چونانکه تو گوئی همه ناقه ست و جمل، انوری، چونانکه روح و راحت و شادی به جان خلق ازفرظل رایت سلطان همی رسد، عبدالرافع هروی
از ’چون’ + ’آن’، (دکتر معین، حواشی برهان)، یعنی چنان، (فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی)، به معنی چنان و همچنان و همچو آن باشد، (برهان) (از آنندراج)، مخفف چون آن، به معنی مانند آن، (فرهنگ نظام)، کلمه تشبیه، یعنی مانند آن و همچو آن و چنان، (ناظم الاطباء) : چونانش بسختی همی کشیدم چون مور که گندم کشد به خانه، منطقی رازی، گشت قصر بندگانش قلعه های شاه هند قصرهای قیصران روم هم چونان بود، عنصری (از فرهنگ سروری)، بگرفت شکوفه به چمن برگذر باغ چونانکه ستاره گذر کاهکشان را، ابوالفرج رونی، قمر به نیمی از اورنگ داد و چونان داد که او نمود چو یک نیمه منکسف ز قمر، مختاری، غصه چونان شد که تو بر تو نشست گریه چونان شد که نم در نم نماند، سیدحسن غزنوی، بجوی مهر من ای نوبهار حسن که من بکارت آیم چونان به مهرگان آتش، رشید وطواط، - چونانک (از: چون + آن + ک)، مانند آنکه، مثل آنکه: غم گریزد ز پیش ما چونانک خان و قیصر ز پیش شاهنشاه، زینبی علوی، چونانک دهان ماهی خرد آنگه که کند ز تشنگی باز، بزرجمهر قاینی، -، پس از چه طریق، (ناظم الاطباء)، -، در وقتی که، (ناظم الاطباء)، - چونانکه (از: چون + آن + که) : زیبابود ار مرو بنازد به کسائی چونانکه سمرقند به استاد سمرقند، کسائی مروزی، زیر لگد بجمله همی کشتشان بزور چونانکه پوست بر تن ایشان همی درید، بشار مرغزی، کجا شریف بود چون غضایری بر تو بطبع باشد چونانکه زر سرخ و سفال، غضائری رازی، چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن ستارگان را گوئی فرود اوست مقر، فرخی، فرخنده بود بر متنبی بساط سیف چونانکه بر حکیم دقیقی چغانیان، معزی، چو پردۀ حرم حرمت از میان برخاست دهن ببستم چونانکه عادت حکماست، عمعق بخاری، به حرص خواسته ورزیم تا شود بر ما وبال خواسته چونانکه موی بر سنجاب، سوزنی، چوباد میگذری بر من و مرا در راه همی گذاری چونانکه کاروان آتش، رشید وطواط، چونانکه عنکبوت لعاب دهن تند خون جگر ز دیده به تن بر همی تنم، عمادی شهریاری، مرغزاری شود اکنون فلک و ابر در او راست چونانکه تو گوئی همه ناقه ست و جمل، انوری، چونانکه روح و راحت و شادی به جان خلق ازفرظل رایت سلطان همی رسد، عبدالرافع هروی