جدول جو
جدول جو

معنی چول - جستجوی لغت در جدول جو

چول
بیابان بی آب و علف، جای خالی از آدمی، چولستان
تصویری از چول
تصویر چول
فرهنگ فارسی عمید
چول
آلت تناسل باشد، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام)، آلت تناسل مرد، نره، (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، آلت تذکیر بخصوص از بچه ها، (یادداشت مؤلف) :
صد بار بگفتم که کچول تو خوشست
یک بار تو هم بگو که چول تو خوشست،
قاضی احمد سیستانی (از آنندراج)
در تداول عوام، بورشده، کسی که در بازی نوبتش گذشته است، (فرهنگ لغات عامیانه تألیف سیدمحمدعلی جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
چول
چل، بمعنی صحرا، (یادداشت مؤلف)، بیابان، (جهانگیری)، جای خالی از آدم را گویند، (برهان)، بیابان ریگ زار و جائی که آدمی در او نباشد و کم عبور کند، (آنندراج) (انجمن آرا)، بیابان، صحرای خالی از بشر، (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، بیابان، جائی که آدمی در آنجا نباشد بیابان ریگزار و دور از آدمی، (یادداشت مؤلف) :
گله در چول و غله اندرچال
نتوان داشت چله از سرحال،
اوحدی،
و اکثر اوقات در طواحین و مواضع چول می بود، (مزارات کرمان ص 198)
لغت نامه دهخدا
چول
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، 75 تن سکنه دارد، از چاه مشروب میشود، محصول عمده اش غلات است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
چول
(چَ / چُو)
خمیده. (فرهنگ اسدی) (جهانگیری) (اوبهی). خم و خمیده. (برهان). خمیده و کج. (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام). کج و خم و خمیده. (ناظم الاطباء). خمیده وکج که چوله هم گویند. (یادداشت مؤلف) :
زلفک چول و آن رخان چو ماه.
(از فرهنگ اسدی ص 332).
بار غم بس که بر من افکندی
پشت من چول گشته چون چوگان.
؟ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
چول
صحرای خالی از آدمی
تصویری از چول
تصویر چول
فرهنگ لغت هوشیار
چول
بیابان، صحرای خالی از بشر
تصویری از چول
تصویر چول
فرهنگ فارسی معین
چول
چل. چر، آلت تناسل نر، نره
تصویری از چول
تصویر چول
فرهنگ فارسی معین
چول
خمیده، منحنی
تصویری از چول
تصویر چول
فرهنگ فارسی معین
چول
خمیده، منحنی، آلت تناسلی، نره، بیابان، برهوت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مچول
تصویر مچول
موچول، کوچک و زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چولگان
تصویر چولگان
چوگان، عصای پادشاهی. به عربی صولجان می گویند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چوله
تصویر چوله
کج، خمیده، منحنی، کوله
فرهنگ فارسی عمید
(شُ دَ)
خمیده شدن. (ناظم الاطباء). چپ و چوله شدن. کج و کوله گشتن خمیدن بسوئی یا بهرسوئی
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
جانوری است که خارهای دو رنگ دارد و چون قصد او کنند خود را جمع کند وحرکت دهد. آن خارها مانند تیر پران شوند و بهرجا رسند فروروند و مجروح کنند و آن را اسغر، اسغرنه و سغرنه و اسکرنه و سکرنه وتشی خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا). در جنوب ایران خارپشت را گویند. (فرهنگ نظام). خارپشت بزرگ که خارهایش بلند و نوک تیز و دو رنگ است. خارپشت کلان. سیخول. (یادداشت مؤلف) :
گرچه دارد ز اعتراض جهول
سینه پر تیر طعنه چون چوله
لیک نزدیک من چنان باشد
که سگ از دور میکند دوله.
نزاری قهستانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بالا گریوه بخش ملاوی شهرستان خرم آباد، 400 تن سکنه دارد، از رود خانه چولهول آبیاری میشود، محصولش غلات و لبنیات است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بالا گریوه بخش ملاوی شهرستان خرم آباد، 350 تن سکنه دارد، از رود خانه چولهول آبیاری میشود، محصولش غلات و لبنیات است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
دهی است ازدهستان بالا گریوه بخش ملاوی شهرستان خرم آباد، 300 تن سکنه دارد، از رود خانه چولهول آبیاری میشود، محصول عمده اش غلات است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
زردک. حویج. اما ظاهراً مصحف حویج باشد
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی است از دهستان پائین شهرستان نهاوند. 850 تن سکنه دارد. از رود خانه گاماسیاب آبیاری میشود. محصولش غلات، توتون، حبوبات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5). و رجوع به مرآت البلدان ج 4 ص 290 شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
گیسوی تابدادۀ زنان که از پشت سر آویزند. (لغت محلی گناباد خراسان). لاغ گیس
لغت نامه دهخدا
(چَ / چُو لَ / لِ)
چول. خمیده و منحنی. (آنندراج) (انجمن آرا). خمیده و کج. (فرهنگ نظام). خمیده و منحنی و مایل. (ناظم الاطباء). کج و خمیده و منحنی. (یادداشت مؤلف). کج و کوله. معقرب. کج و معوج. کجواج. خل (در تداول مردم قزوین) :
جلایر گاه کج گه چوله آید
به استقبال رکن الدوله آید.
قائم مقام (جلایرنامه، از آنندراج).
- چوله شدن، چپ و چوله شدن، کج و کوله گشتن. چون فانوس تا شدن. چهار چنگولی شدن. کج و کوله گشتن. (از فرهنگ عامیانه)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
چاله و چوله. از اتباع است. رجوع به هریک از دو کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام قومی است از ترک. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
از دهات ساری، از آبادیهای مازندران و استرآباد، (مازندران و استرآباد رابینو ص 163)
لغت نامه دهخدا
کجی، خمیدگی، وریب، چولی بود، (فرهنگ اسدی) : چولی دسته بیل نمیشه
لغت نامه دهخدا
تصویری از مچول
تصویر مچول
کوچک و ظریف، نامی است از نامهای زنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چولاق
تصویر چولاق
کسی که دست یاپای شکسته یا بریده دارد (و بیشتر در پا مستعمل است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مچول
تصویر مچول
((مُ))
کوچک و ظریف، خوشگل، زیبا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چوله
تصویر چوله
((چَ لَ))
کج، منحنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چولی
تصویر چولی
آلودا
فرهنگ واژه فارسی سره
نوعی پیمانه ی برنج از جنس چوب، پستان دختر تازه به بلوغ رسیده
فرهنگ گویش مازندرانی
تخم مرغ
فرهنگ گویش مازندرانی
کرت بزرگ برنج کاری که از درون خود، به کرت های کوچکتر تبدیل.، یک واحد کشتزار که از چند اولی درست شود
فرهنگ گویش مازندرانی
کودن، احمق دیوانه
فرهنگ گویش مازندرانی