جدول جو
جدول جو

معنی چودری - جستجوی لغت در جدول جو

چودری
صاحب منصب دولتی در هند که دوپته داشت و پته بمعنی علامت و نشانه است: ’و تفاوت میان چودری و رعیت این بود که چودری دو پته داشت’، (تاریخ فیروزشاهی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تودری
تصویر تودری
گیاهی بیابانی و شبیه گیاه خردل با برگ های باریک و کرک دار و گل های زرد و خوشه ای و دانه های ریز و قهوه ای رنگ و لعاب دار، خیس کرده یا دم کردۀ آن را برای تسکین سینه درد و دفع سرفه می خورند و برای صاف کردن سینه و رفع گرفتگی صدا نافع است
قدومه، مادردخت، شندله، اوسیمون، جنفج
فرهنگ فارسی عمید
(چَ)
نام طایفه ای از ایلات کرد ایران. رجوع به ایل طرهان در همین لغت نامه و جغرافیای غرب ایران ص 77 و 82 شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
تیره ای از ایل بلوچ. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 93). از ایلات کرمان و بلوچستان و مرکب از 80 خانوار است که در سردسیر الاله زار، بردسیر و کنگار و گرمسیر و جیرفت و رودبار مسکن دارند و زبانشان بلوچی و فارسی است. (مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ را)
کسی که بدون حاجت آمدو شد کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَرْ را)
دختر کوتاه بالا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ)
دودره. دارای دو در:
دودری شد چو کوی طراران
چاربندی چو بند عیاران.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
تخم گیاهی است که آن را به عربی قصیصه خوانند و در صفاهان قدامه و در کرمان مادردخت گویند، و خوردن آن قوت باه دهد. (برهان). تخمی لعابی که قدامه و تخم مادردخت نیز گویند. (ناظم الاطباء). تخم گیاهی است که در صفاهان قدامه و در کرمان مادردخت گویند و معرب آن تودریج است. (انجمن آرا) (آنندراج). اشجاره. اروسیمون. شندله. قدومه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).... و به یونانی اروسمن و به عربی بزر خمخم نامند. نبات او را برگ دراز و بی ساق و شاخهای او سرخ و صلب و با اندک خاری ریزه و ثمرش در غلاف باریک و لطیف و تخمش از عدس کوچکتر و اندک پهن و سرخ و زرد و سفید می باشد... و رجوع به لکلرک ج 1 ص 321 ذیل توذری و تحفۀ حکیم مؤمن وفهرست مخزن الادویه و ترجمه ضریر انطاکی و ترجمه صیدنه و بحر الجواهر و اختیارات بدیعی و الفاظ الادویه شود، بمعنی سماق هم بنظر آمده است و معرب آن تودریج است. (برهان). سماق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرکّب از: تو + در + ی، قالی یا گلیم یا بساطی دیگر که در آستانه های در افکنند. قالیچه یا گلیم خردی که میان دو دیوار آستانۀ در افکنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ماست که آب آن را گرفته باشند. ماست کیسه ای چغرات. (فرهنگ نعمهاﷲ). ماست و یا چغرلاتی که در کیسه باقی ماند پس از چکیدن آب وی (ناظم الاطباء). چکیده:
وآن زر از تو باز خواهد آنکه تا اکنون از او
چوغری خوردی همی و طایفی و لیولنگ.
غمناک (از فرهنگ اسدی).
، اسب خاکی رنگ برنگ کبک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
از دهات آمل از آبادیهای مازندران و استرآباد، (مازندران و استرآباد تألیف رابینو بخش انگلیسی ص 113)، در ترجمه فارسی ’چاوری’ آمده است، و درست نمی نماید، (مازندران و استرآباد ص 153)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تودری
تصویر تودری
قدومه قدامه
فرهنگ لغت هوشیار
باحجاب، حجابدار، محجب، چادرپوش، محجبه، محجوب
متضاد: بی حجاب، پوشیده، مستور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از پودری
تصویر پودری
مساحيق
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از پودری
تصویر پودری
Powdery
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از پودری
تصویر پودری
poudreux
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از پودری
تصویر پودری
polvoriento
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از پودری
تصویر پودری
порошковый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از پودری
تصویر پودری
pulverig
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از پودری
تصویر پودری
порошкоподібний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از پودری
تصویر پودری
proszkowy
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از پودری
تصویر پودری
粉状的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از پودری
تصویر پودری
empoeirado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از پودری
تصویر پودری
polveroso
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از پودری
تصویر پودری
پاؤڈری
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از پودری
تصویر پودری
গুঁড়া
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از پودری
تصویر پودری
yenye unga
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از پودری
تصویر پودری
가루 같은
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از پودری
تصویر پودری
粉っぽい
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از پودری
تصویر پودری
चूर्णयुक्त
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از پودری
تصویر پودری
berbentuk bubuk
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از پودری
تصویر پودری
เป็นผง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از پودری
تصویر پودری
poederig
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از پودری
تصویر پودری
אבקתי
دیکشنری فارسی به عبری