جدول جو
جدول جو

معنی چهرپرداز - جستجوی لغت در جدول جو

چهرپرداز
(اَ)
چهرپردازنده. چهرآرا. رخ پرداز. روی نگار. رنگ آمیز. نقاش. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هنرپرداز
تصویر هنرپرداز
صاحب هنر، هنرور، کسی که آثار هنری به وجود بیاورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهره پرداز
تصویر چهره پرداز
صورتگر، نقاش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارپرداز
تصویر کارپرداز
کارپردازنده، آنکه اجرای کاری یا فراهم ساختن وسایل کاری به عهدۀ او است
فرهنگ فارسی عمید
(اُ)
پردازندۀ چهره. چهره آرا. رخ پرداز. رخساز. مصوّر. (غیاث اللغات). مصور و صورتگر را گویند. رنگ آمیزنده. (برهان). نقاش. (یادداشت مؤلف) ، کنایه از آفتاب است.
- چهره پرداز بهار،کنایه از آفتاب بهاری است:
این چه رخسارست گویا چهره پرداز بهار
آب و رنگ صد گلستان صرف یک گل کرده است.
صائب.
- چهره پرداز جهان، کنایه از آفتاب است یکی چون آفتاب پرورش دهنده عالم است و دیگر چون تا آفتاب طالع نشود همه الوان و صور در خفا باشد و همین که ظاهر و طالع شد همه ظاهر میگردند پس گویا چهرۀ جهان ساخته وپرداختۀ اوست. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
کارکن. (آنندراج) ، رئیس مباشرت و ملزومات. (فرهنگستان). رئیس ادارۀ کارپردازی، قونسول. (ناظم الاطباء) ، (در اصطلاح وزارت خارجۀ قدیم) آنگاه که حق قضاء قونسولها در ایران بر جای بود دولت ایران در هرشهری از ایران یک یا چند تن مأمور داشت بنام ’کارپرداز’ مقابل قونسولهای دیگر در آن شهر و کار او دفاع از حقوق احدالمتداعیین بود آنگاه که ایرانی باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ پَ / پِ)
شکرگزار و سپاس گوی. (ناظم الاطباء). سپاسگزار. ثناگوی:
هر سر خاری زبان شکرپردازی شده ست
محمل لیلی همانا در بیابان آمده ست.
صائب تبریزی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو)
نظرکننده. بیننده. درنگرنده:
نظرپرداز شو گر نقد می خواهی قیامت را
که چشم دوربین آئینۀ منزل تواند شد.
صائب (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از چهره پرداز
تصویر چهره پرداز
صورتگر مصور نقاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارپرداز
تصویر کارپرداز
کارکن، رئیس مباشرت و ملزومات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چهره پرداز
تصویر چهره پرداز
((~. پَ))
صورتگر، نقاش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارپرداز
تصویر کارپرداز
((پَ))
مباشر، مأمور کار پردازی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چهره پرداز
تصویر چهره پرداز
گریمور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویرگر، چهره نگار، رسام، صورتگر، نقاش، نقشبند، نگارگر، مصور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیشکار، عامل، قنسول، کنسول
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باهنر، هنرمند، هنرور
فرهنگ واژه مترادف متضاد