دهی است از دهستان چهاربخش هرسین شهرستان کرمانشاهان. در 18هزارگزی باختر هرسین و هزارگزی باختر راه شوسۀ هرسین به کرمانشاه واقع است، 628 تن سکنه دارد. از چشمۀ مهم آبیاری میشود. محصولش غلات، ذرت، چغندرقند و انواع میوه است. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ج 5). از بیستون که به کرمانشاهان میروند در طرف چپ راه قریه ای است موسوم به چهر در پشت تپه و دهکدۀ بل وردی واقع است و متعلق به اولاد میرزاسلیمان خان است. (مرآت البلدان ج 4 ص 300)
دهی است از دهستان چهاربخش هرسین شهرستان کرمانشاهان. در 18هزارگزی باختر هرسین و هزارگزی باختر راه شوسۀ هرسین به کرمانشاه واقع است، 628 تن سکنه دارد. از چشمۀ مهم آبیاری میشود. محصولش غلات، ذرت، چغندرقند و انواع میوه است. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ج 5). از بیستون که به کرمانشاهان میروند در طرف چپ راه قریه ای است موسوم به چهر در پشت تپه و دهکدۀ بل وردی واقع است و متعلق به اولاد میرزاسلیمان خان است. (مرآت البلدان ج 4 ص 300)
چهره. (از شرفنامۀمنیری). صورت (دهار). روی را گویند که به عربی وجه خوانند. (برهان) (آنندراج). دورخ. دو رخسار. رخ. رخسار. رخساره. رو. روی. سیما. صورت. طلعت. عارض. عذار.قدام. لقاء. منظر. منظره. وجه. (یادداشت مؤلف). این کلمه در اوستائی چیتهر بوده است و در فارسی چهر گردیده. (فرهنگ ایران باستان پورداود ص 3) : دانش او نه خوب و چهرش خوب زشت کردار و خوب دیدار است. رودکی. به دل گفت گیو این بجز شاه نیست چنین چهر جز درخور گاه نیست. فردوسی. بنزد من آرید با خویشتن که جوید همی چهر وی چشم من. فردوسی. کنیزک بخندید و آمد دوان به بانو بگفت ای مه بانوان جوانی دژم رهزده بر در است که گوئی به چهر از تو نیکوتر است. اسدی. همه چهر جم داشتند آشکار به دیبا و دیوارها برنگار. اسدی (گرشاسب نامه). وین چهرهای خوب که در نورش خورشید بی نوا شود و مضطر. ناصرخسرو. به چهر آفتابی به تن گلبنی به عقل خردمند بازی کنی. سعدی (بوستان). گاه کلمه چهر در این معنی به کلمات دیگر پیوندد و گاه کلمات دیگر به چهر بپیوندد و بکار رود. - آرزوی چهر کسی داشتن، خواهان دیدار او بودن: که ما را دل و جان پر از مهر اوست همه آرزو دیدن چهر اوست. فردوسی. - آزادچهر، دارای چهرۀ آزادگان. که چهرۀ مردم آزاده دارد: که مردی عزیزی و آزادچهر به فرخندگی در تو دیده سپهر. نظامی. - آژنگ چهر، که چهرۀ پرچین و شکن دارد. - ، پیر و فرسوده. - ، کنایه است از خشمگین و غضبناک. - اندیشۀ چهر کسی را داشتن، خیال کسی رادر سر پروردن. به یاد کسی بودن. آرزوی دیدار کسی راداشتن: دل و جان و هوشم پر از مهر اوست شب و روزم اندیشۀ چهر اوست. فردوسی. - با چشم چهر کسی را جستن، چشم به راه او داشتن. سخت مشتاق دیدار او بودن: بنزد من آرید با خویشتن که جوید همی چهر وی چشم من. فردوسی. - به چهر دگرگونه گشتن با...، بظاهر تغییر کردن با...: نداند کسی راز گردان سپهر دگرگونه گشته است با ما به چهر. فردوسی. - به چهر کسی خیره شدن، بر روی کسی چهارچشم نگریستن. کسی را با کنجکاوی نگاه کردن. با شگفتی در روی کسی دیدن. مشتاقانه به چهرۀ کسی نگریستن: چو شیروی رخسار شیرین بدید روانش نهانی ز تن برپرید. چنان خیره شد اندر آن چهر اوی که شد دلش آکنده از مهر اوی. فردوسی. - به چهر کسی یا چیزی سبک نگریستن، شتابزده به کسی یا چیزی نگاه کردن. زود او را از زیر چشم گذراندن: ز بس کز جهان آفرین کرد یاد ببخشود و دیده بدو (بفریدون) بازداد فریدون چو روشن جهان را بدید به چهر وی اندر سبک بنگرید. فردوسی. - ، به کسی یا چیزی سرسری نگاه کردن. مجازاً بدو اهمیت ندادن. به چیزی نشمردن او را. به چیزی نگرفتن او را. در شمار نیاوردن کسی یا چیزی را. - بیدارچهر، که چهرۀ هوشیار دارد. که هشیاری و فراست از چهره اش خوانده شود. - پریچهر، پری روی. که چهرۀ فرشتگان دارد. خوب روی. زیباروی. - پسندیده چهر، نیکوچهر. نکوچهر.نیکوصورت. نیکوروی. آنکه روی پسندیده و زیبا دارد: که بینم پسندیده چهر ترا بزرگی و مردی و مهر ترا. فردوسی. - پوشیده چهر، بسته روی. آنکه چهره در نقاب دارد. - ، محجوب. باحیا. - تاریک چهر، سیاهروی. سیه روی. و چون صورت ظاهر را گواه حقیقت باطن گیرند و گویند از کوزه همان ترابد که در اوست مجازاً به معنی بدمنش. بدخوی و بداندیش و سیاه دل است: شبی سخت بی مهر و تاریک چهر به تاریکی اندر که دیده ست مهر. نظامی. قلم درکش دیو تاریک چهر. نظامی. - تازه چهر ماندن، تازه رو ماندن. - ، مجازاً جوان ماندن. شکسته نشدن. پیر و شکسته نشدن: گر از بخشش کردگار سپهر مرا زندگی ماند و تازه چهر بمانم به گیتی یکی داستان از این نامۀ نامور باستان. فردوسی. - توشۀ جان کسی از چهر کسی بودن، جانش به جان او بستگی داشتن. از چهر کسی مایۀ زندگی گرفتن: مرا دل سراسر پر از مهر تست همه توشۀ جانم از چهر تست. فردوسی. - تیره چهر، سیاه. تار. سخت تاریک: بسی سرخ یاقوت بد کش بها ندانست کس پایه و منتها که روشن شدی زو شب تیره چهر چو ناهید رخشان بدی بر سپهر. فردوسی. - ، مجازاً به معنی سیاه بخت. - چشم بر چهر کسی نهادن، متوجه کسی بودن. در چهرۀ کسی نگاه کردن. دیده بر روی کسی دوختن: نهاده همه چشم برچهر شاه بدان تا چه گوید ز کار سپاه. فردوسی. - چهر به کسی نمودن، چهره به کسی گشادن. رخساره به کسی نشان دادن. - ، مجازاً کسی را مورد توجه قرار دادن. به کسی مهر و محبت ورزیدن. کسی را مورد تفقد و مهربانی قرار دادن. - چهر پر از آب بودن، رویی از اشک تر داشتن. چهره از اشک پوشیده داشتن. گریان و اشک ریزان بودن: همه روی پوشیدگان را به مهر پر از خون دلست و پر از آب چهر. فردوسی. - چهر پر از خنده آوردن، خندان روی بودن. بشاش بودن. چهرۀ باز و خندان داشتن: پدروار پیش تومهر آورم همیشه پر از خنده چهر آورم. فردوسی. - چهر خود در آب دیدن، به خود نگریستن. خود دیدن و به خویشتن توجه کردن. خویشتن خویش را معاینه دیدن: فزودن به فرزند بر مهر خویش چو در آب دیدن بود چهر خویش. فردوسی. - چهر رخشان شدن، افروخته رخسار شدن. شکفته رخسار گشتن: چو بهرام باد آنکه با مهر تو نخواهد که رخشان شود چهر تو. فردوسی. - چهر سیه کردن، ماتم زده و سوگوار شدن: همی گرید ابر از دریغت به مهر سلب هم به مهرت سیه کرد چهر. اسدی (گرشاسب نامه). - چهر کسی به مردم ماندن، شبیه آدمیان بودن. به رخسار همچون آدمی بودن. صورت آدمی داشتن: به مردم نماند همی چهر اوی به گیتی نجوید کسی مهر اوی. فردوسی. - چهر گواه بر چیزی بودن، گواهی دادن صورت ظاهر از حال باطن. گواه بودن ظاهر آدمی به باطن وی. اثر گذاشتن خوی آدمی در چهرۀ وی. بهم پیوستن ظاهر و باطن: گر او را ببخشد ز مهرش سزاست که بر مهر او چهر او بر گواست. فردوسی. - چهر مهرافزا، روئی که مایۀ فزونی محبت گردد. صورت که به سبب زیبائی عشق را بیفزاید. رویی که بر مهر و عشق بیفزاید: راستی گویم به سروی ماند این بالای تو در عبارت می نیاید چهر مهرافزای تو. سعدی. - خریدار چهر کسی بودن، طالب او بودن. عاشق بر روی کسی بودن. کسی را دوست داشتن. به کسی عشق و علاقه داشتن: خریدار دیدار و چهر ترا همان خوب گفتار و مهر ترا. فردوسی. - خوب چهر، خوب روی. زیباروی.خوش سیما. آنکه روی زیبا دارد. خوش سیما. مه طلعت. پری دیدار: شگفتی بر او برفکندند مهر بماندند خیره بدان خوب چهر. فردوسی. نمودند کآن رومی خوب چهر چه بد دید از آن زنگی سردمهر. نظامی. جوانمرد چون دید کآن خوب چهر ملکزاده را جوید از بهر مهر. نظامی. - خورشیدچهر، که رویی چون خورشید تابان دارد: بدو گفت کای شاه خورشیدچهر تو موسیل را چون نپرسی به مهر. فردوسی. - در چهر کسی نگاه کردن، متوجه او شدن. در روی او دیدن: نگه کرد کاووس در چهر اوی چنان اشک خونین و آن مهر اوی. فردوسی. - دیده از چهر کسی برداشتن، دل از وی کندن. دل از وی برداشتن. ترک علاقۀ فیمابین کردن: مرا آرزو نیست از مهر اوی که دو دیده بردارم از چهر اوی. فردوسی. - دیده برنداشتن از چهر کسی، یک چشم زدن ازاو غافل نماندن: چنان شد دلش باز در مهر اوی که دیده نبرداشت از چهر اوی. فردوسی. - دیوچهر، که روئی چون دیو دارد. زشت روی. پتیاره روی: فرشته صفت گرد آن دیوچهر. نظامی. - زرین چهر، آنکه چهره ای به رنگ زر دارد. زردچهره: چنین ماهی اسیر مهر گشته تن سیمینش زرین چهر گشته. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). - زشت چهر، نازیبا. زشت روی. - سیب چهر، که چهری چون سیب دارد در رنگ و لطافت: بدان سیب چهران مردم فریب همی کردبازی چو مردم به سیب. نظامی. - شیرچهر، همانند شیر به چهره. دارای رویی چون شیر: سپهری بینم و سیارگانی به صورت های گوناگون مصور همه کژدم وش و خرچنگ کردار گوزن شیرچهر و گاوپیکر. ناصرخسرو. - گاوچهر، دارای صورت و نقش گاو. - گرگ چهر، که روی چون گرگ دارد. که باطن و خویی چون گرگ دارد. بدطینت. زشت طینت. - گل چهر، که روی چون گل دارد. که صورت لطیف و زیبا دارد. - گلنارچهر، آنکه چهره ای چون گلنار دارد یعنی سرخ و سپیدرنگ است. که چهرش به رنگ جلنار باشد سرخ و سپید: چو نه سال بگذشت بر سر سپهر گل زرد گشت آن چو گلنارچهر. فردوسی. همان نازنینان گلنارچهر ز گلزار آتش بریدند مهر. نظامی. - ماه چهر، دارای رویی چون ماه. همانند ماه به رخسار.زیباروی. ماهروی: چو بشنید آن دختر ماه چهر که باید برید از رخ شاه مهر. فردوسی. - منوچهرچهر، دارای رویی چون منوچهر با فر و جلالت وشکوه: خسرو جم قدر منوچهرچهر چهره بخاک در او سوده مهر. (از حبیب السیر چ تهران ج 3 ص 326). - مهرچهر، خورشیدچهره. که چهره ای نورانی دارد. که روی رخشان دارد. - نازنین چهر، نازنین رخسار. نازنین روی: بدو گفتش ای نازنین چهر من که شوریده داری دل از مهر من. سعدی (بوستان). - نیک چهر، زیباروی.خوبرو. صاحب جمال. نیکوچهر. خوب چهر. - همایون چهر، فرخنده روی. که چهره ای مبارک و میمون دارد. خوش سیما. فرخ لقا.فرخ دیدار: تا شبی خلوت آن همایون چهر فرصتی یافت با شه از سر مهر. نظامی. ، قیافه: کنون صد پسرجوی همسال اوی به بالا و چهر و بر و یال اوی. فردوسی. کنون این جهانجوی فرزند اوست همانست گویی بچهر و به پوست. فردوسی. ترا داد ایزدچنین فرّ و چهر که افزونت بر هر یکی داد مهر. فردوسی. بیامد به شبگیر دستور شاه ببرد آن همه کودکان را به گاه به یک جامه و چهر و بالا یکی که پیدا نبود این از آن اندکی. فردوسی. ، روی مردم خواه تراشند و خواه نقش کنند و غیرمردم. ، صورت مادی و ظاهر هر چیز. ظاهر: نداند کسی راز گردان سپهر دگرگونه گشته ست با ما بچهر. فردوسی. در بیت ذیل فردوسی ’چهر’ در برابر ’جان’ آمده است به ذکر جزء و ارادۀ کل به معنی تن. و یا ظاهر در برابر باطن: همان اورمزد و همان روزمهر بشوید به آب خرد جان و چهر. فردوسی. ، به معنی اصل و ذات نیز آمده است. (برهان) (آنندراج). در اوستا چیثر به معنی تخمه و نژاد است و اکنون چهر گوئیم. (پورداود، یشتها ج 2 ص 211) : بدین چهر و این مهر و این رای و خوی همی تخت و تاج آیدت آرزوی. فردوسی. ، مجازاًمظهر. جای نمایش. محل بروز: ترا بر تن خویش بر مهر نیست و گر هست مهر ترا چهر نیست. فردوسی
چهره. (از شرفنامۀمنیری). صورت (دهار). روی را گویند که به عربی وجه خوانند. (برهان) (آنندراج). دورخ. دو رخسار. رخ. رخسار. رخساره. رو. روی. سیما. صورت. طلعت. عارض. عذار.قدام. لقاء. منظر. منظره. وجه. (یادداشت مؤلف). این کلمه در اوستائی چیتهر بوده است و در فارسی چهر گردیده. (فرهنگ ایران باستان پورداود ص 3) : دانش او نه خوب و چهرش خوب زشت کردار و خوب دیدار است. رودکی. به دل گفت گیو این بجز شاه نیست چنین چهر جز درخور گاه نیست. فردوسی. بنزد من آرید با خویشتن که جوید همی چهر وی چشم من. فردوسی. کنیزک بخندید و آمد دوان به بانو بگفت ای مه بانوان جوانی دژم رهزده بر در است که گوئی به چهر از تو نیکوتر است. اسدی. همه چهر جم داشتند آشکار به دیبا و دیوارها برنگار. اسدی (گرشاسب نامه). وین چهرهای خوب که در نورش خورشید بی نوا شود و مضطر. ناصرخسرو. به چهر آفتابی به تن گلبنی به عقل خردمند بازی کنی. سعدی (بوستان). گاه کلمه چهر در این معنی به کلمات دیگر پیوندد و گاه کلمات دیگر به چهر بپیوندد و بکار رود. - آرزوی چهر کسی داشتن، خواهان دیدار او بودن: که ما را دل و جان پر از مهر اوست همه آرزو دیدن چهر اوست. فردوسی. - آزادچهر، دارای چهرۀ آزادگان. که چهرۀ مردم آزاده دارد: که مردی عزیزی و آزادچهر به فرخندگی در تو دیده سپهر. نظامی. - آژنگ چهر، که چهرۀ پرچین و شکن دارد. - ، پیر و فرسوده. - ، کنایه است از خشمگین و غضبناک. - اندیشۀ چهر کسی را داشتن، خیال کسی رادر سر پروردن. به یاد کسی بودن. آرزوی دیدار کسی راداشتن: دل و جان و هوشم پر از مهر اوست شب و روزم اندیشۀ چهر اوست. فردوسی. - با چشم چهر کسی را جستن، چشم به راه او داشتن. سخت مشتاق دیدار او بودن: بنزد من آرید با خویشتن که جوید همی چهر وی چشم من. فردوسی. - به چهر دگرگونه گشتن با...، بظاهر تغییر کردن با...: نداند کسی راز گردان سپهر دگرگونه گشته است با ما به چهر. فردوسی. - به چهر کسی خیره شدن، بر روی کسی چهارچشم نگریستن. کسی را با کنجکاوی نگاه کردن. با شگفتی در روی کسی دیدن. مشتاقانه به چهرۀ کسی نگریستن: چو شیروی رخسار شیرین بدید روانش نهانی ز تن برپرید. چنان خیره شد اندر آن چهر اوی که شد دلش آکنده از مهر اوی. فردوسی. - به چهر کسی یا چیزی سبک نگریستن، شتابزده به کسی یا چیزی نگاه کردن. زود او را از زیر چشم گذراندن: ز بس کز جهان آفرین کرد یاد ببخشود و دیده بدو (بفریدون) بازداد فریدون چو روشن جهان را بدید به چهر وی اندر سبک بنگرید. فردوسی. - ، به کسی یا چیزی سرسری نگاه کردن. مجازاً بدو اهمیت ندادن. به چیزی نشمردن او را. به چیزی نگرفتن او را. در شمار نیاوردن کسی یا چیزی را. - بیدارچهر، که چهرۀ هوشیار دارد. که هشیاری و فراست از چهره اش خوانده شود. - پریچهر، پری روی. که چهرۀ فرشتگان دارد. خوب روی. زیباروی. - پسندیده چهر، نیکوچهر. نکوچهر.نیکوصورت. نیکوروی. آنکه روی پسندیده و زیبا دارد: که بینم پسندیده چهر ترا بزرگی و مردی و مهر ترا. فردوسی. - پوشیده چهر، بسته روی. آنکه چهره در نقاب دارد. - ، محجوب. باحیا. - تاریک چهر، سیاهروی. سیه روی. و چون صورت ظاهر را گواه حقیقت باطن گیرند و گویند از کوزه همان ترابد که در اوست مجازاً به معنی بدمنش. بدخوی و بداندیش و سیاه دل است: شبی سخت بی مهر و تاریک چهر به تاریکی اندر که دیده ست مهر. نظامی. قلم درکش دیو تاریک چهر. نظامی. - تازه چهر ماندن، تازه رو ماندن. - ، مجازاً جوان ماندن. شکسته نشدن. پیر و شکسته نشدن: گر از بخشش کردگار سپهر مرا زندگی ماند و تازه چهر بمانم به گیتی یکی داستان از این نامۀ نامور باستان. فردوسی. - توشۀ جان کسی از چهر کسی بودن، جانش به جان او بستگی داشتن. از چهر کسی مایۀ زندگی گرفتن: مرا دل سراسر پر از مهر تست همه توشۀ جانم از چهر تست. فردوسی. - تیره چهر، سیاه. تار. سخت تاریک: بسی سرخ یاقوت بد کش بها ندانست کس پایه و منتها که روشن شدی زو شب تیره چهر چو ناهید رخشان بدی بر سپهر. فردوسی. - ، مجازاً به معنی سیاه بخت. - چشم بر چهر کسی نهادن، متوجه کسی بودن. در چهرۀ کسی نگاه کردن. دیده بر روی کسی دوختن: نهاده همه چشم برچهر شاه بدان تا چه گوید ز کار سپاه. فردوسی. - چهر به کسی نمودن، چهره به کسی گشادن. رخساره به کسی نشان دادن. - ، مجازاً کسی را مورد توجه قرار دادن. به کسی مهر و محبت ورزیدن. کسی را مورد تفقد و مهربانی قرار دادن. - چهر پر از آب بودن، رویی از اشک تر داشتن. چهره از اشک پوشیده داشتن. گریان و اشک ریزان بودن: همه روی پوشیدگان را به مهر پر از خون دلست و پر از آب چهر. فردوسی. - چهر پر از خنده آوردن، خندان روی بودن. بشاش بودن. چهرۀ باز و خندان داشتن: پدروار پیش تومهر آورم همیشه پر از خنده چهر آورم. فردوسی. - چهر خود در آب دیدن، به خود نگریستن. خود دیدن و به خویشتن توجه کردن. خویشتن خویش را معاینه دیدن: فزودن به فرزند بر مهر خویش چو در آب دیدن بود چهر خویش. فردوسی. - چهر رخشان شدن، افروخته رخسار شدن. شکفته رخسار گشتن: چو بهرام باد آنکه با مهر تو نخواهد که رخشان شود چهر تو. فردوسی. - چهر سیه کردن، ماتم زده و سوگوار شدن: همی گرید ابر از دریغت به مهر سلب هم به مهرت سیه کرد چهر. اسدی (گرشاسب نامه). - چهر کسی به مردم ماندن، شبیه آدمیان بودن. به رخسار همچون آدمی بودن. صورت آدمی داشتن: به مردم نماند همی چهر اوی به گیتی نجوید کسی مهر اوی. فردوسی. - چهر گواه بر چیزی بودن، گواهی دادن صورت ظاهر از حال باطن. گواه بودن ظاهر آدمی به باطن وی. اثر گذاشتن خوی آدمی در چهرۀ وی. بهم پیوستن ظاهر و باطن: گر او را ببخشد ز مهرش سزاست که بر مهر او چهر او بر گواست. فردوسی. - چهر مهرافزا، روئی که مایۀ فزونی محبت گردد. صورت که به سبب زیبائی عشق را بیفزاید. رویی که بر مهر و عشق بیفزاید: راستی گویم به سروی ماند این بالای تو در عبارت می نیاید چهر مهرافزای تو. سعدی. - خریدار چهر کسی بودن، طالب او بودن. عاشق بر روی کسی بودن. کسی را دوست داشتن. به کسی عشق و علاقه داشتن: خریدار دیدار و چهر ترا همان خوب گفتار و مهر ترا. فردوسی. - خوب چهر، خوب روی. زیباروی.خوش سیما. آنکه روی زیبا دارد. خوش سیما. مه طلعت. پری دیدار: شگفتی بر او برفکندند مهر بماندند خیره بدان خوب چهر. فردوسی. نمودند کآن رومی خوب چهر چه بد دید از آن زنگی سردمهر. نظامی. جوانمرد چون دید کآن خوب چهر ملکزاده را جوید از بهر مهر. نظامی. - خورشیدچهر، که رویی چون خورشید تابان دارد: بدو گفت کای شاه خورشیدچهر تو موسیل را چون نپرسی به مهر. فردوسی. - در چهر کسی نگاه کردن، متوجه او شدن. در روی او دیدن: نگه کرد کاووس در چهر اوی چنان اشک خونین و آن مهر اوی. فردوسی. - دیده از چهر کسی برداشتن، دل از وی کندن. دل از وی برداشتن. ترک علاقۀ فیمابین کردن: مرا آرزو نیست از مهر اوی که دو دیده بردارم از چهر اوی. فردوسی. - دیده برنداشتن از چهر کسی، یک چشم زدن ازاو غافل نماندن: چنان شد دلش باز در مهر اوی که دیده نبرداشت از چهر اوی. فردوسی. - دیوچهر، که روئی چون دیو دارد. زشت روی. پتیاره روی: فرشته صفت گرد آن دیوچهر. نظامی. - زرین چهر، آنکه چهره ای به رنگ زر دارد. زردچهره: چنین ماهی اسیر مهر گشته تن سیمینش زرین چهر گشته. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). - زشت چهر، نازیبا. زشت روی. - سیب چهر، که چهری چون سیب دارد در رنگ و لطافت: بدان سیب چهران مردم فریب همی کردبازی چو مردم به سیب. نظامی. - شیرچهر، همانند شیر به چهره. دارای رویی چون شیر: سپهری بینم و سیارگانی به صورت های گوناگون مصور همه کژدم وش و خرچنگ کردار گوزن شیرچهر و گاوپیکر. ناصرخسرو. - گاوچهر، دارای صورت و نقش گاو. - گرگ چهر، که روی چون گرگ دارد. که باطن و خویی چون گرگ دارد. بدطینت. زشت طینت. - گل چهر، که روی چون گل دارد. که صورت لطیف و زیبا دارد. - گلنارچهر، آنکه چهره ای چون گلنار دارد یعنی سرخ و سپیدرنگ است. که چهرش به رنگ جلنار باشد سرخ و سپید: چو نه سال بگذشت بر سر سپهر گل زرد گشت آن چو گلنارچهر. فردوسی. همان نازنینان گلنارچهر ز گلزار آتش بریدند مهر. نظامی. - ماه چهر، دارای رویی چون ماه. همانند ماه به رخسار.زیباروی. ماهروی: چو بشنید آن دختر ماه چهر که باید برید از رخ شاه مهر. فردوسی. - منوچهرچهر، دارای رویی چون منوچهر با فر و جلالت وشکوه: خسرو جم قدر منوچهرچهر چهره بخاک در او سوده مهر. (از حبیب السیر چ تهران ج 3 ص 326). - مهرچهر، خورشیدچهره. که چهره ای نورانی دارد. که روی رخشان دارد. - نازنین چهر، نازنین رخسار. نازنین روی: بدو گفتش ای نازنین چهر من که شوریده داری دل از مهر من. سعدی (بوستان). - نیک چهر، زیباروی.خوبرو. صاحب جمال. نیکوچهر. خوب چهر. - همایون چهر، فرخنده روی. که چهره ای مبارک و میمون دارد. خوش سیما. فرخ لقا.فرخ دیدار: تا شبی خلوت آن همایون چهر فرصتی یافت با شه از سر مهر. نظامی. ، قیافه: کنون صد پسرجوی همسال اوی به بالا و چهر و بر و یال اوی. فردوسی. کنون این جهانجوی فرزند اوست همانست گویی بچهر و به پوست. فردوسی. ترا داد ایزدچنین فرّ و چهر که افزونت بر هر یکی داد مهر. فردوسی. بیامد به شبگیر دستور شاه ببرد آن همه کودکان را به گاه به یک جامه و چهر و بالا یکی که پیدا نبود این از آن اندکی. فردوسی. ، روی مردم خواه تراشند و خواه نقش کنند و غیرمردم. ، صورت مادی و ظاهر هر چیز. ظاهر: نداند کسی راز گردان سپهر دگرگونه گشته ست با ما بچهر. فردوسی. در بیت ذیل فردوسی ’چهر’ در برابر ’جان’ آمده است به ذکر جزء و ارادۀ کل به معنی تن. و یا ظاهر در برابر باطن: همان اورمزد و همان روزمهر بشوید به آب خرد جان و چهر. فردوسی. ، به معنی اصل و ذات نیز آمده است. (برهان) (آنندراج). در اوستا چیثر به معنی تخمه و نژاد است و اکنون چهر گوئیم. (پورداود، یشتها ج 2 ص 211) : بدین چهر و این مهر و این رای و خوی همی تخت و تاج آیدت آرزوی. فردوسی. ، مجازاًمظهر. جای نمایش. محل بروز: ترا بر تن خویش بر مهر نیست و گر هست مهر ترا چهر نیست. فردوسی
صورت و روی آدمی باشد. (برهان). روی. (آنندراج). صورت و روی آدمی راگویند. (از انجمن آرا). رخ. روی. صورت. سیما. (ناظم الاطباء). رو. دیدار. رخسار. عارض. محیّ̍ا. وجه. چهر. سیما. لقاء. طلعت. (یادداشت مؤلف) : آراسته گشته ست ز تو چهرۀ خوبی چون چهرۀ دوشیزه بیکرنگ به گلنار. خسروی. پرستنده زین بیشتر با کلاه بچهره به کردار تابنده ماه. فردوسی. بدیدند بر چهرۀ شاه ماه خروشی برآمد ز درگاه شاه. فردوسی. همان آدمی بود کآن چهره داشت. ز خوبی ز هر اختری بهره داشت فردوسی. مردی که سلاحی بکشد چهرۀ آن مرد بر دیدۀ من خوبتر از صد بت مشکوی. فرخی. مرغ اندر آبگیر و برو قطره های آب چون چهرۀ نشسته برو قطره های خوی. منوچهری. مجلس نزهت بسیج و چهرۀ معشوق بین خانه رامش طراز و فرش دولت گستران. ؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی). روی بستان را چون چهرۀ دلبندان از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید. ناصرخسرو. بچهره شدن چون پری کی توانی به افعال ماننده شو مر پری را. ناصرخسرو. در کف خواجه چون همی ماند کش سخن در و چهره زر باشد. مسعودسعد. و (ترکان) چنین خون ریز و خوب چهر (از آنند) و ترک را پسران بودند چون توتل و چگل... (مجمل التواریخ والقصص ص 100 س 13). و اوصاف چهرۀ هر یک برشمردی. (کلیله و دمنه). سپاس و ستایش مر خدای را جل جلاله که آثار قدرت او بر چهرۀ روز روشن تابان است. (کلیله و دمنه). چون نقاب خاک از چهره بگشاد (دانه)... معلوم گردد که چیست. (کلیله و دمنه). یکی دبّه درافکندی بزیر پای اشترمان یکی بر چهره مالیدی مهار مادۀ ما را. عمعق بخاری. گر نبایدت چهره چون گل زرد گرد افراط اکل و شرب مگرد. سنائی. این بگرید چو دیدۀ وامق وآن بخنددچو چهرۀ عذرا. ادیب صابر. تیغ او آبستن است از فتح و اینک بنگرش نقطهای چهره بر آبستنی دارد گوا. خاقانی. تا خیال چهره اش در چشم ماست هرچه در کون است کان میخواندش. خاقانی. بگذاریم زر چهرۀ خاقانی را حلی آریم و به تابوت پسر بربندیم. خاقانی. چهرۀ من جام وچشم من صراحی کن که من چون صراحی بر سر جام تو جان خواهم فشاند. خاقانی. فشاندند آب گل بر چهرۀ ماه ببستند اسب را بر آخور شاه. نظامی. به سرهنگی حمایل کردن تیغ بسا مه را که پوشد چهره در میغ. نظامی. چهره های زیبا چون برگ خزان طراوت فروریخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 295). گفتند بتان که چهرۀ ما قدر گل و رونق سمن برد. عطار. چون نقاب از چهره بر گیری بسست خلق خود گردند جان افشان ز تو. عطار. گر خواجه ز بهر ما بدی گفت ما چهره ز غم نمی خراشیم. کمال اسماعیل. چهرۀ امروز در آئینۀ فردا خوشست. صائب. گاه کلمه چهره به کلمات دیگر پیوندد و صفت مرکب سازد چون: اهرمن چهره. بدیعچهره. پری چهره. ترک چهره. خورشیدچهره. خوب چهره. زشت چهره. سرخ چهره. سمن چهره. سیاه چهره. سیه چهره. گل چهره. ماه چهره. نکوچهره. رجوع به هر یک از این ترکیبات در جای خود شود. - از چهره درآویختن، از بر چهره آویزان کردن. بر رخ گرفتن. فروآویختن از رخسار: چو یوسف برآیم به تخت قناعت درآویزم از چهره زرین قناعی. خاقانی. - از چهره سکبا دادن، روی ترشی به کسی نمودن. با چهرۀ درهم کشیده و اخم آلود روی به کسی نمودن: گر برای شوربائی بر در اینها شوی اولت سکبا دهند از چهره وآنگه شوربا. خاقانی. - از چهره سکبا ریختن، کنایه از غبار غم از خاطر زدودن و چین و شکن و ترشرویی از چهره برطرف ساختن است: زآن پیش کز مهر فلک خوان بره ای سازد ملک ابر اینک افشانده نمک وز چهره سکبا ریخته. خاقانی. - اهرمن چهره، که چهرۀ شیطانی و اهریمنی دارد. دیوچهره ای. دیوصورت. ابلیس منظر. - ، مجازاًبداصل و بدذات: از این مارخوار اهرمن چهرگان ز دانائی و شرم بی بهرگان. فردوسی. - بدیعچهره، تازه روی. زیباروی. خوب روی: گرفته راه تماشا بدیعچهره بتانی که در مشاهده عاجز کنند لعبت چین را. سعدی. - به اجل زردچهره گشتن، مردن: ور به اجل زرد گشت چهرۀ سهراب رستم دستان کارزار بماناد. خاقانی. - به چهره چیزی را در زر گرفتن، منعکس ساختن رنگ زرد چهره در چیزی و آن کنایه از زردی رخسار و لاغری و ناتوانی است: سم آن خر به اشک چشم و چهره بگیرم در زر و یاقوت حمرا. خاقانی. - به چهره مانند کسی یا چیزی شدن، همانند او گشتن. شبیه او شدن: به چهره شدن چون پری کی توانی به افعال ماننده شو مر پری را. ناصرخسرو. - پری چهره، که رخساری چون پری دارد به زیبائی. پری روی. مجازاً خوب روی: چو رستم بدانسان پریچهره دید ز هر دانشی نزد او بهره دید. فردوسی. پریچهره گریان ازو بازگشت ابا انده و درد انباز گشت. فردوسی. بیامد پری چهرۀ میگسار یکی جام می بر کف شهریار جهاندار بستد ز کودک نبید بلور از می سرخ بد ناپدید. فردوسی. نگاری پری چهره کز چرخ ماه نیارد در او تیز کردن نگاه. اسدی (گرشاسبنامه). پری چهره ای دید کز دلبری پرستنده شد پیکرش را پری. نظامی. پری چهره ترکی که خاقان چین به شه داد تا داردش نازنین. نظامی. پری چهرگان را به صد گونه زیب صف اندر صف آراسته دلفریب. نظامی. نواگر شدند آن پری چهرگان. نظامی. طبیبی پریچهره در مرو بود که در باغ دل قامتش سرو بود. سعدی (بوستان). پری چهره را همنشین کرد دوست که عیب من او گفت و یار من اوست. سعدی (بوستان). وشاقی پریچهره در خیل داشت که طبعش بدو اندکی میل داشت. سعدی (بوستان). هزار قطعۀ موزون بهیچ درنگرفت چو زر ندید پریچهره در ترازویم. سعدی (خواتیم). - ترک چهره، دارای رخساری چون ترکان. - ، مجازاً زیبارو. که چهرۀ زیبا دارد. خوب روی: و در بعضی جزایرش صورتهای سفیدپوست و ترک چهره و صاحب حسن اند و امردان ایشان چون زنان روپوش باشند. (نزهه القلوب چ لیدن ص 233). - چهرۀ آتش نما،برافروختگی و سرخی روی را گویند به هنگام مستی و غضب. - چهرۀ ارغوان، رخسار که همانند ارغوان باشد. ارغوانی چهره. چهرۀ گلگون. چهرۀ گل فام و گلرنگ: دوان خون بر آن چهرۀ ارغوان شد آن نامور شهریار جوان. فردوسی. - چهره از غم خراشیدن، خراشیدن رخسار بسبب روی نمودن غم و اندوه. آزردن رخسار بسبب بروز غم: گر خواجه ز بهر ما بدی گفت ما چهره ز غم نمی خراشیم. کمال اسماعیل. - چهره از کسی پوشیدن، روی پنهان کردن: از ایران کس آمد که پیروزشاه بفرمود تاپردۀ بارگاه نه بردارد از پیش سالار بار بپوشید چهره ز ما شهریار. فردوسی. - چهره از نقاب نمودن، نقاب از چهره به یک سو زدن. رخساره آشکار کردن. رخ از پرده نشان دادن. رخ نمودن: جبهۀ زرین نمود چهرۀ صبح از نقاب عطسۀ شب گشت صبح، خندۀ صبح آفتاب. خاقانی. - چهرۀ امروز، صورت امروز. رخسارۀ امروز. - ، مجازاً صورت حال: چهرۀ امروز در آئینۀ فردا خوش است. صائب. - چهرۀ باز، چهرۀ گشاده. روی خندان. - چهرۀ باز داشتن، گشاده رو بودن. خندان بودن. خرم بودن. شادان بودن. شکفته رو بودن. طلق الوجه. - چهرۀ چو تاج خسروان، کنایه از چهرۀزرد است. - چهره چون گل بشکفتن، از چیزی یا کسی شادان روی شدن. به شور و نشاط آمدن: چو برزو ز شاه این سخن ها شنید چو گل زآن سخن چهره اش بشکفید. فردوسی. - چهرۀ چیزی بچیزی آراستن، زیب و زیور دادن. تزیین کردن: به دولت چهرۀ نعمت بیارای به نعمت خانه همت بپا کن. منوچهری. - چهرۀ چیزی یا کسی را بوسه دادن، عرض اخلاص کردن. عرض محبت کردن. اظهار مودت و دوستی کردن: تو بوسه داده چهرۀ سنگ سیاه را رضوان ز خاک پای تو بوسه ستان شده. خاقانی. - چهرۀ حال، حقیقت و کیفیت حال. (ناظم الاطباء). - چهرۀ خوبی، صورت خوبی. - ، آنچه معرف و شناسانندۀ خوبی است: آراسته گشته ست ز تو چهرۀ خوبی چون چهرۀ دوشیزه بیکرنگ و به گلنار. خسروی. - چهره در چیزی دیدن، عکس رخسار در چیزی شفاف و صیقلی مشاهده کردن. صورت خود را در چیزی دیدن: گرچه در نفت سیه چهره توان دید ولیک آن نکوترکه در آئینۀ بیضا بینند. خاقانی. - چهره دژم ساختن، روی در هم کشیدن. چین و شکن به چهره آوردن. روی ترش کردن. خود را مقبوس وعبوس گرفتن: نزد فسرده دلان قاعده کردن چو ابر با دل آتشفشان چهره دژم ساختن. خاقانی. - چهره را به گل اندودن، پوشاندن رخساره به گل. چهره با گل پوشاندن. گل به صورت مالیدن. بر چهره از گل لایۀ محافظی در برابر ناسازگاریهای محیط خارج بوجود آوردن: عاقل آنگه رود به خانه نحل که به گل چهره را بینداید. خاقانی. - چهره شاداب کردن، روی خرم کردن. شادان و خنده روی شدن. شکفاندن رخسار: چو چندی شد و چهره شاداب کرد ورا نام تهمینه سهراب کرد. فردوسی. - چهرۀ شکسته، چهرۀ پرچین و شکن. روی پرچین و چروک. - چهرۀ ضمیر، صورت باطن: آفتاب رنگ چهرۀ ضمیر او را ثنا کرد... (سندبادنامۀ ظهیری ص 12). - چهرۀ عمر، روی زندگی. صورت زندگانی: دود وحشت گرفت چهرۀ عمر آب دیده بریز و پاک بشوی. خاقانی. - چهرۀ کسی یا چیزی از کسی یا چیزی آراسته گشتن، مایۀ آذین چهرۀ کسی یا چیزی شدن. به جلوۀکسی یا چیزی فزودن. مایۀ قوام و رونق چیزی یا کسی شدن. - چهرۀ کسی یا چیزی از نقاب بیرون آمدن، از حجاب بیرون آمدن. آشکارا و ظاهر شدن روی او. جلوه کردن. به ظهور آمدن: چهرۀ آن شاهد زربفت پوش از نقاب پرنیان آمد برون. خاقانی. - چهرۀ کسی یا چیزی را احمر کردن، سرخی به صورت کسی یا چیزی دادن. گلگون کردن چهرۀ کسی یا چیزی: تا چهرۀ عقیق کند احمر از شعاع بر اوج گنبد فلک اخضر آفتاب. خاقانی. - ، مجازاً مایه زندگی و قوام چیزی شدن. - چهرۀ کسی یا چیزی را در چیزی پوشیدن، روی آن کس یا آن چیز را از نظرها دور داشتن و پنهان کردن: به سرهنگی حمایل کردن تیغ بسا مه را که پوشد چهره در میغ. نظامی. - چهرۀ کسی یا چیزی را در کسی یا چیزی دیدن، انعکاس صورت کسی یا چیزی را در کسی یا چیزی مشاهده کردن: از این پرنیان زآن دلم شد دژم که دیدم در او چهرۀ شاه جم. فردوسی. - چهرۀ کسی یا چیزی را دژم کردن، مکدر ساختن. پوشانیدن از چیزی چنانکه از غم و غیره. تیره و تار کردن: گر ز پی غز و غز قصد خراسان کنی گرد سواران کند چهرۀگردون دژم. خاقانی. - چهرۀ گلناری، رخ گلگون: خدّ مورّد، رخ گل فشان. - چهرۀ نازک، روی لطیف: میکند تأثیر دیگر در دل روشن سخن چهرۀ نازک به یک پیمانه رنگین میشود. صائب. - چهرۀ نعمت، روی نواخت. رخسار نعمت و نواخت. - خوب چهره، خوب روی. زیبا. نکوروی: ز توران بیامد سرافراز گیو گرفته بسی نامداران نیو بسی خوب چهره بتان طراز گرانمایه اسبان و هر گونه ساز. فردوسی. و (ترکان) چنین خون ریز و خوب چهره. (از آنندراج). و ترک را پسران بودند چون توتل و چگل... (مجمل التواریخ ص 100 س 13). - خون بر چهره دوان شدن، جاری شدن خون بر رخسار بسبب بریدگی در سر یا صورت: دوان خون بر آن چهرۀ ارغوان شد آن نامور شهریار جوان. فردوسی. - خون در صورت دویدن، گلگون شدن چهره. سرخ شدن چهره. مویرگهای سطحی صورت از خون آکنده شدن بسبب مشاهدۀ منظری خشم انگیز یا شرم انگیز. - سرخ چهره، سرخ روی. آنکه رخسارۀ سرخ و گلگون دارد: سرخ چهره کافرانی مستحل ناباکدار زین گروهی دوزخی ناپاک زاده سندره. غواص. - سکبای چهره، چین و آژنگ چهره که دلالت بر اخم و ترشروئی کند. ترشروئی. عبوسی: هم شوربای چشم نه سکبای چهره ها کاین شوربا به قیمت سکبا برآورم. خاقانی. - گرد بر چهرۀ ماه برآوردن، برانگیختن غبار از تاخت اسب چنانکه فلک را تیره و تار کند. هوا را پوشاندن به گرد از تاختن اسب در میدان جنگ: برون آمد و رای ناورد کرد برآورد بر چهرۀ ماه گرد. فردوسی. - گل چهره، گل روی. آنکه چهرۀ چون گل دارد. آنکه رویش مانند گل است: غلامان گل چهرۀ دلربای کمر بر کمر پیش تختش به پای. نظامی. جوانمرد گلچهره چون سروبن ز رومی به زنگی رساند این سخن. نظامی. صد خار بلا از دل دیوانۀ ما خاست هر روز که بی ساقی گلچهره نشستیم. بابافغانی. در این بزم ساقی گلچهره ایست که هر ساغری را از او بهره ایست. امیدی تهرانی. - نقاب از چهره برگرفتن، روی بازکردن. چهره گشادن. پرده از روی برگرفتن. کشف حجاب کردن: تو نقاب از چهره برگیری بس است خلق خود گردند جان افشان ز تو. عطار. ، قیافه. دیدار. منظر. (ناظم الاطباء) : به دل گفت گیو این بجز شاه نیست چنین چهره جز درخور گاه نیست. فردوسی. چو آن چهرۀ خسروی دیدمی از آن نامداران بپرسیدمی. فردوسی. - به چهره کسی را ماندن، به قیافه همانند کسی بودن. شبیه کسی بودن: بسی آفرین بر سیاوش بخواند که خسرو به چهره جز او را نماند. فردوسی. ، اصل. ذات، چرخ: چهرۀ دوک، چرخه و کلافۀ نخ. (از ناظم الاطباء).
صورت و روی آدمی باشد. (برهان). روی. (آنندراج). صورت و روی آدمی راگویند. (از انجمن آرا). رخ. روی. صورت. سیما. (ناظم الاطباء). رو. دیدار. رخسار. عارض. مُحَیّ̍ا. وجه. چهر. سیما. لقاء. طلعت. (یادداشت مؤلف) : آراسته گشته ست ز تو چهرۀ خوبی چون چهرۀ دوشیزه بیکرنگ به گلنار. خسروی. پرستنده زین بیشتر با کلاه بچهره به کردار تابنده ماه. فردوسی. بدیدند بر چهرۀ شاه ماه خروشی برآمد ز درگاه شاه. فردوسی. همان آدمی بود کآن چهره داشت. ز خوبی ز هر اختری بهره داشت فردوسی. مردی که سلاحی بکشد چهرۀ آن مرد بر دیدۀ من خوبتر از صد بت مشکوی. فرخی. مرغ اندر آبگیر و برو قطره های آب چون چهرۀ نشسته برو قطره های خوی. منوچهری. مجلس نزهت بسیج و چهرۀ معشوق بین خانه رامش طراز و فرش دولت گستران. ؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی). روی بستان را چون چهرۀ دلبندان از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید. ناصرخسرو. بچهره شدن چون پری کی توانی به افعال ماننده شو مر پری را. ناصرخسرو. در کف خواجه چون همی ماند کش سخن در و چهره زر باشد. مسعودسعد. و (ترکان) چنین خون ریز و خوب چهر (از آنند) و ترک را پسران بودند چون توتل و چگل... (مجمل التواریخ والقصص ص 100 س 13). و اوصاف چهرۀ هر یک برشمردی. (کلیله و دمنه). سپاس و ستایش مر خدای را جل جلاله که آثار قدرت او بر چهرۀ روز روشن تابان است. (کلیله و دمنه). چون نقاب خاک از چهره بگشاد (دانه)... معلوم گردد که چیست. (کلیله و دمنه). یکی دبّه درافکندی بزیر پای اشترمان یکی بر چهره مالیدی مهار مادۀ ما را. عمعق بخاری. گر نبایدت چهره چون گل زرد گرد افراط اکل و شرب مگرد. سنائی. این بگرید چو دیدۀ وامق وآن بخنددچو چهرۀ عذرا. ادیب صابر. تیغ او آبستن است از فتح و اینک بنگرش نقطهای چهره بر آبستنی دارد گوا. خاقانی. تا خیال چهره اش در چشم ماست هرچه در کون است کان میخواندش. خاقانی. بگذاریم زر چهرۀ خاقانی را حلی آریم و به تابوت پسر بربندیم. خاقانی. چهرۀ من جام وچشم من صراحی کن که من چون صراحی بر سر جام تو جان خواهم فشاند. خاقانی. فشاندند آب گل بر چهرۀ ماه ببستند اسب را بر آخور شاه. نظامی. به سرهنگی حمایل کردن تیغ بسا مه را که پوشد چهره در میغ. نظامی. چهره های زیبا چون برگ خزان طراوت فروریخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 295). گفتند بتان که چهرۀ ما قدر گل و رونق سمن برد. عطار. چون نقاب از چهره بر گیری بسست خلق خود گردند جان افشان ز تو. عطار. گر خواجه ز بهر ما بدی گفت ما چهره ز غم نمی خراشیم. کمال اسماعیل. چهرۀ امروز در آئینۀ فردا خوشست. صائب. گاه کلمه چهره به کلمات دیگر پیوندد و صفت مرکب سازد چون: اهرمن چهره. بدیعچهره. پری چهره. ترک چهره. خورشیدچهره. خوب چهره. زشت چهره. سرخ چهره. سمن چهره. سیاه چهره. سیه چهره. گل چهره. ماه چهره. نکوچهره. رجوع به هر یک از این ترکیبات در جای خود شود. - از چهره درآویختن، از بر چهره آویزان کردن. بر رخ گرفتن. فروآویختن از رخسار: چو یوسف برآیم به تخت قناعت درآویزم از چهره زرین قناعی. خاقانی. - از چهره سکبا دادن، روی ترشی به کسی نمودن. با چهرۀ درهم کشیده و اخم آلود روی به کسی نمودن: گر برای شوربائی بر در اینها شوی اولت سکبا دهند از چهره وآنگه شوربا. خاقانی. - از چهره سکبا ریختن، کنایه از غبار غم از خاطر زدودن و چین و شکن و ترشرویی از چهره برطرف ساختن است: زآن پیش کز مهر فلک خوان بره ای سازد ملک ابر اینک افشانده نمک وز چهره سکبا ریخته. خاقانی. - اهرمن چهره، که چهرۀ شیطانی و اهریمنی دارد. دیوچهره ای. دیوصورت. ابلیس منظر. - ، مجازاًبداصل و بدذات: از این مارخوار اهرمن چهرگان ز دانائی و شرم بی بهرگان. فردوسی. - بدیعچهره، تازه روی. زیباروی. خوب روی: گرفته راه تماشا بدیعچهره بتانی که در مشاهده عاجز کنند لعبت چین را. سعدی. - به اجل زردچهره گشتن، مردن: ور به اجل زرد گشت چهرۀ سهراب رستم دستان کارزار بماناد. خاقانی. - به چهره چیزی را در زر گرفتن، منعکس ساختن رنگ زرد چهره در چیزی و آن کنایه از زردی رخسار و لاغری و ناتوانی است: سم آن خر به اشک چشم و چهره بگیرم در زر و یاقوت حمرا. خاقانی. - به چهره مانند کسی یا چیزی شدن، همانند او گشتن. شبیه او شدن: به چهره شدن چون پری کی توانی به افعال ماننده شو مر پری را. ناصرخسرو. - پری چهره، که رخساری چون پری دارد به زیبائی. پری روی. مجازاً خوب روی: چو رستم بدانسان پریچهره دید ز هر دانشی نزد او بهره دید. فردوسی. پریچهره گریان ازو بازگشت ابا انده و درد انباز گشت. فردوسی. بیامد پری چهرۀ میگسار یکی جام می بر کف شهریار جهاندار بستد ز کودک نبید بلور از می سرخ بد ناپدید. فردوسی. نگاری پری چهره کز چرخ ماه نیارد در او تیز کردن نگاه. اسدی (گرشاسبنامه). پری چهره ای دید کز دلبری پرستنده شد پیکرش را پری. نظامی. پری چهره ترکی که خاقان چین به شه داد تا داردش نازنین. نظامی. پری چهرگان را به صد گونه زیب صف اندر صف آراسته دلفریب. نظامی. نواگر شدند آن پری چهرگان. نظامی. طبیبی پریچهره در مرو بود که در باغ دل قامتش سرو بود. سعدی (بوستان). پری چهره را همنشین کرد دوست که عیب من او گفت و یار من اوست. سعدی (بوستان). وشاقی پریچهره در خیل داشت که طبعش بدو اندکی میل داشت. سعدی (بوستان). هزار قطعۀ موزون بهیچ درنگرفت چو زر ندید پریچهره در ترازویم. سعدی (خواتیم). - ترک چهره، دارای رخساری چون ترکان. - ، مجازاً زیبارو. که چهرۀ زیبا دارد. خوب روی: و در بعضی جزایرش صورتهای سفیدپوست و ترک چهره و صاحب حسن اند و امردان ایشان چون زنان روپوش باشند. (نزهه القلوب چ لیدن ص 233). - چهرۀ آتش نما،برافروختگی و سرخی روی را گویند به هنگام مستی و غضب. - چهرۀ ارغوان، رخسار که همانند ارغوان باشد. ارغوانی چهره. چهرۀ گلگون. چهرۀ گل فام و گلرنگ: دوان خون بر آن چهرۀ ارغوان شد آن نامور شهریار جوان. فردوسی. - چهره از غم خراشیدن، خراشیدن رخسار بسبب روی نمودن غم و اندوه. آزردن رخسار بسبب بروز غم: گر خواجه ز بهر ما بدی گفت ما چهره ز غم نمی خراشیم. کمال اسماعیل. - چهره از کسی پوشیدن، روی پنهان کردن: از ایران کس آمد که پیروزشاه بفرمود تاپردۀ بارگاه نه بردارد از پیش سالار بار بپوشید چهره ز ما شهریار. فردوسی. - چهره از نقاب نمودن، نقاب از چهره به یک سو زدن. رخساره آشکار کردن. رخ از پرده نشان دادن. رخ نمودن: جبهۀ زرین نمود چهرۀ صبح از نقاب عطسۀ شب گشت صبح، خندۀ صبح آفتاب. خاقانی. - چهرۀ امروز، صورت امروز. رخسارۀ امروز. - ، مجازاً صورت حال: چهرۀ امروز در آئینۀ فردا خوش است. صائب. - چهرۀ باز، چهرۀ گشاده. روی خندان. - چهرۀ باز داشتن، گشاده رو بودن. خندان بودن. خرم بودن. شادان بودن. شکفته رو بودن. طلق الوجه. - چهرۀ چو تاج خسروان، کنایه از چهرۀزرد است. - چهره چون گل بشکفتن، از چیزی یا کسی شادان روی شدن. به شور و نشاط آمدن: چو برزو ز شاه این سخن ها شنید چو گل زآن سخن چهره اش بشکفید. فردوسی. - چهرۀ چیزی بچیزی آراستن، زیب و زیور دادن. تزیین کردن: به دولت چهرۀ نعمت بیارای به نعمت خانه همت بپا کن. منوچهری. - چهرۀ چیزی یا کسی را بوسه دادن، عرض اخلاص کردن. عرض محبت کردن. اظهار مودت و دوستی کردن: تو بوسه داده چهرۀ سنگ سیاه را رضوان ز خاک پای تو بوسه ستان شده. خاقانی. - چهرۀ حال، حقیقت و کیفیت حال. (ناظم الاطباء). - چهرۀ خوبی، صورت خوبی. - ، آنچه معرف و شناسانندۀ خوبی است: آراسته گشته ست ز تو چهرۀ خوبی چون چهرۀ دوشیزه بیکرنگ و به گلنار. خسروی. - چهره در چیزی دیدن، عکس رخسار در چیزی شفاف و صیقلی مشاهده کردن. صورت خود را در چیزی دیدن: گرچه در نفت سیه چهره توان دید ولیک آن نکوترکه در آئینۀ بیضا بینند. خاقانی. - چهره دژم ساختن، روی در هم کشیدن. چین و شکن به چهره آوردن. روی ترش کردن. خود را مقبوس وعبوس گرفتن: نزد فسرده دلان قاعده کردن چو ابر با دل آتشفشان چهره دژم ساختن. خاقانی. - چهره را به گل اندودن، پوشاندن رخساره به گل. چهره با گل پوشاندن. گل به صورت مالیدن. بر چهره از گل لایۀ محافظی در برابر ناسازگاریهای محیط خارج بوجود آوردن: عاقل آنگه رود به خانه نحل که به گل چهره را بینداید. خاقانی. - چهره شاداب کردن، روی خرم کردن. شادان و خنده روی شدن. شکفاندن رخسار: چو چندی شد و چهره شاداب کرد ورا نام تهمینه سهراب کرد. فردوسی. - چهرۀ شکسته، چهرۀ پرچین و شکن. روی پرچین و چروک. - چهرۀ ضمیر، صورت باطن: آفتاب رنگ چهرۀ ضمیر او را ثنا کرد... (سندبادنامۀ ظهیری ص 12). - چهرۀ عمر، روی زندگی. صورت زندگانی: دود وحشت گرفت چهرۀ عمر آب دیده بریز و پاک بشوی. خاقانی. - چهرۀ کسی یا چیزی از کسی یا چیزی آراسته گشتن، مایۀ آذین چهرۀ کسی یا چیزی شدن. به جلوۀکسی یا چیزی فزودن. مایۀ قوام و رونق چیزی یا کسی شدن. - چهرۀ کسی یا چیزی از نقاب بیرون آمدن، از حجاب بیرون آمدن. آشکارا و ظاهر شدن روی او. جلوه کردن. به ظهور آمدن: چهرۀ آن شاهد زربفت پوش از نقاب پرنیان آمد برون. خاقانی. - چهرۀ کسی یا چیزی را احمر کردن، سرخی به صورت کسی یا چیزی دادن. گلگون کردن چهرۀ کسی یا چیزی: تا چهرۀ عقیق کند احمر از شعاع بر اوج گنبد فلک اخضر آفتاب. خاقانی. - ، مجازاً مایه زندگی و قوام چیزی شدن. - چهرۀ کسی یا چیزی را در چیزی پوشیدن، روی آن کس یا آن چیز را از نظرها دور داشتن و پنهان کردن: به سرهنگی حمایل کردن تیغ بسا مه را که پوشد چهره در میغ. نظامی. - چهرۀ کسی یا چیزی را در کسی یا چیزی دیدن، انعکاس صورت کسی یا چیزی را در کسی یا چیزی مشاهده کردن: از این پرنیان زآن دلم شد دژم که دیدم در او چهرۀ شاه جم. فردوسی. - چهرۀ کسی یا چیزی را دژم کردن، مکدر ساختن. پوشانیدن از چیزی چنانکه از غم و غیره. تیره و تار کردن: گر ز پی غز و غز قصد خراسان کنی گرد سواران کند چهرۀگردون دژم. خاقانی. - چهرۀ گلناری، رخ گلگون: خَدِّ مُوَرَّد، رخ گل فشان. - چهرۀ نازک، روی لطیف: میکند تأثیر دیگر در دل روشن سخن چهرۀ نازک به یک پیمانه رنگین میشود. صائب. - چهرۀ نعمت، روی نواخت. رخسار نعمت و نواخت. - خوب چهره، خوب روی. زیبا. نکوروی: ز توران بیامد سرافراز گیو گرفته بسی نامداران نیو بسی خوب چهره بتان طراز گرانمایه اسبان و هر گونه ساز. فردوسی. و (ترکان) چنین خون ریز و خوب چهره. (از آنندراج). و ترک را پسران بودند چون توتل و چگل... (مجمل التواریخ ص 100 س 13). - خون بر چهره دوان شدن، جاری شدن خون بر رخسار بسبب بریدگی در سر یا صورت: دوان خون بر آن چهرۀ ارغوان شد آن نامور شهریار جوان. فردوسی. - خون در صورت دویدن، گلگون شدن چهره. سرخ شدن چهره. مویرگهای سطحی صورت از خون آکنده شدن بسبب مشاهدۀ منظری خشم انگیز یا شرم انگیز. - سرخ چهره، سرخ روی. آنکه رخسارۀ سرخ و گلگون دارد: سرخ چهره کافرانی مستحل ناباکدار زین گروهی دوزخی ناپاک زاده سندره. غواص. - سکبای چهره، چین و آژنگ چهره که دلالت بر اخم و ترشروئی کند. ترشروئی. عبوسی: هم شوربای چشم نه سکبای چهره ها کاین شوربا به قیمت سکبا برآورم. خاقانی. - گرد بر چهرۀ ماه برآوردن، برانگیختن غبار از تاخت اسب چنانکه فلک را تیره و تار کند. هوا را پوشاندن به گرد از تاختن اسب در میدان جنگ: برون آمد و رای ناورد کرد برآورد بر چهرۀ ماه گرد. فردوسی. - گل چهره، گل روی. آنکه چهرۀ چون گل دارد. آنکه رویش مانند گل است: غلامان گل چهرۀ دلربای کمر بر کمر پیش تختش به پای. نظامی. جوانمرد گلچهره چون سروبن ز رومی به زنگی رساند این سخن. نظامی. صد خار بلا از دل دیوانۀ ما خاست هر روز که بی ساقی گلچهره نشستیم. بابافغانی. در این بزم ساقی گلچهره ایست که هر ساغری را از او بهره ایست. امیدی تهرانی. - نقاب از چهره برگرفتن، روی بازکردن. چهره گشادن. پرده از روی برگرفتن. کشف حجاب کردن: تو نقاب از چهره برگیری بس است خلق خود گردند جان افشان ز تو. عطار. ، قیافه. دیدار. منظر. (ناظم الاطباء) : به دل گفت گیو این بجز شاه نیست چنین چهره جز درخور گاه نیست. فردوسی. چو آن چهرۀ خسروی دیدمی از آن نامداران بپرسیدمی. فردوسی. - به چهره کسی را ماندن، به قیافه همانند کسی بودن. شبیه کسی بودن: بسی آفرین بر سیاوش بخواند که خسرو به چهره جز او را نماند. فردوسی. ، اصل. ذات، چرخ: چهرۀ دوک، چرخه و کلافۀ نخ. (از ناظم الاطباء).
دهی است از دهستان بابل کنار بخش مرک-زی شهرستان شاهی. در 22500 گزی جنوب باختری شاهی کنار راه فرعی بابل به دانه کلا واقع است، 700 تن سکنه دارد، از رود خانه بابل آبیاری میشود. محصولش برنج، نیشکر، ابریشم، کتان و غلات است. شغل اهالی گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و نخی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان بابل کنار بخش مرک-زی شهرستان شاهی. در 22500 گزی جنوب باختری شاهی کنار راه فرعی بابل به دانه کلا واقع است، 700 تن سکنه دارد، از رود خانه بابل آبیاری میشود. محصولش برنج، نیشکر، ابریشم، کتان و غلات است. شغل اهالی گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و نخی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)