جدول جو
جدول جو

معنی چهارقاش - جستجوی لغت در جدول جو

چهارقاش
(چَ / چِ)
مرکب از چهار + قاب به معنی پژول = بجل، یا کعب یا استخوانی که از قوزک پای گوسفند یا گاو برآید، معمولاً پژول گوسفند در قمار به کارست. عدد آن در بازی معمولا چهار و گاه سه باشد.
- امثال
چهارقاب را بیار بازی را ببر. رجوع به چارقاب شود
لغت نامه دهخدا
چهارقاش
(چَ)
دهی است از دهستان سوسن بخش ایزۀ شهرستان اهواز. در 24هزارگزی شمال ایزه واقع است، 180 تن سکنه دارد. از چشمه آبیاری می شود. محصولش غلات و شغل اهالی کشاورزی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

وسیله ای با دستۀ بلند و چنگال فلزی برای باد دادن خرمن کوبیده شده، غله بر افشان، انگشته، هسک، چک، چج، هید، افشون، بواشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهاریار
تصویر چهاریار
چهار گزین، خلفای اربعه، خلفای راشدین، چهار خلیفه. ابوبکربن ابی قحافه، عمربن خطاب، عثمان بن عفان و علی بن ابی طالب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهارگاه
تصویر چهارگاه
از دستگاه های هفت گانۀ موسیقی ایرانی، از شعبه های بیست و چهارگانۀ موسیقی ایرانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهارطاق
تصویر چهارطاق
سقف یا گنبدی که بر روی چهارپایه بنا شده و چهار طرف آن باز باشد، خیمۀ چهار گوشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهارگوش
تصویر چهارگوش
ویژگی هر چیزی که دارای چهار زاویه یا چهار گوشه باشد، چهارضلعی، در ریاضیات مربع
فرهنگ فارسی عمید
جایی در خیابان یا کوچه که خیابان یا کوچۀ دیگر آن را قطع کند و به چهار سمت راه پیدا کند
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِ)
اصطلاحی بوده است. شاید مانند چهارخیابان امروز؟ (یادداشت مؤلف) : چارباغ. رجوع به چارباغ شود: آنسال مقام افتاد به نشابور خواست که دیگر زمین خرد تا برای چهارباغ باشد و به ده هزار درم بخرید از سه کدخدای. (تاریخ بیهقی چ ادیب 621). و دیگر از در ریگستان تا دشتک بتمام خانه های موزون منقش عالی سنگین و مهمانخانه های مصور و چهارباغهای خوش و سرحوضهای نیکو... و در این چهارباغها میوه های الوان فراوان... (تاریخ بخارا33)
نام آهنگی در موسیقی. چهارپاره. رجوع به ذیل کلمه آهنگ شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
نام خیابان وسیعی است در شهر اصفهان که از محاذی مغرب عمارت چهل ستون به طرف جنوب ممتد است و از جمله اماکن تاریخی ایران میباشد. رجوع به چارباغ اصفهان شود
دهی است از بخش خوانسار شهرستان گلپایگان. 720 تن سکنه دارد. از قنات آبیاری میشود محصولش غلات، تنباکو و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
صبا و دبور و شمال و جنوب. صبا باد مشرق است و دبور بادی که از طرف مغرب وزد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
چهارخلیفه. خلفای راشدین. چهارگزین:
خسروا هست جای باطنیان
قم و کاشان و آبه و طبرش
آبروی چهاریار بدار
واندرین چارجای زن آتش.
؟ (از راحهالصدور).
به برزاخان گفت به یاری چهاریار باصفا و ده یار بهشتی... میروم و سر شاه عباس را با نوچه های او می آورم. رجوع به چاریار شود. (حسین کرد)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ نَ)
خانه یا زمینی که از چهار طرف محدود به معبر عمومی باشد. خانه یا زمینی که از چهار جهت به خیابان یا کوچه پیوندد، در اصطلاح بنایان آجری یا خشتی که هر چهار سوی قطر آن هموار و بی شکستگی باشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ لِ)
چهار متکا بوده که سلاطین و امرا وقت نشستن بر اطراف خود میگذاشتند. دو پشت سر و یکی بر طرف راست و یکی بر طرف چپ. (فرهنگ نظام). چهار بالش که هنگام نشستن در پشت سر و زیر پا و جانب راست و جانب چپ بگذارند وبدانها تکیه دهند. (فرهنگ فارسی معین) :
گر بهنر زیبد و بگوهر بالش
او را زیبد چهاربالش و مسند.
منوچهری.
تختی همه از زر سرخ بود... و چهار بالش از شوشۀ زر بافته و ابریشم آکنده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 550).
زآن بزرگی که در سگالش اوست
چارگوهر چهاربالش اوست.
نظامی.
، گاه. جائی که نشست ملکان آنجا باشد. (فرهنگ اسدی نخجوانی). دست. (مهذب الاسماء). تخت و مسندی که ملوک و سلاطین بر آن نشینند. (برهان) (ناظم الاطباء) :
ماه را بر چهاربالش چرخ
نوبۀ ملک پنجگانه زدند.
ظهیر فاریابی (از آنندراج).
ومملکت را وارث و مستحق نبود کی چهاربالش دولت به وی آراسته گردد. (سندبادنامۀ ظهیری ص 80). و در چهاربالش مملکت و مسند سلطنت چون افریدون و جم عمر یابد. (سندبادنامۀ ظهیری ص 43). گر بساط امل دست اجل درنوردد چهاربالش مملکت عاطل و ضایع ماند. (سندباد نامۀ ظهیری ص 37). و مقاصد و اغراض وزرای وزرسگال آن است که چهاربالش مملکت به فرزند ناخلف شاه دهند. (سندبادنامۀ ظهیری ص 37). الدست، دست جامه، هم تازی است و هم فارسی، یعنی چهاربالش. ج، الدسوت. (مهذب الاسماء) ، جهات اربع که مشرق و مغرب و شمال و جنوب باشد. (برهان). جهات چهارگانه. (ناظم الاطباء) ، عناصر اربعه که خاک و آب و هوا و آتش باشد. (برهان). کنایه از عناصر اربعه باشد. (آنندراج). کنایه از چهارعنصر است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به چاربالش شود، دنیا و عالم. (برهان). کنایه از دنیا است به اعتبار چهاررکن. (آنندراج). جهان وعالم. (ناظم الاطباء). کنایه از دنیا است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ شَ / شِ)
مرکب از چهار + گان، عدد توزیعی است و واحد را که چهارست به قسمتهای مساوی بخش کند. چهارچهار. رباع، یعنی اربعهاربعه. (منتهی الارب). ربع (از منتهی الارب). چهار به چهار، چهار در چهار، چهار و چهار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
مربع شکل. که به شکل مربع باشد. که همچون مربع دارای چهار گوشه و چهار طرف باشد. رجوع به چارگوش شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
یکی از دستگاههای موسیقی ایرانی است. دستگاهی است بسیار قدیم و اصیل. این دستگاه جنبۀ پهلوانی و حماسی دارد و حرکت و پیشرفت را میرساند. مقدمۀ آن متین وموقر است و مویه و منصوری آن خون انگیز و مخالف آن شکایت آمیزست. مبارک باد، آواز محلی شاد و پرجنبش که درسراسر ایران در جشن های عروسی با هلهله و شادی می خوانند، در این دستگاه ساخته شده است و فواصل پی در پی و درجات آن از مایۀ ’دو’ بدین ترتیب است: ب. ب. + ط. ج. ط. ب. ب. + ط. ج. گوشه های دیگر این دستگاه عبارتند از: بدر، زابل، بسته نگار، مویه، حصار، پس حصار، معربد، مخالف، مغلوب، دوبیتی، کرشمه، حزین، خزان، حدی، ارجوزه، منصوری، ساربانک، پرپرستوک، شهرآشوب، حاشیه، لزگی، کنایه از کالبد عنصری باشد که از چهار عنصر ترکیب یافته است. (از آنندراج)
خانه چهارم نرد که برای برگرفتن یک مهره از آن چهار خال کعبتین باید. چهارخان. چارخان. رجوع به شش گاه و یک گاه شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی است از دهستان ایل تیمور بخش حومه شهرستان مهاباد. در 36هزارگزی جنوب مهاباد و 4هزارگزی خاور شوسۀ مهاباد به سردشت واقع است کوهستانی و معتدل است، 216 تن سکنه دارد. از چشمه آبیاری میشود. محصولش غلات، توتون و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروۀ شهرستان سنندج، در 19هزارگزی شمال باخترقروه و 6 هزارگزی شمال شوسۀ قروه سنندج واقع است و305 تن سکنه دارد. از چشمه آبیاری میشود. محصولش غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
مرکب از چهار + قاش قسمتی که از چیزی چون سیب و به و هندوانه و خربزه و غیره جدا کنند، چارقاش، چهاربرش مساوی است از مجموع برشهای چهارگانه چیزی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
مخفف چهاربافت. که بافت چهار دارد. (پارچه) ، نوعی از ابریشم اعلا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
که تاق چهار دارد، کاملاً باز (ظاهراً در مقام مشابهت به چهارطاق و چهارطاقی) صفت دری که کاملاً باز باشد. رجوع به چهارطاق شود:در چهارتاق است، که هر دو لنگۀ آن به کلی بازست
لغت نامه دهخدا
(چَ بَ)
دهی است از دهستان روضه چای بخش حومه شهرستان ارومیه، 400 تن سکنه دارد. از شهرچای آبیاری میشود. محصولش غلات، توتون، چغندر و حبوبات و شغل اهالی زراعت است. دبستانی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
دارندۀ چهارپا. ذواربعه قوائم. که بر چهار پایه و قائمه استوار باشد، چارپا، گروهی از حیوانات اهلی یا وحشی که بر دو دست و دو پا حرکت کنند. همچون: گاو، گوسفند، اسب، خر، استر و اشتر. ماشی (در جمع مواشی). (یادداشت مؤلف) : اراحه، چهارپای با مأوی بردن شبانگاه. بهیمه، چهارپای. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) : و پولی ساختند و خلایق و چهارپایان بدان می گذشتند. (ترجمه تاریخ طبری). و (مردم بجناک ترک) خداوندان خرگاه و قبه و چهارپای و گوسپندند. (حدود العالم). و این بربریان (به مغرب) ... خداوندان چهارپایند و با زر بسیارند ولکن عرب به چهارپای توانگرترند.و بربریان به زر توانگرترند. (حدود العالم). دو روزشهر و نواحی غارت کردند و بسیار مال و چهارپای به لشکر رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244). از ری سوی خراسان بیامدند و از ایشان فسادها رفت و چهارپای کوزکانان یکسر براندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407). و گفتند ما را اجازه ده تا اینجا باشیم و آب خوریم و چهارپایان را بچرانیم. (قصص الانبیاء ص 50). و گوشت مرغ زود گوارنده تر از گوشت چهارپایان باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هرچه از مال و چهارپایان و اسباب بنی اسرائیل در خزانه و در دست کسان بخت النصر و در خزانۀ بهمن مانده بود با ایشان داد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57) .و گیاه این مرغزار به زمستان بکار آید و تابستان چهارپایان را زیان دارد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 154) .و مال او و خان و مان و چهارپایان او را تاراج داد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 130). چنین گویند که از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسپ نیست. (نوروزنامه). اسپ... شاه همه چهارپایان چرنده است. (نوروزنامه). جو توشۀ پیغامبران است و توشۀ پارسامردمان که دین بدیشان درست شود و توشۀ چهارپایان و ستوران که ملک بر ایشان بپای بود. (نوروزنامه). هر چهارپای که یافتند بر در سرای مقتدر پی کردند. (مجمل التواریخ والقصص). و در حوالی ولایت در این سیلاب قرب سیصد آدمی از مرد و زن و بسیار چهارپای هلاک گشتند. (تاریخ سیستان). مصلحت آن بود که در طویلۀ چهارپایان روم و ستوری نیکو بگیرم. (سندبادنامه ص 220). بیطار از آنچه درچشم چهارپایان میکرد در دیدۀ او کشید. (گلستان) : اوابد، چهارپایان دشتی. رجوع به چارپا و چاروا شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
که تار چهاردارد، سازی که چهار تار دارد. طنبوری که دارای چهار سیم است. شوشک. رجوع به چارتار شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
طنبور. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
مرکب از چهار (عدد اصلی) + خال. در تداول عامه مرادف ’لو’. و خال به هریک از نقش های قراردادی ورق های بازی اطلاق شود. و هر خال نمایندۀ واحدی باشد. چهارلو، برگ یا ورق بازی که چهارلو یا چهار نقش داشته باشد، اصطلاح دیگری است در ورق بازی و آن چهارگونه نقش منقوش بر ورقهای بازی است و آن نقوش: خال سیاه خشت دل گشنیز یا خاج است، اصطلاح دیگری است در ورق بازی و آن چهار مشابه است از چهار نقش چون: چهارآس، چهارشاه، چهاربی بی، چهارسرباز، چهارده لو و غیره..
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
مرکب از چهار + فصل، چهارموسم. چهارگاه. یک قسمت از چهار قسمت سال شمسی و تقسیمات چهارگانه که از نوروز یعنی اعتدال ربیعی آغاز شود چنین است: بهار و تابستان و پائیز و زمستان و هر فصلی به طور متوسط 90 روز دارد و جمع روزهای فصول چهارگانه 360 روز می شود و چون مدت گردش زمین به دور خورشید 365 روز و شش ساعت است در قدیم این پنج روز و چند ساعت را به عنوان پنجۀ دزدیده در پایان سال می آورده اند. متداول این است که به موجب قانون، بهار را 93 روز و تابستان را 93 روز و پائیز را 90 روز و زمستان را 89 روز (هرچهار سال یکبار 90 روز) محسوب میدارند. ولی بهار به طور متوسط 92 روز و 21 ساعت و تابستان 93 روزو 14 ساعت. پائیز 89 روز و 19 ساعت و زمستان 89 روزطول میکشد. بهار و تابستان روی هم رفته 186 روز و 11 ساعت و پائیز و زمستان 178 روز و 19 ساعت طول می کشد و خورشید در نیمکرۀ شمالی 8 روز زیادتر می باشد. فصول چهارگانه بر حسب درجۀ حرارت و نور بسیار متفاوت است. در ابتدای بهار و پائیز خورشید روی منطقۀ استوائی قرار دارد و میل آن صفرست. دایرۀ روشنائی بر دو قطب زمین میگذرد و همه مدارات را به دو قسمت تاریک و روشن تقسیم میکند و در تمام نقاط کرۀ زمین طول روز و شب مساوی است. از ابتدای بهار تا اول تابستان چون میل خورشید زیاد شود دایرۀ روشنایی دیگر مدارات را نصف نمیکند. و در تمام نقاط نیمکرۀ شمالی قوس روز از قوس شب بیشتر است. هرچه نقطه ای از استوا دورترباشد اختلاف شب و روز آن بیشتر است. در استوا قوس شب و روز مساوی است. در قطب شمال روز و در نیمکرۀ جنوبی شب است. در ابتدای تابستان که میل خورشید 27- 23 است در نقطۀ قطب شمال در این مدت روز است. پس درفصل بهار در نیمکرۀ شمالی روزها بلند می شود و شبهاکوتاه میگردد و در نیمکرۀ جنوبی وضع بر عکس است.
در فصل تابستان وضع مانندبهار است اما در جهت معکوس. میل خورشید کم می شود. ودر نیمکرۀ شمالی روزها بتدریج کوتاه و شبها بلند می شود و در نیمکرۀ جنوبی بر عکس شبها بتدریج کوتاه وروزها بلند می شود. در قطب شمال همواره روز است و در قطب جنوب همواره شب و در استوا وضع به یک منوال میباشد. از اعتدال پائیزی تا انقلاب زمستانی میل خورشیدبتدریج از صفر تا 27- 23 تنزل میکند. در نیمکرۀجنوبی روزها از شبها درازتر می شود و در نیمکرۀ شمالی شبها از روزها طویل تر است. وضع نیمکرۀ جنوبی مانند وضع نیمکرۀ شمالی است در فصل بهار. در فصل زمستان خورشید دوباره به سمت استوا میل میکند و روزهای نیمکرۀ شمالی دراز می شود. در نیمکرۀ جنوبی روزها کوتاه می شود و تا ابتدای بهار از شبها درازتر است. در سراسر دو فصل پائیز و زمستان در نقطۀ قطب شمال مطلقاً شب و در نقطۀ قطب جنوب مطلقاً روز است. پس در حقیقت طول شب و روز بستگی به وضع دایرۀ روشنایی دارد وآن نیز به اندازۀ میل خورشید مربوط می شود. نکتۀ مهم آن است که در استوا همواره طول شب و روز مساوی است. از نظر درجۀ حرارت مقدار حرارتی که هر عنصر در روی زمین در یک ثانیه از آفتاب می گیرد متناسب است باجیب تمام زاویۀ حادث مابین خط قائم این عنصر و شعاع تابش نور. بنابراین هر اندازه ارتفاع نصف النهاری خورشید و زمان تابش آفتاب نسبت به نقطۀ معینی افزایش پیدا کند، درجۀ حرارت آن نقطه بالا میرود. از این رودر منطقۀ استوائی همواره هوا گرم تر از سایر نقاط است. صرف نظر از بعضی عوامل جزئی می توان گفت که درجۀحرارت هر مکان با عرض جغرافیائی آن مکان بستگی دارد، یعنی هر قدر از استوا دورتر شویم گرما کمتر خواهد شد. بعلاوه بلندی و کوتاهی روزها در این مسئله دخالت کامل دارد چنانکه در اوایل تیر با اینکه آفتاب نسبت به نیمکرۀ شمالی تقریباً عمودی تر می تابد، معهذا در اوایل مرداد هوا گرم تر است. چه در این مدت همواره روزها بلندتر از شبهاست و گرمای روزها متراکم می شود. شبها چون کوتاه است متشعشع نمیگردد به همین دلیل در تمام سال (صرفنظر از عوامل خارجی) دو ساعت بعد از ظهرهوا گرمتر از عین زوال ظهر است در حالی که مطابق قاعده تابش مسئله بایست برعکس باشد و چنین نیست، مجازاً همه سال. تمامی سال، چیزی که همه سال تواند بود. در هر فصلی تواند بود. که همه سال یافت شود
چهارکم. چهارکام است که اسب راهوار باشد و از آن تندتر چهارقاب است. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
رجوع به چهارگامه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از چهارراه
تصویر چهارراه
جائی که دو راه یا دو کوچه همدیگر را قطع کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چهاربالش
تصویر چهاربالش
((~. لِ))
بالش های چهار گانه، که هنگام بر تخت نشستن پادشاه، پشت سر و زیر پا و دو طرف او می گذاشتند، تخت، مسند، چهار عنصر (آب، خاک، آتش و باد)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چهارشاخ
تصویر چهارشاخ
آلتی چوبی چهار شاخه و دسته دار که با آن خرمن کوفته را بر باد می دهند تا کاه از دانه جدا شود، چک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چهارطاق
تصویر چهارطاق
سقف یا گنبدی که بر روی چهارپایه بنا شده و چهار طرف آن باز باشد، خمیده چهارگوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چهارگاه
تصویر چهارگاه
یکی از هفت دستگاه موسیقی ایرانی که جنبه حماسی و پهلوانی دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چهارگوش
تصویر چهارگوش
مربع
فرهنگ واژه فارسی سره