جدول جو
جدول جو

معنی چهارحاشیه - جستجوی لغت در جدول جو

چهارحاشیه(چَ / چِ یَ / یِ)
چهار طرف. چهاردور
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

وسیلۀ چوبی یا فلزی با چهار پایه برای نشستن یا گذاشتن چیزی بر روی آن
فرهنگ فارسی عمید
(چَ یَ)
نام بلوکی جانب شمالی شیراز است. 1- ناحیۀ دشت اوجان. 2- ناحیۀ دشت خسرو شیرین. 3- ناحیۀ دشت خون. 4- ناحیۀ دشت کوشک زرد. رجوع به محال اربعه شود
نام دهی مرکب از چهار بخش و در حقیقت مرکب از چهار ده به الموت قزوین که از آن جمله است: اسطلبر و معلم کلایه... رجوع به معلم کلایه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ یَ / یِ)
که دارای چهار پایه باشد. هر چیز که قوائم چهارگانه دارد. چون تخت یا میز و جز آن:
این ز نصرت زده سه پایۀ بخت
فلک آن را چهارپایۀ تخت.
نظامی.
، نوعی وسیله برای نشستن و آن معمولاً سطحی است از تخته، متکی بر چهارپایۀ چوبی و پایه ها در انتها با قطعات چوب بهم پیوسته، و کمتر از یک گز بلندی دارد تا بر آن همچون صندلی توان نشستن. پایه ها گاهی بر سطح عمودند و گاهی مورب هستند چنانکه مجموعاً بشکل هرم ناقصی درآیند. چهارپایۀ فلزی نیز بتازگی متداول شده است و نوعی از آن هست که بیش از معمول ارتفاع دارد تا چون برفراز آن روند به قسمتهای فوقانی دیواریا سقف و غیره دست یابند، یا برفراز آن گلدان و اشیاء دیگر نهند تا نمایان تر باشد.
- به چهارپایه بستن، بستن به نیمکتی چهارپایه دار برای آزار و شکنجه.
، تخت خواب. در تداول عامۀ عربهای جنوب ایران و کشور عراق ’چل پایه’، چهارپا. چارپا. ستور. که قوائم چهار دارد: تنغﱡش، لرزیدن و جنبیدن مرغ و چهارپایه و جز آن بجای خود. صاحب تاج العروس در برابر این لغت ’هامه’ آورده است، در این عبارت: کل طائر او هامه تحرک فی مکانه فقد تنغش. و هامه به معنی خزنده و گزنده و ستور است. رجوع به چهارپایه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ شَ / شِ)
مرکب از چهار + گان، عدد توزیعی است و واحد را که چهارست به قسمتهای مساوی بخش کند. چهارچهار. رباع، یعنی اربعهاربعه. (منتهی الارب). ربع (از منتهی الارب). چهار به چهار، چهار در چهار، چهار و چهار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ یَ / یِ)
که خایه چهار دارد، مجازاً جگرآور. دلیر. گندآور. خایه دار. نرمنش. مرد مرد:
گر کندۀ بینی ترا تخته کنند
هر در که از او کنند یک لخته کنند
تا کی بود این چهارخایه زینسان
خوب است که بینی ترا اخته کنند.
شرف الدین شفائی.
، پردلی درشکار. (اشتینگاس) ، ستیزه جو. جنگخواه. جنگ آرزو (اشتینگاس) ، زن باره. (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا