جدول جو
جدول جو

معنی چنگریان - جستجوی لغت در جدول جو

چنگریان
(چَ گِ)
دهی است از دهستان گیل دولاب بخش رضوان ده شهرستان طوالش. در پنج هزارگزی جنوب رضوان ده کنار راه آهن کپورچال، در جلگه واقع شده است. مرطوب مالاریایی است. و461 تن سکنه دارد. از رود خانه شفارود مشروب میشود. محصولاتش، ابریشم و صیفی است. اهالی کشاورزی میکنند. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انگیان
تصویر انگیان
انجدان، گیاهی با ساقه های ستبر و میان تهی، برگ های سوراخ دار، گل های چتری، میوۀ سیاه و بدبو و ریشۀ راست و ستبر که از آن صمغی تلخ می گیرند، انگژه، انگدان، انگژد، انگوژه، رافه
فرهنگ فارسی عمید
خانواده ای از گیاهان که گل های آن ها به شکل چتر در بالای شاخهها قرار دارد مانند جعفری و هویج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگریدن
تصویر نگریدن
نگریستن، نگاه کردن، دیدن، نگریدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنگرزان
تصویر رنگرزان
خزان، پاییز
فرهنگ فارسی عمید
از دهات دهستان بالا بخش طالقان شهرستان تهران است، در 29هزارگزی مشرق شهرک و 3هزارگزی مشرق راه عمومی طالقان به کلاردشت قرار دارد، ناحیه ای کوهستانی و سردسیر است با 944 نفر سکنه، آب آنجا از چشمه سار است و محصولش غلات، سیب زمینی، باقلا و بنشن و دیگر محصولات صیفی، شغل مردمش زراعت و گله داری، صنعت دستی اهالی بافتن گلیم و جاجیم و کرباس است، عده ای از اهالی این ده برای تأمین معاش به تهران می روند، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1 ص 220)
لغت نامه دهخدا
(جُ تَ)
دیدن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نگریستن. (جهانگیری) :
به چشمت اندر بالار ننگری تو به روز
به شب به چشم کسان اندرون ببینی خار.
رودکی.
سرخی خفچه نگر از سرخ بید
معصفرگون پوشش و او خود سپید.
رودکی.
گرازید بهرام چون بنگرید
یکی کاخ پرمایه آمد پدید.
فردوسی.
من در آن حال ز خواب خوش بیدار شدم
بنگریدم بت من داشت سر اندر خرگاه.
فرخی.
نافۀ مشک است هرچ آن بنگری در بوستان
دانۀ درّ است هرچ آن بنگری در جویبار.
منوچهری.
البته سوی آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس از این چه رود. (تاریخ بیهقی ص 326). آنچه بر این مرد ناصح بود بکرد تا نگریم چه رود. (تاریخ بیهقی ص 629).
من چو طوطی و جهان در پیش من چون آینه است
لاجرم معذورم ار جز خویشتن می ننگرم.
خاقانی.
ماه نو را چه نقص اگر گبران
ماه نو بنگرند و خه نکنند.
خاقانی.
گرچه از احولی که چشم مراست
غم یک روزه را دو می نگرم.
خاقانی.
مردم پرورده به جان پرورند
گر هنری در طرفی بنگرند.
نظامی.
کم خور و بسیاری راحت نگر
بیش خور و بیش جراحت نگر.
نظامی.
، ملاحظه کردن. (ناظم الاطباء). مشاهده کردن. تماشا کردن:
روزی شدم به رز به نظاره دو چشم من
خیره شد از عجایب الوان که بنگرید.
بشار.
زن شیردل چون سپه بنگرید
به روز چهارم به ایشان رسید.
فردوسی.
همی خواست تا گنج ها بنگرد
زر و گوهرو جامه ها بشمرد.
فردوسی.
گرازه چو گرد سپه را بدید
بیامد سپه را همه بنگرید.
فردوسی.
نگرید آبی و آن رنگ رخ آبی
گشته از گردش این چنبر دولابی،
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی...
منوچهری.
نگرید آن رز و آن پایک رزداران
درهم افکنده چون ماران بر ماران.
منوچهری.
ملک دستهاشان همه بنگرید
نشان بریدن سراسر بدید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
سقف آن همه از طبق آهنین بکرد افروخته همچون آینه و از شعاع دشوار شایستی نگریدن. (مجمل التواریخ). و هر خانه روزنی ساخته روشنائی و نگریدن را. (مجمل التواریخ).
این شعر آفتابی بکرش نگر که داد
از مهر سینه شیرش چون مادر آفتاب.
خاقانی.
بنگر احوال دهر خاقانی
گرت چشم عبر ندوخته اند.
خاقانی.
گر به رخسار چو ماهت صنما می نگرم
به حقیقت اثر لطف خدا می نگرم.
سعدی.
، نگاه کردن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). چشم را به سوی کسی یا چیزی گرداندن. نظر کردن. (ناظم الاطباء) :
به خط و آن لب و دندانش بنگر
که همواره مرا دارند در تاب.
پیروز مشرقی.
نشست از بر خاک و کس را ندید
سوی پهلوان وسران ننگرید.
فردوسی.
زمان تازمان پیش من بگذری
به حجره درآئی به من ننگری.
فردوسی.
ز دیدنش رودابه می نارمید
بدزدیده در وی همی بنگرید.
فردوسی.
من همانم که به من داشتی از گیتی چشم
چه فتاده ست که بر من نتوانی نگرید.
فرخی.
تنگدل گردی چون من سوی تو کم نگرم
ور سوی تو نگرم تو به دگر سو نگری.
فرخی.
گوئی به رخ کس منگر جز به رخ من
ای ترک چنین شیفتۀ خویش چرائی
من در دگران زآن نگرم تا به حقیقت
قدر تو بدانم که ز خوبی به چه جائی.
منوچهری.
بر شهامت و تمامی حصافت وی اعتماد هست که به اصل نگرد و به فرع دل مشغول ندارد. (تاریخ بیهقی ص 333). امیر در شراب بونعم راگفت سوی نوشتکین می ننگری، او جواب داد که از آن نگریستن بس نیک آمدم که دیگر نگرم. (تاریخ بیهقی ص 418).
دل من ز گیتی مر او را گزید
ز بیم خدایش به من ننگرید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو یوسف به شمعون یکی بنگرید
مر او را چو آشفته دیوانه دید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
هیچکس در آن خانه نتواند نگریدن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 155). آن زن [دیوانه] چون در آن زر و جوهر نگرید وتن خویش را آراسته دید آغاز سخن عاقلانه کرد. (نوروزنامه). و از بالا ملک سوی ما همی نگرید. (مجمل التواریخ). بلیناس آینه ای ساخته بود در عهد خویش که چون درآن نگریدندی جملۀ کشتی ها بر در روم و قسطنطینه بدیدندی. (مجمل التواریخ). چون پیغامبر پنج فرسنگ بیامدبازپس نگرید در کوههای مکه غمناک شد. (مجمل التواریخ).
چون به جمال نگار خود نگریدم
مه به شمارده و چهار برآمد.
سوزنی.
نگذارم که جهانی به جمالش نگرند
شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم.
خاقانی.
ملک زاده چون یک زمان بنگرید
می و مجلس و نقل و معشوقه دید.
نظامی.
چو در چشمه یک چشم زد بنگرید
شد آن چشمه از چشم او ناپدید.
نظامی.
مرید را گفت تو را درمی باید بنگر. آن مرید بنگرید همه دشت و صحرا دید جمله زر گشته و لعل شده. (تذکرهالاولیاء).
کآن مسلمان را به خشم از چه سبب
بنگریدی بازگو ای پیک رب.
مولوی.
در هیأتش می نگرید صورت ظاهرش پاکیزه دید. (گلستان).
افسوس بر آن دیده که روی تو ندیده ست
یا دیده و بعد از تو به روئی نگریده ست.
سعدی.
برون رفت و هر جانبی بنگرید
به اطراف وادی نگه کرد و دید.
سعدی.
، تفکر کردن. اندیشیدن. (فرهنگ فارسی معین)، تأمل کردن. وارسی کردن. به دقت نظر کردن:
آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.
بوشکور.
بدو گفت بنگر که تا آرزوی
چه خواهی بخواه از من ای نیک خوی.
فردوسی.
خرد چشم جان است چون بنگری
تو بی چشم شادان جهان نسپری.
فردوسی.
ز فرزند جائی نشانی ندید
ز هر سوی در کار می بنگرید.
فردوسی.
خداوند مهتر بنگرد میان خویش و خدای عزوجل اگر عذری باید خواست بخواهد. (تاریخ بیهقی ص 595).
امروز به کار در نکو بنگر
بنگر که چه گفت مرد یونانی.
ناصرخسرو.
، دقت کردن.مواظبت کردن. سعی کردن. آژیر بودن. ملتفت بودن. متوجه بودن. (یادداشت مؤلف). برحذر بودن. پاس داشتن.
- نگر، نگر تا، زنهار. دقت کن. بپا:
زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار
نگر نگردی از گرد او که گرم آئی.
شهید.
به ناپارسائی نگر نغنوی
نیارم نکو گفت اگر نشنوی.
بوشکور.
هرچه بگویم ز من نگر که نگیری
عقل جدا شد ز من چو یار جدا شد.
معروفی.
بر در آن حصار بنشین و از آنجا برمخیز تا بگشائی و نگر که صلح نکنی. (ترجمه طبری بلعمی). چون نامه برخوانی نگر که آنجا درنگ نکنی و بازپس آئی. (ترجمه طبری بلعمی). ای مسلمانان... یک ساعت صبر کنید و... نگرید تا شمشیر نزنید جز خدای را. (ترجمه طبری بلعمی).
بیا تا شویم از پس کار اوی
نگر تا نترسی ز پیکار اوی.
دقیقی.
نگر تا تواند چنین کرد کس
مگر من که هستم جهاندار و بس.
دقیقی.
نگر تا نداری به بازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان.
فردوسی.
نگر تا پسندت که آید همی
دگر سودمندت که آید همی.
فردوسی.
نگر تا نباشی تو زینهاو بس
که کس را ندیدند فریادرس.
فردوسی.
سپه را نگر تا نیاری به جنگ
سه روز اندر این کار باید درنگ.
فردوسی.
مرا خوار داری و بی قدر خواهی
نگرتا بدین خو که هستی نپائی.
فرخی.
همی ندانی کاین دولتی چگونه قوی است
تو این حدیث که گفتم نگر نداری خوار.
فرخی.
نگر تا تو اسفندیارش نخوانی
که آید ز هر مویش اسفندیاری.
فرخی.
اگر تضریبی کنند تاتو را دل به ما مشغول گردانند نگر تا دل خویش را مشغول نکنی. (تاریخ بیهقی ص 138). نگر تا کار امروز به فردا نیفکنی که هر روزی که می آید کار خویش می آرد. (تاریخ بیهقی ص 669).
نگر تا نبندی دل اندر جهان
نباشی از او ایمن اندر نهان.
اسدی.
گفت وقتی بیاید که این [سماع] و بانگ کلاغ هر دو مر تو رایکسان شود. نگر تا این را عادت نکنی تا طبیعت نشود. (کشف المحجوب). نگر تا شغل زن و فرزند را مهم ترین اشغال خود نگردانی. (کشف المحجوب). فرشته او را خوشه ای انگور داد از بهشت و گفتا نگر تا بدین هیچ نگزینی. (مجمل التواریخ). گفت نگر تا هیچکس را این سخن نگوئی. (مجمل التواریخ). خدای آیت فرستاد که نگر تا فرمان ایشان نبری که دروغ می گویند. (تفسیر ابوالفتوح سورۀاحزاب).
نگر که نام سری بر چنین سری ننهی
که گنبد هوس است این و دخمۀ سودا.
خاقانی.
، اعتنا کردن. اهمیت دادن. (یادداشت مؤلف). عنایت و توجه کردن. التفات کردن:
ای خداوند به کار من از این به بنگر
مر مرا مشمر از این شاعرک داس و دلوس.
بوشکور.
به کار آورآن دانشی کت خدیو
بداده ست و منگر به فرمان دیو.
بوشکور.
پس وعده های نیکوکرد و گفت من به کار شما بنگرم و با شما نیکوی کنم، شما از یزدگرد ترسیده اید و چنان دانید که مذهب من [بهرام] مذهب اوست. (ترجمه طبری بلعمی).
دهم جان گر از دل به من بنگری
کنم خاک تن تا تو پی بسپری.
فردوسی.
بزرگان که با من به جنگ اندرند
به گفتار ایشان همی ننگرند.
فردوسی.
اگر تو بدین گفت من بنگری
دو لشکر برآساید از داوری.
فردوسی.
زدم داستان تا ز راه خرد
سپهبد به گفتار من بنگرد.
فردوسی.
یا امیرالمؤمنین این امشب با توست و فردای قیامت با تو نباشد و ازتو سخن نگوید و اگر گوید نشنوند. تن خویش را نگر و بر خویشتن ببخشای. (تاریخ بیهقی ص 525).
گفتم به چشم دل نگری در پدر به است
گفتا به چشم دل نگریدستم ای پدر.
ناصرخسرو.
پس کیومرث گفت سخن پند و حکمت هرکه گویدقبول کنید و به مردم بنگرید. (قصص الانبیاء ص 35).
واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما
با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم.
حافظ.
، مترصد و مراقب بودن:
نگهبان او من بسم بی گمان
همی بنگرم تا چه گردد زمان.
فردوسی.
، کاوش و جستجو کردن:
دوصدره هر درختی بنگریدند
بجز ویسه کس دیگر ندیدند.
(ویس و رامین).
بروید و بنگرید و آنچه بیابید بیارید. (نوروزنامه)، خیره نظر کردن:
دهقان به درآید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز و گلو بازبردشان.
منوچهری.
، پیش بینی کردن.تصور کردن:
هرکه فردای خویش را نگرید
چنگ در دامن تو زد ستوار.
فرخی.
، در چیزی طمع بستن. (یادداشت مؤلف) :
اگر بازی اندر چکک کم نگر
وگر باشه ای سوی بطان مپر.
بوشکور.
کسی کو به گنج و درم ننگرد
همه روز او بر خوشی بگذرد.
فردوسی.
، (اصطلاح نجوم) نظر کردن کوکبی به کوکب دیگر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نظر و نظاره شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش صومعه سرا از شهرستان فومن واقع در یک هزارگزی شمال غربی صومعه سرا و کنار راه شوسۀ صومعه سرا به کسما. از حیث آب و هوا معتدل و مرطوب و در جلگه واقع شده است. دارای 169 تن جمعیت است. مذهب شیعه دارند و به گیلکی سخن می گویند. از رود خانه ماسوله مشروب می شود و محصولش برنج و توتون وسیگار و ابریشم است. شغل مردم زراعت و پیله وری و دارای راه شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
اسم فارسی سن است که ذراریح باشد. (فهرست مخزن الادویه). کاغنو. کاغنه. دارساس. از آفتهای غله است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ)
دهی از دهستان رودباراست که در بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین واقع است و 160 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(نِ فُلْ قَرْ یِ)
دهی است از بخش دهلران شهرستان ایلام، در 52 هزارگزی مغرب دهلران در ناحیۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 110 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و روغن و پشم، شغل اهالی زراعت و گله داری است. این ده به دو قسمت نزدیک بهم به نامهای نصریان علیا و نصریان سفلی تقسیم شده است. سکنۀ نصریان علیا 65 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان سبزواران است که در بخش مرکزی شهرستان جیرفت واقع است و 190 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از بلوک تابع مشهد مقدس است که از شمال بخاک قوچان، از جنوب به میانولایت و درزاب، از سمت غربی و جنوب غربی به گلمکان و شاندیز و از جهت شرقی به رادکان محدود میباشد. این بلوک دارای رودخانه ای است به همین نام که دو رشته دارد و یکی از آن دو رشته از نیشابور میاید و منبع آن فریزی است و رشتۀ دیگر از سمت نیشابور میاید و منبع آن اخلمد میباشد. قصبۀ چناران در این بلوک مخروبه شده و از جمعیت آن سیصد خانوار باقی مانده است و از آثار قدیم خرابۀ شهر منیجان در این بلوک باقی است که آن را منسوب به منیجه، دختر افراسیاب و آبادکردۀ وی میدانند. (از مرآت البلدان ج 4ص 273). در فرهنگ جغرافیایی آمده است: نام یکی از دهستانهای بخش حومه شهرستان مشهد که از خاور و شمال خاوری به کوه هزارمسجد، از شمال خاوری به دهستان رادکان، از باختر به دهستان گلمکان بخش طرقبه و از جنوب به دهستان بیزکی محدود است. جلگه ای با هوای معتدل است که آب مزروعی آن از رودخانه و قنوات میباشد. این دهستان از 111 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و در حدود 20793 تن سکنه دارد و راه شوسۀ مشهد بقوچان از این دهستان میگذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: دره ای است از دره های آرتیمان تویسرکان که در این دره درختهای چنار خودرو بسیار است و قاشق تراشهای ولایتی هر چهار پنج سال یکبار از این درختها خریده آنها را مثل بید هرس میکنند و شاخه ها را بمصرف میرسانند. لطافت هوای این دره و چشمه سارهای آن که بکوهی بنام اشکنجنه منتهی میشوند، مشهور است. اهل سرکان غالباً میوه های باغستان خود را صبحها بدوش گرفته از گردنه اشکنجنه بدان سمت کوه بهمدان میبرند و میفروشند و عصر بسرکان برمیگردند. کوههای این ناحیه با چشمه سارها و لاله های الوان وعلفهای خوب، منظری زیبا دارند. در کنار چشمه ها توتیای زیاد میروید و نخود خودرو نیز در کوهستان بسیار است و شبنم تندی دارد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 273)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
تیره ای از گیاهان که وضع گلهای آنها همیشه بشکل چتر و غالباًبصورت چتر مرکب است. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 233)
لغت نامه دهخدا
(چَ گِ)
دهی است از دهستان قره کهریز بخش سربند شهرستان اراک، واقع در 43 هزارگزی خاور آستانه و شش هزارگزی قاسم آباد. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر. دارای 220 تن سکنه میباشد. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، بنشن، پنبه، چغندرقند و انگور است. اهالی بکشاورزی، گله داری و قالیچه بافی اشتغال دارند. راهش مالرو است. از قاسم آباد اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(چَگْ/ چَ گَ)
شهری است بسیار ولایت در هند. (اوبهی). نام شهری است از ولایت هندوستان. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). شهری در هندوستان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ دَ)
سخن گفتن. (ناظم الاطباء) :
خمش بودن نکو فضیلست لیکن
نه چندانی که گویندت که گنگی
همان بهتر که در بزم افاضل
زدانشهای خود چیزی بچنگی
که تا معلوم گردد عاقلان را
که تو شاخ گلی یا چوب شنگی.
خواجه نصیرطوسی.
و برین قیاس چنگد و چنگید و چنگیده. (آنندراج) (انجمن آرا). چنگد یعنی سخن کند و چنگی یعنی سخن کنی، بازی درآوردن از روی تقلید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
فرقه ای از صوفیه، پیروان ابوالحسن نوری، (یادداشت مؤلف)، رجوع به نوریه و نیز رجوع به ابوالحسن نوری شود
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ)
جغد و بوم. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). و رجوع به کنگر شود، غله ای که دوسر نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
که گریان نیست. که نمی گرید. مقابل گریان
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مقابل نگریدن. رجوع به نگریدن شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از بخش صومای شهرستان ارومیه. دارای 112 تن سکنه، آب آن از کندوچشمه و محصول عمده اش غله و توتون و کار دستی مردم آنجا جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(رَ رَ)
دهی است از دهستان دالوند بخش زاغۀ شهرستان خرم آباد واقع در 3هزارگزی شمال شرقی زاغه و کنار راه خرم آبادبه بروجرد. آب و هوای آن سرد و در جلگه واقع است. دارای 420 تن سکنه است که مذهب شیعه دارند و از طایفۀ دالوند هستند و به لری و فارسی سخن می گویند. آب آن از سرآب رنگرزان تأمین می شود. محصولش غلات و لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری است. زنان به فرش و جاجیم بافی اشتغال دارند. مزرعۀ دره داراب جزء این آبادی محسوب می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(رَ رَ)
موسم خزان. (آنندراج). خزان. خریف. پاییز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رنگرزان. (از آنندراج). پاییز. خریف. خزان. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). رجوع به رنگرزان شود
لغت نامه دهخدا
(کَکَ)
خاندانی دیلمی که نخست در طارم به فرمانروائی پرداختند و سپس به آذربایجان و اران و ارمنستان و زنجان و ابهر و سهرورد نیز دست یافتند و بیشتر دیلمستان در تصرف ایشان بود. نخستین کسی که از این خاندان شناخته شده محمد بن مسافر است. افراد معروف این خاندان از این قرارند: 1- محمد بن مسافر. 2- وهسودان بن محمد 3- نوح بن وهسودان 4- جستان بن نوح 5- ابراهیم بن مرزبان بن اسماعیل بن وهسودان. وی در سال 387 ه. ق. بر زنجان و ابهر و سهرورد و طارم دست یافت و در 420میان او و مسعود غزنوی جنگهایی رخ داد. 6- جستان بن ابراهیم (در حدود 430). 7- مسافر (در حدود 456). کنکریان چون با خاندان بویه که شیعه بودند دشمنی پیدا کرده و از خلیفۀ بغداد که اختیارش به دست آل بویه بودروگردان بودند، از مذاهب سنی و شیعه هر دو منحرف شده آیین باطنی را پذیرفتند و سکه به نام آنان زدند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شهریاران گمنام شود
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
قومی از عرب منسوب به عنبر که پدر قبیله ای از تمیم است. (از آنندراج) (از غیاث اللغات). عنبریان از خاندانهای قدیم ناحیت بیهق بوده اند و جد ایشان ابوالعباس اسماعیل بن علی بن الطیب بن محمد بن علی العنبری بوده است که برادر او ابومحمد عبدالله بود، و این دو از احفاد ابوزکریا یحیی بن محمد بن عبدالله بن العنبربن عطأ بن صالح بن محمد بن عبدالله السلمی بوده اند. و شرح حال افراد این خانواده در تاریخ بیهق آمده است. رجوع به تاریخ بیهق ص 119 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دِ)
دهی است از بخش ورزقان شهرستان اهر با 1363 تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(چَ بَ رِ)
دهی از دهستان درب قاضی بخش حومه شهرستان نیشابور که در 18 هزارگزی خاور نیشابور واقع است. جلگه و معتدل است. و 97 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات، بنشن و میوه. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی است از دهستان دشت سر بخش مرکزی شهرستان آمل. در 12 هزارگزی خاور آمل و دو هزارگزی جنوب راه شوسۀ آمل به بابل واقع است. دشت و معتدل و مرطوب و مالاریائی است و 290 تن سکنه دارد. شیعه اند و بمازندرانی و فارسی تکلم کنند. از گرمرود هراز مشروب میشود. محصولش برنج، صیفی و حبوبات است. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(گِ مَ دَ)
از مصدر نگریستن. تماشا کردن. ملاحظه کردن. دیدن. نگاه کردن. رجوع به نگریستن و نگریدن شود
لغت نامه دهخدا
دیدن نظرکردن، دقت کردن توجه کردن: چون بنگرید بهزاد بود برادرخویش، نظرکردن کوکبی بکوکب دیگر، تفکرکردن اندیشیدن یا نگریدن بزیر خویشتن، ملاحظه زیردستان و فروتران را کردن
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی از تیره ّ چتریان که علفی است و پایا میباشد. این گیاه در اکثر صحاری ایران فراوانست. ارتفاعش 2 تا 5، 2 متر و ریشه اش راست و ستبر است ابر کبیر حلتیت انجدان انگوزاکما انگیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنگیدن
تصویر چنگیدن
سخن گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
نام دهکده ای در ناحیه کوهستان غربی از بخش کلارستاق در ناحیه
فرهنگ گویش مازندرانی